انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پدیده مُد (۱)

گئورگ زیمل ترجمه حمیرا بنایی فر

چکیده:”پدیده ی مد، شکلی از تقلید و پیروی و یکسان سازی اجتماعی اما متقابلا پیوسته در حال تغییر بوده و از زمانی به زمان دیگر و میان طبقات مختلف اجتماعی، متفاوت است. این پدیده، آن دسته از طبقات اجتماعی {که از آن پیروی میکنند} را با هم یکی کرده و از دیگر طبقه ها جدا می کند. نخبگان (elite) از مد پیروی می کنند و هنگامی که عموم نیز به آن تغییر روی آوردند تا تفاوت های ظاهری و خارجی خود را با آن طبقه کم کنند، نخبگان آن را رها کرده و به سراغ شکل جدیدتری می روند و این فرآیندی است که با بیشتر بودن میزان ثروت، سرعت می گیرد. مد در قبایل و جوامع بدون طبقه وجود ندارد. این پدیده درگیر ظواهر و نمودهای بیرونی است و به نوعی غیرعقلانی است اما آسیبی نمی رساند. این مسئله، خلا وجود آزادی فردی را به ویژه در زنان و طبقات اجتماعی متوسط برجسته می کند که این آزادی فردی برای آن ها، با اطاعت فردی گره خورده است. برخی اشکال این پدیده فی نفسه مناسب تر برای تغییرشکل و اصلاح به نظر می رسند اما ذات درونی آن اشکال که غالبا با عنوان “کلاسیک” از آن یاد می گردد، آن ها را در برابر تغییرات مصون نگه می دارد.”

درباره ی اطلاق قوانین عمومی به آنچه که ما غالبا در ذهن خود از آن به عنوان جنبه های تفاوت فردی نام می بریم، اینگونه بحث شده است: ما دو محرک متضاد با یکدیگر، تمایلات و یا ویژگی ها را شناسایی می کنیم و معتقدیم اگر هرکدام از آن ها به طور طبیعی رها شوند، سیری ناپذیر و تمام نشدنی جلوه می کنند و این محدودیت های دو محرک متضاد است که ویژگی های فردی و افکار عمومی را شکل می دهد. ما همواره به دنبال محرک های پایان ناپذیر و آرزوهای بنیادینی هستیم که برخی از آن ها رفتارهای درونی ما را کنترل می کنند. اما در هیچ موردی نمی توانیم محرکی بیابیم که کامل و مستقل باشد و مجبوریم تا مولفه های زیادی را جدا کرده و نهایتا تصمیم بگیریم تا کدام یک را بازنمایی کنیم. برای این منظور، همانگونه که تاثیر یک محرک اولیه بعدا به وقوع می پیوندد، ما نیز باید محدودیت هایی را به وسیله ی محرک های دیگر اعمال کنیم. بشر همواره دارای سرشتی دو گانه بوده است. البته این واقعیت تاثیر کمی بر یکسانی رفتار او گذاشته و این یکسانی در رفتار معمولا نتیجه ی شماری از عناصر مختلف است. کنش هایی که سرچشمه گرفته از تعداد کمی از محرک های بنیادی است، معمولا تو خالی و بایر ظاهر می شوند. بر سر در خانه فلامانی (Flemish) قدیمی جمله ای مرموز نوشته شده است: “چیزهای بیشتری داخل من است”. و این همان فرمولی است که بر اساس آن اولین تاثیر یک عمل، توسط علت های متفاوت و ناهمگرا تکمیل شده است. زندگی بشری، نمی تواند به توسعه ی احتمالات پایان ناپذیر –که منجر به اغنای جامعه می شود- امیدوار باشد تا زمانیکه ما درک کنیم در هر لحظه و محتوای وجود، یک جفت محرک ِ در تلاش، برای فراتر رفتن از نقطه اولیه، از طریق اشتیاق ها و کشش هایشان با یکدیگر درگیر می شوند. علاوه بر اینکه توضیح برخی جنبه های روح به عنوان نتیجه ی کنش دو محرک بنیادی، غریزه ی تئوریک را ارضا می کند، به تصویر اشیا نیز شکلی جادویی می بخشد؛ این شکل بخشی، نه تنها به روشنی و به وسیله ی دنبال کردن نمود واقعیت ، بلکه توسط تفسیری مبهم و اغلب رازآلود در “ادراک” آفرینش زندگی، محرک های عمیق تر روح، آشفتگی های حل نشده و تعارض و تسامح گسترده، کارکرد مهم تری در مقایسه با برداشت ما از واقعیت بی واسطه، دارد.

به نظر می رسد دو تمایل در روح فرد و جامعه موجود است. تمامی نقش ها برای فرم کلی دوگانگی موجود در ما، ناشی از یک الگوی کم و بیش فردی است. به این فرم بنیادی حیات، نمی توان توسط یک تعریف دقیق دست یافت؛ ما باید با جدایی این فرم اولیه از کثرت الگوها که کمابیش عنصر حقیقتا غیرقابل بیان این دوگانگی روح ما را آشکار می کند، کنار بیاییم. پایه ی فیزیولوژیک وجود ما اولین راهنما است که می گوید طبیعت بشر نیاز به حرکت، آسودگی، درک و تولید دارد و این بشر دارای یک بنیان مردانه و یک بنیان زنانه –که در هر فردی یکی شده اند- می باشد. این نوع دوگانگی حاکم بر سرشت روانی ما موجب می شود که آخری، توسط تلاش به سمت عمومی سازی از یک سو و از سوی دیگر، توسط اشتیاق به توضیح عنصر ویژه و یگانه، هدایت شود. بنابراین عمومی سازی به روح آرامش می بخشد درحالیکه ویژه گرایی، به آن اجازه ی حرکت از الگویی به الگوی دیگر می دهد. این موضوع در جهان احساسات نیز صادق است. از طرف دیگر، از یک سو ما به دنبال تسلیم صلح آمیز درمقابل بشر و اشیا هستیم و از سوی دیگر به دنبال فعالیت پر انرژی نسبت به هردو هستیم.

تمام تاریخ جامعه در تعارضات ناگهانی، مصالحه ها، پیروزی های تدریجی و شکست های سریع، میان تطابق سوسیالیستی با جامعه و فرار ِ فردی از لزومات آن بازتاب می یابد. ما نمونه هایی از اشکال کوته فکری در محرک های دوگانه داریم که معتقد به سرنوشت های فردی بوده و زندگی بیرونی را مثل زندگی درونی و عقلانیت را مثل وجود روح می دانند و دچار نوسان اند. اگرچه این محرک ها از نظر فلسفی و تضاد بین cosmotheism (دیکشنری وبستر: آیینی که به عقیده آن بشر آفریننده ی اجزای جهان است و بشر و این اجزا درحقیقت یکی هستند) و تفاوت های ذاتی و همچنین وجود جداگانه ی اجزای جهان، می توانند توضیح داده شوند، و یا با اینکه می توانند از طرفی اساس کشمکش های اجتماع گرایانه و از طرف دیگر فردگرایی قرار گیرند، ما همواره مجبوریم با یک سری مبانی مشابه یکدیگر سر کنیم که نمود بیولوژیکی آن، تضاد بین شباهت های مورثی و اختلافات است. این مسئله، ایده ی عمومی سازی مثل یکسان سازی و شباهت های یکنواخت در شکل و محتوای زندگی را بازنمایی می کند و خود را در حرکات، تفاوت ها، اختلاف بین عناصر و سلسله تغییرات پایان ناپذیر درزندگی فردی نشان می دهد. شکل ضروری زندگی در تاریخ به صورتی تغییرناپذیر، اثر دو محرک متضاد را نشان می دهد. هرکدام در حوزه ی خود تلاش می کنند تا منافع خود در بقا، اتحاد و تشابه را با تغییر، ویژه سازی و حالت انفرادی ترکیب کنند. بدیهی است که هیچ نهاد، قانون و یا هیچ گفته هایی در زندگی نمی توانند تقاضاهای این دو محرک متضاد را به طور کامل برآورده کنند. تنها تشخیص این شرط ممکن است برای انسانیت توضیحاتی را بیابد که دائما تغییر می کند، همواره تلاش ها را تکذیب می کند و همواره امید ها را زنده می کند. این همان چیزی است که توسعه و رفاه ما، انگیزه های پیشرفت، امکان بدست آوردن نسبت بسیار زیادی از ترکیب بیکران عناصر و ویژگی های بشری که میل به نامحدود کردن خود را دارد، تشکیل می دهد. در تجسم اجتماعی این تضادها، به طور کلی یک طرف قضیه به وسیله ی امیال فیزیولوژیکی نگه داری می شود. افسون تقلید، در وهله ی اول در این حقیقت یافت می شود که می تواند امکان مناسبی برای آزمایش قدرت باشد. امکانی که نه خلاقیت شخصی خاصی می طلبد و نه چیز خاصی لازم دارد. اما به این دلیل که محتوای آن “داده شده است”، به آسانی و آرامی نشان داده می شود. ما می توانیم از این قضیه به عنوان فرزندان “فکر” و “بی فکری” نام ببریم. این مسئله موجب می شود که بدون کمک هیچ نیرو و محرکی، دائما امکان بالقوه ای از عالی ترین خلاقیت روح بشری به وجود بیاید و این نیروها درواقع خود شرط به وجود آمدن این امکان بودند. علاوه بر این، تقلید، به افراد نوعی از رضایت را می دهد که در آن افراد دیگر خود را تنها نمی بینند. ما هرگاه تقلید می کنیم، نه تنها تقاضا برای فعالیت خلاقانه را ردوبدل می کنیم بلکه مسئولیت عمل را از خود به دیگری نیز منتقل می کنیم. همچنین فرد، از این نگرانی که که در گروه و اجتماع فردی ساده به نظر برسد رها می شود.

میل به تقلید کردن، مرحله ای از توسعه را شکل می دهد که در آن اشتیاق برای فعالیت های شخصی وجود داشته اما ظرفیت برای دارا بودن دستاورد های شخصی، وجود ندارد. جالب است به این مسئله دقت کنیم که کودکان چگونه بر تکرار واقعیت ها پافشاری می کنند و چگونه مدام درخواست میکنند تا بازی ها یا تفریحات مشابه را تکرار کنند و اینکه چگونه بر کوچکترین تغییری که در گفتن یک قصه انجام می دهیم آن هم در صورتی که ده ها بار شنیده اند، اعتراض می کنند. در این تقلید و سازگاری دقیق بر گذشته، نخست، کودک بر حضور کوتاه خود غلبه می کند. محتوای بی واسطه ی زندگی نیز به گذشته نگاه می کند و مانند انسان اولیه، زمان حال را برای کودکان، بزرگتر می کند. و این سازگاری دقیق و وسواسی گونه با فرمول های داده شده، نیازی به درنظرگرفته شدن به عنوان نشانه ای برای فقر و یا محدودیت ندارد. در این مرحله، هرگونه انحراف از واقعیت های موجود، اتصالات را در هم می شکند که می تواند زمان حال را با چیزی بیشتر از آن یکی کرده و میل به گسترش ِ “وجود” دارد. مراحل بالاتر، در شرایطی بازتاب یافته اند که اندیشه ها، اعمال و احساسات ما به وسیله ی آینده ی مشخص و همچنین گذشته ی ثابت و نامشخص سنتی تعیین می شود. فرد غایی(teleological)، تقلیدی کاملا متضاد با آنچه که هست را بازنمایی می کند. فرد تقلیدگر، فردی منفعل است که به شباهت های اجتماعی باور دارد و خود را با عناصر موجود سازگار می کند اما فرد غایی همواره در حال آزمودن و تلاش بی حدوحصر است و همواره به آنچه که درون خود ایمان دارد عمل می کند.

اگرچه ما میبینیم تقلید به هرنوعی که باشد، فاکتوری تولیدکننده است و ظاهرا یکی از گرایش های اساسی شخصیت ما را بازنمایی می کند، اما محتوای آن شباهت، یکسان سازی و سازگاری خاص با عام است و بر عنصر خاص در تغییر تاکیید می کند. متقابلا، هرکجا که امتیازی به تغییر داده شده باشد، هرکجا که تفاوت های فردی، استقلال و عقیده ی عمومی به دنبال باشد، تقلید امری منفی و محدود کننده است. تبصره ی ملحق شده به فرمول های داده شده درباره شبیه بودن و رفتار کردن مثل دیگران، با تلاش برای همیشه جدید بودن و شکل ویژه ی زندگی در تضاد است. به همین دلیل است که زندگی اجتماعی عرصه ی جنگ است و در قدم به قدم آن، لجاجت ها و اعتراضات و ایراد گرفتن ها دیده می شود و نهادهای اجتماعی به وسیله ی معاهده های صلح می خواهند به آن رسیدگی کنند و تضادهای همیشگی هر دو قانون را کاهش داده و به شکل همکاری درآورند.

شرایط حیاتی وجود مُد به عنوان یک پدیده ی جهانی در تاریخ نژاد بشری، با این مفاهیم احاطه شده است. مد، تقلید از یک مثال داده شده است و نیاز به سازگاری اجتماعی را ارضا می کند. او فرد را به راهی هدایت می کند که همه در آن گام برداشته اند. او رهبری افراد به سوی یک الگو را برعهده دارد. به طور همزمان، از طرفی نیاز به تفاوت داشتن، گرایش به غیرشبیه بودن و اشتیاق برای تغییر و تضاد را به وسیله ی تغییرات پیوسته در محتوا، ارضا می کند و باعث می شود که مد امروز با دیروز خود تفاوت داشته باشد. از طرف دیگر نیز از آنجایی که مد برای طبقات گوناگون، مختلف است، مدی که در طبقات بالای اجتماعی رایج است، هیچ گاه شبیه طبقات پایین نمی شود و هرگاه طبقات پاین شروع به استفاده از آن کردند، توسط آفرینندگان و شکل دهندگان اولیه ی خود رها می شود. همچنین پدیده ی مد به وسیله ی کمک به آنچه که ما به دنبال ترکیب در حوزه های یکسان فعالیت هستیم و گرایش به سمت یکسان سازی اجتماعی و اشتیاق برای تفاوت های فردی و تغییر، چیزی جز یکی از هزاران شکل زندگی را بازنمایی نمی کند. هر مرحله از کشمکش محرک های متضاد، تلاش می کند فراتر از چیزی برود که صرفا پیشنهادی برای کنترل مطلق حوزه ی زندگی است. اگر ما مجبور باشیم تا تاریخ مد را مورد مطالعه قرار دهیم (که تاکنون فقط توسعه ی محتوای آن مورد بررسی قرار گرفته است)، در برقراری ارتباط با اهمیت شکل آن در فرآیند اجتماعی، در می یابیم که تاریخ ِ تلاش برای ارضای دو گرایش متضاد بسیار بسیار بیشتر و کامل تر از شرایط فردی و اجتماعی فرهنگ در آن بازتاب داشته است. عناصر مختلف روانشناسانه در مد، همگی با این مبانی بنیادی تطابق دارند.

همانطور که قبلا ذکر شد، مد حاصل اختلاف طبقات است و مانند شمار دیگری از اشکال به ویژه احترام عمل می کند و ساختاری دوگانه و درگردش دارد و به طور هم زمان نیز بر جداسازی از دیگران تاکیید می کند. تنها به عنوان نمونه، کار هنری باطنا دارای نوعی نظم، همگونی و ذات مستقل است و هم زمان نیز ظاهر آن، خود را از روابط مستقیم با محیطی که آن را دربرگرفته، جدا می کند و به عنوان یک نیروی یکنواخت،تا زمانیکه ما اثر دوگانه ی آن را –باطنی و ظاهری- تشخیص دهیم، نمی تواند توضیح داده شود. بنابراین، “احترام” به شخصیت و حقوق اخلاقی خود مدیون است چرا که فرد در عزت نفس شخصی خود به طور همزمان دایره ی اجتماعی و طبقه خود را بازنمایی و نگه داری میکند. با این وجود، این حقوق اخلاقی به کرات توسط این افراد و بدون هیچ گونه دفاعی، غیرعادلانه خوانده شده است. اگرچه مد از طرفی در طبقات مشابه، به جامعه معنا می بخشد یکسانی این دایره به وسیله ی آن شکل می گیرد و “عملا” از بقیه ی گروه مستثنی می شود.

جامعه و ناخالصی های آن، دو کارکرد بنیادی هستند که به طور تفکیک ناپذیری با یکدگیر یکی شده اند و اگرچه یکی از آن ها از نظر منطقی در تضاد با دیگری است، اما شرط لازم برای تشخیص خود تبدیل شده است. مد، صرفا حاصل تقاضای اجتماعی است، اگرچه فردی که آن را می آفریند و یا بازآفرینی می کند، ممکن است نیازهای بیشتر و یا کمتری داشته باشد. این قضیه به روشنی و به وسیله ی این واقعیت اثبات می شود که از دریچه ی شی انگارانه، زیبایی شناسانه و مصلحت، در اکثر مواقع حتی کوچکرتین دلیلی برای آفرینش مد ، پیدا نمی شود. درحالیکه به طور کلی پوشش ما با نیازهایمان سازگار است، ردپایی از مصلحت در شیوه ای که مد آن را دیکته می کند وجود ندارد. برای مثال شلوار پاچه گشاد یا پاچه تنگ، روسری رنگی یا سیاه، می تواند پوشیده شود. به عنوان قانون، توجیه مادی با پذیرش عمومی انطباق می یابد، اما در مورد مد، تفکیک کاملی از این دو عنصر وجود دارد و برای فرد، تنها پذیرش کلی به عنوان انگیزه ی تصمیم گیری باقی می ماند. با قضاوت بر اساس چیزهای زشت و زننده ای که بعضا متداول می شوند به نظر می رسد که مد، از طریق چیزهای ناخوشایند متمایل به نمایش قدرت است و ما ناخوشایندترین چیزها را به خاطر مد می پذیریم. بی تفاوتی مطلق مد به استانداردهای مادی زندگی به خوبی توسط این موضوع مشخص می گردد که این پدیده گاهی چیزی متناسب با یک موقعیت ، گاهی چیزی بسیار پیچیده و گاهی چیزی نسبتا بی ربط از نظر مادی و زیبایی شناختی را پیشنهاد می دهد. تنها انگیزه هایی که مد از بایت آن ها نگرانی دارد و درگیر آن هاست، موارد رسمی اجتماعی است. تنها دلیلی که باعث می شود حتی استایل های کاملا غیر ممکن از نظر زیبایی شناختی به نظر برجسته، شیک و از نظر هنری قابل تحمل بیایند، اینست که آن افرادی که چنین کاری را انجام میدهند عموما شیک ترین ها هستند و بیشترین توجه را به ظاهر شخصی خود مینمایند. بنابراین تحت هر شرایطی ما برداشتی برجسته و از نظر زیبایی شناختی بافرهنگ از آن ها داریم. این تاثیر را ما به پای عنصر نامشخصی در مد می گذاریم که این امر جذب ناخودآگاه ما می شود.

مد، گاها سوژه های عینی مانند ایمان مذهبی، علاقه های علمی و حتی سوسیالیسم را قبول می کند اما تا زمانیکه بتوان این سوژه ها را مستقل از محرک های عمیق تر انسانی که از آن ها برآمده اند بررسی کرد، به عنوان مد هیچ گونه کنشگری از خود نشان نمی دهد. به همین دلیل قانون مد در این زمینه ها غیرقابل تحمل می گردد. بنابراین ما میبینم دلیل خوبی برای این موضوع وجود دارد که چرا نمودهای خارجی اعم از پوشش، رفتار اجتماعی و تفریح، زمینه ی ویژه ی مد را تشکیل می دهند. در اینجا هیچ وابستگی ای به محرک های حیاتی کنش انسان وجود ندارد. این راهی است که ما اغلب به آسانی می توانیم آن را ترک کنیم و به سمت تقلید برویم. ما در اینجا به اتصالات نزدیکی میان خودآگاه شخصی و شیوه ی زندگی برخورد می کنیم که در تمام طول تاریخ نیز جریان داشته است. همانقدر که دیدگاه های ما درباره ی قرون اخیر عینی و واقعی است، درباره ی طبیعت و سرشت انسان اولیه، این امر ذهنی است و مفهموم شخصیت فردی اینگونه تعریف شده است. قوانین اجتماعی مربوط به زندگی درونی و بیرونی ما نوعی شرط کوچک است که در تضاد با صرفا شخصی بودن و صرفا عینی بودن قرار دارد و این عمل از طرفی هماهنگ و از طرف دیگر متقابل و دوطرفه می باشد. به علاوه هرگاه بشر ضرورتا به عنوان وجودی اجتماعی ظاهر می شود ما نه عینیت محض در دیدگاه زندگی او مشاهده می کنیم و نه اثری از جذب کنندگی و استقلال در خودآگاه و شخصیت او میبینیم.

پایان بخش اول، ادامه دارد…