در حاشیه کتاب در استعارههاست که هستیم
لینک فهرست مطالب و پیشگفتار کتاب
نوشتههای مرتبط
“در استعارههاست که هستیم” از منظری لکانی میانِ بودگی (۱) و هستبودگی (۲) تمایزی اساسی قائل میشود و هستبودگی انسان را ناشی از استعارهورز بودن او میداند و در طرح این مسئله، بحث را به سوی نیچه و نگاه او به استعاره میکشاند. هم لکان و هم نیچه در طرح مسئله انسانگی، نقش محوری برای استعاره قائلند. همهی شرح انسانگی در بحث لکان، استعارهورز بودن انسان است. چرخهی دوار استعارهورزی انسانِ لکانی، از یک فقدان بنیادین ناشی میشود و در پی “نه-چیزی” که اساسا نیست و نمیتواند به دست بیاید، از استعارهای به استعارهای میغلتد. این فقدان، به گشودگی و ترکخوردگی سوژه انسانی انجامیده و امکان بازگشت به عقب و پیوستگی با واقع را برای او تا همیشه ناممکن میسازد. دو استعاره، وضعیتی کلیدی در بحث لکان دارند؛ “استعارهی پدر” که دارندهی “فالوس” و برانگیزاننده چرخهی استعارهورزی است و “استعارهی ابژهی کوچک a ” که نگاهدارندهی هموارهی این چرخه است و نیروی کشانندهگی این چرخه از طلبی به طلب دیگر را تامین میکند. از همین روست که هستی انسانی، هیچگاه در مسیر طلب به مقصد نمیرسد و همواره در رسیدن به یک مطلوب (دال)، رو به سوی مطلوبی (دالی) دیگر دارد. در هر طلب نیز بر این باور است که آنچه مورد خواست او بوده، همان مقصود میل است، اما پس از رسیدن به مطلوب میبیند باز چیز دیگری میخواهد؛ چیزی نامناپذیر؛ همان فقدان بنیادینی که چرخهی استعارهورزی را برانگیخته و در طلب خود، آن را پایا نگاه داشته است. سر بردن انسان در این نظم استعاری (نظم نمادین) است که جداافتادگی همواره او از واقع را سبب شده و این جداافتادگی است که همچون شکافی در دل او باقی مانده است؛ همان که لکان آن را فقدان هستی (۳) نامیده است. همان فقدانی که ماجرای استعارهورزی انسان به آن بازمیگردد.
نیچه نیز در جای دیگری ایستاده و از منظر دیگری به داستان انسانگی و بنیادینگی استعاره در این داستان نگاه میکند. او از اشتباهی بزرگ میگوید؛ از اشتباهگرفتن “واقعیت” با “واقع”. او تمایزی میان “حقیقت” و مجاز قائل نیست؛ زیرا بر این باور است که هیچ معنای اولیه و راستینی وجود ندارد که بشود دست به تحریف آن زد و انسان، اساسا، قادر به دستیابی به ماهیت چیزها (امر واقع لکانی) نیست. او هر نوع رابطهی عینی میان اشیاء و الفاظ و مفاهیم را به چالش کشیده و رابطهی انسان با جهان را اساسا استعاری (امر نمادین لکانی) میبیند. او از برساختن “حقیقت”ی میگوید که خود، استعارهای است که خاستگاه آن به فراموشی سپرده شده است. “حقیقت”ی که هیچ نیست مگر لشگری از استعارهها و انسانگونهانگاری چیزها. مجموعهای از مناسبات انسانی که چنان تثبیت شدهاند که به مثابه امری متعارف و الزام آور به نظر میآیند. استعارههایی که فزونی کاربرد، فرسوده و بیرنگشان کرده است؛ همچون سکههایی که مداومت کاربرد، نقش آنها را ساییده و به قطعه فلزی بینشان، تبدیلشان کرده است؛ این واسازی (۴) “حقیقت” است در نزد نیچه.
دریدا از پی نیچه میآید و کار نیمهتمام او را تمام میکند: حال که “حقیقت”ی در میان نیست و حقیقت، خود استعارهای بیش نیست، پس زمان آن رسیده است که خبر مرگ استعاره و متعاقبا مرگ حقیقت را اعلام کنیم. چرا که هیچ معنای حقیقی نیست که استعاره از تحریف آن ناشی شده باشد؛ هر چه هست استعاره است و جریان بیوقفه و بیامان استعارهورزی. پس لزومی به طرح مسئلهی استعاره نیست؛ به همان اندازه که لزومی به طرح مسئلهی “حقیقت” نیست. “حقیقت”ی که برساختی زبانی و اندیشگانی است و چشماندازی است که انسان، برای بازنمایی جهان، خلق کرده است. دریدا نیز در پی نیچه، زبان را اساسا و ماهیتا استعاری میبیند. نیچه پیشتر گفته است که انسان، زندانی زبان است. شبکهی درهم تنیدهای از استعارههای بیامان، که چنان ثباتی به آنها بخشیده شده که به جای واقع، اشتباه گرفته شدهاند. جهانی خودساخته، که از پژواک و بازگشت صدای انسان به سوی خود ناشی شده است. این جهان خودساخته را لکان نظم نمادین خوانده است و نیچه زندان زبان.
نیچه میگوید انسان هیچگاه قادر به گریز از محدودیتی که زبان بر او اعمال کرده نیست. او چارهای جز به سر بردن در زبان نداشته و در آن به دام افتاده است. هر تلاشی برای بیان این بهدامافتادگی، از منظر نیچه، تلاش بیهودهای است؛ چراکه انسان، قادر به بیان این وضعیت نیست، مگر با استفاده از زبانی که او را به دام انداخته است. به باور نیچه، انسان بواسطهی همین محدودیت، گرفتار چشمانداز انسانی خویش است؛ گرفتاری که دستیابی به واقع را برای او محال میکند.
زبان برای نیچه، دایرهالمعارفی از استعارههای به تاریکی رفته است. او تجربهی حسی جهان را تنها بواسطهی استعارهها، امکانپذیر میداند. او فرایند استعارهورزی را آغاز تجربهی انسانی دیده و ساختار شناختی انسان را مبتنی بر نسبتهای استعاری با جهان میشناسد. انسان تنها قادر است جهان را بواسطهی استعارههایی که ارتباط چندانی با ماهیت جهان ندارند، درک کند. استعارههایی که چشماندازی انسانی به پدیدههای جهان میبخشند و انسان، این چشماندازِ دستسازِ خود را به اشتباه، “حقیقت” میپندارد. نیچه میگوید این انسان است که در فرایند انسانانگاری چیزها، جهان را آفریده است. برای انسان، کل جهان، به مثابهی یک انسان دیده شده و کار انسان، استحالهی جهان، به استعارهها بوده است. نیچه میگوید انسان از جهان، تنها آن چیزی را پس گرفته که خود به آن داده است.
نیچه، اتصالات جهان برساختهی انسانی را قابل قیاس با اتصالات تار عنکبوت میبیند. همانگونه که تار محصولی ساخته و پرداختهی عنکبوت است و هیچ مناسبتی با آنچه از آن برآمده ندارد؛ استعارههای انسانی نیز محصول فرایندهای ذهنی انسانند و با آنچه از آن ناشی شدهاند، بیتناسبند. این تارهای ذهنی، آنقدر مستحکم هستند که بتوانند تثبیتشدگی حقایق خودساخته را به خوبی بازنمایی کنند. ثبات دستسازی که به سختی میتوان در آن خللی ایجاد کرد. همین ثبات و قاعدهمندی است که انسان را دچار این تصور کرده است که جهانِ خودساختهاش را به مثابهی موجودیتی عینی ببیند.
نیچه میل استعارهورزی را بنیادیترین میل انسانی میداند؛ میلی که حتی برای لحظهای نمیتوان آن را نادید گرفت؛ چراکه انسانیت انسان از آن ناشی میشود. رانهی استعارهورزی در نزد نیچه نابودناشدنی و سرکوبناشدنی است؛ همانگونه که در نزد لکان. پیشتر دیدیم که لکان نیز چرخهی دوار استعارهورزی را در طلب آن چیزی که به دست نخواهد آمد، پایا و مانا دیده است. نیچه رانهی استعارهورزی را در هنر و رویا فعال و سرزنده میبیند و مقصود این رانه را ویرانش و آفرینش مداوم جهانها میشناسد؛ جریان درهم شکستن نظمهای تثبیتشده و برپاساختن نظمهای نو. (فصل چهار کتاب به طور مشخصی در سه بخش “رویاورزی در استعارهها”، “استعارهبازی” و “استعارههای بازیگوش” به بسط این مباحث پرداخته است.)
هم لکان و هم نیچه از ناممکنی واقع میگویند. دستاوردهای فیزیک معاصر و به ویژه یافتههای کوانتومی، مهر تائیدی بر این ناممکنی است. کتاب، در پشتوانهی آراء نیچه و توضیح ناممکنی لکان، در فصل دوم، مروری داشته است بر این یافتهها تا پاسخی باشد به سوال “چرا امر واقع قلمرو ناممکن است؟”
یافتههای فیزیک معاصر، درک ما از جهان را با تردیدی اساسی مواجه کرده و ما را وادار به تغییر موضعمان نسبت به جهان کردهاند؛ وادار به اینکه بدانیم، جهان فراگیرتر و رازآمیزتر از آنی است که برای خود برساختهایم. فیزیک کوانتوم، مباحث دامنهداری را طی قرن گذشته شکل داده و انسان را با ناتوانی اندیشگانی و نابسندگی زبانی خود مواجه کرده است. رویدادهای کوانتومی همچون دوگانگی موج-ذره (۵)، درهمتنیدگی کوانتومی (۶)، تونل کوانتومی (۷) و بسیاری دیگر، با منطق فهم متعارف (عقلسلیم) سازگار نیستند و توان اندیشگانی ما، قادر به درک و تبیین آنها نیست. کوانتوم به ما میگوید جهان، در آن سوی ادراکات حسی ما، شکلی کاملا متفاوت دارد، به اندازهای که زبان و اندیشه ما در توصیف و تبیین آن، نابسنده و ناکارآمد است.
کوانتوم، پردهی افتاده بر ابعاد گستردهی جهان را کنار زده و با نفوذ در درونیترین و تاریکترین زوایای آن، ما را به شگفتی انداخته است. این شگفتی تا اندازهای است که سبب برآشفتگی اینشتین میشود تا جائی که او ترجیح میدهد کوانتوم را مهمل، دروغ و اشتباه تلقی کند. او در اتوبیوگرافی خود، توصیفی مشهور از وضعیتی که با آن مواجه شده، داده است. توصیفی که نشان میدهد او همهی تلاش خود را برای درک جهان کوانتومی به کار گرفته است: “تلاش من برای تطبیق اصول نظری فیزیک، با این نوع تازهی آگاهی، به هیچ نتیجهای نمیرسید. مثل این بود که زمین، زیر پای ما زیر و رو شده بود و در هیچ نقطهی آن، جای محکمی برای ایستادن نبود.” (اینشتین، ۴۵:۱۹۷۹)
ورنر هایزنبرگ (۸) (۲۰۰۷) نیز همچون اینشتین، با رویکردی متفاوت، از این لرزش گفته است. او مینویسد آگاهی کوانتومی، پایههای فیزیک را به لرزه درآورده و این احساس را درپیداشته که علم، هر لحظه ممکن است زمین زیرپای ما را از هم بشکافد. او میگوید آنچه از کوانتوم دانستهایم، نشاندهندهی این است که نه تنها جهان عجیبتر از آن است که تصور کردهایم؛ بلکه عجیبتر از آن است که بتوانیم آن را به بیان بیاوریم. کوانتوم، به ما جهانی را مینمایاند که برای تبیینش نمیتوانیم از مفاهیم معمول و رایج استفاده کنیم؛ چراکه زبان، در تبیین آنچه دیدهایم، نابسنده و ناکارآمد است. هایزنبرگ در اصل عدم قطعیتش (۹) میگوید رویدادهای کوانتومی، پیشبینیناپذیرند و راه فیزیکدانان را برای سنجشهای قطعی، بسته نگاه داشتهاند و به ما نشان دادهاند که جهان در درونیترین ابعاد خود، دچار عدم قطعیتی گریزناپذیر است. پیشبینیناپذیری، عدم تعین و تصمیمناپذیری، مشخصههای حاکم بر جهان زیراتمی هستند. اصل عدم قطعیت هایزنبرگ به وضوح میگوید جهان از در میان گذاشتن رازش با ما روی بر میگرداند و دست ما را به سوی خود کوتاه نگاه میدارد.
نیلز بور (۱۰) (۲۰۰۷) از دیگر پیشگامان کوانتوم است که شاهد اولین مشاهدات کوانتومی در آزمایشگاه بوده است. او مینویسد تحولات گستردهی صورتگرفته در مباحث فیزیکی سالهای اخیر، نشاندهندهی نابسندگی مفاهیم مکانیکی پیشین ما، در تبیین جهان بودهاند. این مفاهیم، مبنای تجربیات ما از جهان را تشکیل داده بودند و تحول آنها، سبب به لرزه درآمدن بنیانهای فکری ما شده است.
فیزیکدانان کوانتوم، طی صد سال اخیر، تفاسیری بحثبرانگیز از مشاهدات کوانتومی ارائه دادهاند؛ از جمله تفسیر کپنهاگ (۱۱) و تفسیر جهانهای موازی(۱۲)/جهانهای چندگانه (۱۳). تفاسیری که نشان میدهند تلاش برای محدود کردن ابعاد گستردهى جهان در افق شناختی انسان، چندان موفق نبوده است. اگرچه معادلات و محاسبات در پشت این تفاسیر ایستادهاند، اما از منظر کسانی که خارج از گود علم به مسئله نگاه میکنند، این تفاسیر بیشتر به فانتزیهای سینمایی شباهت دارند، تا نظریاتی علمی. بخشی از این شباهت را شاید بتوان در ماهیت غیرقابل توضیح جهان زیراتمی جستجو کرد؛ و بخش بزرگتر آن را در کوچکی روزنهای که انسان به سوی جهان گشوده است. اگرچه انسان تمامی تلاش خود را در فراختر کردن این روزنه به کار بسته و میبندد، اما تفاسیر او از پدیدههای ناشناختهی جهان، نشان میدهند که این روزنه، هنوز آنقدرها که باید گشوده نیست.
سوال کلیدی دیگری که در فصل دوم به آن پاسخ داده شده در ارتباط با مباحث عرفانی مطرح شده است: “آیا ارتباط بیواسطه و خارج از زبانِ با جهان امکانپذیر است؟”
ارتباط بیواسطه و خارج از زبان با جهان، تمام آنچه نیچه و لکان در ناممکنی واقع گفتهاند را با سوال و چالش مواجه میکند. فصل دوم کتاب در تلاش است شرحی بر ناممکنی خروج از زبان و بازگشتپذیری به واقع داشته باشد و چه خوب گفته است نیچه در فراسوی خیر و شر (۲۰۰۳). او میپرسد چگونه میتوان همچون طبیعت، بیتفاوت، بیهدف، بیغرض، بیرحم و نامنصف بود؟ طبیعت نسبت به ارزشهای اخلاقی ما بیتفاوت است. زیستن انسانوار ما آیا دقیقا به این مفهوم نیست که بخواهیم چیز دیگری جز طبیعت باشیم؟
در خاتمه، کتاب، سربردن در زندان زبان را به آزادگی در واقع مرجحتر میشناسد و استعارهورزی را امکانی گشوده به زیبایی و معنا مییابد:
“با واقع بودن، بیمعنا زندگی کردن است. معنامندی میسر نمیشد اگر دچار فقدان نبودیم. معنامندی ما، حول این فقدان شکل گرفته است. اگرچه زندان زبان میان ما و واقع فاصله انداخته است؛ اما استعارهها، راه این زندان را به رویای آزادی بازگذاشتهاند. رویایی که جلوهای زیباتر از خود آزادی دارد. رویایی که در زنجیرهای از استعارههای بیامان، هر بار جهانی تازه در چشماندازهایی تازه برایمان میآفریند. این راهِ بدون مقصد است که واقع را برای ما قلمرو تفاوتها و زیباییها کرده است. قلمرو جهانهایی که هر بار رنگ و شکلی تازه پیدا میکنند. اگر زبانمند نبودیم، جهان برایمان ساحتی بیمعنا بود. این زبان است که ما را به سوی زیباییها گشوده است.”
پانویس:
۱. Existence
۲. Being
۳. Lack of Being
۴. Deconstruction
۵. Wave-Particle Duality
۶. Quantum Entanglement
۷. Quantum Tunneling
۸. Werner Heisenberg
۹. Heisenberg Uncertainty Principle
۱۰. Niels Bohr
۱۱. Copenhagen Interpretation
۱۲. Parallel Universes
۱۳. The Many-Worlds Interpretation
منابع مورد ارجاع در یادداشت:
Bohr, N. (2007). Atomic Physics and Human Knowledge. USA: University of Wisconsin.
Einstein, A. (1979). Autobiographical Notes. P, A, Schilpp. [Eds.]. Chicago: Open Court.
Heisenberg, W.(2007). Physics and Philosophy: The Revolution in Modern Science. New York: HarperCollins.
Nietzsche, F. (2003). Beyond Good and Evil: Prelude to a Philosophy of the Future. New York: Cambridge University Press.