واپس ماندگی فرهنگی
آنچه واپس ماندگی فرهنگی نامیده شده و گاه در اصطلاحی رایج تر اما غیر علمی تر «عقب ماندگی» فرهنگی نامیده می شود امروزه در هیچ یک از این دو واژه مورد تایید فرهنگ شناسان نیست. ابتدا تلاش کنیم این دو واژه را تعریف کنیم. اصطلاح واپس ماندگی فرهنگی یا شکاف فرهنگی (cultural lag) را عموما به عنوان عدم انتقال یا رشد بخش غیر مادی فرهنگ به نسبت بخش مادی فرهنگ میان دو جامعه و یا درون یک جامعه تعریف می کنند. برای مثال اغلب کشورهای در حال توسعه، توانسته اند به دلایل اقتصادی و فناورانه و سیاسی، گروه بزرگی از دستاوردهای فرهنگی در این زمینه ها مثلا دستگاه ها، نهادها و غیره را در خود وارد کرده یا رشد دهند، اما فرهنگ غیر مادی مورد نیاز برای استفاد ه از این دستگاه ها و نهادها و غیره به آنها منتقل نشده یا رشد نکرده و حاصل کار تبعا موقعیت های بیمارگونه یا آسیب زا است برای مثال آنچه امروز در سیستم حمل و نقل موتوریزه خود با آلودگی و آثار مخرب تصادف های رانندگی مشاهده می کنیم که حاصل عدم وجود فرهنگ غیر مادی در یک انتقال مادی (وسیله نقلیه ) است. مفهوم دیگر «عقب ماندگی فرهنگی» از مفهوم نخست نیز بیشتر به زیر سئوال رفته است زیرا این مفهوم دقیقا به یک الگوی مورد استناد به عنوان الگوی واحد «پیشرفت» استناد می کند و بر اساس میزان فاصله ای که با آن وجود دارد دست به قضاوتی ارزشی می زند.
نوشتههای مرتبط
میان این دو مفهوم البته تفاوتی اساسی وجود دارد. در مورد نخست سوای اینکه ما چه نظری درباره توسعه یافتگی و شیوه های آن در حوزه های مختلف داشته باشیم. شکاف فرهنگی یک واقعیت غیر قابل انکار است. جهانی شدن اقتصادی که پایه های فکری آن از رنسانس ریخته شد و همانگونه که فرنان برودل در اثر پر ارزش خود درباره تاریخ سرمایه داری نشان می دهد در طول قریب به ۵ قرن به اجرا در آمد، اصل و اساس را بر انتقال فرهنگ مادی قرار داده بود و تا نیم قرن پیش هنوز تصور عام و به خصوص فن سالاران بر آن بود که انتقال مکانیکی فرهنگ مادی به خودی خود، فرهنگ غیر مادی معادل و متناسب باخود را به وجود می آورد. به عبارت دیگر زمانی که ماشین ها وارد شوند، دیر یا زود مردم هر جامعه ای فرهنگ رانندگی را به دست می آورند. تجربه نشان داد که چنین نیست و برای این کار نیاز به برنامه ریزی های گسترده فرهنگی وجود دارد وگرنه ما مستقیم به سوی فاجعه حرکت خواهیم کرد. به همین دلیل نیز هست که شاهد گسترش اهمیت و مورد توجه واقع شدن هر چه بیشتر فرهنگ در نیم قرن اخیر هستیم زیرا برنامه های صرفا مبتنی بر رشد و توسعه با اتکا بر فناوری و سیاست گزاری های مادی با شکست تقریبا مطلق روبرو شده اند. امروز نیز در این حوزه باید گفت که در برابر یک نظام جهانی تعمیمی یافته دیگر نمی توان انتظار هیچ گونه از بازگشتی را داشت و چنین امری نه ممکن است و نه مطلوب و بی شک باید دست به سیاستگزاری فرهنگی زد. اما در عین حال باید دقت داشت که این سیاستگزاری نمی توان با سرعتی که اراده ما درباره اش تصمیم بگیرد محیط و کنشگران اجتماعی را تغییر دهد. فرهنگ مادی می تواند به سرعت تغییر کند اما تغییر فرهنگ غیر مادی به دلیل ضرورتی که برای درونی شدن آن وجود دارد نیاز به زمان هایی معمولا طولانی دارد. افزون بر این تغییر مادی می تواند از قالب های یکسان یا بسیار شبیه به هم در تغییر استفاده کند در حالی که فرهنگ غیر مادی بنا بر ذات تفسیر پذیر خود همواره سبب می شود قالب ها خود به شدت متغییر بوده و نیاز به انطباق یافتن با سایر سیتسم های فرهنگی داشته باشند.
درباره «عقب ماندگی فرهنگی» بحث بسیار شده است و بنابرای باید کوتاه تر به آن اشاره کنیم. این بحث در واقع به زمانی بر می گردد که ایدئولوژی و رویکرد تطور گرایانه مبنی بر وجود قانون تک خطی رشد جوامع حاکم بود و در استعمار اروپایی و حتی در فرهنگ شناسی غالب بود. امروز دیگر تقریبا هیچ کس چنین چیزی را نمی پذیرد در عین حال که فرهنگ شناسان معتقدند به دلیل گسترش فرایند جهانی شدن و تعمیمی یافتن بسیاری از ساختارهای اروپایی در جهان به صورتی غیر قابل بازگشت امکان صرف نظر کردن و نداشتن مولفه های جهانشمول اخلاقی، انسانی و غیره وجود ندارد و باید به چنین اصولی برای کل بشریت دست یافت.
با این وجود نباید تصور کرد که بحث درباره تغییر فرهنگی و چگونگی آن بحث تازه ای است. در دهه ۱۹۵۰، در جدلی که ماکسیم رودنسون، جامعه شناس و مورخ معروف را در برابر کلود لوی استروس قرار داده بود، و استروس در کتاب خود انسان شناسی ساختاری به تفصیل به آن می پردازد، انسان شناس فرانسوی تاکید بسیاری بر آن دارد که تلاش برای ایجاد تغییر در جوامع دیگر ( به نسبت جامعه خود پژوهشگر) می تواند به بهای تخریب آن جوامع تمام شود. استروس معتقد بود که پژوهشگر تنها حق دارد مشارکتی فعال در تغییر جامعه خود داشته باشد و نباید اصولا این تغییر را بدون قید و شرط به جوامع دیگر تخمیل کند. البته در آن زمان هنوز نه بحث جهانی شدن به شکل کنونی مطرح بود و نه ابعاد آن کاملا شناخته شده.
امروز بر عکس ما می دانیم که راه رفته شده قابل بازگشت نیست. اما امکان اصلاح و تغییر نسبی این راه همواره وجود دارد. بنابراین در پاسخ پرسشی که در ابتدای این یادداشت به آن اشاره شد باید گفت که به جای تلاش برای از میان برداشتن «فاصله» یا «عقب ماندگی» باید درباره این مفاهیم و دلایل به وجود آمدنشان و همچنین دلایل درونی شدنشان در منطق زبان شناختی و شناختی جوامعی که آنها را از بیرون به عاریت گرفته اند باید به تامل و تفکر نشست. افسوس خوردن به حال خود و تصور خیال پردازانه اینکه می توان تغییرات را باز هم با گروهی از سازوکارهای مادی از جمله در حوزه های نهادینه یک شبه حل کرد تنها سراب های خطرناکی هستند که بارها وبارها نتایج خطرناک خود را نشان داده اند. این همان رادیکالیسم اراده گرایانه ای است که ما همواره بر پرهیز از آن تاکید داشته ایم. زمانی که در شوروی پیشین یا در چین سوسیالیستی تلاش کردند این «عقب ماندگی» را به حساب خودشان با آرمان های «مترقی» سوسیالیستی جبران کنند و کشورهای غربی را پشت سر بگذارند ، نتیجه کار میلیونها قربانی و فرو رفتن جزئی یا کلی این کشورها در موقعیت هایی شکننده بود. امروز شوروی پیشین دست و پا می زند تا آینده ای خارج از رشته های بی پایان مافیاهای بی شمار برای خود تصور کند و بیست سال پس از سقوط رزیم گذشته، هنوزبسیاری از موقعیت ها و شرایط جامعه به دوران قبلی شباهت دارد و چین نیز برغم موفقیت های صنعتی اش، این موفقیت ها را مدیون حفظ یک سیستم استبدادی و بیرحمانه حزب واحد و غیر دموکراتیک و نگه داشتن بخش بزرگ کشور خود در فقر و بی سوادی و بی فرهنگی است تا تنها بخش کوچکی از آن را به «کارخانه جهان» در شرایطی شبیه به بدترین نوع سرمایه داری قرن نوزده تبدیل کند. این دو مثال برای ما باید دارای ارزش بالایی باشند که نشان دهند تعجیل و اراده گرایی چه در قالب های انقلابی گرایانه و چه در قالب های برنامه ریزی های شتاب زده می توانند به چه فجایعی منجر شوند.
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(دوشنبه ها)