انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هجرت اجباری

معرفی عکس‌های برایان سوکول از مهاجرین و نقدی بر داستان بهروز بوچانی

 

دورترین خاطره‌‌ام از دوران کودکی تصویری مبهم است همراه صدایی وحشتناک و جیغ مادرم که کمی بعد در سکوت و گرمای آغوشش تبدیل به گریه شد. با اصابت موشک عراقی‌ها به پادگان ایرانشهر تهران بخشی از دیوار حیاط خانه‌ی ما واقع در خیابان قرنی هم ریخته بود. بعد از آن پدرم آب‌انبار متروکه ته باغ را پناهگاهمان کرد؛ اتاقکی زیرِ زمین در چندمتر‌ی خانه‌مان که انگار امن‌ترین جای دنیا بود برای من، خانواده‌ام و اسباب‌بازی‌هایی که با اولین صدای آژیر حمله هوایی با برادرم جمعشان می‌کردیم و می‌بردیم توی پناهگاه. احتمالا آن روزها هم من به با ارزشترین اسباب‌بازی‌هایم ‌فکر کرده بودم. حالا بعد از سالها با دیدن عکسهای برایان سوکول در مجموعه بی‌نظیرش به نام “با ارزش­ترین چیز” من هم از خودم می‌پرسم اگر دوباره مجبور باشم تنها یک چیز را بردارم و برای همیشه خانه‌ام را ترک کنم آن چیز چه خواهد بود؟ برایان این سوال را از مهاجرین جنگ پرسیده و آنها را همراه تنها دارایی با ارزششان مهمان قاب عکسهایش کرده. نتیجه تعداد بسیاری عکس است از مردم سراسر دنیا که دور از وطن و در کمپ مخصوص پناهندگان زندگی می‌کنند.

برایان می‌گوید اولین بار در یکی از شبهای اعزامش به کمپ مهاجرین ایده‌ی این عکسها به ذهنش رسید. در دو هفته‌ی ابتدایی اقامتش در کمپ عکسهایی گرفته بود که همه‌شان آن شب به نظر  کلیشه‌ای و غیرواقعی می‌آمدند. تصاویری یکدست از بیچارگی مردمان آواره، مردمانی بدون هویت و شبیه به هم، مردمانی خسته و گرسنه و فقیر که اصلا با حقیقت زندگی آنها مطابقتی نداشتند. برایان در آن دو هفته مردمی را دیده بود که مشتاقانه به او لبخند می‌زدند، بچه‌هایی که مثل تمام بچه‌های دنیا از هر فرصتی برای بازی استفاده می‌کردند و البته جوان‌هایی که اکانت فیسبوک داشتند. برایان می‌گوید که این مردم هرکدام به تنهایی داستانی منحصربه فرد از زندگی‌شان دارند. داستانی که بسیار بهتر از یک عکس جمعی می‌تواند روایتگر رنجشان باشد.

سوزان سانتاگ در انتقاد از عکسهای جنگی اعتقاد دارد قشقرقی که دوربین‌ها به راه می‌اندازند به سرعت جرقه می‌زند، تعداد بی‌شماری از مردم پخشش می‌کنند و چند صباحی بعد هم کم‌ کم ناپدید می‌شود. در تقابل با نوشتار که بر اساس پیچیدگی تفکر و مرجع واژگانش، خوانشی عمیق یا سطحی به خواننده می‌دهد، عکس تنها از یک زبان برخوردار است و آن را به قصد جلب توجه همگان به کار می‌برد. اما به نظر می‌آید عکسهای برایان سوکول بسیار بیشتر از آنهایی که سانتاگ به نقدشان کشیده حرف برای گفتن دارند. من در مقابل نقد سوزان سانتاگ به کتاب تحسین شده‌ی بهروز بوچانی؛ “هیچ دوستی به جز کوهستان” اشاره می‌کنم که در نوع روایت نسخه‌ایست از همان عکسهای کلیشه‌ای برایان سوکول. اینجا دیگر ما صرفاً با کلمات طرفیم اما بوچانی هم نتوانسته با تنها ابزارش که کلمات هستند تجربه‌ی نابش از دوران تبعید را آنطور که شایسته‌ی چنین داستانی­ است روایت کند. انگار در هر حالتی اگر سوار بر ابزار روایتت نباشی هم کلمات زیر بار واقعیت می‌شکنند و هم عکسها تاب درخشش کورکننده‌ی واقعیت را نمی‌آورند.

بوچانی در روایتش از رنج مهاجرت و پناهندگی، خواننده را با لنز دوربین نگاه خویش آشنا می‌کند. نگاهی برآمده از بستر تجربیات نویسنده که با تمام احترامم برای شخص ایشان باید بگویم برای من غریب و درک نشدنی است. درست شبیه عکسی دسته‌جمعی که به نقل از سانتاگ تنها در لحظه تکان دهنده است و کمی بعد فراموش می‌شود. شاید آنچه که منِ مخاطب به آن نیاز داشتم کلماتی بودند که بتوانم با دوربین نگاه خودم به آنها تصویر بدهم. کلماتی به دور از قضاوت و یک سویه نگری. من فکر می‌کنم وظیفه‌ی هر ناداستان ِ مدعی واقعیتی این است که سهمی از درک واقعیت را به مخاطبش بدهد. تجربه‌ای مثل نگاه کردن به چشمهای غمگین “می” که یکی از سوژه‌های عکاسی برایان سوکول بوده. غمی که با هیچ لبخندی پوشیده نمی‌شود. در انتها سوال برایان سوکول را از بهروز بوچانی می‌پرسم و عکس وایرال شده‌اش با آن موهای بلند و نیم‌تنه عریان را در کنار این بخش از کتاب تصور می‌کنم تا به درکی از او فراتر از کلیشه‌های داستانش برسم:

در فرودگاه تهران هرچه فکر کردم نمی‌دانستم چه با خود از ایران ببرم. واقعا هم چیز با ارزشی نداشتم. سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه می‌توانستم بیاورم جز یک کتاب شعر. می‌خواستم دست خالی از گیت فرودگاه عبور کنم اما از مامورها ترسیده بودم چون مطمئناً برایشان جای سوال داشت که چطور این پسر لاغر می‌خواهد بی هیچ وسیله‌ای به خارج از کشور برود. به همین خاطر بلافاصله یک کوله پشتی خریدم و پرش کردم از یک مشت روزنامه باطله و چند دست لباس به درد نخور و با ژستی توریستی وارد شدم. اگر از مامورها نمی‌ترسیدم مثل کسی بودم که سر کوچه می‌رود تا یک بسته سیگار بخرد. این واقعیت آن روز من بود. شاید سبکبارترین و بی‌چیزترین مهاجر تاریخ همه فرودگاه‌های دنیا بودم. فقط خودم بودم و لباسهای تنم و یک کتاب شعر … (بهروز بوچانی- هیچ دوستی به جز کوهستان)

 

 

هوا سرد بود. پدرم کتش را به من داد تا گرمم شود. وقتی از مرز رد می‌شدیم همین کت تنم بود. هروقت این لباس را می‌بینم حتی همین حالا که داریم با هم صحبت می‌کنیم به آنگولا فکر می‌کنم. به روزی که بتوانم برگردم به آنگولا. من این کت را با خودم دارم و به یاد پدرم خواهم ماند. من این کت را می‌پوشم چون حالا خودم هم یک پدر هستم. (سباستین- ۷۰ ساله- اهل آنگولا- عکس از برایان سوکول)

 

 

 

 

 

النگوهایم چیزهایی نیستند که دوستشان داشته باشم. مهمترین چیزی که داشتم عروسکم نانسی بود که موقع ترک دمشق در ویرانه‌ها جا ماند. (می- ۹ ساله- اهل سوریه- عکس از برایان سوکول)

 

 

 

 

 

 

اگر کمی بیشتر وقت داشتم حتما پول‌هایم هم برمی‌داشتم. من خانه‌ام را در حال سوختن دیدم. سولار مهم است چون شب که برسد کمک می‌کند برای عبادت و آشپزی نور داشته باشم. وقتی نور باشد من احساس امنیت بیشتری دارم. من خانه و پول و سرزمینم را از دست داده‌ام اما اشکالی ندارد به جایش هنوز شوهر و فرزندانم را دارم. دیگران به اندازه من خوش شانس نبودند. (هفاجا- ۶۰ ساله- اهل میانمار- عکس از برایان سوکول)

 

 

 

 

منابع:

– The Most Important Thing (2016), Brian, Sokol, https://www.unhcr.org/news/stories/2016/2/56ec1ebbb/the-most-important-thing.html

– سانتاگ، سوزان، تماشای رنج دیگران (ترجمه زهرا درویشیان)، تهران، نشر چشمه

– بوچانی، بهروز، هیچ دوستی به جز کوهستان، تهران، نشر چشمه