انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی انسان شناختی به زندگی و آثار صادق هدایت (بخش چهارم)

اگزیستانسیالیسم باور دارد که انسان به لحاظ وجودی فارغ از سرشت و طبیعت است؛ انسان بدون سرنوشت از پیش تعیین شده یا هویت خاصی به دنیا می آید و در همین بین او با زندگی کردن، انتخاب و تصمیم هایش ماهیت خود را شکل می دهد.

حالا می بینیم صادق هدایت به اگزیستانسیالیسم علاقه دارد آن هم در دوره ای که تازه مردم ایران در حال آشنایی با هویت خود هنگام رو در رو شدن با دیگری از خلال مدرنیته و ترجمه تفکر غربی ها هستند. علاوه بر آن از وابستگی عاطفی و دینی مردم ایران به شاه که سرنوشت شان را رقم می زند افسون زدایی شده است. در این بین مردم ایران در دوران مشروطه گویی دچار سوالاتی اساسی در رابطه با سرنوشت شان شده اند.

جنس سوالات مردم ایران آیا در آن دوران فلسفی یا وجودی است؟ نه! سوالات بیشتر حقوقی و ارزشی هستند. دین داران نگران این موضوع هستند که دین به خطر نیفتد و سیاسی ها (حزب توده) به تقلید از غرب نگران پیشرفت نکردن جامعه از لحاظ تکنولوژی و در خطر افتادن حقوق اقتصادی کارگران و سایر افراد هستند. در این بین قومیت ها هم می خواهند حقانیت و استقلال خود را داشته باشند. به این ساده گی ها هم نیست انسان با وجود خود آن گونه که سارتر مد نظرش هست که به خاطر مسوولیت سرنوشت خویش و آزادی دچار دلهره و اضطراب می شود روبرو شود و بخواهد ماهیت خود را شکل بدهد. حداقل در رابطه با مردم ایران در آن دوران در هویت شکل گرفته شان دچار ترسی به لحاظ انسان شناختی هستند که خواستنن آزادی به معنای اگزیستانسیالیستیش آن ها را دچار بحران می کند که به گونه ایی شاید دچار حالت های «نقض پدر» با توجه به واژگان لکان شوند. اما گویی ساده نیست رسیدن به ساحت قانون با وجود اختلافات دینی، قومی و زبانی. مشکلات زیادی سد راه مشروطه یا قانون خواهی وجود داشته است. اما ورود مدرنیته گویی به مردم ایران با اختلافات متعدد کمک می کند که در یک جا جمع شوند و با یکدیگر حرف بزنند؛ چون خواه ناخواه دارای یک نقطه مشترک برای شناخت شده اند. حالا که حرف زدن درباره ی خودشان به این راحتی نیست پس چه بهتر درباره ی خود مدرنیته و افکار غربی ها با یکدیگر سخن بگویند و شاید توانستند در این بین به توافق برسند؛ حداقل مدرنیته یک وجود منسجم و خارجی دارد. پس تفاوت زیادی بین مدح و ذم مدرنیته وجود ندارد. مهم پیدا کردن یک نقطه مشترک برای فکر کردن و حرف زدن است. در همین راستا می بینیم هر کسی وقتی با خودش خلوت می کند به دین، قومیت و زبان خودش رجوع می کند که مبادا دچار پریشان گویی به خاطر نقض ساحت پدر شود و وقتی در جامعه قرار می گیرد سعی می کند به زبان مشترک که همان مفاهیم غربی هستند رجوع کند. این دوپاره گی را هنوز ما در جامعه ی ایران می بینیم. در دوران مشروطه نه فرصت آن را داشته ایم و نه از نظر روانی آماده گی که با وجود خود روبرو شویم و بخواهیم روش غربی ها را برای شناخت گذشته ی خویش قرض بگیریم. روشی که به ما کمک می کند حواس خود را برای شناخت دنیای خارجی پرورش دهیم. گویی مفاهیم غربی بهانه ایی هستند که افراد اختلافات هویتی خود را نادیده بگیرند و بتوانند یا برای ساعتی یکدیگر را تحمل کنند یا جامعه را که به این راحتی نمی تواند چرخ اقتصادی اش از کار بیفتد آرام آرام به سوی پیشرفت هدایت کنند. اما به نظر می رسد مشکل اساسی از نظر هویتی وجود دارد که افراد از ترس از دست دادن ساحت پدر جرات به نقد کشیدن آن را با روش غربی ندارند. درست است به حافظه سپردن مفاهیم جوامع دیگر کار سختی است اما حداقل به فرد این فرصت را می دهد مفاهیم را در کنار مفاهیم به ارث رسیده اش بگذارد بدون آن که در هویت شکل گرفته اش تغییری ساختاری بدهد. همان طور که می بینیم مردم ایران در طول تاریخ در برابر شاهانی که بر منصب قدرت حکومت می کردند یک هویت انفعالی داشته اند و جز اطاعت محض کاری انجام نداده اند اما به گفته ی کاتوزیان اگر یک شاه از موقعیت خویش سواستفاده کند یعنی یا ادعای خدایی بکند یا عدالت را در رابطه با مردم بینوا رعایت نکند کل جامعه (فقیر و غنی) با هویتی افسارگسیخته و تهاجمی بر علیه اش شورش می کنند و شاه را از تخت به زیر می کشند. در یک سو هویتی منفعلانه می بینیم و در سوی دیگر هویتی افسارگسیخته و تهاجمی. این در حالی است مدرنیته بر اساس تغییر روش برخوردش چه با انسان و چه با جهان خارجی شکل گرفته است. اما مردم ایران از همان دوران مشروطه به دلایل روانشناختی روش خود را در رابطه با انسان و جهان خارجی تغییر ندادند اما منفعلانه مفاهیم و تکنولوژی را قرض گرفتند. هر چند روش نیاز به ابزار عقل و حواس دارد. عقل و حواس نیز در طول زمان بر اساس ساختارهای فرهنگی – اجتماعی شکل می گیرد و تغییر آن ها به این راحتی ها صورت نمی گیرد. سوالی می توان پرسید همان طور که هدایت با سارتر، کافکا و … در فضای مضطرب و آشفته ی ایران آشنا می شود آیا به این می اندیشد که چگونه می تواند به عنوان یک فرد در این جامعه سرنوشت خویش را در دست بگیرد؟ در این شکی نیست هدایت خواهان تغییر روش خود در دیدن انسان و جامعه شده است. رفاه و موقعیت خانواده گی اش این فرصت را به او داده است که بخواهد جامعه را از دور ببیند؛ جامعه ایی که با ورود مدرنیته مشکلات هویتی خود را بیشتر نشان می دهد. هدایت همان طور که سعی می کند جامعه ی ایران را از دور ببیند ناچار می شود درون خویش را نیز روانکاوی کند و بداند که هویتش چگونه بر اساس چه مفاهیمی شکل گرفته است. او بین خود و جامعه ی ایران یک رابطه برقرار می کند رابطه ایی که فهم و تحملش آن قدرها هم برای «من نفسانی» هدایت ساده و راحت نبوده است. به هر حال قدرتی شگرف می خواهد که بتوان این ترس را از خود دور کرد که با وجود خویش در آزادی روبرو شد و علاوه بر آن ساحت رمز و اشارت را با روشی نو و جدید به نقد کشید؛ هر چند به قانون یا مفاهیمی ساختاریافته بر اساس جامعه ایی چون ایران دست پیدا نکرد.