مرگ فرهنگ
مرگ فرهنگ یا فرهنگ ها اصطلاح چندان رایجی در علوم انسانی نیست ما بیشتر با مفاهیمی چون نابودی و تخریب فرهنگ ها یا تصعیف آنها روبرو هستیم. با این وصف، این اصطلاح را می توان به مفهومی قدیمی تر نزدیک داست که ما در چند قرن اخیر با آن روبرو بوده ایم. در روایت های کلاسیک از مجموعه های انسانی که در دوران پس از رنسانس و به ویژه از انقلاب صنعتی به این سو، نام «تاریخ تمدن» را به خود می گرفتند، بارها مفهوم «زوال» یا «سقوط» تمدن ها و امپراتوری ها مطرح شده اند. ابن خلدون در «مقدمه» از نخستین متفکرانی است که همزمان با رنسانس به مفهوم پردازی درباره علل سقوط تمدن های بزرگ می پردازد.
نوشتههای مرتبط
اما از قرون هجده و نوزده از آرتور دو گوبینو تا کارل ویتفوگل و از کارل مارکس تا ویل دورانت ، موضوع سقوط تمدن ها و به خصوص تمدن های برگ ایران و رم، موضوع نظریه پردازی های مختلف بود. در قرن بیستم نیز هرچند «روایت های بزرگ» و تلاش برای ارائه نظریه های جهانشمول تمدنی، تقریبا کنار گذاشته شد، اما باز هم از فرنان برودل و مکتب آنال تا اریک هابزباوم و از طلال اسد تا آپادورای و کاستلز، مسئله خطر بالقوه «پسرفت» و «زوال» تمدنی و فرهنگی به طور جدی مطرح بود؛ خطری که بحران و رکود اقتصادی ( و اجتماعی) دو دهه اخیر آن را تشدید و نگرانی به ویژه در قالب اندیشه و بیان اقتصادی از جانب اقتصاددانان برجسته ای چون آمارتیا سن، جوزف استیگلیتز و پل کروگمن به عرصه مباحث آکادمیک . عمومی کشیده شده است.
نتیجه عمومی و البته موقت این مباحث در فاز کنونی عمدتا در آن بوده است که در شرایط انقلاب فناورانه کنونی یا انقلاب اطلاعاتی و تبعات آن، ما شاهد ِ نه شکست ، بلکه رسیدن پروژه های روشنگری، دولت ملی و رفاه به یک نقطه عطف، فرسودگی جهان توسعه یافته و عدم توانایی اش به مدیریت روابط پسا استعماری در سطح درونی و برونی هستیم که تا کنون راه حلی جز از خلال پسرفت های دموکراتیک در رابطه با بحران اقتصادی ساختاری (بحران مصرف و حوزه مالی) و بحران های اجتماعی – فرهنگی ( بحران در حوزه تکثر فرهنگی و انسجام اجتماعی) برای آنها، از جانب قدرت های سیاسی و مدعی مدیریت جوامع انسانی، عرضه نشده است. و این در حالی است که بخشی از روشنفکران و نخبگان فکری جهان سوم که جوامع آنها بیشترین ضربه پذیری را در این موقعیت دارند، بر خلاف جریان عمومی اندیشه و اغلب بی خبر از آن، زوال و سقوط را اندیشه و سازوکارهای و سازمان یافتگی اجتماعی را در جوامع خود ، بیشتر امری «درون زا» (برای آنکه نگویند «ذاتی») پنداشته اند و تبعا راه حل های پیشنهادی شان پیش گرفتن همان راهی است که امروز حوزه تمدن «فناورانه پیشرفته» را به بن بست کشانده است.
بهر رو، چه فرایند «مرگ» را در روایتی دراز مدت و خطی در قالب اندیشه تطوری ببینیم و چه آن را بر یک مدار چرخه ای و تکراز دائم تاریخ در نظر بگیریم، امروز در نقطه ای ایستاده ایم که چه مشاهده گذشته و چه وقایع پیش رویمان ما را وادار می کنند وجود پدیده ای به نام «زوال» یا «مرگ» فرهنگ ها را بپذیریم. این پدیده می تواند از از پهنه های بسیار خرد گرفته همچون فرهنگ همچون یک خانواده یا یک روستا تا پهنه های بسیار کلانی همچون یک فرهنگ ملی، اتفاق افتاده و همواره با خطر از کار افتادگی و یا به اصلاح علمی تر با «آنتروپی» روبرو هستند. این موقعیت را می توان از میان رفتن یک ارگانیسم، به صورت جزئی (پدیده پیری به مثابه بیماری) یا به صورت کلی(مرک مغزی و مرگ اندامی) یا به از بین رفتن یک گونه زیستی به دلایل «درون گروهی» یا «برون گروهی» و محیط شناختی تشبیه کرد. بارها بر روی کره خاکی، جانوران به دلیل تغییرات مختلفی که نتوانسته اند خود را با آن تطبیق بدهند، از میان رفته اند. از این نکته لزوما نه تایید داروینیسم کلاسیک نتیجه گرفته می شود و نه به خصوص تشویق داروینیسم اجتماعی که باید آن را یک انحراف در اندیشه جامعه شناختی به حساب آورد. به خصوص که اصولا فرهنگ های انسانی از خلال فرایند های فناورانه معنایی، انسان را از موقعیت صرفا بیولوژیک او متمایز کرده و سازوکارهای ذهنی و کنشی او را خاص می کنند. اما نمی توان منکر آن شد که «مرگ فرهنگ» ها به مثابه یک واقعیت تاریخی، ولو نه آنقدر مطلق که در روایت های رسمی بیان شده اد، وجود داشته اند.
اما این پرسش را مطرح کنیم که مولفه های مرگ یک فرهنگ کدامند؟ پاسخ به این سئوال ، بحث های زیادی را می طلبد اما به نظر ما، مهم ترین مولفه های مادی در ساخت و سازای یک فرهنگ در قالب فضایی(از اشیاء تا بناها) و به ویژه تداوم این ساخت و ساز ها در یکضرب آهنگ معنایی – منطقی هستند و مهم ترین مولفه های معنوی، در تولید و بازتولیدهای شناختی – ذهنی که در قالب های نمادین، نشانه شناختی و ساختارهای نظم یافته و پیچیده برونی آنها از جمله در ساختارهای آفرینش زبانی و رده شناسی های معنایی خود را باز نمایانند. اگر فرهنگی زبان خود را در این معنای عام، که بسیار به نظریه چامسکی درباره زبان نزدیک است، از دست بدهد(چه به صورت جزئی با کاهش تعداد مفاهیم و واژگان و ساختارهای معنایی و دستوری آن و دور شدن آن از آنچه چامسکی «دستور زبان جهانشمول» می نامد) و یا در ساختارهای رده شناختی(taxonomy) خود، در طبقه بندی های واژگان، جملات، گفتمان ها، نشانه ها، نمادها، کنش ها و ترکیب های بی پایان آنها، به احتمال زیاد به سوی مرگ گام بر می دارد و برعکس. از این وآفرینش های ادبی – هنری و انباشت های هنری- ادبی که تقریبا همیشه شکل زبان شناختی – شناختی و قالب های مادی مشخصی(متن، اثر ادبی، اثر هنری، هفاورانه و …) را به وجود می آورند، بهترین معیار برای تشخیص فاصله گرفتن از این مرگ است. در عین حال که دو پدیده «گشودگی منفعلانه» در برابر فرهنگ های «دیگر» که لزوما به شباهت یافتن و «تحلیل رفتن» درآنها نمی انجامد. و یا مقاومت های بیگانه ستیزانه با آن فرهنگ ها، که لزوما به ضعف و رکود و خفگی فرهنگی در اثر عدم مبادله با محیط ی انجامد، هر دو، فرایندهایی بسیار خطرناک برای فرهنگ های انسانی به شمار می آیند که باید از طریق بها دادن هر چه بیشتر به هوشمندی و ابتکار در اندیشه و عمل انسانی از آنها احتراز کرد.
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق (دوشنبه ها)