جنس فرهنگ
بحث درباره تفاوت های دو جنس در دوره ای طولانی یعنی از سال های پس از جنگ جهانی دوم تا دهه ۱۹۹۰، دستکم تحت تاثیر دو چهره بسیار مهم یعنی بتی فریدن در ایالات متحده و سیمون دوبووار در فرانسه، بر گروهی از پیش فرض ها استوار بود که شاید بتوان آنها را در جمله معروف بووار : «انسان زن به دنیا نمی آید، بلکه تبدیل به زن می شود» خلاصه کرد. دویووار با این جمله که در حقیقت چکیده ای از کتاب بسیار پر بار و مفصل او «جنس دوم» است، این نظریه را مطرح می کرد که اختلاف بیولوژیک میان زنان و مردان، اساس تفاوت های اجتماعی آنها نیست، بلکه نظام های آموزشی و فرهنگی جوامع انسانی هستند که «زن» و «مرد» را به مثابه دو برساخته ااجتماعی به وجود می آورند و از طریق آنها نظام مردسالار را تولید و بازتولید می کنند.
اما در دوره جدید و در آنچه با عنوان پسا فمینیسم (post feminism)نامیده می شود این باور تا حد زیادی به زیر سئوال رفته است. الیزابت بدنتر ، فیلسوف و نویسنده فرانسوی از دهه ۱۹۹۰ با کتاب های متعدد خود درباره موقعیت و نقش زن و روابط او با مرد و همین طور با دیدگاه های تاریخی که درباره این روابط ارائه داد . در دوره جدید روان شناسانی همچون سوزان سینگر کانادایی، امروز مباحث جدیدی را عرضه می کنند که شاید بتوان به آنها به نوعی بازگشت به «بیولوژی» را نسبت داد، هر چند خود هرگز این فرمول را نمی پسندند. در حقیقت در رویکر پسا فمینیستی ما تقریبا با همان نگاهی به رابطه زن و مرد روبروئیم که نظیرش را در نظریه چامسکی درباره زبان می بینیم. اپر چامسکی با مطرح کردن نظریه خود، یعنی دستور گشتاری، نه فقط زبان را بسیار فراتر از ابزاری برای ارتباط می داند و آن را حامل اساسی اندیشه می شمارد، بلکه آن را دارای ریشه هایی عمیق و تفکیک ناپذیر در سیستم مغزی انسان به جسای می آورد و از همین رو ابایی از آن ندارد که زبان شناسی خود را شاخه ای از روان شناسی به حساب بیاورد. در همین راستا است که روان شناسانی چون سینگر نیز معتقدند باید با تعادل بیشتری به مسئله ریشه های ببولوژیک تفاوت میان زنان و مردان بازشگشت، ریشه هایی که برای ما روشن کنند چگونه ساختارهای درونی و متفاوت بیولوژیک در ترکیبشان با نظام های تربیتی و فرهنگی زنان و مردان را در جامعه به وجود می آورند.
شاید از این لحاظ جمله دوبووار را بتوان به این صورت تغییر داد: «انسان، انسانی زن یا مرد زاده می شود و به انسانی زن یا مرد تبدیل می شود» که جمله ای به ظاهر پر تناقض است اما می توان آن را چنین تشریح کرد: انسان به دلایل مختلفی که امروز چه زیست شناسان، چه رفتار شناسان جانور شناس، و چه حتی جامعه شناسان ( و نه فقط جامعه شناسان زیستی نظیر ویلسون) و انسا شناسان به آن باور دارند، حتی در زمان تولد، نمی تواند با یک جانور دیگر قابل مقایسه باشد و دارای مجموعه بزرگی از کد های ژنتیکی خاص و از بیشتر دارای گستره بزرگی از قابلیت های بالقوه است که جانوران دیگر فاقد آن هستند. با وجود این چنین «انسان» ی باید در محیطی قرار بگیرد که این قابلیت های «ذاتی» بتوانند به شکوفایی برسند و از او یک «انسان» در معنای واقعی کلمه بسازند ؛ به همین دلیل نیز ما ممکن است در ترکیب فرایندهای بیولوژیک و تربتی هم به انسان هایی والا و ارزشمند و بسیار مفید و موثر بر تاریخ انسانیت دست بیابیم و هم به هیولاهایی که تا صدها و بلکه هزاران سال همکان با نفرت از آنها یاد می کنند.
حال اگر به موضوع جنسیت بازگردیم، روان شناسان پسا فمینیست بر این باور هستند که حساسیت های بیولوژیک زنانه با حساسیت ها، عواطف و نظام های بیولوژیک مردانه متفاوتند و بنابراین حتی در سیستم های تربینی و فرهنگی کاملا مشابه، کاری که در طول بیش از نیم قرن در برخی از کشورهای جهان نظیر کشورهای اسکاندیناوی، انجام گرفت ، هرگز نمی توان به موجود واحدی به نام «انسان» بدون در نظر گرفتن، جنسیت او، رسید. البته در همین جا باید اضافه کرد که دراینجا ما نباید دیدگاهی دوگرایانه داشته باشیم یعنی تصورکنیم که این یک قانون وجود دارد که هیچ استثنایی را برنمی تابد، بحث برسراکثریت است وگرنه همواره به قول سینگر می توان موارد مخالف زیادی را دربین دوجنس مشاهده کرد.باتوجه به این امر،به دلیل وجود سیستمهای عصبی،عاطفی،حسی متفاوت و حتی سیستمهای متفاوت سازمان یافتگی و رویکرد ی به زندگی و اولویت بخشی هایی که هریک ازجنسیت ها می توانند در زندگی خود به دلیل همان قابلیت ها و موقعیت های بیولوژیک بدهند، زنان و مردان اغلب نمی توانند فرهنگ یکسانی داشته باشند. بنابراین برخلاف نظر بسیاری از جامعه شناسان، نبود زنان در حوزه هایی چون حوزه های خشونت سازمان یافته ( ارتش، پلیس، ….) و یا حضور گسترده آنها در حوزه های محبت سازمان یافته (آموزش و پرورش، پزشکی و بیمارستان و …) را نباید صرفا به حساب تقسیم کار یک جامعه پدر سالار و سلطه مردانه گذاشت بلکه باید در این امر اثری از حساسیت های بیشتر زنانه برای مثال نسبت به محبت کردن به دیگران در برابر رقابت کردن و سلطه بر آنها را نیز دید.
ما به ازای فرهنگی این امر آن است که ما باید به مسئله ای برگردیم که تا کنون چندان مورد توجه انسان شناسان و جامعه شناسان نبوده است و آن مسئله تاثیر جنسیت در شکل دادن به فرهنگ است، یا آنچه شاید بتوان فرهنگ جنسی بدان نام داد. هنر در این زمینه می تواند یکی از بهترین ابزارها باشد. اثر هنری با امکانی که برون آمدن و برجسته شدن نه فقط شخصیت روانی خالق هنری بلکه سیسستم اجتماعی و متن اثر هنری به آن می دهد، ابزاری است که بی شک جنسیت را در خود منعکس می کند. نگاه به آثار مشابه برای مثال در حوزه هایی چون نقاشی، مجسمه سازی و فیلم می تواند ما را به سوی نوعی تحلیلی جنسی از بروز مولفه های جنسیت در این آثار هدایت کند که خود به دو گونه خود آگاهانه و ناخود آگاهانه بروز کرده باشند. این کار تا حد زیادی در حوزه هایی چون نقد ادبی و نشانه شناسی انجام شده است و حتی می توان گفت در حوزه ای همچون زبان شناسی امروز از شاخه های چون زبان جنسیتی (gender linguistic) سخن گفته می شود. امروز به گمان ما باید در زمینه جامعه شناسی و انسان شناسی نیز تا حد زیادی تابوی در افتادن در زمینه های روان شناسی را کنار گذاشته و این جسارت را داشت که همچون چامسکی در حوزه زبان ابایی از نوعی بازگشت به بیولوژی یا به روان شناسی برای روشن شدن بهتر سازوکارهای اجتماعی و فرهنگی رسید.
ستون هفتگی نگارنده در رورنامه شرق (دوشنبه ها)