انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پرسش از فرهنگ(۱۲): اقلیت فرهنگی به چه معناست؟

فرهنگ اکثریت، فرهنگ اقلیت

اکثر مطالعات تاریخی و باستان شناسی نشان می دهند که سازماندهی های اجتماعی، پس از گذار انسان از مرحله جماعت های کوچکی که «دسته» نامیده و شامل صرفا یک خانواده بزرگ یا چند خانواده محدود (ده تا بیست خانواده) می شدند و معیشت خود را عمدتا از طریق گردآوری و سپس شکار جانوران کوچک تامین می کردند ، شروع به ایجاد ساختارهای «نظم» می کنند. مفهوم «نظم» خاص انسان نیست و در سایر جانوران و حتی گیاهان نیز دیده می شود. کردارشناسان (رفتار شناسان) از کنراد لورنتز تا ….. تا کنون توانسته اند ، سازماندهی مبتنی بر نوعی نظم را در بسیاری از جانوران که دارای زندگی اجتماعی هستند نشان دهند. البته آنچه نظم انسانی را از نظم جانوری یا گیاهی یا به طور عام تر از نظم زیست بومی و کیهانی جدا می کند، شکل و نمادین بودن آن است که از طریق نظام های شناختی، زبان شناختی، نمادین، تفسیری، مناسکی- اجرایی، موقعیتی و … خود انسان ها بنا بر فرهنگ های مختلف زبانی و جماعتی گوناگون درونی و درک می شوند و از طریق سازوکارهای کنشی به روابط و سپس نظام های اجتماعی تبدیل می شوند.

وجود «نظم» به مثابه پایه و اساس شکل گیری «اجتماعیت» بدان معنا است که نظام های فرهنگی نیز به ناچار از نظمی هژمونیک تبعیت می کنند تا امکان انسجام یافتن این سازمان های اجتماعی را به وجود بیاورند. همانگونه که ما به ناچار ولو با تقلیل دهندگی، باید از واژه ها، ساختارهای دستوری و سایر اشکال زبانی، معانی نسبتا مشابهی را بفهمیم تا بتوانیم با یکدیگر رابطه برقرار کنیم، در کل نظام های اجتماعی نیز پدیده های بی شمار فرهنگی به ناچار باید به اشکال گوناگون تقلیل یافتگی که تقریبا همیشه نظام های هژمونیک نیز هستند، دامن بزنند تا بتوانند، حداقلی از هماهنگی را میان ساختارهای ذهنی و رفتاری افراد یک گروه اجتماعی مشخص ممکن کنند. از اینجا است که مفهوم «فرهنگ غالب» مطرح می شود.

در ادبیات مارکسیستی و و تداوم آن در مکتب فرانکفورت، تاکید بسیار زیادی بر هژمونیک بودن این فرهنگ شد و به همین دلیل بود که حرکت موسوم به «ضد فرهنگ» (counter culture) در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در آمریکا و ضدیت آن با جریان های عمومی شیوه زندگی آمریکایی و روزمرگی حاکم در این کشور تا حد زیادی از نظریات هربرت مارکوزه از آخرین نمایندگان فرانکفورت در آمریکا تاثیر می پذیرفت. این امر البته به خودی خود، منفی نبود زیرا به چرخشی اساسی در مارکسیسم انجامید که توجه مبالغه آمیز به «زیر بنای اقتصادی» در آن را به سوی توجه به اهمیت فرهنگ در حیات مادی کشاند، گرایشی که مهم ترین نماینده آن در انسان شناسی، ماروین هریس و مکتب ماتریالیسم فرهنگی او بود. اما مشکل اساسی در آن بود که تاکید بیش از اندازه بر «هژمونیک» بودن آنچه «فرهنگ غالب» نامیده می شد، قدرت و اهمیت «فرهنگ های حاشیه ای» یا «خرده فرهنگ ها» که امروز از آنها با عوان فرهنگ های اقلیتی یا جماعتی نیز نام برده می شود را شمار از آنچه در واقعیت وجود داشت، وانمود می کرد و دچار نوعی خود دستکاری (auto manipulation) نظری می شد.

آرجون آپادورای، نظریه پرداز تاثیر گزار آمریکایی هندی تبار، از نخستین کسانی بود که با تاکید بر اهمیت بیشتر فرایندهای گوناگون و پیچاپیچ در حرکت عمومی جهانی شدن، توانست مفهوم «اقلیت» را نیز در تعبیر جامعه شناختی و انسان شناختی از آن تغییر دهد و به آن صرفا در بعد «زیر سلطه بودن» نگاه نکند. آپادورای در حقیقت نشان داد که فرایند جهانی شدن صرفا پدیده ای یک سویه نیست و همان گونه که کشورهای توسعه یافته مرکزی، کشورهای در حال توسعه را در طول دوران استعمار و فرایندهای و استعماری دچار دگرگونی های عظیم کردند، در دوران کنونی، فرهنگ های حاشیه ای هستند که در حال دگرگون کردن، فرهنگ های «غالب» پیشین هستند.

تحت تاثیر همین اندیشه، نگاه به مفهوم «اقلیت فرهنگی» دائما دگرگون شد. امروز باید این مفهوم را نه به معنای مطلق آن یعنی یک یا چند اقلیت فرهنگی (رفتاری، عقیدتی، سبک زندگی،سیاسی و …) در برابر یک «اکثریت فرهنگی» دید، بلکه ما بیشتر با مجموعه هایی هر چه بزرگ تر (چه از لحاظ حجم، چه از لحاظ شمار و چه از لحاظ نفوذ اجتماعی) روبرو هستیم که در کل خود از «اکثریت» مفروض فرهنگی عموما هم از لحاظ کمی و هم از لحاظ کیفی گسترده تر هستند. همچنین امروز هر چه بیشتر بر جنبه های مثبت و تنوع و تفاوت فرهنگی از بعد مثبت نگاه می شود، یعنی آنچه این تنوع می تواند به یک جامعه بیافزاید. در حالی که تصورات هژمونیک پیشین به ساختن یک «فرهنگ غالب» و یکدست هم به دلیل مخرب بودن تبعات اولیه و ثانویه آنها (از جمله به وجود آوردن گرایش های آمرانه و توتالیتر) و هم به دلیل غیر کارا بودن آنها در دراز مدت کنار گذاشته شده است.

این امر البته بدان معنا نیست که بتوان یک گروه اجتماعی و به ویژه یک جامعه بزرگ را بدون وجود گروه بزرگی از همسازی ها و هماهنگی ها که باز هم در آنها هم هژمونی (قانون) وجود دارد و هم تقلیل های شناختی، اداره و حفظ کرد، اما هر روز راه ها و ادیشه ها و سازوکارهای جدیدی برای مدیریت تفاوت های فرهنگی و بهترین استفاده از آنها برای بهبود عمومی جوامع انسانی مطرح می شوند که توجه به آنها به ویژه برای حفظ و برای تداوم بخشیدن به جنبه های مثبت و ارزشمند در فرهنگ های سنتی و ریشه دار اساسی است.

اما این کار را نمی توان به سازمان یافتگی خود انگیخته جوامع واگذاشت. معنی این سخن آن است که نیاز به دخالت برای سازمان دادن به این امر وجود دارد. با این وصف، به نظر ما این دخالت بیشتر از آنکه از سوی تمرکز های سیاسی، یعنی دولت ها انجام بگیرد می تواند و بهتر است از طریق ایجاد شرایط گسترش سازوکارهای مردمی و مدنی انجام بگیرد. تجربه جوامعی چون کشورهای اسکاندیناوی و کانادا در میان کشورهای توسعه یافته ، و کشورهای هند،مالزی، ترکیه در میان کشورهای در حال توسعه از این لحاظ نشان داده است که حرکت در این مسیر نه فقط سبب بهبود موقعیت های فرهنگی آنها و کاهش تنش های اجتماعی و فرهنگی در آنها شده، بلکه موقعیت های اقتصادی آنها را نیز به دلیل بالا رفتن صلح و امنیت اجتماعی در آنها به وضعیت های بهتری رسانده است. در حالی که کشورهایی که راه معکوس را پیش گرفته اند برای مثال پاکستان، برخی از کشورهای آمریکای لاتین از یک سو و ایالات متحده و فرانسه از سوی دیگر، دقیقا نشان داده اند که با تنش های اجتماعی – فرهنگی بیشتر و سقوط بیشتری در حوزه اقتصادی نیز روبرو می شوند. بحث رابطه حوزه های اقتصادی و فرهنگی را در آینده باز هم دنبال خواهیم کرد.

یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق (دوشنبه ها)