گروهی از واژگان برای تحقیر پدیده های فرهنگی گوناگونی به کار می روند: از این جمله می توان به واژگانی چون «مبتذل»، «عامیانه»، «عامه پسند»، «سطحی»، «بی محتوا»، «بی ارزش» ، «زرد» اشاره کرد که گاه در مقام صفت و با یک داوری ارزشی بر آن هستند که پدیده فرهنگی موضوف را از حوزه اندیشه و تامل فرهنگی اخراج کنند: مثل وقتی گفته می شود رمان یا روزنامه های «زرد»؛ گاهی نیز عبارت به کار رفته هم موصوف را تحقیر و بی ارزش قلمداد می کند و هم صفت گویی در خود نوعی «بی ارزش بودن بدیهی » و «طبیعی» را حمل می کند، مثل عبارت «موسیقی عامیانه» که در آن هم «موسیقی» مزبور به رسمیت شناخته نمی شود و هم «عامیانه» بودن به خودی خود یک موقعیت بی ارزش کننده تلقی شده و از آن برداشت می شود که مردم غیر نخبه اصولا ارزشی برای تامل ندارند، البته به جز به مثابه «موضوع مطالعه نخبگان». این ها لزوما پدیده هایی زبانی – گفتمانی – شناختی (بنابراین ذهنی، تصور شده و در نهایت خیالین) هستند که به گونه ای خود استناد کننده، عمل می کنند و «دیگری» را به دلیل «دیگر بودگی» اش به خودی خود فاقد ارزش هستی شناختی می دانند که طبعا این امر می تواند به صورت معکوس نیز از طرف «دیگری» به طرف «خودی» انجام شود و اغلب نیز در فرایندهای «پوپولیستی» این کار انجام می شود.
تحقیر اجتماعی در این حالت در خود نوعی هژمونی یا نوعی ضد هژمونی را حمل می کند: منتقد ادبی که یک رمان را «سطحی» ارزیابی می کند، قدرتی سیاسی که منتقدان خود را «دیوانه» اعلام می کند (کاری که در شوروی سابق بسیار مرسوم بود) دو مثال از میان هزاران مثال در رویکردی هژمونیک هستند. اما همین امر را می توان در یک رویکرد ضد – هژمونیک که نه در معنای خود بلکه صرفا در شکل خود «ضد هژمونیک» است (اما در واقع نوع دیگری از هژمونی بالقوه را حمل می کند) نیز مشاهده کرد. برای نمونه وقتی یک گروه مخالف، این یا آن هنرمند را «وابسته» یا «حکومتی» اعلام می کند، یا فردی را «قلم به مزد» ، «خائن» و غیره، می نامد، بدون آنکه لزوما به کالبد شکافی و تحلیل کار او بپردازد: مثال فردینان سلین ، نویسنده معروف فرانسوی که پس از جنگ «خائن» نامیده شد و مجبور به تبعیدی چند ساله گردید و مثال همینگوی یا چاپلین که در آمریکا به اتهام «کمونیست بودن» زیر فشار قرار گرفتند، نمونه هایی از این رابطه هستند. تقریبا در همه این موارد، مفهوم «مبتذل» در معنای «بی ارزش» ، «حقیر»، «قلابی»، «فرمایشی» و غیره در سطح این ارزریابی های زبانی و گفتمانی حضور دارد.
نوشتههای مرتبط
اما این یک بعد ماجرا است. آیا می توان از این استدلال به نوعی نگاه پسا مدرنیست افراطی را پذیرفت؟ مثلا نظر گروهی از طرفداران دریدا در آمریکا که تفاوتی میان یک متن شکسپیر و یک متن رمان عشقی ارزان قیمت قائل نمی شوند و هر متنی را دارای ارزش برابر هستی شناختی می دانند ( نقطه نظری که به خود دریدا و اندیشه او در مفهوم «ساختار شکنی» تعلق نداشت و ندارد)؟، آیا می توان ارزش «زیبا شناسانه » را یک ابداع صد در صد در موقعیت های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی به شمار آورد و از این تز دفاع کرد که امر زیبا و سلسله مراتب زیباشناسانه در نزد یک فرد، یک فرهنگ و یا در سطح جهانشمول، «مطلقا» وجود ندارد؟ و صرفا زمینه و رابطه «بازتابنده» (reflexive) میان امر زیبا و مخاطب آن است که زیبایی را تبیین می کند؟ برای بسیاری از انسان شناسان و جامعه شناسان (از جمله حتی تا انداز ای در نظر بوردیو) این امری بدیهی به حساب می آمد که چنین است، اما رویکردهای جدید در این حوزه تلاش می کنند که مسئله را با انعطاف بسیار بیشتری ببینند و میان جهانشمولیت «امر زیبا» از یک سو و موقعیت های «محلی» و پیش زمینه ای از سوی دیگر رابطه ای دیالکتیک ایجاد کنند و نه خطی و مکانیکی.
در اینجا شاید بتوان با بهره گرفتن از رویکرد مطالعات فرهنگی و البته از سازوکارهای پیچیده ای که خود بوردیو به صورتی نسبی مطرح می کرد و با پشت سر گذاشتن قضاوت بیش از اندازه منفی او نسبت به رویکرد اندیشمندانی چوم ادگار مورن و مفهوم پیچیدگی در نزد او، از رویکردی تو در تو و چند لایه دفاع کرد که «امر زیبا» را در خطوط متفاوت نظری، رشته ای، بین رشته ای، اجتماعی، سیاسی و غیره قرار داده و می تواند در آن واحد به تحلیل های مقطعی و تحلیل های تالیفی دست بیابد. روشن است که چنین رویکردهایی چند لایه و پیچیده ای کار قضاوت را بسیار مشکل می کند اما همواره می توان این سئوال را نیز مطرح کرد که اصولا چه نیاز و چه لزومی به نه به داوری و قضاوت فردی یا گروهی، بلکه به تعمیم دادن این قضاوت و سلیقه وجود دارد؟ اینکه یک گروه یا فرد از موسیقی کلاسیک غربی لذت می برد و فرد و گروه دیگری از موسیقی «عامه پسند» لزوما نه امری اجتماعی است و نه امری زیباشناسانه و فناورانه، بلکه شاید بتوان آن را صرفا در سطح انسان بیولوژیک – فرهنگی تعریف کرد.
مسئله به باور ما تنها زمانی جنبه اساسی به خود می گیرد که پای سیاست گزاری های فرهنگی در میان باشد. نظام اجتماعی ناگزیر است سیاستگزاری فرهنگی بکند و برای اینکار ناچار است دست به قضاوت، تعمیم قضاوت و سلسله مراتبی کردن بزند. اینجاست که بیان بی پرده و دقیق مولفه ها و سازوکارهای زیباشاسانه ای که برای قضاوت به کار رفته اند، روشن می شود بدون آنکه اینکار بتواند نه فرایند قضاوت را قطعی و یکباره بکند، نه به آن اجازه غیر شفاف شدن بدهد و نه آن را از فرایندهای عمومی نظارت دموکراتیک و انتقاد سرسختانه علیه اش معاف نماید. انتخاب ما در نهایت بین ایدئولوژیک اندیشیدن در قالب های هژمونیک و ضد هژمونیک از یک سو، و پیچیده اندیشیدن در عین بهره برداری از ایدئولوژی ها، با روشن کردن و تعریف، تبیین و تحلیل دائم داوری هایمان است. این امر به هیچ رو، نمی تواند و نباید هیچ فرد و گروهی را «ناگزیر» به انتخاب های زیباشناسانه اجباری (جز در حدودی که باید به تعریف و تبیین مفهوم «خشونت» داد و ابعادی که باید اجتماعی شدن را در آن تعریف کرد) برای دیگران بکند، اما وظیفه و رسالت تحلیل گران اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را نیز در این زمینه، زیر لوای گونه ای «پسا مدرنیسم ساخت شکنانه» کاهش نمی دهد .
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها)
این مطلب روز سه شنبه ۱۲ مهر ماه منتشر می شود. متن اینجا نمونه کامل است.
پرونده ی «ناصر فکوهی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/9132