کارها، هنوز ناتمام مانده بود ، تب و تاب بود و شتاب و عجله و از این اتاق به آن اتاق رفتن. مادر، در مسیر آشپزخانه به پذیرایی و اتاقها در تردد بود و سر راهش غُری هم به ما میزد که کمی دست بجنبانیم. عطر خوش قورمه سبزیاش فضای خانه را لبریز لذت کرده بود. برادر کوچک جلوی آیینه با موهایش ور میرفت و سر و وضعش را ورانداز میکرد، برادر بزرگ، آماده ومرتب روی مبل لم داده بود و کتابش را میخواند، منهم طبق معمول هر سال همین موقع، سراسیمه دنبال جورابهایم میگشتم. پدر مثل هر سال کنار سفره هفتسین ایستاده بود و تعداد سینهای سفره را میشمرد، چند بارهم این کار را انجام داد تا مطمئن شود همه چیز سرجایش باشد.
پدر مثل خیلیهای دیگر با باورهایش زندگی میکرد و مراسم نوروز و دیدوبازدید و پاسداشت مناسک این ایام به نوعی برایش امر مقدسی بود و به آن باور داشت. برای همین هم بود که؛ لحظه تحویل سال هر ساعتی از شبانه روز که بود ما حتماً با رخت و لباس نو و با رعایت کامل آداب و مناسبات آن کنار سفره هفتسین مینشستیم.
نوشتههای مرتبط
دقیقهها به سرعت سپری میشدند، مادر هنوز داشت بهمان غر میزد و هشدار میداد که چیزی به سال تحویل نمانده است و ما همچنان بی توجه به هشدارها در گوشه و کنار خانه پخش و پلا بودیم. کار به جایی رسید که پدر که غیر از زمان حضور میهمان در خانه و قصور ما در پذیرایی و مهماننوازی، مضطرب نمیشد و صدایش را برای ما بلند نمیکرد، با نیمچه اضطراب وبا غرولند نیم بندی اهالی خانه را به دور سفره هفت سین فراخواند. البته ماهم که از پدر بیش از واهمه و ترس، مهربانی دیده بودیم، چندان دستپاچه نشدیم. کار از دقیقهها گذشت و به ثانیهها رسید. مجری تلویزیون لحظههای مانده به آغاز سال نو را اعلام کرد. صدای تیکتاک بلند ساعت مخصوصی که همیشه در لحظات پایانی سال از تلویزیون و رادیو پخش میشد مثل صدای دهل بلندی شنیده میشد وضربان قلبم را شدت میبخشید. به هر شکل و به هر کیفیتی، به روال هر سال خود را در ثانیههای آخر به سر سفره هفتسین رساندم. یامقلب القلوب…. و صدای شلیک توپ و آغاز سال نو، بازهم سالی دیگر با همه تب و تابهایش به پایان رسید و دوباره عید نوروز، دیده بوسی و مبارک باد و آرزوی بهترینها برای همدیگر. پدر با اشتیاق فراوان و با همان شور و حال همیشهگیاش که در آغاز سال نو داشت یکیک ما را با تمام وجود در آغوش کشید.
این که زمان حلول سال چه ساعتی از شبانه روز باشد، برایمان مهم بود. اگر بخت یار بود و ساعت تحویل سال در آخرای شب، فرصت لم دادن جلوی تلویزیون و تماشای یک فیلم سینمایی ویا برنامههای ویژه نوروزی و البته خوردن شام لذیذ مادر با فراغبال فراهم میشد. واگر از اقبال بد سال تحویل در ابتدای روز بود آن وقت، خانه پس از سالتحویل وضع دیگرگونی داشت. پدر مردمدار و برای اطرافیان و قوم و خویش، بزرگ و محترم بود و همین کافی بود که خانه ما در روزهای اول نوروز و به ویژه روز اول سال نو، حالت آماده باش اعلام شود.
آنسال؛سالتحویل، شب بود و این یعنی تا فردا صبح از ازدحام میهمانها و پذیرایی بیوقفه خبری نیست. رسم پدر در ایام نوروز این بود که تاریخ و ساعت برای جلوس اعلام نکند و رسم هم نبود میهمانان از قبل برای تشریففرمایی! هماهنگ کنند در نتیجه هر زمان ممکن بود که زنگ خانه به صدا در آید و ما موظف بودیم همیشه آماده استقبال از میهمانان باشیم، مهم نبود چند نفر باشند، مهم فقط رعایت کامل میهمانداری و رعایت آداب همه آنها از پیر و جوان و کودک بود. چایی، میوه، چندین نوع شیرینی ریز و درشت، آنهم از شیرینیهایی منحصر به فردی که مادر خودش میپخت، چیزی یا کسی نباید از قلم میافتاد. پدر مهربان بود و دلنشین و خوشرو ولی این مورد فرق داشت، خط قرمز پدر بود. ما سه برادر، برای کاهش فشار و سختیکار و البته رضایت پدر، تقسیم وظایف میکردیم. یکی در را به روی میهمانان میگشود به پیشواز میرفت، برادر دیگر میهمانان را تا اتاق پذیرایی بدرقه میکرد، تعداد رامیشمرد و جای نشستن آنها را به خاطر میسپرد به نفر سوم که در آشپزخانه مستقر بود گزارش میداد. “مادر” مدیریت میکرد واگر لازم میشد در پذیرایی میهمانان کمک میکرد، پدر هم ضمن صحبت و خوش وبش بامیهمانان، مراقب بود چیزی از قلم نیافتد ویا قصوری از ما سر نزند. گاهی که شرایط فراهم میشد و از ازدحام میهمانان کاسته میشد، از روش شیفتبندی و نوبت کاری استفاده میکردیم وبه نوعی مرخصی ساعتی برای یکدیگر فراهم میکردیم ومن که در پذیرایی ازهمه تنبلتر بودم به بهانههای مختلف سعی میکردم از این مرخصی ساعتی حداکثر استفاده را داشته باشم؛ مثلاً با شستن ظرفها و یا با ریختن چای. به هر حال حضور در آشپزخانه به مراتب از حضور در اتاق پذیرایی بهتر بود. در آشپزخانه میشد در همان شرایط ازدحام میهمانان به شیرینیهایخانگی دستپخت مادر و شیرینیهای مخصوص عید ناخنکی زد.
شیرینیهای عید آنسالها و سالهای دورتر، اغلب ،شیرینیهای خانگی بودند، فقط گز و شکلات از بیرون تهیه میشد. تهیه و پخت شیرینی، برای خودش آداب و رسوم و مراسمی داشت. معمولاً از اوایل تا میانه اسفندماه و گاه تا اواخر اسفند زنهای قوم و خویش به صورت دورهای و نوبتی هر چند روز یکبار در خانهی یکی دور هم جمع میشدند و به کمک هم شیرینیهای آن خانه را میپختند. برخی از کارهای غیر تخصصیهم به عهده ما بود. مثل مهر و قالب زدن روی نانقندیها و نان برنجیها ی بروجردی. مادر بزرگ مادری و عمه مرجع و راهنمای بقیه بودند. مادر بزرگ به طور شفاهی آموزش میداد وعمهجان که معلم بزرگ و سرشناسی بود، دستور پخت شیرینیها را در دفترچه معروفش ثبت می کرد، دفترچهای که دست به دست میگشت. عطر شیرینی داغ تازه از اجاق در آمده در روزهای پایانی پر تب و تاب اسفندماه در خانههای آن سالها، هیاهوی پر هیجان دورهم بودن و انتظار رسیدن بهار و بوی عید …نقش و نگار تصویر دوران کودکیمان شدند…
مشکل ما در ایام نوروز فقط ازدحام میهمانان و عیددیدنیهای فشرده نبود. حتی این مسأله که میهمانانی که برای عیددیدنی به منزل ما میآمدند از اقشار وطبقات مختلف: شهری و روستایی، پیرو جوان، سنتی و مدرن، مرفه و متوسط، از پایینترین سطح سواد تا مدارج علمی بالا، مذهبی و غیر مذهبی و…حتی اقلیت دینی، بودند و سختگیری پدر در رعایت کامل ادب و احترام و اصول میهماننوازی برای همه آنها بدون هیچ تبعیضی (آنهم طبق قوانین پدر و بزرگان خانواده)، حتی رفتن به بازدیدهای اجباری هم، به هر شکل قابل حل و فصل بود… ولی چالش، زمانی ایجاد میشد که گاه دو یا چند گروه و دسته از میهمانان ناهمسنخ و گاه متضاد باهم وارد میشدند و به رسم میهماننوازی ، به ناچار باید بهترین شرایط را برای آنها فراهم میکردیم. برای پدر در آن زمان که میهمان درخانه بود فرقی نداشت که آن فرد یک چوپان ساده باشد یا یک پزشک، مذهبی باشد یا غیرمذهبی، موافق با جریان سیاسی غالب باشد یا منتقد، یک بچه دوساله باشد یا فردی مسن، حفظ حرمت همه به بهترین شکل واجب بود.
برای همین بود که روزهای اول نوروز برای ما چندان با آرامش همراه نبود. حتی بین خودمان باشد، گاهی جرأعت به خرج میدادیم و اعتراض خود را اعلام میکردیم. ولی میدانستیم که افاقه نمیکند. موضوع مورد عتاب قرار گرفتن پدر و مادر نبود، بدتر از اینها … پدر ومادر خود وظیفه پذیرایی را به عهده میگرفتند. این اتفاق در آن زمان برای ما تنبیه سنگینی بود و هرچه پدر پا به سن گذاشت، ما بیشتر مجاب شدیم که اصول و قوانین پدر را اجرا کنیم، حتی اگر به آن باور نداشته باشیم.
زمان به رسم همیشه، گذشت، زودتر از آنچه که فکر میکردم، بزرگ شدیم و این یعنی رفتن و جدا شدن از خانه. دانشگاه، سربازی، دغدغه معاش و یافتن شغل. هر کدام به سویی که تقدیر و انتخابمان تعیین کرده بود رهسپار شدیم و مسیر من به رغم آنچه میخواستم، دوری از خانه و غربتی طولانی شد.
گفتم که برای پدر نوروز و سفره هفت سین و به خصوص لحظه تحویل سال کهنه به سال نو، امر مقدسی بود.تا مدتها، تا قبل از آنکه سفر و ترک خانه و غربت اجباری آغاز شود، برای من هم چنین بود. بعد سفرم آغاز شد، درس خواندم، به دانشگاه رفتم و در کنار اینها، تب کتاب وخواندن همراه سفرم شد. چند تایی که کتاب خواندم و چند فیلم بزرگ و اثر هنری که دیدم و کمی توان مباحثه و جدل و استدلال که آموختم، دیدم که روشفکری شدم برای خودم!… باورهای پدر برایم به آهستگی و پیوستگی به پرسش کشیده شد. وقتی چندبار به ضرورت شغلی لحظه تحویل سال تنها در گوشهای از کشور، یا در مسیر سفر بودم و یا به هرشکل نتوانستم مراسم و آداب آن را به جا بیاورم، متوجه شدم که سال نو تحویل و آغاز شد و به پایان رسید و اتفاق بدی هم برایم نیافتاد. به تقدس آن شک کردم، کمکم آن شور و حال کودکی و نوجوانی و جوانی در مسیر بزرگسالی و در مسیر عقل معاش کمرنگ شد. واقعیت این بود که همه ما تغییر کرده بودیم، سختیها و واقعیتها، دشواری و ناخوشیهای راه، خستهمان کرده بود.
تغییر و دگرگونی حاصل شده بود ولی نه برای باورهای پدر. هر چند که نه میخواستم و نه دوستداشتم باورهای پدر را به چالش بکشم ولی پدر هم بدون اینکه مطالبهای از ما داشته باشد ویا آنکه بخواهد باورش را به پشتوانه پدر بودنش به ما تحمیل کند در مسیر خودش ثابت قدم ماند.
بازهم سالها گذشت، سفر همچنان ادامه داشت تا اینکه بازهم به تقدیر و به انتخاب همسفری همراه تنهاییام شد. سفر گاه مهیج و پرنشاط و گاه تکراری و پرملال شد ولی بازهم سفر بود و خاصیت سفر، پر و خالی شدن کولهبار و البته خستهگی راه. سفر ادامه داشت و من در میانه راه هرگاه فراغتی و فرصتی حاصل شد در سایه امن خانه درنگی کردم. دقیقاً نمیدانم چه وقت، فقط میدانم که بعد از هر سفر و دیدار دوبارهی پدر ومادر، رد جدیدی از گذر زمان بر چهرهشان نقش میبست. پدر همچنان زمان تحویل سال سینهای سفره هفتسین را میشمرد و از شوروشوق و اشتیاقش کاسته نمیشد. در عوض برای من در گذر زمان، ناخوشیها وناملایمتهای زندگی به گونهای شد که به تدریج شدت اشتیاقم به سمت کماشتیاقی گرایید. پنداشتم که؛ غم و ناخوشی زندگی من بیش از پدر است و همین است که پدر خوشحالتر از من است. پدر از زمانهای دیگر است و زمانهایمن ناآرام، متلاطم ،سرآسیمه و سردرگم است. گفتم شاید پدر درد مرا درست نمیفهمد. اما بعد دیدم که چنین نیست. دیدم که اشتیاق پدر درونی است و مصائب بیرون چندان اثری بر آن ندارد. پدر به نوروز باور داشت و من که به رسم زمانه خودم بودم باور را از صافی عقل و استدلال و تجزیه و تحلیل و محاسبه گذراندم، نتوانستم به طور کامل به راه پدر بروم.
به راه پدر نرفتم ولی بعد دیدم که پدر همراهم هست حتی در سفر، در خلوت و در ازدحام، پدر محبت بیدریغ داد و من چارهای نداشتم جز باور مهر پدر. بعد از بعدها دیدم که در مقابل پدر نشد از صافیهایم استفاده کنم. مهر پدر از همه صافیها گذشت و گذشت تا اینکه منهم پدر شدم. آن وقت بود که انتهای نگاه پدر را دیدم، نگاههایش تبدیل به یک مفهوم عمیق و گسترده شدکه تفسیرش فقط در ادامه سفر قابل تبیین بود.
زندگی مسیر ناهمواری است، روزهای خوش و ناخوش، خوب و بد، سخت وآسان دارد این راه همه میدانیم. ولی یکی دیگر از ویژگیهای این مسیر – اتفاقاً بخش زیادی آن- تکرار و روزمرگی است. منهم در گیرودار همین روزمرگیها و تکرار، مشغول به مشغلههایم بودم. روزمرگی و تکاپوی معاش چنان خستهو دلزدهام کرده بود که دلخوشیهای در کنار هم بودن را فراموش کردم، روز در پی گشودن گرههایی که باز نمیشدند و شب در حسرت آرزوها و ایدههای دفن شده. روزمرگی رمقم را گرفته بود. وقتی چنین است، یکی از راههای انفعالی برای رهایی از دلزدگی روزمرگی، منتظر حادثه بودن است. گاهی لازم است سختیهایی از راه برسند و ما را به مبارزه بطلبد. آنوقت است که به تکاپو میافتیم، به درو دیوار میکوبیم، عزم را جذم میکنیم که سختیها را دوباره آسان کنیم و بعد روی مبل راحتی لم دهیم و از نوشیدن یک فنجان چای- از نوع روزمره- از همان همیشگیها، لذت ببریم.
بالاخره همانطور که میشد حدس زد، حادثه آغاز شد وجریان عادی زندگی را متوقف کرد. بخش بزرگی از مسیر رودخانه مسدود شد. ماهم که بهرغم همه کسالتها و یکنواختی مسیر، به اتفاق و حادثه عادت داشتیم، گمان کردیم که این دفعههم چنان گذشته اتفاقها پس از مدتی به سرانجام خواهند رسید. گفتیم موجی است، میآید و میرود. موجی هم بود ولی خیلی بزرگتر، عظیمتر و پرحاثهتر از آنچه فکر میکردیم. گاهی در مسیر زندگی اوقاتی هست، که درجه سختی از میزان تحمل بیشتر میشود. موج بزرگ آمد و چیزی را همراه خود آورد.
ناگهان موجودی همنشینمان شد که وجودمان را هدف گرفت. میهمانی ناخوانده و سمج از خانواده ویروسها، میهمانی که دیگر حبیب خدا نبود، نامهمانی نامیمون، عید هم آمد، عید نوروز برگزار شد. عید نوروز همیشه برگزار میشود، دوران جنگ وقت بمباران شهرها هم نوروز برگزار شد. از بیم این نامیهمان؛ که ناگاه، ناغافل از روزنه در وارد خانهمان نشود، درهای خانه را به روی هم بستیم. این نامهمان، ما را از هم دور کرد، کارش همین است، دور کردن. ولی بازهم مانع چیدن سفره هفتسین نشد و پدر باز سینهای سفره هفتسین را شمرد. اینبار اما برای پدر باورش سخت بود که ما کنار سفره هفت سین در کارش نبودیم، دیدوبازدیدی نبود ،دیدارها مجازی شد. و سهممان از دیدار پدرو مادر، تصویر آنها درقاب صفحه تلفن همراه شد. پدر تسلیم زمانه شد و به هر صورت مراسم نوروز بازهم برگزار شد اما به رسم این نامهمان. بهار آمد و او همچنان منتظر بود لای درباز شود. آنقدر پشت در خانه ماند تا بهار به پایان رسید. تابستان که رسید،هوا رو به گرمی رفت، لای در کمی باز شد. این نامهمان به خانه آمد و ماند و ماند. موقع رفتن ولی، تنها نرفت پدر را با خود برد. حتی فرصت خدحافظی نداد. پدر و سایهاش از سر ما رفت،بغض خانه از رفتن پدر ترکید و من ماندم یک عالمه تصویر مهرانگیز وبیپایان و عمق نگاهی بی انتها.
حالا دوباره بهار پشت دروازههای درحال بسته شدن زمستان منتظر است. من هم منتظرم، منتظر تحویل سال جدید، اینبار سینهای سفره هفتسین را خودم میشمارم، چندین بار میشمارم ،مبادا یکی از سینهای سفره از قلم افتاده باشد. سفره هفت سین اینبار لبریز معنا است. سفره هفت سین سال جدید جای خالی ندارد ، لبریز جای خالی پدر است.تمام این عید به نام پدر است….
این مطلب در ویژهنامه نوروز ۱۴۰۱ منتشر شده است.