انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هویت فرهنگیِ «ایرانی بودن»

محسن شهرنازدار، انسان‌شناس، محقق مطالعات قومی و تاریخ فرهنگی، عضو شورای مرکزی مؤسسه انسان‌شناسی و فرهنگ است. در سال‌های اخیر دبیری علمی پروژه پژوهش‌های ایران فرهنگی ویژه بلوچستان را بر عهده داشته که تاکنون ۲۲ جلد از این مطالعات را منتشر کرده است. با آقای شهرنازدار درباره مسئله قومیت در ایران به گفت‌وگو نشستیم. شهرنازدار معتقد است پیش‌کشیدن مسئله فدرالیسم سیاسی در ایران موضوعیتی ندارد؛ چرا‌که ما در ایران اکثریت قومی حاکم نداریم. شاید اکثریت سیاسی حاکم بر اقلیت سیاسی محکوم داشته باشیم اما مسئله در اینجا قومی نیست. او همچنین در این گفت‌وگو به خرده‌گرفتن برخی به زبان فارسی و تبدیل آن به موضوعی قومی هم اشاره می‌کند و می‌گوید این زبان هم متعلق به هیچ قومی نیست و همان‌طور‌ که تاریخ نشان می‌دهد یک زبان دیوانی و برقرار از دربار عثمانی تا گورکانیان هند بوده است. با شهرنازدار همچنین درخصوص وضعیت تاریخی، فرهنگی و اجتماعی سیستان‌وبلوچستان در طول تاریخ و اهمیت این سرزمین برای ایران هم به گفت‌وگو نشستیم:

 

  • یکی از ویژگی های سرزمین ایران وجود قوم های متفاوت درکنار یکدیگر است. به ندرت پیش می‌آید در کشوری با وجود این چنین تنوع قومی شاهد تنش و درگیرهای قومی نباشیم. به نظرتان چه چیزی ویژگی اساس این رواداری خودانگیخته بین مردم ایران است.

 

اصطلاح جالبی را به کار بردید: رواداری خودانگیخته! این ترکیب مرا یاد نظریه «نظم خودانگیخته» فون هایک می‌اندازد که اتفاقاً برای تببین و پاسخ شما هم کارایی دارد. به عقیدۀ او نظم اجتماعی صورت عقلی و برنامه‌ریزی‌شده ندارد، بلکه بنابر تجربۀ تاریخی، الگوهایی به دست می‌آید که تولید نظم خودجوش می‌کند. این البته نافی نظم خردگرا و برساخته‌ای نیست که بواسطۀ  قوانین و فرامین شکل می‌گیرد. سنت‌هایی که نظم اجتماعی و دوام جوامع قدیمی را تضمین کرده‌اند، عموماً از نوع نظم خودانگیخته هستند.

دربارۀ ایران و خصلت‌های فرهنگی مردمان آن هم موضوع از همین قرار است. در پس این رواداری که به آن اشاره داشتید، تجربۀ تاریخی یک تمدن دیرپا وجود دارد که در بستر یک شاهراه اقتصادی و فرهنگی به وجود آمده است. این موقعیت پیش‌نیازهایی را به ساکنین این فلات برای نظم اجتماعی و پایداری آنها، نمی‌گویم تحمیل می‌کند، بلکه برای آن‌ها مهیا می‌کند. به گمانم تسامح و رواداری میان خود و برقراری روابط پایدار با حاکمیت مرکزی از آن جمله بوده است. بررسی جغرافیای انسانی ایران برای ما روشن خواهد کرد این تجربۀ تاریخی ارتباط تنگاتنگی با ویژگی‌های طبیعی فلات ایران داشته ؛ ویژگی‌هایی که در کسب قدرت و مانایی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی گروه‌های انسانی مستقر در آن   نقش محوری ایفا کرده است. موقعیت سوق‌الجیشی و ژئوپلیتیکی ایران مهم‌ترین موضوع است که این سرزمین را در گذرگاه میان شرق و غرب قرار می‌دهد و در عین حال با همه وسعتی که دارد، به دلیل ویژگی های توپوگرافیک، امنیت نسبی در آن حاکم شده است. رشته‌کوه‌های البرز و زاگرس را نگاه کنید که چگونه مانند یک دژ ایران را تا جایی که ممکن بوده در طول تاریخ از نفوذ شمالی و غربی نیروی متخاصم حفظ کرده است. از سمت مشرق هم ایران به شاهراه اقتصادی متصل می‌شده و یک هاب ترانزیتی و اقتصادی مهم تجارت جهان قدیم بوده؛ بی‌دلیل به آن پل فیروزه نمی‌گویند. جادۀ ابریشم و موقعیت ترانزیتی ایران در این راه مهم اقتصادی را در نظر بگیرید که نزدیک به دو هزار سال بزرگترین شاهراه بازرگانی جهان بوده است. ایران عصر ساسانی با ایجاد راهِ شاهی غیر از عایدی حاصل از تجارت در این جاده، حق تزانزیت وحقوق گمرگی داشت و درعین‌حال وابستگی امپراطوری رم شرقی به این موقعیت ترانزیتی را ابزار چانه‌زنی سیاسی خود کرده بود. این موقعیت تا دورۀ صفوی و اهمیت یافتن جادۀ ادویه تداوم پیدا کرده است. هنوز بقایایی از شاهکار راه‌سازی ایرانیان در گردنه‌‌های صعب‌العبور البرزکوه و منطقۀ جهرم باقی مانده که مسیر کاروان‌های جاده ادویه را نشان می‌دهد. همه این ویژگی‌ها موجب شده تا ساکنین این سرزمین پهناور که در متنوع‌ترین گروه‌های قومی با یکدیگر مرزهای فرهنگی مشخصی ایجاد کرده‌اند، در عین حال به هم وابسته باشند و روابط پایدار ایجاد کنند. این به شکل طبیعی تولید «نظم خودجوش» کرده است. چون همان تجربۀ تاریخی به ایرانیان آموخته که قطع ارتباط و یا تخاصم با ساکنین سرزمین‌های پیرامون و یا منازعات قومی، در جایی که یکی از منابع اصلی توسعه در آن همواره عبور مال‌التجاره بوده، به معنای نشستن بر شاخه و بن بریدن است؛ کاری که ما البته در دوره معاصر مکرر انجام داده‌ایم. آن سوی ماجرا هم وقتی نفی فرهنگ‌های قومی به سود ملی‌گرایی مرکزگرا اتفاق می‌افتد، عملاً هویت یکپارچۀ ایرانی را نادانسته به چالش کشیده‌ایم. این البته محصول دورۀ گذار از «هویت فرهنگی ایرانی بودن» به «ماهیت سیاسی ایرانی بودن» است.

شکی نیست که تنوع بی‎مانند فرهنگی‌های قومی در فلات ایران در نگاه اول تهدیدی برای شکل‌گیری هویت یکپارچۀ ملی و استقرار حاکمیت مرکزی و تمامیت ارضی به نظر می‌رسد، اما همین تنوع قومی در طول تاریخ، هویت جمعی ایرانیان را رقم زده و به ایرانی بودن معنا داده است. چون مفهوم ایرانی بودن بر نژاد یا گروه قومی مشخص و معینی دلالت ندارد. به عبارت دیگر ایرانی بودن یک مفهوم فرهنگی است که در مسیر دوگانه اما به هم پیوستۀ هویت قومی و فرهنگ معیار ایرانی محل بروز و تجلی یافته است. آنچه ایرانی بودن را فارغ از گروه‌های قومی معین می‌کند، فرهنگ برساخته ایرانی است که تحت عنوان فرهنگ معیار می‌توان از آن یاد کرد و عموماً تا پیش از تشکیل دولت ملی در ایران ماهیت پایتختی داشته است. فرهنگ معیار از طریق بازنمایی در زبان، معماری و هنر محل تجلی و بروز می یافت و پس از دولت ملی همین عناصر شکل‌دهندۀ فرهنگ معیار ایرانی بود که بدل به نشانه‌های هویت ملی شد. به همین سبب تبدیل و انتقال مفاهیم فرهنگ معیار به هویت ملی در ایران عصر جدید بدون مقاومت جدی صورت گرفت چرا که فرهنگ‌های قومی ایرانی با این عناصر شکل‌دهندۀ این هویت برساخته، ارتباطی پایدار و بسیار قدیمی داشتند. به همین دلیل هم اندیشه‌های انترناسیونالیستی با همه نفوذ جدی جریان‌های چپ در لایه‌های مختلف جامعه ایرانی، قوام جدی نیافت و پایداری مختصری داشت. حتی بنیادگرایی دهه‌های اخیر و اندیشه‌هایی که با تکیه بر مفاهیم مذهبی امت واحده، به نفی جغرافیای فرهنگی ایرانی و ایده‌های وطن‌خواهی می‌پرداخت، در نهایت به نفع هویت جمعی ایرانی عقب‌نشینی کرد و فارغ از کم و کیف آن دیدیم و می‌بینیم که مفاهیم اندیشه ملی و هویت ایرانی در ادبیات و گفتمان سیاسی اصولگرایان هم  ظاهر شده است.

 

مناطق مرزی، درطول تاریخ مصائب و گرفتاری های بی‌شماری داشته‌اند. گذشته از فقر دامن‌گیر این سرزمین‌ها، همواره ساکنان آنجا برای حفظ زبان وهویت و در یک کلام برای فرهنگ خود بسیار تلاش کرده‌اند. آیا اینکه بلوچستان یک منطقه مرزی است در انتخاب شما موثری بوده است ؟و چرا قوم بلوچ را برگزیده‌اید؟

 

البته به گمان من زبان و هویت فرهنگی اقوام ایرانی که در مناطق مرزی مستقر هستند و از مرکز فاصله دارند، به دلیل دوربودن از پارامترهای مؤثر بر تغییرات فرهنگی، کمتر آسیب دیده‌اند و لزوماً این موقعیت آگاهانه نبوده است. به همین دلیل در مواجهه با توسعۀ‌ شتاب‌زده و دسترسی‌های ناگهانی به فرهنگ‌های پیرامونی، مسأله مهاجرت، ارتباطات ناشی از شبکه‌های اجتماعی نوظهور و … این فرهنگ‌ها سرعت تغییرات بالاتری را نشان داده‌اند. از طرف دیگر واقعیت امر این است که بلوچستان و به‌طورکلی استان سیستان و بلوچستان گرچه یک استان و منطقۀ مرزی به شمار می‌رود، اما به سبب پهنۀ وسیع جغرافیا، مناطق غربی  آن عملاً دور از مرز است و مصائب و مسائلی دارد که از جنس و تبعات موضوعات مرزی نیست. در نظر داشته باشید که از شمال استان یعنی از منطقۀ سیستان مثلاً هامون صابری تا چابهار در منطقۀ جنوبی استان و مجاورت با دریای آزاد، عملاً هزار کیلومتر راه است و از شرق تا غرب مناطق مرکزی بلوچستان مثلاً از گلمورتی دلگان تا سراوان ۴۰۰ کیلومتر فاصله وجود دارد. شما از هرجهت در خاک اروپای مرکزی این مسافت را طی کنید، اگر از چند کشور عبور نکنید از مرزهای سیاسی آن کشور عبور خواهید کرد! این نکته را از این جهت عرض می‌کنم که مخاطبان شما پهنۀ وسیع جغرافیای سیستان و بلوچستان را بهتر بشناسند. بلوچستان که بخش اعظم این استان را تشکیل می‌دهد، گرفتار فقر و توسعه‌نیافتگی است که لزوماً دلایل مرزی ندارد، گرچه اکثر مناطق مرزی ایران مبتلا به این آفات شده است.

اما درباره سوال اصلی شما که چرا بلوچستان را انتخاب کردم باید عرض کنم سهم مطالعات قومی دربارۀ این منطقه از ایران بسیار ناچیز بوده است. در ایران به طور کلی مطالعات قومی سهم اندکی از پژوهش‌های  اجتماعی و فرهنگی را به خود اختصاص داده و بلوچستان بیش از سایر حوزه‌های قومی ایران، با کمبود منابع برای پژوهش مواجه بوده است. اعتقاد راسخ دارم هیچ نوعی از توسعه بدون مطالعات تاریخی و فرهنگ‌شناختی پایدار نخواهد بود و توسعۀ پایدار بدون چنین مطالعاتی نه در این مملکت بلکه در هیچ جای جهان رخ نداده و نخواهد داد.

امروزه مفهوم توسعۀ منطقه‌ای هم تغییر کرده و ارتباط معنادار میان میان توسعه و امنیت، بحث توسعه‌نیافتگی منطقه‌ای را به موضوعات کلان امنیت بین‌الملل  پیوند زده است. بعد از جنگ جهانی دوم طرح  مارشل و اصل چهار ترومن با همین رویکرد مطرح شد و سخنرانی مراسم تحلیف ترومن دربارۀ نابرابری اقتصادی در جهان و تهدید قلمداد کردن توسعه‌نیافتگی برای تحقق امنیت، به نوعی سرآغاز مباحث اقتصاد توسعه بود. مطالعات توسعه اما از ارتباط بیشتر میان اقتصاد، سیاست، فرهنگ و اجتماع روشمندتر شد و در یک بستر میان‌رشته‌ای در پیوند با انسان‌شناسی و مطالعات قومی رشد کرد. در این بین مطالعات قومی در مباحث توسعه، به گمان من از رویکرد کلاسیک انسان‌شناسی به مراتب اهمیت بیشتری دارد و به همین دلیل با این رویکرد به سراغ بلوچستان رفتم. در حقیقت روش من در این پروژه  بر مبنای انسان‌شناسی در گرایش‌های مختلف، اعم از انسان‌شناسی تاریخی تا تک‌نگاری قومی بوده، اما رویکرد نظری این پژوهش از دیدگاه‌های مطالعات قومی سرچشمه گرفته است. میان این دو مرز باریکی وجود دارد که بیشتر متوجه خاستگاه تاریخی آنهاست. انسان‌شناسی عموماً رشته‌ای بر مبنای نیازهای استعمار بوده و مسئلۀ شناخت خود از دیگری برای سلطه، در زمینۀ تاریخی پیدایش آن نقش محوری داشته است. اما مطالعات قومی نتیجۀ واکنش دانشگاهی به همین سابقه و بخصوص ناشی از جنبش برابرخواهی سیاه‌پوستان امریکا و مبارزات مارتین لوترکینگ در دهۀ شصت میلادی بود. در مطالعات قومی نقش قومیت در تعاملات معاصر جوامع مورد بررسی قرار می‌گیرد و بر خلاف رویکردهای کلاسیک انسان‌شناسی بخصوص در کشور ما، تغییرات فرهنگی در جوامع قومی نه تنها نگران‌کننده نیست، بلکه در مسیر توسعه امری اجتناب‌ناپذیر و حتی ضروری است. بلوچستان میدان مناسبی برای مطالعات قومی محسوب می‌شود. تهدید فقدان منابع برای من در انتخاب یک میدان وسیع مطالعه، بدل به فرصت شد و این فرصت را غنیمت دانستم و در طی دو دهه ارتباط پیوسته خودم را با منطقه حفظ کردم و به پژوهش‌های میدانی و کتابخانه‌ای درباره بلوچستان پرداختم.

 

به لحاظ ژئوپلتیکی اهمیت و جایگاه بلوچستان و سیستان را در چه می‌دانید؟

سیستان و بلوچستان گرچه به دلیل دوربودن از مرکز و تفاوت‌های فرهنگی آشکار و همین‌طور توسعه‌نیافتگی استانی مهجور است اما به دلیل پهنۀ وسیع سواحل آن با دریای آزاد، حقیقتاً دروازۀ استراتژیک فلات ایران محسوب می‌شود. بلوچستان سرزمین غنی و ثروتمندی است. اما این صورت نهفته، محل تجلی پیدا نکرده و پتانسیل‌های اقتصادی آن عیان نشده . در طول تاریخ ما، بیگانگان از این پتانسیل‌ها بیشتر آگاه بودند تا حاکمیت مرکزی. در دورۀ قاجار مناطق ساحلی بلوچستان و هرمزگان در اجارۀ سلطان مسقط بود که البته خود را ایرانی می‌دانست. موقعیت ترانزیتی، تجارت دریایی و کشاورزی مجموعه‌ای از فرصت‌های نهفته در این منطقه بوده است. در عین حال از نظر سیاسی و موقعیت استراتژیک و راهبردی، این منطقه از ایران از دوره باستان مورد توجه دوستان و دشمنان ایران قرار داشته است. از نئارخوس دریاسالار اسکندر تا ژنرال گلدسمیت نفوذ و سلطه بر این منطقه را بسیار مهم و ضروری می‌دانستند. شما نقشه تجاوز به خاک ایران توسط روسیه و انگلیس  را در دو جنگ اول و دوم جهانی ببینید تا نقش محوری سیستان و بلوچستان را در آن به روشنی دریابید. معاهدۀ پاریس و به تبع آن نفوذ بریتانیا در این منطقه و استقرار خط تلگراف هند و اروپایی در بلوچستان و نهایتاً انتزاع مناطق شرقی  از ایران در نتیجۀ شناخت دقیق بیگانگان از اهمیت استراتژیک بلوچستان بوده است اما حکومت مرکزی همواره غافل بوده و والیان محلی اگر نخواهیم بگوییم خائن بودند، جاهلانی صاحب سبک بوده‌اند! بروید وعدۀ عبدالحسین‌خان فرمانفروا والی وقت کرمان و بلوچستان به مستشار معروف بریتانیایی سِر پرسی سایکس را بخوانید تا به عمق فاجعه پی ببرید. او با یک ضرب و تقسیم ساده به این نتیجه رسیده بود که چون نگهداری ایالت بلوچستان سالی سی هزار تومان خرج دارد و تنها هفده هزارتومان عایدی نصیب حکومت مرکزی می‌کند، پس حفظ آن زائد است و با این استدلال وعدۀ واگذاری بلوچستان را به بریتانیایی‌ها می‌دهد.

بلوچستان دروازۀ ورود به شبه‌قارۀ هند و شرق بوده است؛ در بازی بزرگ میان روس و انگلیس، محور اصلی رقابت‌های منطقه‌ای شد و طرح سرزمین حائل برای حفاظت از منافع بریتانیا در برابر نفوذ روسیه، در پیرامون این منطقه شکل گرفت.  روزگاری که حوضه آبریز دشت سیستان از مناطق آبخیز آن و مسیر هیرمند جدا نشده بود، قطب کشاوزی و انبار غله ایران بود.

در قرن نوزدهم عبور محصولات صنعتی انگلیس به شرق ایران و از آنجا به آسیای میانه عملاً بلوچستان را به راه ارتباطی با آسیای مرکزی تبدیل کرده بود. بنادر بلوچستان از جاسک تا کراچی هاب تجارت دریایی میان شبه قاره هند تا افریقا بوده است. گرچه مناطق شرقی سیستان و بلوچستان در مداخلات و قراردادهای ننگین مک‌ماهون و گلدسمید از ایران جدا شد، اما از اهمیت استراتژیک این منطقه کاسته نشده و با اینکه بسیاری از این موقعیت‌ها با توسعۀ بنادر کشورهای جنوبی حاشیۀ خلیج فارس و دریای عمان و فرصت‌سوزی‌های تاریخی ایران از دست رفته، اما همچنان می‌تواند احیا شود. وضعیت  کنونی این استان خود گویای این موقعیت است؛ دومین استان پهناور ایران است که البته با کرمان به عنوان پهناورترین استان کشور فاصله کمی دارد؛ هر دو حدود ۱۸۰ هزار کیلومتر مربع مساحت دارند یعنی این دو استان مجاور که از قضا در تقسیمات کشوری ایران در عهد قاجار تحت عنوان «ایالت بلوچستان و کرمان» با هم یک ولایت را تشکیل داده بودند، عملاً بیش از بیست درصد مساحت کل کشور را در برگرفته‌اند. سیستان و بلوچستان به نسبت این پهنه وسیع، جمعیت اندکی دارد و نیمی از جمعیت آن را جامعۀ روستایی تشکیل می‌دهد. به طوری که این استان رتبۀ سوم جمعیت روستایی ایران را دارد اما از نظر نسبت جمعیت روستایی و شهری در مقام اول است. دست کم یک ششم مرزهای سیاسی ایران در استان سیستان و بلوچستان قرار دارد. بزرگترین پهنه مرزی رو به دریای آزاد در ایران متعلق به مکران در جنوب استان است و همزمان با دو کشور همسایه، مرز مشترک دارد. از این نظر فقط با آذربایجان غربی قابل مقایسه است که از سه سمت با نخجوان و ترکیه و عراق مرز سیاسی دارد اما پهنه وسیع رو به دریای آزاد بلوچستان که بیش از ۲۵۰ کیلومتر از مرزهای آبی ایران را در بر گرفته، یک موقعیت ممتاز و بی‌مانند برای تجارت دریایی ایران ایجاد کرده و به آن موقعیت پایتخت دریایی داده است. به طوری که اگر سرمایه‌گذاری درستی در آنجا صورت می‌گرفت، گوی سبقت را از بنادر تجاری منطقه ربوده بود و می‌توانست تبدیل به هاب تجارت دریایی منطقه شود. این موضوع طنز تلخی را تداعی می‌کند اگر به شما بگویم این حرف‌ها در قرن‌های گذشته هم زده شده و به آن توجه کافی نشده است! عبدالحمیدمیرزا والی کرمان و بلوچستان هم همین حرف‌ها را خطاب به ناصرالدین شاه زده و در یک نسخه خطی سفرنامه که در همین مجموعه منتشر شده ، به او پیشنهاد می‌دهد که دولت بیاید اینجا استحکامات بسازد و امنیت منطقه را تأمین کند و نتیجۀ این کار، علاوه بر تأمین امنیت منطقه، عایدی بسیار زیاد از گمرک و تجارت مرزی خواهد بود. او تأکید کرده در این صورت در اندک زمانی شهر «مملو از رعیت و تجار خارجه و کسبه»خواهد شد! و جالب‌تر آنکه به فرار سرمایه‎‌ها اشاره دارد و می‌نویسد از ظلم حاکم محلی همه «فراریِ مسقط و خارج!» شده‌اند. از زمان نگارش این متن ۱۵۰ سال گذشته و به این پتانسیل‌ها توجه در خوری نشده و یا دست کم اگر توجهی شده، پابه‌پای رقابت منطقه‌ای پیش نرفته است. اهمیت اقتصادی و پتاسیل‌های توسعۀ تجاری منطقه را در گزارش‌های متعدد دیگری از همان دوره می‌توانید پیدا کنید. مؤیدالاسلام، مدیر روزنامۀ حبل‌المتین کلکته در اوایل عصر پهلوی بندر چابهار را با لندن و نیویورک مقایسه کرده و احداث راه آهن چابهار به شمال را از ضروریات توسعه ایران و آن را «اعظم الطرق» تجارت دریایی جهان نامیده. در دورۀ پهلوی که نهادهای مطالعات برنامه‌ریزی توسعه سامان پیدا کردند، شرکت ایتالیایی ایتال‌کنسولت از طرف سازمان برنامه و بودجه به عنوان مشاور طرح جامع توسعه استان در منطقه مستقر بود و در گزارش‌های آنها هم به اهمیت سرمایه‌گذاری در این بخش‌ها و همین‌طور پتانسیل بی‌مانند کشاورزی در مناطقی که امکان چهار فصل کشت  دارد، تأکید شده است. همه اینها را گفتم تا بگویم فقر در بلوچستان نهادینه نیست و می‌تواند با اندک توجهی، بسیار ناپایدار باشد. اتفاقاً ثروت‌های بزرگ شخصی از محل همین پتانسیل‌های مرزی و منطقه‌ای، عاید تجار و بازرگانان محلی شده تا جایی که به جرأت می‌توانم بگویم عدۀ افراد ثروتمند در بلوچستان اگر از مناطق دیگر ایران بیشتر نباشد، کمتر نیست! اما فقر فرهنگی در آنجا بیداد می‌کند و توزیع نامتناسب ثروت به دلیل بی‌عدالتی ناشی از قشربندی اجتماعی جامعه بلوچ، در کنار کمبود زیرساخت‌های عمران و آبادانی و از همه مهم‌تر، فقدان عقلانیت و یا دست کم نقشۀ جامع در برنامه‌ریزی توسعه، چهرۀ این منطقه را به فقر آلوده و در پایین‌ترین سطح توسعه در ایران قرار داده است.

 

شما قوم‌شناسی را یکی از عوامل مؤثر در توسعه می‌دانید. البته فرهنگ و باورهای یک قوم به همین میزان که می‌تواند نقش سازنده‌ای در توسعه داشته باشد، می تواند مانعی برای توسعه هم باشد.

تنوع قومی مانع توسعه نیست، بلکه توسعۀ شتاب‌زده و سیاست‌های ناکارآمد پتانسیل‌های نهفته برای توسعه در مناطق بومی را  از میان برده است. آنچه شما به آن اشاره داشتید و از نقش دوگانه باورها و فرهنگ‌ها در امر توسعه یاد کردید، دقیقاً دو رویکرد مختلف در ارتباط با تنوع قومی و فرهنگی را معرفی می‌کند. این دو رویکرد نزد حکومت‌های مرکزی در بسیاری از کشورهایی که با موضوع تنوع قومی مواجه بوده‌اند، قابل مشاهده است. یک رویکرد سلبی یا وحدت‌گراست و رویکرد دیگر ایجابی یا کثرت گراست. موضوع تنها محدود به قومیت نیست. مسألۀ قومیت، زبان و مذهب در کنار یکدیگر همزمان که می‌تواند همچون هندوستان در ساخت پارچه‌ای الوان از تنوع زیست اجتماعی و فرهنگی نقش ایفا کند، ظاهراً از موانع تحقق توسعه هم قلمداد شده است.

در رویکرد سلبی می‌توانیم از فرانسه بعد از انقلاب کبیر یاد کنیم. اتفاقاً ما الگوی تمرکزگرایی سیاسی و زبانی را از آنجا گرفته‌ایم. اما حتی فرانسه هم در این زمینه عقب‌نشینی کرده است. یکی دو سال پیش پارلمان فرانسه قانون حفظ و ترویج زبان‌های محلی را در مجلس شورای ملی کشور به تصویب رساند. حال اینکه از انقلاب ۱۷۸۹ میلادی تمامی فرهنگ‌ها و زبان‌های غیرفرانسوی به حاشیه رانده شدند تا دولت ملی مانعی برای استقرار نداشته باشد. حالا با این قانون تازه می‌شود در مدارس فرانسه زبان و گویش‌های محلی مهجور را هم درس داد و کمک‌هزینۀ دولتی گرفت!

در شوروی سابق بیش از صدوهشتاد گروه قومی استقرار داشتند و گرچه بعد از فروپاشی پانزده حوزه قومی و فرهنگی آن با اعلام استقلال سیاسی  تبدیل به کشور شدند، از جمله کشورهای حوزۀ بالتیک، قفقاز و آسیای میانه، اما همچنان کم و بیش همین میزان گروه قومی در روسیه فعلی ساکن است، زبان‌های آنها در بسیاری از مدارس و مراکز آموزشی تدریس می‌شود، بسیاری از سنت‌های قومی آنها برقرار است و مانع توسعه هم نبوده‌اند. اما در رویکرد سلبی تصور غالب این بوده است که فرهنگ‌های قومی مانع توسعه محسوب می‌شوند. در ایران دست کم بعد از تشکیل دولت ملی، به نظر می‌رسد این سیاست حاکم بوده و بخصوص بعد از تغییر سلطنت از قاجار به پهلوی این گمان تقویت شده که رویکرد سیاسی حاکمیت مرکزی به سمت مقابله با هویت قومی برای تقویت هویت ملی پیش رفته است. با اینکه شواهد و قراین بسیاری برای این ادعا وجود دارد اما از منظری دیگر در این باره می‌توان تشکیک هم ایجاد کرد. به شهادت اسناد و گزارش‌های موثق تاریخی در این مقطع از تاریخ ایران گرچه دیدگاه‌هایی افراطی برای به حاشیه راندن فرهنگ‌های قومی به نفع هویت ملی شکل گرفت، اما رجال سیاسی برجستۀ دوره مشروطه تا پهلوی اول که نقش‌های کلیدی در سیاست‌های کلان فرهنگی حاکمیت داشتند، به موضوع هویت قومی و فرهنگ های اقوام ایرانی توجه ویژه نشان داده‌اند. نمونه بارز آن رویکرد حسن تقی‌زاده است که باوجود آنکه از سردمداران تفکر ملی‌گرایی نوین ایرانی محسوب می‌شود اما در عین حال مخالف شوونیزم و یا به قول خودش ملت‌بازی افراطی است و گرچه از سیاست‌های مبارزه علیه ملوک الطوایفی ایران دفاع می‌کند اما در عین حال پاسدار هویت و زبان قومی نیز هست. مصداق این ادعا مقدمۀ فاضلانه او بر کتاب قشون کشی به بلوچستان نوشته امان‌الله‌خان جهانبانی‌ست که نخستین مقالۀ یک ایرانی درباره زبان بلوچی است و نشان می‌دهد او با چه میزان حساسیت و درایت و درعین‌حال شناخت و تخصص دربارۀ زبان‌های اقوام ایرانی مطالعه کرده است. تقی‌زاده همزمان مـروج هویت ملی و زبان فارسی است و نقش کلیدی در سیاست‌های کلان فرهنگی عصر جدید ایران از دوره مشروطه تا عصر پهلوی و سال‌های پس از آن دارد. آنچه باعث رواج این دیدگاه شده که حاکمیت مرکزی بر ضد قومیت بوده، سرکوب گروه‌های یاغی و یا برخورد نظامی با شورش‌های منطقه‌ای در اقصی‌نقاط ایران است که در فقدان حاکمیت مقتدر مرکزی پس از مرگ ناصرالدین شاه، ولایات خودمختار تشکیل داده بودند و یا در دوره انتقال قدرت از قاجار به پهلوی و یا پس از وقایع شهریور بیست اعلام خودمختاری می‌کردند و یا از پرداخت مالیات سرباز می‌زدند. تشکیل دولت ملی مستلزم پایداری سیاسی در مرزهای قدیمی ایران و ایجاد امنیت در ایالات و ولایات بوده که لاجرم با سرکوب نظامی همراه شده. به گمان من سیاست سرکوب گروه‌های یاغی یا شورش‌های منطقه‌ای که هرکدام مصادیق خود را دارند، با موضوع مخالفت با هویت قومی  خلط شده است، حال اینکه دو مقولۀ کاملاً جداست و به نظر می‌رسد گروه‌های سیاسی قومی در دهه‌های بعد این دو مقوله را  در راستای اهداف سیاسی خود یکی دانسته‌اند.

البته سیاست‌های تدریس زبان رسمی و بها ندادن به تدریس زبان‌های قومی در مدارس دورۀ پهلوی همواره مورد انتقاد بخش مهمی از جامعۀ فرهنگی ایران بود، سیاستی که تا امروز ادامه پیدا کرده است. اما در مملکتی که نظام رسمی آموزش و پرورش در آن عمری کمتر از صد سال دارد می‎توان تصور کرد که اولویت حاکمیت مرکزی با وجود محدودیت‌های امکانات آموزشی، بر تدریس زبان معیار استوار شده است. شرایط امروز با آن روزگار قابل قیاس نیست و امروزه سیاست‌های فرهنگی آمرانه، محلی از اِعراب ندارند و بدل به عکس خود می‌شوند. زمانی که سازمان برنامه در ایران شکل گرفت و بخصوص در دهۀ سی، رویکردهای دفتر اقتصادی سازمان درباره توسعه، به سمت توجه به تبعات اجتماعی و فرهنگی طرح‌های توسعه معطوف شد و مطالعات فرهنگ‌شناختی و علوم اجتماعی با پیوستن تحصیل‌کردگان این حوزه به سازمان برنامه، در دستور کار قرار گرفت. به عبارتی پیش‌نیاز هر طرح توسعه توجه به مسائل اجتماعی و فرهنگی بود و توسعۀ پایدار در گرو مطالعات فرهنگ‌شناختی معنا پیدا کرد. اما سیاست‌های دوگانه در دولت مرکزی دربارۀ این رویکردها از اوایل دوره پهلوی دوم به چشم می‌خورد و روشن است که امروزه وقتی به سیاست‌های حاکمیت مرکزی در قبال اقوام ایرانی نگاه می‌کنیم، غیر از مقاطع کوتاهی، در طی یک قرن گذشته و از آغاز شکل دولت ملی در ایران این سیاست‌ها عموماً سلبی و در نتیجه آسیب‌زا و بخشی از موانع توسعه بوده است. سیاست‌های هژمونیک ملی‌گرایی افراطی، به عصبیت و اتنوسنتریسم قومی منجر شده است. سیاست‌های غلط در زمینۀ توسعۀ مناطق عشایری، از جمله تخته قاپو و توصیه برای کشاورزی و شهرنشینی نزد عشایر، حیات اقتصادی ایلات ایرانی را به مخاطره کشید و تغییرات فرهنگی مخرب و آسیب‌های اجتماعی وسیعی به بار آورد. از بین رفتن تولید و  فرآورده‌های دامی، حاشیه‌نشینی و بزه ناشی از آسیب‌های اجتماعی آن، بیکاری و فقر و در نهایت کمرنگ شدن حیات فرهنگی و تاریخی ایلات و عشایر ایرانی از جمله تبعات این سیاست‌ها بوده است.

در بلوچستان رابطه میان فقر و توسعه نیافتگی از یک سو و ناامنی و بنیادگرایی از سوی دیگر، به وضوح قابل مشاهده است. ناامنی یکی از تبعات سیاست‌های ناکارآمد تضعیف سرداران طوایف در عرصه اقتصاد و اجتماع بومی بوده است. بنیادگرایی محصول مستقیم فقر و توسعه نیافتگی است و سیاست‌های خصمانه برای مهار بنیادگرایی، در یک سیکل معیوب و پایان‌ناپذیر به تکرار چرخه خشونت منجر شده است. جان کلام این است که به گمان من تلاش برای ایجاد وحدت مکانیکی برای تحقق هویت ملی بسیار شکننده است و باید پیوندهای وحدت ملی در ایران ارگانیک باشد و این جز با پذیرش تنوع فرهنگ‌ها و ارزش‌های قومی در کنار صیانت از مولفه‌های فرهنگ معیار میسر نخواهد شد.

 

چرا دولت‌های ایران از سرمایه‌گذاری جدی اقتصادی و فرهنگی در این مناطق سرباز می زنند. آیا این بی‌توجهی باعث به وجود آمدن نوعی اندیشه فدرالی در تقسیمات کشوری نشده است.آیا اصلاً استان‌های ما قابلیت اقتصادی چنین رویکردی را دارند؟

توجه به اقتصاد منطقه‌ای و رشد متوازن بر مبنای توزیع متناسب ثروت ملی و برخورداری اقتصادی از پتانسیل‌های بومی و منطقه‌ای از ضروریات توسعه پایدار است و این موضوع از خلال ارجاع به تجربه‌های تاریخی و به انجام رساندن مصوبات مطالعه شدۀ قانونی، میسر خواهد شد و باید در سطح کلان مورد توجه نهاد قانون‌گذار و نیز نهاد مجری قانون قرار بگیرد. این مسیر باید در روند طبیعی مطالعه و برنامه‌ریزی کلان کشور انجام شود و با رویکردهای رادیکال امکان تحقق این موضوعات فراهم نخواهد شد.

در مناطق محروم و توسعه‌نیافتۀ ایران، حس تبعیض، نارضایتی و بی‌اعتمادی به سیاست‌های کلان کشور و در نتیجه گرایش‌های واگرا نسبت به مرکز، از جمله عواقب توسعه‌نیافتگی و بی‌عدالتی اجتماعی است. اندیشۀ فدرالی نزد برخی از گروه‌های قومی هم نه بر مبنای یک رویکرد مطالعه شده، بلکه بیشتر تالی فاسد این وضع موجود بوده است. فدرالیسم در ایران عموماً با بحث‌های سیاسی تمامیت ارضی و خطر تجزیۀ ایران همراه بوده و نباید از نظر دور داشت که ماهیت سیاسی فدرالیسم در این بحث‌ها بر گفت و گو درباره فرصت‌های اقتصادی آن چیره شده است.

فدرالیسم سیاسی از نوع چند ملیتی با بحث بر سر تبعیض سیستماتیک اقلیت در برابر اکثریت، سعی در احقاق حق سیاسی و مدنی آنها دارد. اما در ایران ما اساساً اکثریتِ قومیِ حاکم نداریم که بخواهیم درباره سیاست‌های قومی ایران به الگوی فدرال فکر کنیم! حیات تاریخی ایران در یک فرهنگ موزاییکی متنوع و برآمده از تنوع فرهنگ‌های قومی شکل گرفته و در شکل‌گیری دولت ملی در ایران پس از مشروطه نیز هیچ گروه قومی برتری سیاسی در ایران نداشته‌اند. اگر مراد خرده‌گیران سلطۀ زبان فارسی باشد، این زبان هم متعلق به هیچ قومی نیست و همانطور که تاریخ نشان می‌دهد یک زبان دیوانی و برقرار از دربار عثمانی تا گورکانیان هند بوده و خلط قوم فارس با زبان فارسی، اگر از سر ناآگاهی نیست، حتماً غرض‌ورزی سیاسی در آن پنهان شده است. در تاریخ معاصر جز عراق که با مداخله استعمار و در نتیجه دیکتاتوری رژیم بعث یکپارچگی ملی خود را از دست داد، هیچ نمونه و نظیری را سراغ ندارم که کشوری با ماهیت یکپارچه سیاسی و تاریخی به هم پیوسته، در پی فدرالیسم برود. بله ما اکثریت سیاسی حاکم داریم و اقلیت‌های سیاسی محکوم داریم! و اینها مربوط به مشی سیاسی کلان کشور است و ربطی به مسئله قومیت در ایران ندارد تا آقایانی که با الگوی سیاسی حاکمیت در تعارض هستند، بخواهند از مسیر مباحث  قومی راه را بر حل مشکلات سیاسی خود هموار کنند!

صدالبته که سیاست‌های غلط حاکمیت مرکزی در قبال فرهنگ‌های قومی، زمینه این بحث‌ها را هم فراهم کرده است. این تیر خلاص به یکپارچگی ملی است و منافعی هم برای حوزه‌های قومی ایران در پی نخواهد داشت. حکایت همان بر شاخ نشستن و بن بریدن است. بله مرکزگرایی را باید نقد کرد و تمهیداتی برای تغییر سیاست‌هایی از این دست فراهم آورد. اما مرکززدایی ربطی به فدرالیسم ندارد و این حرف‌ها و این مقایسه‌ها که عمدتاً در مباحث سیاسی شنیده می‌شود، یا از سر ناگاهی است و یا دشنه‌ای در آستین پنهان شده است! مشارکت و مداخله بیشتر گروه‌های قومی و یا مناطق دوردست، در سیاست کلان کشور و تصحیح امور بر مبنای شرایط بومی در قانون اساسی مشروطه پیش‌بینی شده بود. ایجاد انجمن‌های ایالتی و ولایتی در خلال مشروطه قرار بود به این موضوع پاسخ درخوری بدهد اما متأسفانه به دلایل سیاسی این قانون عملاً تا دهه‌ها پس از تصویب نادیده گرفته شدو پس از آن هم آنطور که باید و شاید به اجرا درنیامد.

قانون تشکیل انجمن‌های ایالتی، ایالت را قسمتی از مملکت می‌دانست که مرکزی دارد و در هر مرکز انجمنی موسوم به انجمن ایالتی که رسیدگی به امور ایالت و نظارت بر اجرای قوانین در جهت سود و امنیت و آبادی آن را بر عهده می‌گیرد. اما حق قانونگذاری نداشت و در عین حال قرار بود بر رفتار حاکمان ایالات و ولایات نظارت کند. بر این مبنا چهار ایالت و دوازده ولایت شکل گرفت که اتفاقاً «بلوچستان و کرمان» یکی از این چهار ایالت اصلی بود و سه ایالت دیگر «آذربایجان»، «فارس و بنادر» و «خراسان و سیستان» بودند. بعدها و در دوره رضا شاه به الگوی تقسیم‌بندی کشوری و استان‌های ده‌گانه تبدیل شد و تا امروز که در تقسیمات کشوری به سی و یک استان رسیده‌ایم. اما این تقسیم‌بندی‌های مکانیکی، ماهیت توسعۀ نامتوازن را تغییری نداده چرا که چرخۀ مدیریت کلان کشور در این باره معیوب شده است. ما از فقدان نهادهای برنامه‌ریزی و مدیریت کلان در کشور رنج می‌بریم. به همین دلیل است که من انحلال سازمان برنامه در دولت نهم را یکی از بزرگترین خیانت‌ها  در امر توسعه و ضربه‌ای مهلک به نهاد عقلانیت و برنامه‌ریزی دولت‌ می‌دانم. فرصت‌های اقتصادی و سیاسی ما مدام در حال تهدید توسط ناکارآمدی‌ها و فقدان عقلانیت در سطوح مختلف مدیریت است. اگر یک عضوی هم درست کار می‌کند، ناکارآمدی اعضا دیگر کارکرد آن عضو را هم فلج خواهد کرد.

در بلوچستان ما با سیاست یک بام و دو هوا مواجه هستیم. از یک طرف صحبت از سیاست‌های کلان در توسعه سواحل مکران مطرح می شود که ایده‌ای هوشمندانه و بر اساس شناخت ظرفیت‌های ژئوپلیتیکی و اقتصادی منطقه است اما از طرف دیگر تصمیم‌گیری درباره یکی از مهمترین مناطق جغرافیایی و سیاسی ایران را در سطح منازعات بومی تقلیل داده‌ایم و فرصتی ایجاد کرده‌ایم که غرض‌ورزی های شخصی و سوگیری‌های فردی افراد در سرنوشت ملی ما نقش ایفا کند.

نمونه آشکار آن وضعیت ناگوار چابهار است. در هیچ جای جهان نمی‌توانید پیدا کنید که مهمترین منطقه اقتصادی و سیاسی کشور ماه‌ها بدون مدیر به حال خود رها شده باشد.  آدم بیم آن پیدا می‌کند که مبادا اینها در ادامۀ سیاست زمین سوخته است! گویا منافع گروه‌ها و جریان‌هایی آشکارا به استراتژی زمین سوخته گره خورده و نه تنها مانع توسعه بوده‌اند که در جهت تخریب و ویرانی قدم‌های آگاهانه برداشته‌اند. من باور ندارم که این میزان تخریب و ویرانی صرفاً ناشی از سوءمدیریت و کاملاً ناآگاهانه بوده باشد. سرزمینی را از بین می‌برند تا اراضی مجاورش آباد شود. زمین ارزشمندی را می‌خشکانند تا اراضی بیمقدار پیرامونش بهایی پیدا کند. این آیا شرح حال سواحل جنوبی ایران در مقایسه با سواحل جنوبی خلیج فارس و دریای عمان نیست؟ آیا این موقعیت رقابت منطقه ا‌ی میان سواحل تجاری حتی پاکستان با ایران را روایت نمی‌کند؟ پروژۀ نفوذ اگر این نیست دقیقاً به چه معناست؟!

 

*این گفت‌وگو ۹ مهرماه ۱۴۰۱ در روزنامۀ شرق به چاپ رسیده است.