انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پرسش از فرهنگ(۲۲): نظام دانشگاهی باید چه رابطه ای با فرهنگ داشته باشد؟

فرهنگ عمومی و فرهنگ تخصصی

دانشگاه ها در مفهوم کنونی خود ، نهادهایی جدید به حساب می آیند که عمر آنها همچون نظام آموزش عمومی، چندان از تاسیس ددولت های ملی فراتر نمی رود، هر چند پیشینه تاریخی آنها به گذشته های بسیار دور می رسد. شواهد تاریخی باستان شناسی گویای وجود آموزش اقلیت های کوچکی از جامعه (عمدتا اشراف و روحانیون) و در موارد استثنایی افرادی دیگر در نهادهای ویژه ای می دهند که بسیار به مفهوم «معبد» نزدیک بوده اند و گاه نیز به شکل و محتوای مفهوم جدید دانشگاه شباهت داشته اند. این گونه نهادها چه در ایران باستان(جندی شاپور)چه در شکل نظام مند تری در «آکادمی» یونانی و مدارس اسلامی دیده شده اند که به تربیت نخبگانی اختصاص داشتند که در آموزش آنها، عموما رویکردی بین رشته ای به کار برده می شد: دین و فلسفه از یک سو، پزشکی و زیست شناسی از سوی دیگر به مثابه دو بازنمود از روح و جسم، پایه این آموزش را تشکیل می دادند و فارغ التحصیلان در اغلب موارد ، هر دو توانایی را در خود داشتند، هر چند گاه در یکی بیش از دیگری به شهرت می رسیدند.
از قرون وسطا، همچنین دانشگاه های مسیحی شروع به کار کردند و ابزاری بودند در دست کلیسا برای تربیت نیروی انسانی مورد نیازش و در عین حال تقویت روابط با اشرافیتی که از این دانشگاه ها بهره می برد. این وضعیت تا انقلاب های بورژوازی اروپا در اواخر قرن هجده ادامه یافت و انقلاب فرانسه، به مثابه الگویی آرمانی با رویکردی به شدت ضد کلیسایی ، فرایند بیرون آوردن دانشگاه ها را از دست کلیسا آغاز کرد. بدین ترتیب جمهوری جدید بر آن شد تا سردمداران و نخبگان خود را در بالاترین سطح در این نهادها تربیت کند.

با این وصف نظام دانشگاهی بر خلاف نظام آموزش عمومی که به سرعت گسترش یافت با سرعتی بسیار کندتر رشد می کرد و نخبه گرایی در آن، اصل بود و اصولا تحصیلات دانشگاهی تا نیمه قرن بیستم، جز برای گروه خاصی از افراد جامعه، امکان پذیر نبود. این گروه نیز عمدتا در حوزه های علوم پایه و دقیقه و تا اندازه ای زبان و تاریخ و فلسفه متمرکز بودند. علوم اجتماعی در رشته های گوناگون آن هر چند به صورت نطفه ای از ابتدای قرن آغاز شده بودند، اما رشد و شکوفایی خود را از فاصله دو جنگ جهانی در آمریکا ( با مکتب شیکاگو) و به هویژه پس از آن با تغییرات گسترده اجتماعی در جهان ، شاهد بودند. و بدین ترتیب ، در حالی که حوزه علوم دقیقه به خصوص در برخی از شاخه های خود، پزشکی، حقوق ، مهندسی همچنان نخبه گرا باقی ماند، علوم انسانی و اجتماعی دائما دموکراتیزه تر می شدند. یکی از دلایل این امر، گسترش شگفت انگیز فرهنگ عمومی در سال های پس از جنگ جهانی دوم از خلال شکوفایی رسانه ای و ارتباطاتی بود که تقریبا دیگر هرگز تا امروز متوقف نشد، و با گسترش ابزارهای پیشین و اختراع های بی پایان جدید همچون سینما، تلفن، رادیو، تلویزیون، رایانه ، اینترنت،و… شرایط مشارکت حداکثری و برداشته شدن مجازی همه مرزهای ملی ، بین المللی، زبانی، سنتی و … را فراهم کردند. تبادلات ذهنی، تصویری، جمعیتی، فرهنگی،… که بدین ترتیب به وجود آمدند چنان آمیختگی و پیچیدگی های اجتماعی ایجاد کردند که امروز تصور جامعه ای بدون علوم انسانی و اجتماعی غیر ممکن است، برعکس نیاز به عمومی و دموکراتیزه شدن این علوم هر چه بیشتر خود را نشان می دهند.
اما باید دقت داشت که معنای این امر لزوما رشد فرهنگ های تخصصی نیست و برعکس اینجا ما با ترویج فرهنگ عمومی و بالا بردن سطح آن سروکار داریم. برای آنکه موضوع را اندکی بهتر باز کنیم باید دست به مقایسه ای میان کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه بزنیم. در گروه نخست ما با رشد فرهنگی بسیار بالایی برخورداریم در حالی که در گروه دوم عموما فرهنگ رشد متوسط یا پایینی دارد. دلایل زیادی در این امر دخیلند از جمله دلایل سیاسی، تاریخی، اقتصادی و غیره. اما هدف ما در این مختصر آن است که به یکی از این دلایل بپردازیم که رویکرد نخبگان دانشگاهی و روشنفکران کشورهای در حال توسعه نسبت به موضوع فرهنگ تخصصی و عام و رابطه آن باحوزه دانشگاهی است. و اگر روشنفکران را در کنار دانشگاهیان مطرح می کنیم به این دلیل است که در این کشورها به طور خاص تاثیر گزاری آنها بر حوزه تخصصی فرهنگ کمتر از دانشگاهیان نبوده و گاه حتی بیشتر است.

آنچه به نظر ما در رابطه میان حوزه دانشگاه یا به طور عام تر حوزه علم و حوزه عمومی یعنی فرهنگ عمومی مردم در کشورهای در حال توسعه با کشورهای پیشرفته متفاوت است، رویکرد تحقیر آمیز نخبگان در کشورهای در حال توسعه نسبت به امر ترویج فرهنگی و فرهنگ در اشکال عمومی و مردمی آن است. دانشگاهیان و روشنفکران در این کشورها بیشتر از آنکه به موضوع ترویج فرهنگ بیاندیشند تصور می کنند باید به فرهنگ در بالاترین اشکال آن یعنی فرازهای اندیشه فرهنگی پرداخت. این رویکرد که از ذهنیتی کاملا واژگون و از عدم شناختی عمیق از چگونگی شکل گیری فرهنگ ناشی می شود، سبب می گردد که چه در تولید فرهنگ و چه در مصرف فرهنگی شاهد باشیم دانشگاهیان و روشنفکران تمایل به کشیدن حصارهایی بی پایان به دور خود دارند تا خود را از دیگران(حتی دیگران متخصص در حوزه ها دیگر) جدا کنند. وقتی روشنفکران و یا حتی دانشگاهیان ما از «کتاب های درسی» یا کتاب های «عامه پسند» صحبت می کنند، گویی به یک انحراف بزرگ ارجاع می دهند. برای بسیاری از دانشگاهیان که فاقد قدرت نوشتن و تحلیل کردن هستند ، ایراد گرفتن از همکارانشان که گاه در مطبوعات می نویسند و یا گفتگو می کنند، یک عادت شده است که به سادگی می توانند در پشت آن عدم قابلیت خودشان را به ترویج فرهنگ که خود، ناشی از نداشتن قابلیت تخصصی است، پنهان کنند. روشنفکران نیز، بهترین بازار را، همچون ناشران و حتی روزنامه نگاران، در بالاترین قله های فکری جهان اروپایی و آمریکایی می بینند مقلا در روشنفکران پسامدرن فرانسه، مکاتب پیچیده فلسفی و … یا حتی اگر درباره موضوعی ساده بحث کنند، چنان دست به انتزاعی کردن آن می زنند که برای هیچ کس توان درک باقی نمی ماند. و این تازه زمانی است که دانشگاهیان یا روشنفکران ما «جیزی» می نویسنند، بگذریم که پدیده «اندیشمند شفاهی» هم برای ما به معضلی اساسی تبدیل شده، یعنی آن گروه از دانشگاهیان و روشنفکران که شان خود را چنان بالا می پندارند و همواره نیز کسانی را می یابند که در این خود شیفتگی(و در واقع در این خودکشی فکری) آنها را تقویت کنند؛ کسانی که اصولا معتقدند نباید چیزین نوشت و یا دیگران وظیفه دارند که سخنان آنان را به روی کاغذ یا بر روی پبکه بیاورند. اوج این عقب ماندگی ذهنی که در قالب یک اسنوبیسم فکری جهان سومی ظهور می کند را می توان همین امروز در محیط وب مشاهده کرد: در برخی از سایت ها که به وسیله «هواداران» این یا آن روشنفکر و متفکر و غیره تاسیس شده اند و «شاگردانشان» سخنان «گهربار» استاد را پیاده می کنند، که معنی غیر مستقیم این رویکرد آن است که ظاهرا فیلسوفان، روشنفکران و … فقط فرصت «فکر کردن » دارند و بقیه کارهای آنها را باید دیگران انجام دهند. و یا برخی از متفکران ما کسر شان خود می دانند که به زبان مادری بنویسند و باید کسانی پیدا شوند که به جای آنها کتاب هایی را که به «زبان علمی جهان» نوشته به فارسی برگرداند زیرا آنها «وقت» چنین کاری را ندارند. و اتفاقا همین گروه نیز کسانی هستند که به بیشترین حد هر گونه گرایش به ترویج فرهنگ را تحقیر می کنند.

اما ببینیم که در کشورهایی که بزرگترین نخبگان فکری جهان از آنها بیرون می آیند چه می گذرد. دانشگاهیان و نخبگان این کشورها نه تنها دائما می نویسند و خودشان هم می نویسند و نه «هوادارانشان» و اگر سایتی هم باز می کنند باز خود مسئولیتش را برعهده دارند، بلکه همین نخبگان هستند که بیشترین مشارکت را در گروه بزرگی از رسانه های ترویجی دارند. بسیاری از بالاترین دانشگاهیان فرانسه از کلژ دو فرانس گرفته تا معتبرترین دانشگاه های این کشور و همین طور بسیاری از دانشگاهیان آمریکا، به صورت دائم در روزنامه ها قلم می زنند و مطبوعات ترویجی را با گفتگوها و نوشته هایشان غنی می کنند چون به خوبی نسبت به این امر آگاهند که اگر بخواهند اندیشه شان شکوفا شود باید ابتدا آن را در سطح گسترده ای منتشر کنند. ریمون آرون جامعه شناس فراسوی، آندره مالرو، آلبر کامو، ژان پل سارتر، پیر بوردیو، میشل فوکو و… در فرانسه و جوزف استیگلیتز، پل کروگمن (هر دو برنده جایزه نوبل اقتصاد)، آرجون آپادورای و … تنها نمونه های انگشت شماری از این دانشگاهیان و دانشمندان هستند که دانش خود را در گسترده ترین شکل ممکن با دیگران به اشتراک می گذارند تا بتوانند بهتر آن را در حوزه تخصصی به ثمر بنشانند.

بنابراین اگر تمایل بدان داریم که از موقعیت های نابسامان جهان سومی بیرون بیائیم، باید ترویج و تخصص در دانش را همزمان به پیش ببریم و از اسنوبیسم ها و گرفتن شکلک های روشنفکرانه نسبت به فرهنگ عمومی و گسترش فرهنگ و توجه به فرهنگ عامه، که به شدت چهره ما را مضحک و شبیه به روستائیانی می کند که بی توجه به فرهنگ و میراث پرارزش خود، لباس بی قواره شهری برتن کرده اند، پرهیز کنیم.

یادداشت هفتگی نگارنده در شرق(دوشنبه ها). متن این یادداشت در اینجا کامل تر از نسخه منتشر شده است.

پرونده ی «دانشگاه» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/6448