انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پدرم به خاطر صائب فحش شنید

گفتوگو با امیربانو کریمی، درباره مرحوم استاد امیری فیروزکوهی

و مخالفتهایی که با شعر نو داشت و تلاشهایی که برای شناساندن صائب انجام داد

حورا نژادصداقت

دکتر امیربانو کریمی (مصفا) آرامآرام خاطرات پدرش، مرحوم استاد کریمی امیری فیروزکوهی را مرور میکند و آخرسر غمگینانه میگوید: “هر سال، از روزهای اول مهر، حالم ناخوش میشود… مدام به یاد پدرم و بیماری روزهای آخر حیاتش میافتم. نوزدهم مهر، سالگرد پدرم که تمام میشود، من دوباره به حال عادی خودم برمیگردم…”

اتفاقا من هم در همین روزهای دلگیر مهر به خانه دکتر کریمی رفتم؛ خانهای که در گوشهای از پذیرایی آن دکتر مظاهر مصفا بر تخت بیماری بودند و احتمالا همراه ما خاطرات قدیمها را مرور میکردند. صحبت از روزهایی بود که منزل مرحوم امیری فیروزکوهی پر از مهمانان شاعر و عالمان دینی و حتی موسیقیدانها میشد. اصلا وسعت مشرب ایشان باعث میشد درِ خانهشان برای همه باز باشد و تمام آن دیدارها، امروز به خاطرات دختر بزرگشان تبدیل شود.

افراد در مرور خاطراتی که از دیدارهایشان با آقای امیری فیروزکوهی داشته اند، بارها به یک نکته اشاره کردهاند؛ حسن خلق و خوشاخلاقیهای ایشان. ماجرا از چه قرار است؟

بله، پدرم مرد خوشمشرب و خوشمجلس و شیرینگفتار و خوشتعریفی بودند. برای همه چیز هم مطلبی آماده داشتند تا تعریفش کنند. در معاشرتهایشان هم وسعت مشرب داشتند. یعنی اگر یک روز اهل علم و آخوندها به خانهمان میآمدند و درباره فقه و اصول صحبت میکردند، دو روز بعدش، اهل موسیقی میآمدند و میزدند و میکوبیدند. یادم هست یکبار در کودکی گفتم: “آقاجون تعجب میکنم که چطور شما هم با آخوندها معاشرت میکنی و هم با مطربها؟” پدرم ماجرای سوال کردن من را برای استاد همایی تعریف کردند. این دو با هم خیلی دوست بودند. بعدها هر وقت که مرحوم همایی من را میدیدند، با خنده از سوالم یاد میکردند و میگفتند: “بانو حرف تو را هیچوقت فراموش نمیکنم که از بابات پرسیده بودی، تو بالاخره چه مشربی داری؟” واقعا ایشان وسعت مشرب داشتند. خوش به حالشان… هم حرفهای زیادی برای گفتن داشتند و هم حوصلهاش را. به همین دلیل است که همه از حسنخلق ایشان تعریف کردهاند.

این دیدارها معمولا به چه صورت بود؟ چه روزها و چه ساعتهایی و چه افرادی؟

گاهی این دیدارها در انجمن صورت میگرفت که آن اواخر هم انجمن روزهای سهشنبه برگزار میشد. البته در زمان جوانیشان هم ایشان در انجمنهای زیادی حضور داشتند که مسلما من خیلی از آنها را به خاطر ندارم. انجمن ادبی شازده افسر و انجمن ادبی ایران برای مرحوم ناصحی از انجمنهای مورد علاقه پدرم، «انجمن حکیم نظامی» برای مرحوم وحید دستگردی بود. ایشان به وحید ارادت و اعتقاد زیادی داشتند، چون وحید بین شعرای کلاسیک پیرو نظامی بود و پدر من هم نظامی را بسیار دوست داشتند. جلسات این انجمن روزهای شنبه با حضور افرادی مثل ادیبالسلطنه سمیعی، عبرت نائینی و بینش آقاولی برگزار میشد. البته پدر من تنها جوان این جلسه بود. رهی معیری هم در این انجمن رفت و آمد داشت. بعدها «انجمن ادبی فرهنگستان ایران» هم تشکیل شده بود که جلساتش در خود فرهنگستان به ریاست ادیبالسلطنه سمیعی برگزار میشد. نسل جوان اصلا این اسمها را نشنیدهاند و چیزی درباره آنها نمیدانند.

هیچوقت این انجمنها و جمعهای ادبی راهی به منزلتان پیدا نکردند؟

خاطرم هست که در یک دورهای پدرم انجمن خصوصی کوچکی به همراهمی مرحوم آشتیانی، نقاش و شاعر با تخلص شعله، و رهی معیری و دکتر مهدی حمیدی و آقای اردلان (که نمیشود گفت ایشان شاعر بودند) در خانه برگزار میکردند. همه این افراد هفتهای یکبار به خانه ما میآمدند. بعد از وفات آقای آشتیانی این انجمن از هم پاشید.
سالها بعد، یعنی تقریبا همین ۱۰ سال آخر عمرشان نیز، سهشنبهها مرحوم دکتر رعدی آذرخشی و حمیدی شیرازی و آقای صدوقی سها و موسوی گرمارودی و حبیب یغمایی و گاهی حسین آهی به خانهمان میآمدند. البته در این جلسات هم من عموما به خاطر کارها و گرفتاریهایم حضور نداشتم.
خاطرات نشان میدهد که گویا غیر از این جلسات مشخص، ظاهرا رفت و آمدهای شاعران هم به منزلتان زیاد بوده.
بله، پدرم هیچوقت کار دولتی نداشتند و معمولا هنگام عصر یا شب، خیلیها مهمان ما میشدند؛ هر آدمی که بگویید از داخل و خارج. در خانه ما به روی مهمانها همیشه باز بود.
حتی دکتر غلامحسین یوسفی از سماور همیشه روشنی یاد میکنند که گویا برای مهمانها خاطرهانگیز هم بوده.
پدرم اهل منقل بودند و تریاک میکشیدند. معمولا کسانی که اهل منقل هستند، یک سماور هم کنار منقلشان دارند. خیلی وقتها پدرم برای مهمانها از همان سماور چای میریختند و از آنها پذیرایی میکردند. حتی یک شعر خیلی خوب هم در منظومه «خسته» برای آن سماور دارند که در دیوانشان منتشر شده و این طور شروع میشود:
آه کاخر نزد هیچکس جوش
با چو من بیزبان خموشی
جز سماور در این بزم خاموش
نیست یک همدم گرمجوشی
معمولا در این انجمنها صحبت از چه چیزهایی میشد؟ اصلا شما خودتان چقدر آنجا حضور داشتید؟
راستش، من حضور پررنگی نداشتم. گاهی میرفتم و سلام و علیکی میکردم. در این انجمنها معمولا کمی صحبت از مسائل روز میشد و احیانا شکوه و شکایتی از روزگار و شرایط آن زمان. اگر کسی شعری گفته بود، میخواند و اگر هم کسی کتابی خوانده بود، درباره آن حرف میزد.
بحثهایی هم درباره تقابل شعر نو و کلاسیک میشد؟
بله، آن وقت که نیما مطرح شده بود، پدر من و دوستانش اصلا با نیما خوب نبودند. آنها معتقد بودند که نیما مزخرف و دریوری میگوید و حواسش پرت است. از نظر آنها، چون نیما نمیتوانست شعر موزون و مقفا بگوید، دست به این کار زده بود. افرادی مثل حمیدی شیرازی و رهی معیری هیچکدام با شعر نوی نیما موافق نبودند. یادم هست که بعدها یکی، دو جوان به منزل ما آمدند، یکی نادرپور و دیگری مشیری. آن موقع رایج بود جوانانی که ذوق شعری دارند، به خانه بزرگترها هم بروند. کمکم آقاجون شعر نادرپور و مشیری را پسندیدند و همیشه وقتی صحبت از شعر نو میشد، هم به صورت شفاهی و هم کتبی، از این دو نفر نسبت به دیگر شعرای نوپرداز زیاد تعریف میکردند و رسما میگفتند که آثارشان خوب است.
درباره شاعرانی مثل اخوان و شاملو و فروغ چه نظری داشتند؟
آقاجون به اخوان بیاعتنا نبودند ولی افرادی مثل شاملو را اصلا قبول نداشتند.
در یک مجله، شخصی به نام سید حسن امین مطلبی از مرحوم فیروزکوهی در مخالفت با شعر نو نقل کرده که: «این مصروعان یاوهگوی را باید تحویل تیمارستان یا لااقل به جرم خرابکاری در میراث فرهنگی و میزان قومی و جمعی تسلیم زندان کرد…» این حرف چقدر صحت دارد؟ واقعا مخالفت ایشان با شعر نو در این حد بود که به نظرشان باید این دسته از شاعران را به ساواک تحویل داد؟
پدر من با شعر نو مخالف بود اما نه اینکه بگوید آنها را به ساواک تحویل بدهید و شکنجهشان کنید. شاید به مسخره و شوخی گفته باشند، خوب است دهان کسانی را که چنین فضولیهایی میکنند، بست و… اما اصلا نگفتهاند که آنها را به ساواک تحویل دهید. اصلا پدر من کارهای نبود که بخواهد بگوید چه کسی را به زندان ببرند و چه کسی را نه. این شخص صرفا برای اینکه کار خودش را بزرگ کند، بحثی را باز کرد. من هم یکی، دو جوابیه برایش نوشتم.
در چنین بحثهایی درگیری لفظی هم پیش آمد؟
اصلا. بحثها کاملا رسمی و علمی بود. مثلا دکتر حمیدی که عمرش را پای شعر گذاشت و روی شعر هم تعصب زیادی داشت، در انجمن ادبی آقای ملکپور، چندباری در این باره سخنرانی کرده بود. ولی هیچوقت بحثها به دعوا و درگیری لفظی نرسید.
من در جاهایی دیدهام که مرحوم فیروزکوهی با نیما هم دوستیهای صمیمانهای داشتهاند ولی صرفا سبک شعری او را نمیپسندیدند. واقعا همینطور است؟
اصلا. هیچوقت چنین رابطهای وجود نداشت. آنها حتی همدیگر را ندیده بودند. البته دکتر حمیدی یکبار پیش نیما رفته بود و حتی شعری هم ساخته بود و ماجرای آن دیدار را برای پدرم تعریف کرده بود ولی خود پدرم هرگز با نیما ملاقات و دیدار نداشت. شعرای همکفو پدرم افرادی مثل رهی معیری و پژمان بختیاری و گلچین معانی بودند.
ایشان در سفرهای مکررشان به مشهد هم جلسات ادبی داشتند؟
حدود سال ۴۰، ۴۱ پدرم هر سال به مشهد میرفت، هم برای زیارت و هم برای دیدار خواهرم. با یک عده از شعرا هم در جلسات شعری آنجا دیدار داشتند. انجمن ادبی مشهد در دست شخصی به نام آقای فرخ بود، مرد پیری که شاید در شعر جایگاه چندان بالایی نداشت ولی شخص محترمی بود و پدرم حتی به منزلش هم میرفت. شاعرانی را هم که در این محافل میدیدند، تعدادشان زیاد بود، مثل آقای محمد قهرمان و صاحبکار.
گویا در دیدارهای مشهد، پدرتان پیش آقای سید جلالالدین آشتیانی هم میرفتند.
بله، پدرم و آقای آشتیانی رفیق صمیمی بودند. رابط آشنایی آقای آشتیانی (قبل از اینکه به مشهد برود) با پدرم، به نظرم دکتر مهدوی دامغانی بودند. ماجرا هم به سالهایی برمیگردد که پدرم و دکتر مهدوی در محضرخانه کار میکردند. دکتر مهدوی هم جوانتر از پدرم بود و هم اهل علم. در دفتر محضرش حتی عدهای از افراد فاضل رفت و آمد داشتند. پدرم و آقای آشتیانی از همین طریق با هم آشنا شدند و بعدها، رابطهشان آنقدر عمیق شد که حتی قبل از سفر به مشهد بارها به خانه ما آمدند. البته پس از سفرشان به مشهد هم این دیدارها همچنان ادامه یافت. خلاصه آنقدر با هم مأنوس بودند که آقای آشتیانی یکی از کتابهایش را به پدرم تقدیم کرد. از طرفی، پدر من هم در چند دفتر به خط خودشان، شعرهایشان را مرتب کرده بودند و اتفاقا هنوز هم دفترها پیش من است. یکبار در همین دیدارها آقای آشتیانی دفترها را میگیرد و روی صفحه اول یکی از این جلدها با خطی خوش مینویسد این دفترها باید وقف کتابخانه امام رضا(ع) شود.
رابطه مرحوم امیری فیروزکوهی با استاد جلالالدین همایی چطور بود؟
پدر من از همان ابتدا درس حوزوی نخوانده بود. در دوره ابتدایی به مدرسه سلطانی رفته بود و بعد هم به یک مدرسه امریکایی. وقتی درسشان در این مدرسهها تمام شد، مشغول شاعری و گردش شدند. آن زمان ما خانههای پدری خاصی داشتیم که رضاشاه آنها را برای وزارت جنگ پسندید و گفت که باید به ما بفروشیدشان. پدرم که آن موقع حدود ۲۳ سال داشت، دلش راضی به این کار نبود اما در نهایت مجبور به فروش شد. بعد از این ماجرا و تبدیل شدن آن خانههای پنج هزار متری، به خانهای ۳۰۰ متری پدرم افسردهحال شدند و کمکم دوباره علاقهای به درس خواندن در خود یافتند. درسهایی مثل فارسی و ریاضی که تا پیش از این خوانده بودند، برایشان نوعی بازی به حساب میآمد. به همین خاطر اینبار شروع کردند به خواندن دروس حوزوی. مرد دانشمندی به نام آشیخ عبدالنبی کجوری حجرهای در مدرسه مروی داشتند. پدرم از ایشان دعوت کردند تا به خانه بیایند و کمکم نزد او دروس حوزوی را یاد بگیرند. این درس خواندنها ادامه یافت تا اینکه پدرم از فضای شاعری به دنیای علم و دانش آن زمان مثل ادبیات عرب، فقه، اصول و کلام وارد شد. همین ماجرا باعث شد بعدها با افرادی مثل مرحوم همایی که خودشان هم در همین عالم سیر میکردند، محشور شود. پدرم و مرحوم همایی غیر از این دوستی، سه یا چهار سالی با هم قرارها و دورههایی در روزهای پنجشنبه داشتند. وعدهشان هم دقیقا ظهر پنجشنبه در خانه ما، یعنی حوالی دروازه شمیران بود که در آن جلسات به همراهی آقای بهمنیار به بحث و گفتوگو میپرداختند. آن زمان من سالهای آخر دبیرستان و اول دانشگاه را میگذراندم و گاهی شاهد جلساتشان بودم. پدرم از آن دو مهمان و دوست دیگرش جوانتر بود. آنها بعد از خوردن ناهار، پای منقل مینشستند و اتفاقا شیرینترین بحثهایشان هم کنار همان منقل شکل میگرفت. صحبتهایشان هم معمولا تا غروب آفتاب ادامه پیدا میکرد. گاهی هم میان این همه بحث علمی، شعرهایی را که ساخته بودند برای هم میخواندند. در این جمع سه نفره فقط پدر من شهرتی برای شاعری داشت. البته آن دو نفر دیگر هم دستی در شعر داشتند. خلاصه بعد از تمام اینها، آقای همایی راهی منزلشان در پامنار میشدند و آقای بهمنیار هم به خیابان عینالدوله (خیابان ایران امروزی) میرفتند.
خاطرم هست آقای بهمنیار که دیگر عمری از ایشان گذشته بود، هنگام راه رفتن، قدمهایشان را کوچک برمیداشتند. یکبار در همین وعدههای پنجشنبه، دیر به خانه رسیده بودند و همسرشان بسیار نگران شده بود. خلاصه، شخصی را میفرستند به خانه ما تا سراغ بگیرند که آقا چه شده. ما هم جواب دادیم که ایشان به خانه برگشتهاند. هفته بعد وقتی آقای بهمنیار به منزلمان آمدند خیلی بامزه ماجرا را تعریف میکردند و میگفتند: “خانم من دقیقا مثل مادرها فکر میکند، میترسد من زمین بخورم و دست و پایم بشکند، ولی کاش مثل زنها فکر میکرد. یعنی هر وقت دیر میکردم با خودش میگفت لابد من با یک خانمی بودهام و…”
استاد همایی دریایی از دانش بود. یادم هست که زمان پیریشان یکبار به آقای مصفا گفتند: “مصفا مرثیه ما رو بساز.” اتفاقا آقای دکتر مرثیه خوبی دربارهاش سرودهاند. در هر صورت، خدا رحمتش کند، هم عالم بود و هم اهل باطن. ایشان هم ریاضی و جبر میدانست و هم علوم قدیمه را بلد بود. هر چه آقای همایی راجع به مولوی نوشته، قابل استناد و فهم است.کرسی ایشان در دانشگاه هم صناعات ادبی بود. من خودم دانشجوی او بودم.
جالب است کنار تمام این جلسات زیاد و مهماننوازیها، خیلیها به این نکته اشاره دارند که پدرتان در عین حال گوشه عزلت میگزیدند و گاهی ارتباطهایشان کم میشد.
پدرم به لحاظ جسمی مرد ضعیفی بودند. اگر چند قدم از خانه دور میشدند و بادی به ایشان میخورد، سریع تب میکردند. کلا، همیشه گرفتار تبی بودند که خودشان هم کمی از آن میترسیدند. همینها موجب میشد مثل خیلی از افراد دیگر نباشند که دو ساعت به این مجلس میروند و دو ساعت بعدش به مجلسی دیگر. یادم هست که ایشان رابطه خوبی با رهی معیری داشتند. هر دو یکدیگر را بسیار دوست داشتند اما از یک دورهای راهشان از هم جدا شد. رهی که مرد خوشچهرهای هم بود، در همه مجالس حضور داشت؛ با کراوات و عطر و پودرزده. ولی پدرم نمیرفت. خلاصه، آن عزلتی هم که میگویند به این معناست.
ارتباطهایشان با قشر محققان و پژوهشگران آن دوره چطور بود؟
یک دسته از محققان جایگاه استادی و پیشکسوتی برای پدرم در زمان جوانیشان داشتند. مثلا وحید دستگردی و ملکالشعرای بهار محققان جاافتاده آن زمان بودند و پدرم هم که مرد طالب علم بود، همیشه با اشخاص بزرگتر از خودش معاشرت میکرد.
گویا ایشان در کار تصحیح آثار نظامی به آقای وحید دستگردی هم کمکهایی کرده بودند. پس چطور اسمشان کمتر برده میشود؟
آن زمان کار تالیف و تصنیف و تصحیح بر چنین آثاری مخصوص بزرگانی مثل علامه قزوینی و مرحوم دهخدا بود. اصلا چنین کارهایی مثل امروز مد و معمول نبود. پدرم هم اصلا اهل این حرفها نبود. در انجمن وحید هم خمسه نظامی را میخواندند و همه حاضران در جلسه نکتههایشان را مطرح میکردند. خلاصه، در نهایت مشخص نبود که کدام نکته را چه کسی مطرح کرده است. پدرم دنبال انتشار کتاب و آمدن اسمش روی جلد نبودند. ایشان واقعا دنبال مطالعات شخصی و بحث درباره آنها با بزرگان و دوستانشان بودند. به سیاق قدیمیها، در حاشیه کتابها نیز مطالبی را یادداشت میکردند. خواندن این حاشیهها هنوز هم مفید است.
تا حالا تصمیم گرفتهاید که این حاشیهنویسیها را جداگانه منتشر کنید؟
خیر، باید این کار را میکردم ولی دیگر از من گذشت. بخشی از این حاشیهنویسیها بین کتابهای کتابخانه دانشگاه مشهد گم شده است. بخشی دیگر از آنها در کتابخانه من و خواهرم هست.
مشهور است که پدرتان علاقه زیادی به صائب داشتند، در حدی که ۴۰ سال از زندگیشان را در راه کشف صائب سپری کردند.
درباره علاقه ایشان به صائب، هم خودشان مبالغه کردهاند و هم دیگران. تا حدی که اگر کسی نداند، فکر میکند ایشان فقط دیوان صائب کنار دستشان بود و هیچ دیوان دیگری جز آن نمیخوانند. واقعا اینطور نبود. البته پدرم برای معرفی صائب زحمات زیادی کشیدند. در آن زمانی که کسی توجهی به صائب نداشت، پدرم سینهاش را سپر کرد و از شعر صائب دفاع کرد و حتی در این راه فحش و ناسزای زیادی شنید. خودشان هم همیشه به این موضوع اشاره میکردند. معرفی صائب از جانب ایشان، دیگران را منحرف کرده است تا جایی که فکر میکنند پدرم صرفا اشعار صائب را میپسندید. در حالی که علاقه زیادی به خاقانی و نظامی و سعدی و مسعود سعد داشتند. راستش را بخواهید، پدرم علاقه زیادی به حافظ نداشت. مثنوی مولوی را دوست داشت ولی دیوان شمس را نهچندان.
خب، حرف دیگری هم مانده که بخواهید بگویید؟ حس و حالتان از یادآوری خاطرات پدر و این روزهایی که همزمان است با سالگرد درگذشت ایشان…
همیشه از اول مهر، حال بدی پیدا میکنم. انگار تمام روزهای بیماری آقاجون برایم زنده میشود. نوزدهم مهر که میگذرد، آن حال بدم، خوب میشود. هر سال این حس را دوباره تجربه میکنم، گرچه الان نسبت به گذشتهها کمی کمرنگتر شده است. خلاصه، همیشه در این ایام دلگیرم. سر مزارشان هم که نمیتوانم بروم چون اصلا معلوم نیست چه بلایی بر سر آن آوردهاند. یکبار که به ایوان امامزاده طاهر حرم حضرت عبدالعظیم رفتم، دیدم زمین را کندهاند و خیلی سریع گریه کنان از آنجا بیرون آمدم. الان گویا در قسمت زنانه، اگر قالیچهها را بلند کنید، روی یک تکه سنگ کوچک نوشتهاند: سید کریم امیری. اصلا باورم نمیشود.