فضاهای نمایش نامه های ساعدی در رابطه با درگیری های استبداد و مشروطه خواهان به گونه ایی پرورانده شده اند که موقعیت سخت و اسف بار مردم را نشان می دهند. اکثر این نمایش نامه ها در روستا شکل گرفته اند. ساعدی برای این که بتواند امید به پیروزی را در مردم نشان بدهد به باورهای مردم به ماوراء طبیعه می پردازد. گویی امید را فقط می توان از خلال معجزه نه واقعیت عینی فهمید؛ از آن جا که قدرت عینی در دست مستبدان است. در نمایش نامه از پا “نیفتاده ها” ما می بینیم که در قبرستانی که امامزاده ایی هم هست مشروطه خواهان را سر می برند. ملا مناف کسی است که باید سرش بریده شود که یکدفعه از دست جلاد فرار می کند و به امامزاده برای بست نشستن پناه می برد. هنگامی جلاد می خواهد وارد حرم برای گرفتن متهم شود متولی امامزاده جلویش را می گیرد و نمی گذارد وارد شود. «ملا مناف: {در حال بغض و نفس زدن.} آقا، آقا به دادم برس. منو از دست اینا نجات بده! {نفس نفس می زند و صورتش را به –ضریح می چسباند. عباس قمه ی بزرگ به دست با پیراهن قرمز و صورت بر افروخته در آستانه ی در پیدا می شود که متولی زودتر از او وارد می شود و جلو عباس می ایستد.} {با فریاد} آهای نیا تو! تو نباید بیای تو! عباس: {ناگهان تکان می خورد و می ایستد.} ملا مناف! بیا بیرون! {پایش را در آستانه می گذارد و با قمه تهدید می کند.} متولی: نیاتو ! عباس: {متوجه او می شود}تو چی می گی ؟ متولی: پاتو از این جا وردار عباس. عباس: {پایش را بر می دارد و خود را عقب می کشد.} بیا بیرون ملا مناف ! بیا بیرون و خودتو تو دغمصه ننداز !{می خواهد وارد شود ولی مردد است.}» (ساعدی، ۱۳۵۱، ص ۱۴)۶. در نمایش نامه ما می بینیم عباس کسی که سر انسان ها را به راحتی قطع می کند جرات وارد شدن به امامزاده که در نزد مردم مقدس دانسته می شود را ندارد. حتی عباس برای ترغیب کردن ملا مناف که از امامزداه بیرون بیاید به جملات عاطفی پناه می برد و می گوید که زن و بچه دارد و از نون خوردن می افتد. ممکن است در ذهن این سوال ایجاد شود که چگونه انسان می تواند از یک سو اینقدر بی رحم باشد و از سوی دیگر فردی عاطفی، دارای احساس مسئولیت در برابر خانواده اش و کسی که به مقدسات احترام می گذارد…؟ درست است ساعدی از خلال این مجموعه ی نمایش نامه قصد دارد بگوید که انسان با امید به باورهای ماورائیش می تواند به پیروزی برسد اما به نظر می رسد این نمایش نامه به چیزی بیشتر از این اشاره دارد. انسان به اندازه ی عمرش برای شناخت جهان و مسلط شدن بر آن از خلال ساخت زندگی اجتماعی رویکرد دو انگاری را در ذهنش درونی کرده است. جهان و ابعاد مختلف انسان به دو بخش مقدس و نامقدس تقسیم می شوند؛ انسان به کالبد و روح، جهان به طبیعت و فرهنگ و انسان ها به خود و دیگری. انسان به طور کلی چنان تحت سیطره ی این تقسیم بندی زبانی می رود که هرگز نمی تواند هنگام اجرای کنش در جامعه پی به تضاد آن با مفاهیم ذهنیش ببرد. عباس نمی تواند دو پارگی ذهن و کنش خود را احساس کند. در این نمایش نامه هنگامی عباس یا همان جلاد می بیند ملا مناف حاضر به بیرون آمدن از امامزده نیست جان خود را در خطر می بیند و مجبور می شود خود هم به امامزاده پناه ببرد. مسئول بالاتر از عباس نامش محمد میر غضب است مجبور می شود بست نشسته ها را تهدید کند که در امامزاده را با گل و آجر تیغه می کند. عباس می ترسد بیرون می آید اما ملا مناف تکون نمی خورد در همین بین کسی از قبر بیرون می آید و ملا مناف را نجات می دهد. «ملا مناف: من که سر در نمیارم…از توی قبر آقا ؟ مجاهد: آره، آره، اونهمه آدم که این جا بست می نشستن بیخودی نبود. همه از این جا بیرون می رفتن. از این جا بریم می رسیم کجا ؟ مجاهد: غصه ی جا را نخور، جا فراوونه. ملا مناف: مگه بازم پناهگاهی پیدا میشه. مجاهد: پناهگاه ؟ فراوون. ملا مناف: هنوز کسی باقی مونده؟ مجاهد: مگه ممکنه باقی نمونه ؟ ملا مناف: آخه صبحی تو گاری می گفتن دیگه هیچ خبری نیس، بزرگترارو گردن زدن و دیگرون و جوونام رفتن و توبه کردن و بخشوده شدن. مجاهد: این عادتشونه، باید هم این جوری بگن. باید بگن که همه چی تموم شده. همه جا امن و امانه و هیچ خبری نیس…بایدم بگن…اما…»(۶، ص ۳۹). امید چیزی است که ساعدی در این نمایش نامه از خلال باورهای مذهبی به آن اشاره می کند. آیا هنگامی انسان باورهای مذهبی خویش را از دست می دهد دیگر امید داشتن را رفته رفته فراموش میکند؟
در این جا امید به این معنی است که انسان بتواند با قرار گرفتن در شرایط سخت فراتر از کنش واقعی و مفاهیم ذهنیش موقعیتی دیگر در ذهنش تصور کند که منجر به شکل گیری نظریه ایی شود تا او را در اجرای کنشی جدید در راستای محیط زیستی – فرهنگی در حال گسترده شدن یاری دهد. انسان بعد از رنسانس که دیگر نوع امیدهای خود را مطابق با محیط زیستی – فرهنگیش نمی دید به این تصور رسید که باید باورهای ماورائیش را به فراموشی بسپرد. اما انسان امروزه می داند بدون امید هرگز نخواهد توانست به رویکردی جدید برسد. هویت عباس به گونه ایی شکل گرفته است که نمی تواند بفهمد بین زندگی خویش با زندگی انسان های دیگر ارتباطی وجود دارد او از خلال مفاهیمی درونی شده اش که تمامی جامعه اش باور دارند سعی می کند عمل کند. جامعه اش به او گفته باید در مقابل خانواده اش مسئول باشد، در مقابل مقدسات احترام بگذارد، در نتیجه او سعی می کند به مفاهیمی که یاد گرفته در هر صورت عمل کند حتی اگر به وسیله ی کشتن انسان های دیگر باشد. رویکرد دو انگاری ارتباط بین ابعاد مختلف انسان، ارتباط بین انسان ها و ارتباط بین واقعیت و فرهنگ را سخت نادیده می گیرد.