انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

واقعیت و لایه های پنهان آن در گفت وگو با محمدرضا اصلانی

واقعیت و لایه های پنهان آن در گفت وگو با محمدرضا اصلانی

واقعیت

همه آن نیست

که ما می بینیم!

 

هوشنگ اعلم

 

 

محمدرضا اصلانی سینماگر و مهم تر از آن جست وجوگر است، جست وجوگری که همواره به دنبال کشف و شناخت ناشناخته هاست. کشف و جهانی که در آن می زید و فیلم هایش بیانگر جست وجوهایش. با او درباره ی «واقعیت» و واکاوی لایه های پنهان آن در سینما – ادبیات و هنر به معنای کلی نشستیم.

می خواهیم درباره ی واقعیت حرف بزنیم و این که، واقعیت چیست؟ آیا واقعیت همان چیزی است که ما می بینیم یا واقعیت براساس نوع نگاه و اندیشه متغیر است.

باید دید که با چه رویکردی به این قضیه نگاه می کنیم. مثلاً از رویکرد مارکسیسم تاریخی یا مارکسیسم علمی یا سوسیالیزم علمی درواقع واقعیت بیرونی، معیار خود واقعیت است و درواقع ما فقط باید به قول لوکاچ واقعیت بیرونی را تنظیم کنیم. رئالیسم تنظیم واقعیت پراکنده است و عرصه ی این واقعیت تنظیم شده. اما اگر به سادگی بخواهیم با واقعیت مواجه بشیویم می توان تا آخر عمر هم با همین سادگی زندگی کرد. ولی جهان بسیار پیچیده است. پیچیده تر از آن که واقعیت را همین طور ببینیم و بگوئیم همین است و هیچ نیست. چون مسئله ای که هست این که خود انسان هم یک واقعیت است. جهان خارج هم یک واقعیت است. من هم یک واقعیت هستم. من نمی توانم بگویم جهان خارج یک واقعیت است و من فقط می توانم واقعیت جهان خارج را بپذیرم. من هم یک واقعیت هستم. حالا این «من» دارای چه مکانیزمی است. این من یک واقعیت عملکردی دارد و یک واقعیت اندیشگانی و روانی و ذهنی در خودش دارد. ذهن من چرا واقعیت نیست؟ روان من چرا واقعیت نیست؟ روانی که می تواند این قدر آزارم بدهد که مرا دفرمه کند و به بیماری بکشد. اگر این تعریف را بپذیریم که واقعیت آن چیزی است که توان تأثیربخشی دارد پس روان هم یک واقعیت است چون بر روی رفتار و جسم من تأثیر می گذارد. اگر اندیشه ی من می تواند طوری باشد که مرا وادار به انجام عملی بکند، پس این اندیشه یک واقعیتی دارد. چه گونه است که این اندیشه را به عنوان یک واقعیت نمی پذیریم و می خواهیم اندیشه و درون خود را منطبق کنیم بر واقعیت بیرونی و با تبعیت از آن تعریف کنیم در حالی که همواره ثابت شده اندیشه به تبع واقعیت بیرونی نیست و اندیشه خودش یک عملکرد درونی دارد. البته متأثر از واقعیت بیرونی هست نمی توان گفت بی تأثیر است چون اندیشه و ذهن و روان ما دائماً از جهان بیرون متأثر می شود به دلیل این است که واقعیت بیرون هست اما این که ما از واقعیت چه چیز دریافت می کنیم؟ این یک رابطه ی متقابل است و اصلاً رابطه ی یک جانبه نیست. یک دریافت عمومی هم وجود دارد اما این دریافت عمومی در دریافت های فردی کم رنگ می شود. به همین جهت است که با هم اختلاف داریم. راجع به یک موضوع هزار نفر که آن موضوع واحد را دیده اند هزار جواب مختلف می دهند درواقع واقعیت تعامل بین من و جز من است. در شرایطی که من بدون تأثیر جهان «من» نیستم و جهان هم بدون من وجود ندارد. اگر من الان چشم هایم را ببندم آیا جهانی هست. یا اگر حافظه ی من حذف شود آیا جهانی هست؟ در حقیقت کسانی که آلزایمر می گیرند جهانشان حذف می شود. وقتی همه ی جهان به نحوی به ذهن من وابسته است پس می بینیم که ذهن من چه قدر می تواند جهان را متحول کند. «من» انسان در خیال خودم می توانم جهان را تغییر بدهم. همان طور که کسی که می خواهد از دیگری انتقام بگیرد در ذهن خودش بارها او را می کشد. این مسئله را داشته باشیم و حالا تازه می توانیم درباره ی واقعیت بحث کنیم.

 

آیا واقعیت همان چیزی است که می بینیم؟ پدیدارشناسان می گویند؛ نه. اشیاء یا عناصر جهان خودشان را پدیدار می کنند برای آن که بتوانند در بیشترین حد ممکن پنهان بشوند. درواقع این چیزی که ما می بینیم ظهور «من وجه» جهان است یعنی جهان خودش را به این شکل به ما می نمایاند. اگر نه معلوم نیست که چیست؟ این میز یک شیئی صُلب و سخت است و دست در آن فرو نمی رود اما خود این چوب از میلیاردها پروتون، نوترون و اتم تشکیل شده که دارند به صورت نور دور خودشان می گردند یعنی این جسم صُلب حامل حد زیادی از سرعت است که ما آن را نمی بینیم. اگر این علم اتمیک نبود ما نمی توانستیم همین حد از اطلاعات را هم داشته باشیم و فکر می کردیم واقعیت این میز را پیدا کرده ایم. در صورتی که واقعیت آن چه که می بینیم نیست. واقعیت این میز همین سفتی و سختی ظاهری است یا آن واقعیتی است که سرعت نور را در خودش جای داده؟
آیا این تفکیک را می توانیم با استفاده از دو اصطلاح عینیت و ماهیت متمایز کنیم یا این دو تا باز در نهایت یکی هستند.

 

درواقع آن چه عینیت می شود، خودش یک ماهیتی دارد و ما نمی توانیم بگوییم از هم جدا هستند. سفتی و سختی و رنگ قهوه ای ماهیت این میز است. اما واقعیت یک امر درونی تر از ماهیت است. واقعیت امر وجودی است ما تا ذات چیزی را درنیابیم به واقعیت آن دست پیدا نمی کنیم. مثلاً به ما می گویند فلان قدر دزدی شد. این یک واقعیت روزمره است اما همه ی واقعیت نیست، دزدی از کجا صورت گرفته، چه کسی باعث شده و چه مکانیزمی وجود دارد که می توانیم دزدی کنیم و… نه این که اصلاً دزدی شده؟ همه ی این ها جزئی از یک واقعیت است. ظاهر قضیه این است که ما به راحتی دزدی کردیم. پس شاید یک آدم ساده مثل من هم بتواند دزدی کند، در حالی که واقعاً چنین چیزی امکان ندارد. چون واقعیت روزمره ی ما فقط عمل دزدیدن را می بیند ولی مکانیزم دزدیدن را درنیافته. به همین جهت پدیدارشناسی یعنی این که ما چه گونه در پدیده ها نفوذ کنیم. درواقع پدیده ای که در نقاب وجودی خودش است را کشف کنیم. و این آشکاری وقتی به دست می آید که ما تمام ذهنیات اولیه مان را کنار بگذاریم.

 

چون انسان همواره پر از پیش فرض است.

 

بله این پیش فرض می تواند حتی منافع، اعتقادات، ایدئولوژی و علمی که آموخته ام (و معلوم نیست چه قدر درست است و چه قدر در آینده کاربرد دارد) هم می تواند باشد. وقتی برخی موارد علمی به راحتی می تواند نفی بشود، مثل فرض ثابت بودن زمین در قرون وسطی که برای آن ها ثابت شده بود ولی به تدریج خلاف آن ثابت شد – بنابراین تعریف علم می شود: «گزاره ای که قابل نفی شدن باشد» و گزاره ای که قابل نفی شدن نباشد «حکم» است و «حکم»، «علم» نیست. علم گزاره ای است که بتوانیم آن را نفی کنیم و این نفی کردن در درون و ذات علم است. پس وقتی چنین است پس اشیاء هم قابل نفی هستند چون علم ما نسبت به اشیاء هم قابل نفی است. ما می گوییم این گوی گرد است. آیا در آینده هم این گرد خواهد بود. حتی امروز ثابت شد. اکسیون هایی که کانت و دکارت به آن تکیه می کردند دیگر اکسیون نیست. یعنی الان دیگر «امر بدیهی»، بدیهی نیست. ما هیچ امر بدیهی نداریم ولی در عین حال برای آن که بتوانیم به بداهت چیزی برسیم باید بتوانیم به بداهت خودمان برسیم. من خودم را از عادت ها و اندیشه های ماقبلی فارغ کنم و با ذهنی کاملاً فارغ با یک پدیده مواجه شوم. چیزی شبیه آن چه در عرفان ما به اشراق معروف است.

 

در واقع تلاش برای ممکن کردن یک غیرممکن برای رسیدن به غیرممکن های دیگر.

 

بله. این در عین حال غیرممکن هم هست. بنابراین ما هیچ وقت نمی توانیم بگوییم واقعیت چیست؟ این را هم نمی توانیم بگوییم واقعیت وجود ندارد. چون واقعیت وجود دارد اما دریافت ما از واقعیت دریافت ناقصی است و ما جزئی از واقعیت را کشف می کنیم و نه کل آن را. ما از طریق این جزء می توانیم حدس بزنیم که کل واقعیت چیست. و این از آن طریق ثابت می شود که مسئله ی هولوگرام مطرح می شود که یک جزء درواقع بخشی از یک کل نیست بلکه، جزء، حامل کل است. که این را مثلاً در کلونی کردن ها می بینیم که DNA یک گوسفند را برمی دارند و با آن تعداد زیادی گوسفند مشابه می سازند. این DNA همه ی مشخصات یک گوسفند را در خود دارد و از نظر ژنتیک هم این ثابت شده است و این جاست که ثابت می شود جزء حامل کل است و نه بخشی از کل.

 

پس حلاج هم به این ترتیب همین نظریه را اثبات می کند وقتی که دم از اناالحق می زند؟

 

بله، دقیقاً به همین جهت سخن حلاج سخن فوق العاده است چون او یک پیش بینی عجیب و غریب می کند.

 

در واقع او پیش بینی نمی کند بلکه زودتر از دیگران ذات خودش را می شناسد.

 

بله، می فهمد که این جزء کل جهان را در خود دارد. مسئله ی اصلی این است که ما در مورد واقعیت دچار ابهام هستیم و فکر می کنیم واقعیت را می توانیم دریافت کنیم. واقعیت گریزنده است. البته یک چیز دیگر هم وجود دارد و آن کلمه ی “واقعیت” یا “رئالیسم” است که یک اشکال دارد. “رئال” از “real ” لاتین می آید یعنی شیئی قابل دسترس و قابل وصول و قابل لمس اما “واقعه” از وقوع می آید وقع یعنی اتفاق افتادن در حالی که این شیئی اتفاقی برایش نمی افتد یعنی وقتی اتفاقی برایش بیفتد واقعه است و قبل از آن واقعه نیست.

 

آیا نمی توانیم این را معادل حادث شدن بدانیم؟

 

حادث نزدیک تر است تا واقعیت اگر ما یک شیئی را از یک ارتفاعی پرت کنیم در طول پایین افتادن حادث می شود و واقعیت دارد تا این جا ثابت است. واقعیتی نیست real تا وقتی این جا هست real است و وقتی دارد به پایین سقوط می کند دیگر real نیست. چون نمی دانیم چه طور دارد پایین می رود. اما واقعه همواره گریزنده است و دسترسی پذیر نیست. من الان می توانم بگویم شما هرگز یک تصادف اتومبیل را ندیده اید چون در اکثر مواقع صدای تصادف را شنیده اید، مگر خودتان پشت رل باشید و تصادف کرده باشید و شهودی با مسئله مواجه شده باشید.

 

بر اساس این تعریف و تفاوت رئالیسم با واقعیت…

البته هر کس که این نامگذاری را کرده بسیار ظریف این کار را کرده چون این مطابقت دارد یا اندیشه ی ایرانی و آن چیزی که ملاصدرا به آن می گوید «حرکت جوهریه». در حرکت جوهریه، واقعیت هست یعنی جوهر اشیاء واقعیت است. و اگر جوهر اشیاء واقعیت نباشد نمی توانیم بگوییم شیئی واقعیت دارد و هیچ شیئی واقعیت ندارد. زمین در گردش خودش واقعیت دارد ولی زمین به خودی خود واقعیت ندارد. اما زمین به خودی خود real است. و در گردشش از حالت real خارج می شود چون غیرقابل محاسبه است. به همین جهت وقتی در شیئی به ذرات ریز اتمی توجه کنیم آن شیئی تبدیل به ذرات می شود و به محض این که این توجه برداشته بشود.

آن به موج تبدیل می شود برای همین به این نوع ذرات ذره موج می گویند. یعنی شما همین لحظه که متوجه یک ذره می شوید تا برگردید دوباره آن را نگاه کنید آن ذره دیگر آن جا نیست. و قابل محاسبه نیست به همین جهت در این طور موارد محاسبه ی احتمالات می کنند. یعنی این ذره الان که این جاست احتمالاً چند صدم ثانیه بعد در فلان جاست این احتمال هم همیشه درصدی خطا دارد.

چون سرعت نور محاسبه پذیر صددرصد نیست. این حیرت آور است. الان دیگر ثابت شده که وقتی ما در شب کلی نور ستاره ها را می بینیم در حالی است که تعداد زیادی از این ستاره ها میلیاردها سال پیش مرده اند و ما نمی دانیم الان نور یک ستاره ی واقعی را می بینیم یا یک خاطره را می بینیم و ما در تمام عمر فکر کردیم که ستاره می بینیم. آیا واقعاً ما ستاره می بینیم یا نمی بینیم. اگر ساده لوحانه فکر کنیم. واقعیت یک شکل دم دستی پیدا می کند.

پس واقعیت به هیچ شکلی قابل تبیین نیست.

نه، واقعیت فقط این است که اگر بخشی از واقعیت را درباره ی موضوعی بفهمیم می توانیم حدس بزنیم مابقی واقعیت کجاست. به همین جهت تخیل ما نقش بنیادین در کشف واقعیت دارد.

پس بر این اساس وقتی که ما از رئالیسم یا واقعگرایی در هنر حرف می زنیم در واقع از چه چیزی حرف می زنیم.

از رویه ی مسایل صحبت می کنیم و نه از درون مسایل فقط همین. و البته اشکالی ندارد که ما از رویه ی مسایل حرف بزنیم و کسی هم جلوی این نحوه ی نگاه را نگرفته و چون حرف و بیان مسئله ی ما درون ندارد می توان گفت این واقعیت، واقعیت تحریف شده است. واقعیت حذف شده است. واقعیتی که بخشی از واقعیت اصلی را پنهان کرده است. کما این که تمام آثار شولوخوف واقعیت اصلی جامعه ی شوروی را پنهان کرده است و یک حماسه ی قلابی است. ظاهر آثارش هم خیلی انسانی و خوب است. ولی آیا واقعیت استالین را در زمان زمامداری اش در آثار شولوخوف می توان دید؟ آثار او خیلی رئالیستیک است و به نظر می رسد در رمان هایش به انسان اعتبار داده.

وقتی به درون واقعیت اشاره نمی کنی و با مکانیزم واقعیت حتی به یک جزء، درست برخورد نمی کنی و آن را مطرح نمی کنی، درواقع آن را پنهان کرده ای و کسی که این کار را می کند در میل به پنهان شدن واقعیت مشارکت می کند. آقای شولوخوف در این توطئه مشارکت کرده چون واقعیت به طور توطئه آمیزی میل به پنهان شدن دارد. کما این که کسی که دزدی می کند سعی دارد خودش را پنهان کند اما برای عوامفریبی فریاد می زند آی دزد آی دزد و درواقع این فریاد برای پنهان کردن خودش است یک نفر هم می تواند در پی او بدود و داد بزند آی دزد و در این توطئه با او مشارکت کند و این کاریست که شولوخوف می کند. تمام این ها هم ساده لوحانه است و هم توطئه آمیز.

 

بنابراین هنر واقعگر یا رئالیسم به نوعی فقط می تواند تبیین کننده ی زاویه ی دید آن هنرمند به پدیده ها باشد.

بله ما اصلاً نمی گوییم واقعگرایی وجود ندارد. حتی سوررئالیسم یک نوع واقعیت است و عدم واقعیت نیست و نوعی واقعیت ذهنی است. ما نمی توانیم از واقعیت خارج بشویم من اصلاً به جهان ذهنی اعتقاد ندارم.

چون جهان ذهنی هم یک واقعیت است.

بله چون ذهن من مثلاً خواب می بیند در خواب چه می بیند اقوام خانه ی دوران کودکی، یک درخت و … این ها همه واقعیت بیرونی دارد.

و آدمی هم که خواب می بینم واقعیت بیرونی دارد.

بله، و فقط این ها را در نا به جایی می بینیم مثلاً درخت را به جای حیاط خانه در وسط اتاق می بینیم یا … ولی درخت درخت است. من مثلاً خیلی بچگی ها یم را خواب می بینم ولی هم آن دوران وجود داشته و هم خود من الان هستم پس واقعیت ها همواره حضور دارند. اما می توانند در ذهن افراد نابه جا باشد. کما این که واقعیت اصلی هم همواره با آن چه که من فکر می کنم جای نابه جا دارد. مثلاً من فکر می کنم یک معلم یا یک رئیس جمهور باید آدم نیکی باشد ولی این امکان هست که آن نیکی ظاهری نابه جا باشد. درواقع ما در سوررئالیسم راه می رویم و خیال می کنیم در رئالیسم زندگی می کنیم. مگر می شود هشتصد میلیارد مثلاً جابه جا شود و ما همین طور نگاه کنیم. ما از واقعیت خارج نیستیم و نمی توانیم بگوییم واقعیت وجود ندارد ولی نمی توانیم بگوییم واقعیت را به مثابه واقعیت دریافت می کنیم. ما دریافت خودمان را به نسبت ظرفیت خودمان می کنیم.

در عین حال اگر ما بخواهیم واقعیت را تقلیل بدهیم به پدیده ی ظاهری اش، درواقع مشارکت کرده ایم در پنهان کردن واقعیت و واقعیت تقلیل یافته خطرناک ترین واقعیت ممکن است. و به همین جهت نظام ها سعی می کنند واقعیت را تقلیل بدهند. تقلیل واقعیت درواقع یک فریب بزرگ است.

بله. درواقع هر قدر یک نظام توتالیتر تر باشد در تقلیل دادن واقعیت موفق تر و مبرزتر است. همه ی واقعیت زندگی یک انسان را با تعریف ساعت قواعد مشخص حاکم بر زندگی او به واقعیت تقلیل یافته تبدیل می کنند. همه ی زندگی یک آدم آمریکایی این است که در ساعت مشخصی از خواب بیدار شود، سر کارش برود کارت بزند، غذای آمریکایی بخورد و … درواقع واقعیت وجودی این انسان تقلیل پیدا می کند به سطح این قواعد. چرا ما می گوییم سینمای آمریکا مبتذل است، چون واقعیت ها را تقلیل می دهد. در صورتی که سینمای قدرتمند و تکنیکالی است و در عین حال برای مقاصدی که دارد خیلی هم قدرتمند عمل می کند. جامعه اش را همگون می کند و فرهنگ غالبی را که می خواهد گسترش می دهد ولی همه ی آدم ها را در قالب یک فرمول مشخص تقلیل می دهد و این همان ابتذال اصلی است. این تقلیل با تقلیلی که استالین با کمک امثال شولوخوف در رئالیسم سوسیالیستی می دهد فرق چندانی ندارد.

حالا یک مثال روشن تر بزنیم. این اتاق هست آقای اصلانی دوربینش را در گوشه ای قرار می دهد. دیگری هم در همان گوشه و از همان زاویه ی تصویر این اتاق را می گیرند. در نهایت وقتی من این دو تا تصویر را می بینم دریافت من نسبت به واقعیت این اتاق متغیر خواهد بود. یعنی از هر کدام این ها به یک دریافت می رسم. علت این تغییر در واقعیت چیست؟ چه قدرش در ذهن من مخاطب اتفاق می افتد و چه قدرش در ذهن این دو تصویر بردار.

این یک مجموعه ی منشوری است شامل عوامل مختلف این که مثلاً شما من را فیلمساز مهم تری نسبت به آن فرد دیگر می دانید و پیش فرض مثبت شما باعث می شود کار من را بیشتر بپسندید. دوم نور و رنگی که من انتخاب می کنم. با نور و رنگی که آن آدم دیگر در همین زاویه انتخاب می کند، فرق دارد. بعد مهم است شمای مخاطب در چه ساعتی کدامیک از کارها را ببینید.

پس تا این جا همه چیز برمی گردد به من مخاطب.

بله چون این لحظه با لحظه ی قبل به کلی فرق می کند و ما همان آدم های یک لحظه ی قبل نیستیم حتی اگر قبلاً پلان من را دیده باشید و بعد پلان نفر بعد را ببینید یا برعکس این دو لحظه دو احساس مختلف ایجاد می کند. ببینید چه قدر گسترده است. مهم است که من آن پلان را به چه چیز وصل کرده ام و او به چه چیز وصل کرده؟ این مهم است چون به محض این که دو چیز به هم وصل می شوند دیگر دو چیز نیستند بلکه یک چیز دیگرند که نه این است و نه آن.

پس به همین دلیل پیکاسو می گوید کپی کردن هیچ تابلوی نقاشی ممکن نیست.

بله. ممکن نیست. مثلاً کپی آثار رامبراند امکان پذیر نیست چون رامبراند یک کاری در آثارش کرده که قلم مویش وارد تابلو شده حجم این قلم مو را امکان ندارد بشود تقلید کرد. و در عین حال وقتی شما یک کپی از یک تابلو را زیر اشعه ی ایکس بگذارید معلوم می شود که کدام کپی است و درواقع در خودش کپی بودنش را محفوظ می کند. واقعیت به محض این که از طریق ما دریافت می شود تبدیل به یک امر ذهنی می شود. مثلاً شما دقت کنید این اطاق بعد دارد.

چهارگوش است و … همه ی این تصویری که من برای شما می گویم بر روی یک پرده ی صاف تصویر می شود که پشت آن هیچ چیز نیست یعنی پرده را اگر کنار بزنید هیچ چیز نیست ولی در پشت شما که روبروی من نشسته اید زندگی تان، خاطراتتان و بی نهایت جهان است که من نمی توانم به آن دسترسی پیدا کنم. این حیرت آور است.

گاهی موقع تماشای فیلم مبهوت می شوم برای من واقعیت بیشتر از آن چیزی که روی پرده می بینیم آن نوری است که از پرژکسیون به پرده می تابد آن جانور برای من حیرت آورتر است چون تمام واقعیت در فوتون هایی است که از آن جا می آید. آن ها واقعیت است. اما آن چه ما آن جا می بینیم واقعیت ارجاعی این اطاق نیست چون این اطاق زنده بود، نفس داشته و زندگی در آن جریان داشته. درواقع می توانیم بگوییم رابطه ی ما با جهان یک رابطه ی بسیار پیچیده اتمیک است. هر لحظه ای ما یک واقعیت دیگر است. هر لحظه که ما وارد این اطاق می شویم درواقع وارد اطاق قبلی نشده ایم و وارد یک اطاق جدید شده ایم.

بنابراین آیا باید بگوییم تلاش برای لایه کاوی واقعیت تلاشی در نهایت بیهوده است؟!

 

نه بیهوده نیست چون ما در کاویدن واقعیت می توانیم فهمی از جهان ایجاد کنیم که این فهم به ما کمک می کند که خودمان را بشناسیم. اصلاً کوشش بیهوده ای نیست. عدم تلاش برای لایه کاوی واقعیت امر بیهوده ایست. تعیین به واقعیت بیهوده است اما شک به واقعیت، خود واقعیت است.

پس بنابراین تنها عاملی که به رئالیسم در هنر مفهوم می دهد تلاش برای واکاوی واقعیت است.

شک به واقعیت. مگر سزان چه کرده؟ فقط شک کرده به این که آیا ظاهر سیبی که می بیند همین است؟ و دیده که در این سیب پر از حجم های مربع و مکعب و مستطیل است او شک کرده و از طریق این شک کشف دیگری کرده. و می گوید اشیاء جهان مجموعه ای از هندسه های مختلف است تازه او کشف می کند اما ماجرا به این جا تمام نمی شود، پیکاسو که می آید می گوید این هندسه ای است که در زمان و لحظه تفاوت می کند و هر لحظه اش با لحظه ی قبل تفاوت می کند. یعنی اگر من یک پرتره می بینیم هر لحظه که سرم را یک میلی متر می چرخانم آن را به شکل دیگری می بینیم به همین دلیل نقاشی های کوبیسم چند چشم دارند. یا دو تا دماغ دارند. از دید او حجم هندسی متغیر است. ماجرا این جا هم متوقف نمی شود، بلکه دیگری می گوید آیا این شیئی حجم هندسی را در خود دارد یا خود این حجم هندسی نماینده ی آن شیئی است آن وقت آدمی مثل موندریان هندسه یک درخت را آن قدر تجزیه می کند که دست آخر می رسد به یک تاش قلم. این تاش سرخ رنگ همان درخت است. درواقع موندریان می گوید شیئی نهایتش کجاست، پیکاسو می گوید شیئی در زمان کجاست. این ها با هم تفاوت دارد.
موندریان می رسد به نهایت شیئی و پیکاسو می رسد به زمان در شیئی و با توجه به هندسه ی متغیر در پیکاسو و هندسه ثابت در سزان و نهایت شیئی در یک هندسه ی نهایی تجلی می کند برای موندریان، اما باز این جا تمام نمی شود.

باز این سؤال پیش می آید که آیا این هندسه در نهایتش ثابت است. یا یک تصادف است؟ وقتی که برگ درخت می لرزد هیچ وقت ثابت نمی شود که بفهمی ریشه اش در کجاست؟ این ها دایماْ در تصادف با یکدیگرند. برگ ها می لرزند یعنی هیچ وقتی نمی شود این تصادف لرزش بین برگ ها را محاسبه کرد. پس از صدفه یا تصادف یک امر نهایی است.
امر نهایی فقط در حضور هندسی اش نیست در آن تصادف است. حالا آدمی مثل جکسون پولاک این تصادف را مبنای کارش قرار می دهد و مطرح می کند. او رنگ را می پاشد روی بوم تا تصادف نقشی را شکل بدهد.

پس بنابراین واقع گرایی در هنر به معنای ثبت عینی پدیدارها نیست، مثل یک فیلم خبری.

اصلاً به هیچ وجه. فیلم خبری هم جای خودش را دارد ولی در هر حال اثر هنری نیست فیلم خبری برای ما آرشیو و سابقه ی ذهنی درست می کند.

وقتی می گوییم واقع گرایی هنرمندانه تنها به معنای ثبت عینیت نیست بلکه یک نوع واقعیت در آن داریم.

بله در عین حال کشف یک لایه ی جدید. چون آن چه که قبلاً کشف شده دیگر هنر نیست. اگر ما امروز مثل پیکاسو نقاشی کنیم کاری نکرده ایم. به همین جهت ضیاءپور علیرغم این که نقاش خیلی خوبی است اما چون دست دوم پیکاسو است مطرح نمی شود و در تاریخ هنر اسم پیکاسو مانده نه اسم او. اگر از براک هم حرفی زده می شود او شبیه پیکاسو نیست و قصه ی خودش را دارد.

حالا چرا ضیاءپور کمی جالب است چون تکرار گرته ای از سبک پیکاسو را با موتیوهای ایرانی ترکیب کرد. اما او کشف جدیدی نکرده. او مثل یک معلم کشف پیکاسو را تشریح کرده. معلم ها هیچ وقت وارد تاریخ علم نمی شوند. آن ها نقش بسیار مهمی دارند ولی وارد تاریخ نمی شوند. تاریخ مرحله ی ورود به کشف جدید است. یعنی وقتی ما چیزی را کشف می کنیم وارد تاریخ می شویم. به همین جهت ۴۰۰ سال است که ما وارد تاریخ نشده ایم. چون ما هیچ چیز کشف نکرده ایم. تاریخ سیاسی، اجتماعی، … دنیا را بگردید هیچ اسمی از ما نیست. همین تاریخ سینما ما در سال ۱۹۰۰ دوربین داشتیم و فیلم هم ساختیم در این سال آلمان هنوز دوربین نداشته و فیلم نساخته اروپای شرقی بیست سال بعد از ما دوربین داشته، ژاپن ۲۵ سال بعد از ما دوربین داشته. آمریکای لاتین ۳۰ سال بعد دوربین داشته. همه ی این کشورها در تاریخ جهانی سینما هستند در صد سال اخیر الا ایران!! آیا ما کشفی در ساختار – رویکرد یا تکنیک سینما کرده ایم که جهان را با سوژه و موضوع جدیدی در سینما روبرو کند؟ نه! پس وارد تاریخ نشدیم.

آقای بیل گیتس در تاریخ هست اما کاربران تکنولوژی که او ساخت در تاریخ نیستند تاریخ ساختن امر کاشفانه ای است تاریخ آن لحظه ای ساخته می شود که یک تحول ایجاد شود حتی تحول منفی. مثلاً چنگیز کشف کرد که می تواند چند میلیون انسان را بکشد تا آن روز چنین ظرفیتی در کشتار جمعی کشف نشده بود. فاتحان قبل از او هیچ کدام چنین کشفی نکرده بودند. داعش حجم خشونت انسانی را کشف کرد و به آن عمل کرد در مدل قرن ۲۱ و این که جامعه ی امروز انسانی چه ظرفیتی از خشونت دارد.

در فیلم طعم گیلاس کیارستمی می بینیم یک نفر می خواهد خودش را بکشد فرض بر این است کسی که قصد خودکشی دارد می رود خودش را می کشد حالا چه جنازه اش بیرون خاک بماند و چه داخل خاک. فرقی نمی کند اما در این فیلم ماجرا چالش ذهنی این آدم است که می خواهد کسی را پیدا کند که روی جسدش خاک بریزد یعنی یک نوع رئالیسم که فقط بخشی از یک واقعیت بزرگ است و کارگردان می خواهد با واکاوی همین یک بخش از واقعیت مخاطب را تحت تأثیر یک اندیشه قرار دهد. این نوع نگاه به واقعیت – یعنی نگاه عمودی– که در ادبیات و سایر هنرها هم داریم. آیا مزیتی به نگاه گسترده دارد؟

ببینید آدمی مثل تولستوی نگاهش، نگاه فیزیکال است اما شما نمی توانید تولستوی را حذف کنید و بگویید داستایوسکی بر تولستوی مزیت دارد. تولستوی بخشی از دنیا را در جنگ صلح به شکل پهنه ای و گستره گرا دیده و داستایوسکی پر از خرده هاست خرده هایی که در جریان داستان با هم یک کلیت را تشکیل می دهند اما این کلیت هیچ وقت یک کلیت گسترده نمی شود و همیشه در حد خرده نگاری می ماند در عین این که به ما یک ایده ی کلی می دهد اما خودش به عنوان یک خرده نگاری می ماند، چون تولستوی همیشه یک نمای باز عجیب دارد که در آن هزاران انسان هست.

به همین دلیل اسامی آدم های جنگ و صلح را نمی شود حفظ کرد. بیننده در این لانگ شات یا خرده نگاری یا نگاه عمقی چه گونه یک واقعیت را کشف می کند این مهم است درست مثل کشف باستان شناسان، حفاران غیرقانونی و غیرمتخصص همین طور بدون مطالعه کلنگ را می زنند و کلی اثر باستانی زیر خاک را از بین می برند ک یک کاسه ی سالم مثلاً در بیاورند و بفروشند اما یک باستان شناس چون حقیقت قضیه را می داند ریزریز خاک یک بخش را با احتیاط برمی دارد و با فرچه خاک اطراف یک اثر باستانی را پاک می کند که گاهی ساعت ها طول می کشد و این اثر ارزشمند را از زیر لایه های عمیق خاک «کشف» می کند.
مهم این کشف است. هر دوی این ها عمودی حرکت کرده اند اما این حرکت عمودی با آن حرکت عمودی تفاوت ماهوی و نتیجه ی کاملاً متفاوتی دارد. اولی منفعت خودش را کشف می کند و آن یکی تاریخ را کشف می کند. آثار شولوخوف هم عمودی رفته اما منافع یک نظام را کشف کرده و براساس این منافع حرکت عمودی انجام داده. اما فالکنر حرکت عمودی انجام نداده.

به همین جهت وقتی کندی بر سر کار می آید هر هفته ای یک روز با هنرمندان قرار نهار می گذارد وقتی فالکنر را دعوت می کند، پاسخ او این است: «یک نهار نمی ارزد که از لوس آنجلس به واشنگتن بیایم!» و نمی رود. چون حرکت او براساس واکاوی نقاط ضعف و نقص های نظام آمریکاست او نظام روانی جامعه ی آمریکا و نظام حاکم بر آن را به صورت عمودی واکاوی می کند.
او فیزیک را عمودی نمی بیند بلکه درون فیزیک را عمودی می کاود اما شولوخوف نه! تفاوت این جاست این که به کجا بزنی که به نفت برسی. در عین حال ساختارها هم مطرح است این که ما ساختار را مجرد ببینیم یا ساختارها را در ترکیب با هم می بینیم. مهم این است که ما چه طور یک موضوع را به مسئله تبدیل کنیم. تا زمانی که موضوعی به مسئله تبدیل نشود نه حساسیت برانگیز می شود و نه چیزی را تغییر می دهد. به همین دلیل است که کلی فیلم درباره ی فحشا و اعتیاد داریم اما هیچ کدام موفق نشده اند این دو موضوع را تبدیل به مسئله کنند. وقتی ما بتوانیم واقعیتی را به مسئله تبدیل کنیم آن وقت است که عمودی حرکت کرده ایم. اما وقتی واقعیت را تبدیل به مسئله نمی کنیم و به عنوان یک امر خوشایند آن را تصویر می کنیم مثل شولوخوف و خیلی های دیگر که شبیه او کار می کنند.

شما در فیلم «تهران هنر مفهومی» آیا با هدف عادت زدایی از ابتدا تصویر تهران را در آیینه ها گذاشتید که تماشاگر حواسش جمع باشد که قرار نیست فیلم منظره و خیابان ببیند یا با این عادت زدایی تصویری نظرتان را درباره ی واقعیت موجود بیان کردید و معوج بودن تهران را خواستید بیان کنید.

این که ما حتماً عادت زدایی کنیم به هر قیمت امروز به خصوص در بین جوان ها تبدیل به یک کار لوس و بی مزه شده. مسئله این است که رویکرد ما چه باشد و چه تفکری در مورد یک مسئله داشته باشیم. تهرانی که ما امروز داریم حتی امروز به «کلان آبادی» معروف شده و نه حتی کلانشهر چون یک آبادی بی سروته است و یک ده بزرگ شده است و نه یک شهر با مقتضیات شهری. دوم این که شهروندش، شهروند نیست، شهرنشین است. این دو با هم فرق می کنند.

چون شهروند با شهر خودش تعاملی دارد. اما شهرنشین مثل میهمان فقط ساکن است و فقط توقع سرویس گرفتن دارد. پیاده روهای تهران برای پیاده رفتن نیست در پیاده روهای دنیا میز و صندلی هست، آدم ها می ایستند و می نشینند با هم حرف می زنند (در قدیم تهران هم همین طور بود) اما امروز پیاده روهای ما فقط شده جایی برای گذر به سرعت آدم ها و موتورسیکلت ها البته در میدان های شهرهای بزرگ دنیا شما با کبوترها بازی می کنی پای حوض میدان می نشینی، این جا اصلاً میدانش کجاست؟ اگر بخواهی به وسط یک میدان بروی قطعاً تصادف خواهی کرد اصلاً مرکزیت میدان های این شهر از بین رفته. این پیاده روها دیگر جای تأمل و تعامل نیست. انسانی که تأمل نمی کند یک انسان مجازی است.

چون تأمل ظرفیت انسان است. جالب این جاست که از وقتی این مجازی بودن شکل گرفت شیشه های معوج هم در تهران بیشتر شده و در ساختمان های مختلف از آن استفاده می شود. همین معماری ناخودآگاه نماد تاریخ و موقعیت هر جامعه است. هابرماس می گوید: «فضاهای عمومی است که می گوید شهر یعنی چه و فضاهای عمومی است که شهر را تعریف می کند» این جا خصوصی بودن فضاهاست که شهر ما را تعریف می کند. در همه ی دنیا شهرداری عمومی ترین جای ممکن است اما من شهروند در ایران برای ورود به شهرداری باید به ده تا سؤال پاسخ بدهم و کارت نشان بدهم و …

انگار داری به حریم کسی تجاوز می کنی. در دومای برلین مردم آزادانه وارد می شوند مذاکرات علنی مجلس را گوش می دهند و خارج می شوند اما این جا از نمای مجلس قصد فیلمبرداری داشتم جلوی مرا گرفتند و بیست نفر مأمور مانع شدند گفتم آقا مجلس متعلق به مردم است. و درگیر شدیم و … به هر حال آخر سر تصاویر مجلس را روی بدنه ی سماورهای پشت ویترین مغازه های روبرو گرفتم. یعنی عمومی ترین بخش جامعه تبدیل به یک پدیده ی خصوصی شده. این دیگر شهر نیست یلکه یک دفورماسیون کامل است.

 

این مطلب در همکاری با مجله آزما منتشر می شود