انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نولیبرالیسم نسخهای برای اقتصاد ایران ندارد (گفتگوی روزنامه فرهیختگان با ناصر فکوهی)

۱-نولیبرالیسم ایرانی چگونه پا گرفت و نتیجه عملی مدیریت آنها بر اقتصاد و فرهنگ تاکنون چه بوده است؟ ویژگی های نئولیبرال های ایرانی چیست؟

آنچه ما نولیبرالیسم مینامیم، پدیدهای جهانی است که نامهای گوناگونی برآن گذاشته شده است: از جمله «انقلاب محافظه کارانه»، «انقلاب تاچری» یا «ریگانی»، «راست جدید» و غیره. برخی ریشه این امر را به اواخر دوران ریاست جمهوری نیکسون در آغاز دهه ۱۹۷۰ و دگرگونیهای مهم اقتصاد آمریکا به سود بازارهای مالی و صنایع نظامی و نفتی نسبت میدهند، اما اجماع بیشتر، بر سر ِ دوران ریاست جمهوری ریگان در آمریکا و مارگارت تاچر در بریتانیا از ابتدای دهه ۱۹۸۰ است که با استفاده از بحران های اقتصادی پیش از خود، ادعایی در آن زمان جذاب و «انقلابی» را مطرح کردند: اینکه همه دردهای جهان توسعه یافته ناشی از دخالت های دولت در اقتصاد است و بنابراین خروج از منطق دولت حمایت کننده از مردم یا دولت رفاه و سیاستگزاری تنظیم بازار به وسیله آن و آزاد گذاشتن مطلق دست بازار برای ایجاد نوعی تنظیم خودکار مورد ادعای آنها، بهترین راه خروج از بحران و رسیدن به رونق اقتصادی و اجتماعی است. ایده ای که در این زمان بر آن تاکید میشد مفهومی بود که با یک تفسیر غلط به عبارت «دست پنهان» آدام اسمیت، نسبت می دادند. نتیجه، البته پس از یک رونق موقت که کمتر از ۱۰ سال طول کشید، گسترش بی وقفه فقر و فروپاشی نظامهای اجتماعی و وضعیتی بود که قدرتهای دولتی را هرچه بیشتر ناچار کرد دست در دست قدرت شرکتهای فراملی و چند ملیتی از یک سو و قدرتهای مافیایی و تبهکار از سوی دیگر وارد عمل شوند و حتی جای خود را به تدریج به آنها بسپارند و حتی نمایندگانشان را (نظیر برلوسکونی در ایتالیا) در راس قدرتهای سیاسی قرار دهند. در زمینه سیاسی هم، نتیجه آن بود که دفاع و تقویت دیکتاتوریهای سیاسی در جهان سوم در دستور کار قرار بگیرد تا با خریدهای نظامی آنها و به طور کلی نظامی گری در جهان، رشد اقتصادی این صنایع به رشد بزرگ اقتصادی در آن کشورها منجر شود.

البته از آغا ز هزاره سوم، نتایج فاجعه بار و نهایی نولیبرالیسم شروع به پیدا شدن کردند به صورتی که امروز هیچ کسی در هیچ کجای دنیا در امان نیست و جنگی پنهان و آشکار همه مردم جهان را تهدید می کند؛ نظامهای مافیایی بر همه جا حاکم اند، احزاب و سندیکاها فروپاشی کردهاند، قدرت دولتهای ملی همه جا، به سود شرکتهای فراملی و مافیاها، رو به افول است. طبیعت و محیط زیست نیز هرگز تا این اندازه در خطر و آینده بشر تا این حد زیر تردید نبوده است.

اما اگر خواسته باشیم در ایران به ریشههای نولیبرالیسم اشاره کنیم، باید بگوییم، این ریشه ها از دهه ۱۳۶۰ و وجود فساد مالی و اقتصادی آغاز شد که در بحران جنگ وجود داشت و گروهی از سرمایهداران را به سوی استفاده از بازارهای خاص این حوزه که میتوان به آنها «بازارهای فاجعه» نام داد کشید. این همزمان با دوره تاچر – ریگان بود. اما شروع واقعی و گسترده در ایران از دوران پس از جنگ و در برنامههای موسوم به خصوصیسازی انجام گرفت. به صورتی که سرمایهداران مالی و سوداگر تلاش کردند وارد نظام سیاسی و اداری ایران شده و در آنجا خود را به مثابه آلترناتیوی برای خروج کشور از خرابیهای مادی دوران جنگ مطرح کنند. این اقتصاددانان که از آن دوره تا امروز تقریبا چهرههای یکسانی داشته و نهادهایی را نیز در نظام اداری و دانشگاهی و سیاسی کشور در دست گرفته یا حداقل زیر نفوذ داشته و دارند، به صورت مداوم بر تمام دولتهای پس از جنگ نفوذ داشته و دارند . این گروه از لحاظ نظری بسیار ضعیف هستند و بخش مهمی از آنها (همچون در اروپا) از مارکسیستهای پیشین (اغلب با گرایش مائوئیستی) هستند که سپس به شدت به سوی اندیشههای «لیبرالی» (در مهنای نادرستی که خود از این واژه ساختهاند) در حوزه فلسفی و نولیبرالی در حوزه اقتصادی و به طور عام آنچه با نوعی نگاه اتوپیایی رشد و توسعه اقتصادی به برکت بازار آزاد مینامند، جذب شدند. و سپس با انتقاد شدید از سیاستهای آمرانه در همه زمینهها، خود را مدافع حقوق بشر جلوه دادند. این گروه تقریبا همیشه، از یک سو به شدت از اقتصاد رانتی ایران سود میبرند و طرف قراردادهای بیپایان دولتها بودهاند، و از طرف دیگر «دولت» را به طور عام (به ویژه در جنبه های محافظت رفاهی برای جامعه) زیر سئوال میبرند و از اقتصاد بازار بیهیچ ضابطهای دفاع میکنند. به نظر میرسد که این گروه، به برکت رانتهای نفتی، شبکه بزرگی از رسانهها را نیز از دهه ۱۳۹۰ در دست گرفتهاند و تمایل دارند خود را به یک آلترناتیو جدی برای جایگزینی نظام موجود با یک نظام «دموکراتیک» ِ طرفدار ِ غرب مطرح کنند. از این رو این گروه به شدت نسبت به واژه هایی نظیر نولیبرالیسم حساس هستند و بیشتر ترجیح میدهند از خود با عنوان «لیبرال» در مفهوم قرن نوزدهمی این واژه استفاده کنند. ویژگی دیگر این گروه، ضدیتشان با انقلاب نه صرفا در معنای انقلاب اسلامی، بلکه اصولا با فروپاشی رژیم گذشته است که ادعا میکنند کشور را به سوی پیشرفت هدایت میکرد. و از لحاظ تاریخی شیفتگیباورنکردنیشان برای شخصیت رضا خان و به خصوص سیاستهای تمرکزگرایانه، آمرانه و ضدقومی او. همین امر این گروه را با پان ایرانیستها و ایرانشهریها پیوند زد. بدین ترتیب نولیبرالها گمان بردند که با ترکیب گفتمان بازار آزاد و گفتمان ملیگرایی ایرانشهری، میتوانند فرمول معجزه آسایی را پیشنهاد کنند که بالاترین محبوبیت مردمی را پیدا کرده و چشم انداز بالا رفتن آنها را در مقیاس قدرت فراهم کند. البته این گروه در دو زمینه بسیار موفق بودند: نخست در زمینه در دست گرفتن بسیاری از نهادهای اقتصادی کشور و دوم در زمینه راه اندازی یک شبکه گسترده رسانهای و روشنفکری و دانشگاهی برای تلقین این فکر که لیبرالیسم ( در واقع نولیبرالیسم) همان قالب و ساختاری است که میتواند آزادیهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و غیره را به وجود بیاورد و همه مخالفان این ایدئولوژی نیز مارکسیست، مرتجع سنت گرا یا خرابکارانی هستند که در پی نابود کردن ایران هستند و تنها راه نجات «میهن» آنها هستند؛ مدلی که آنها در سال های ۱۳۸۰ بسیار بدان تکیه داشتند روی کار آمدن حامد کرزای در افغانستان بود و سپس توهماتی که پس از اشغال عراق برای «شکوفایی» آینده آن در نظر میگرفتند. از این رو شروع به گسترش روابط بین المللی خود با کشورهای غربی کردند تا خود را هرچه بیشتر به مثابه آلترناتیو آینده کشور مطرح کنند. متاسفانه جناحهایی از حاکمیت نیز با این تصور که به جنگ با مارکسیسم و چپ مارکسیستی بروند، به شدت از همه ایده های این گروه از جمله در زمینه خطرناک قومی حمایت میکردند. اما آن چیزی که ضربهای سخت به آنها زد، بحرانهای نولیبرالیسم در اروپا و آمریکا به دنبال مشکلات اقتصادی و اجتماعی آنها بود. پس از پیروزی دانالد ترامپ در آمریکا و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا، میتوان گفت تیر خلاصی به نولیبرالیسم در غرب شلیک شد که گروه وطنی امروز در حال تحمل پیآمدهایش برای خود هستند. اما هنوز امید خود را از دست نداده اند و امیدواراند با استفاده از ظرفیت ایدئولوژی ملیگرایی فاشیستی ایرانشهری و نشان دادن در باغ سبز اقتصادی آزاد و جهانی شده، بتوانند باز خود را به عنوان آلترناتیو مطرح کنند.

۲-بر اساس نظر عده ای از جمله والتر بنیامین، سرمایه داری به مثابه یک آئین و یک دین است. حال انکه مبلغان سرمایه داری در ایران خود را منشا خرد و علم می دانند. نظر شما در این خصوص چیست؟

چون بحث بنیامین را مطرح کردید، ابتدا یک توضیح نظری را لازم می دانم: والتر بنیامین نوشتهای چند صفحهای و منتشر نشده و ظاهرا ناتمام داشت که در سال ۱۹۸۵، رالف تیدمن (Ralph Tiedemann) و هرمان شوپنهازر(Hermann Schweppenhنuser) در جلد ششم مجموعه آثارش، آن را منتشر کردند. این فکر را همانگونه که مایکل بووی در مقاله ای علمی با عنوان «سرمایه داری به مثابه دین: والتر بنیامین و ماکس وبر»(Raisons politiques 23/2006) میگوید در واقع بنیامین از ارنست بلوخ (Ernst Bloch) گرفته بود. اما نکته ای که وجود دارد این است که نظر بنیامین را باید حتی بیشتر در رابطه با نظر وبر و البته کتاب «پروتستانتیسم و روح سرمایه داری» او درک کرد. بحثی که به صورت خلاصه در این نوشته بنیامین مطرح کرده آن است که سرمایه داری صرفا از دین به مثابه ابزاری برای گذار از تابوی «پول» استفاده نکرده بلکه، خود را به دین جدید(در تعبیر مارکسیسیتی یعنی یک افسون زدگی یا یک از خود بیگانگی) جدید تبدیل کرده است. این بحث نیز در گفتمان عمومی مارکسیسم کلاسیک درباره دین به صورت عام ( در قالب مفهوم از خود بیگانگی) وجود داشت و از خود مارکس ریشه گرفته است همانگونه که در جامعه شناسی بدون شک و تردید از سه اندیشمند بزرگ، وبر، زیمل و دورکیم؛ و در اینجا بنیامین در واقع تکراری از سخنان آنها را دارد.

اما به قول شما به «مبلغان سرمایه داری» در ایران برگردیم. به نظرم ابتدا باید سریع دو موضوع را از هم تفکیک کرد : نخست اینکه مخالفتی که در حال حاضر در جهان علیه نولیبرالیسم و سیاستهای آن انجام میگیرد جز در اقلیتی از خود، از جانب مارکسیستها و یا شاید دقیقتر بگوییم نومارکسیستها نیست. تنها در یک مثال میتوان از اندیشمندانی قدیمی مثل چامسکی و یا جوان مثل گربنر سخن گفت که آنارشیست هستند و یا از پساآنارشیستهای دیگر نیز، و یا از اندیشمندان دموکرات و سوسیال دموکرات و هنرمندان و بسیاری دیگر از کنشگران اجتماعی که لزوما مخالفتشان دستکم در حال حاضر با سرمایه داری به طور عام نیست، بلکه به طور مشخص نوع خاصی از سرمایه داری را در نظر دارند که همان سرمایه داری مالی – پولی است و آن هم باز نه به طور کلی، بلکه مخالفتشان با غلبه و سلطه این نوع سرمایه داری و بخشی از کنشگران آن یعنی صاحبان و سردمداران و سوداگران مالی بازارهای اوراق بهادار و شیوه و موضع آنها در برداشتن قوانین و تنظیمات از بازار است. این را گفتم که مقداری بحث روشن شود و از خلط موضوع جلوگیری کنیم. پس اولا مطرح شدن بحثهای بنیامین به دلیل تلاش فکری است که برای درک ذات «سرمایه داری» و نوعی جبرگرایی نومارکسیستها برای آنکه ثابت کنند لزوما سرمایهداری به نولیبرالیسم منجر میشود، بار دیگر مطرح شده اند. اما در اینجا جای اما و اگرهای زیادی هست. از طرف دیگر، در این نکته منظور نه سرمایه داری بلکه سرمایه داری مالی آن هم در شکل خاصی از آن است. در مورد ایران میتوانم بگویم اقتصاد رانتی و فاسد، شاید با سرمایه داری پولی نزدیک باشد ولی لزوما از آن جنس نیست، اگر این بحث روشن نباشد، بلافاصله خواهیم دید که گروهی از یک دو قطبی سرمایه داری / سوسیالیسم صحبت میکنند که عملا در حال حاضر وجود خارجی ندارد نه در ایران و نه در جهان، دو قطب بر سر مفهوم و کارکردی است که ما به «دولت» میدهیم و نه بر سر نظریههای تاریخ گذشته قرن نوزدهمی، مثلا بر سر مالکیت ابزارهای تولید یا «جنگ طبقاتی» میان دو «طبقه حاکم و محکوم». برای نمونه امروز نمیتوان کشورهایی با سیاستهای به شدت اجتماعی و مردم محور مثل کشورهای اسکاندیناوی را «سوسیالیست»نامید: همه چیز در این کشورها سرمایه داری است اما دولت، موقعیت محافظت کننده خود را از مردم کنار نگذاشته است. برعکس در شوری، مثل آمریکا، سرمایه داری متعارفی که تا دهه ۱۹۷۰ به مردم رفاه نسبتا بالایی میداد، امروز به شدت اشرافیگرا و الیگارشیک شده است و بخش اعظم جامعه را به سوی فقیرتر شدن و کاهش درآمدهای واقعی میبرد.

یک نکته دیگر هم هست: تقریبا همواره کسانی که از آنها به عنوان «مبلغان سرمایه داری» نام میبرند اولا خود را مدافع سرمایهداری ندانسته بلکه مدافع لیبرالیسم و آزادیهای اجتماعی معرفی میکنند و اقتصاد را هم یک حوزه اجتماعی بنابراین شامل همان آزادیها، و ثانیا اغلب برای محکوم کردن مخالفانشان از سلاح مارکسیست و سوسیالیست نامیدن آنها با تمام ِ بار ِ وحشتی که چنین کلماتی در مخاطب عیر متخصص و کمسواد، ایجاد می کند، استفاده میکنند.

در حقیقت کاری که نولیبرال ها در اروپا و آمریکا در حدود ده یا بیست سال پیش شروع کردند و دیگر از میان رفتهاست و به گفتمانهای پوپولیستی و نیمهفاشیستی برای سطحیترین اقشار جامعه تبدیل شده، برخی از «روشنفکران» و «اقتصاددانان» و «دانشگاهیان» ما تازه کشف کرده و آن را زیر لوای «علم اقتصاد» مطرح میکنند بدون آنکه توجه کنند از دوران هایک و فریدمن بیش از نیم قرن گذشته است. این گفتمان به شدت تلاش دارد رویکردهای خشونت آمیز و فاسد خود را زیر لایه هایی «زیباسازی شده» ببرد؛ و این لایهها همان «علم» و «فناوری» و دفاع از بازار در همه حوزهها حتی در هنر و ادبیات و امور انسانی تحت این عنوان که کارا ترین سازوکار برای پیشرفت و ارتقا بازار است، دفاع کنند. لذا، نتیجهای که خودشان گرفته اند، یعنی اینکه: «مدرنیته» ترکیب علم و فناوری است که باز یک گفتمان به شدت تاریخ گذشته است. اغلب این «متفکران» چیزهایی را به نام «تاریخ» ، «علمی بودن»، «فنی بودن» مطرح میکنند که روش های پوزیتویستی سنجش مثلا در اقتصاد سنجی است، و یا شیوه های تفسیری خوانش تاریخ بسیار مرسوم در قرن هجده و نوزدهم ( هگل دوستی دوستان نیز بی دلیل نیست). اما اینکه چرا چنین می کنند؟ بهترین و خوشبینانه ترین نظر آن است که بگوییم از سر نادانی، و بدترین و بدبینانهترین نظر آنکه بگوییم برای تخریب نظام موجود و مطرح کردن خود به عنوان آلترناتیو. حقیقت بهر سو بنا بر مورد به نظرم جایی میان این دو است.

۳-جایگاه عقل در میان نظریه پردازان سرمایه داری مانند فریدمن و هایک و همچنین مبلغان داخلی آن چگونه است و چه نوع عقلی مورد نظر آنهاست؟

در این فرصت کوتاه متاسفانه نمی توان این موضوع را باز کرد اما اغلب اقتصاددانی که به آنها اشاره میکنید، هم به دلیل بیسوادی و نداشتن ریشه در خود اندیشه های لیبرال، بلکه داشتن صرفا یک سواد مارکسیستی مائوئیستی(از نوع سطحی ترینش) و به دلیل پیوند خوردن با مبادلات فساد و سیاست، نطفه های نوعی پوپولیسم روشنفکرانه را در خود داشتهاند و این آنها را به شدت به طرف نظریهپردازانی برده از جنس «بچه های شیکاگو» همان اندازه فاسد و آلوده سیاست (به خصوص میلتون فریدمن). نظریهپردازانی که یا سخن از فرمولهای پیچیده ریاضی میبرند (تا اقتصاد را علمیتر از مثلا علوم اجتماعی نشان دهند) و یا وقتی میخواهند گفتمانی اجتماعی داشته باشند به سراغ زبانی عامیانه و به قول خودشان «عقل سلیم»(در واقع پوپولیسم) میروند. فریدمن بارها بر این نکته تاکید داشت که عقل سلیم هر انسانی به او نشان میدهد که دولت نباید در مبادله های اقتصادی دخالت کند. حتی بعدها در گفتمان سیاسی – اجتماعی کسانی مثل مارگارت تاچر و رونالد ریگان و در نوع جنون آمیز کنونی آن، در نزد فاشیستهایی مثل مارین لوپن، و روانیهایی چون دانالد ترامپ، ما با یک گفتمان بسیار پوپولیستی سروکار داریم که اساس عقل را نه در «منطق» به معنای کلاسیک و فیلسوفانه آن بلکه در عقل سلیم در معنای پوپولیستی آن میجویند.

مثالی می توانم از رویکرد این دوستان به مسائل علمی بزنم، که هم اکنون در آمریکا مطرح است: در آنجا هم یکی از محورهای اصلی گفتمان پوپولیستی ِ ترامپ، حملات پیوسته او به روشنفکران به ویژه روشنفکران نیویورکی و مطرح کردن بحث «نابرابری فرهنگی» است. در واقع استفاده این گفتمان را در همتایان ایرانیشان هم میبینیم وقتی که شاهدیم دائم سخن از برتری «فلسفه» از «علوم اجتماعی» میزنند و یا به زیر سئوال بردن هر چیزی که موضوع فرهنگ و هنر و جامعهشناسی را مطرح میکند و دیدن علم در صرفا «اقتصاد» و «مهندسی» آنها هم از نوع آمریکاییاش. اصولا این نکته که میبینیم دائما تلاش میشود علم به چد حوزه علوم فیزیکی (طبیعی) یعنی پزشکی و مهندسی، و فناوریهای از این قبیل خلاصه شود، یکی از قدیمیترین شگردهای ِ نوعی پوپولیسم مرفه و دست در دست قدرتها است که در کشوری همچون ایران برای آنکه هم از سود سرشار فساد و اقتصاد رانتی برخوردار شود و هم از سود سرشار خصوصیسازیهای قلابی، دائما تلاش میکند تناقض فکری خود را با حملات پیدرپی به علوم اجتماعی که سازوکارهای اجتماعی را روشن میکنند، جبران کند. و هر بار هنر و فرهنگ به علوم اجتماعی نزدیک میشوند و تلاش میکنند به سوی دموکراتیزه کردن فرهنگ بروند این جماعت «دانشمند» تمام سعی خود را به کار می برند که با یک گفتمان پوپولیستی ولی بزک شده با سخنان علمی پوزیتویستی و یا در بُعدی دیگر (تاریخی) با توسل به تفسیر و تاویل فلسفی (و ترجیحا هگلی)، جامعه شناسی را از میدان به در کنند تا بتوانند سفسطه های خود را به جای علم جا بزنند.

۴- آیا ساحت فلسفه و ایدئولوژی جداست؟ چراکه برخی برای تحقیر حریف خود بر او برچسب ایدئولوژیک بودن می زند و خود را علمی می پندارند.

بدون شک. فلسفه (فیلوسوفیا یا عشق به شناخت) در دوران کلاسیک نامی بود که حتی گروهی از روحانیون بر «الهیات» (تئولوژی) ترجیح می دادند، زیرا معتقد بودند الهیات وقتی از جانب انسانبیان شود، نوعی «نخوت» و «ادعای نمایندگی خدا» را نشان می دهد، که گناه است. بنابراین فلسفه کلاسیک پیش- مسیحی و فلسفه پسامسیحی همواره رابطهای تنگانگ با الهیات داشتند و البته از رنسانس به بعد به دلیل درگیریهای هرچه بیشتر میان سیستم کلیسای متمرکز و سیستم های سیاسی، این دو هر چه بیشتر با هم درگیر شدند و سپس با انقلاب فرانسه رودرروی هم قرارگرفتند. هر چند این امر بیشتر در جهان مسیحیت اتفاق افتاد و در اسلام همانگونه که دستکم تا قرن شانزدهم میلادی، ما شاهد رودررویی علم و دین در معنای مسیحی نبودیم؛ رودرویی گسترده دین و فلسفه را هم مثل مسیحیت نداشتیم. قرون وسطای مسیحی، دوران درخشندگی تمدن اسلامی بود، دقیقا به همین معنا. از این رو ایدئولوژی را باید مفهومی دانست که با ظهور دولتهای مدرن ملی به معنای کنونی خود میرسد . حتی ابداع جدید این واژه در انقلاب فرانسه و به وسیله یکی از انقلابیون (آنتوان دستو دو تراسی) انجام شد. اما به ویژه در دولت های قرن بیستمی اقتدارمدار و توتالیتاریسیتی فاشیستی (هیتلر و موسولینی) و مارکسیستی ( شوروی، چین، آسیای جنوب شرقی) به اوج خود رسید. معنای این رویکرد هم روشن بود یعنی نوعی رودررویی و ادراک و دریافت و فهم و کنش و تعامل با جهان که بر اساس گروهی از ایدههای از پیش تعریف شده انجام میگیرد و نه بر اساس ابزارهای فکری و تجربی انباشت شده در حیات فکری و عملی انسانها. در ایران، متاسفانه تحت تاثیر شدید یک گفتمان سطحی مارکسیستی، «ایدئولوژی» نوعی ارزش پیدا کرد که گاه میبینیم از آن به عنوان یک برند «انقلابی» بودن استفاده میشود در حالی که نمیتوان به خصوص در اسلام آنهم در اسلام شیعی که راه را بر اجتهاد باز گذاشته، چیزی بیربط تر از این مطرح کرد. البته مخالفان بدون استدلال این معنا نیز هرجا از منطق باز میمانند از «ایدئولوژیک» به عنوان یک دشنام استفاده میکنند . درست است که ایدئولوژیک با نام و عملکرد دولت های فاشیستی و توتالیتاریسیتی عجین شده، اما در واقعیت امر، این مساله میتواند برای نمونه در اشکال جدید اندیشه پیچیده، نومارکسیسم، نولیبرالیسم، آنارشیسم و سایر اندیشه ها حضور داشته باشد و در یک کلام و بسیار مختصر میتوان گفت ایدئولوژی یعنی ایده محور بودن اندیشه وساختار یافتنش بر اساس آن ایده مادر و اصلی. که البته مخالف نظریه پیچیدگی (مورنی) است اما به خودی خود یک دشنام نیست. اما فلسفه و و رویکردی عمیق نیز نیست.

۵- نسخه نئولیبرالیسم برای اقتصاد ایران چیست و در کشور ما در پی چیست؟ مبلغان داخلی آن به دنبال چه هستند؟ چه آینده ای برای آن قابل تصور است؟

نولیبرالیسم نسخهای برای اقتصاد ایران ندارد؛ چرا که خود را در یک تناقض بسیار بزرگ قرار دادهاست: از یک سو دفاع و دامنزدن و همکاری و همدستی با یک اقتصاد رانتی و فاسد و مطرح کردن شخصیتهای این اقتصاد، به مثابه قهرمانان ِ نجات کشور و از طرف دیگر، حمله کردن به دخالتهای دولت در اقتصاد (همان دخالت از نوع اقتصاد رانتی) منتها با رویکرد نولیبرالیسم غربی یعنی برای از میان برداشتن حمایتهای رفاهی دولتها از مردم. در حالی که این حمایتها در حال حاضر نیز به اذعان همه در حوزههای اصلی زندگی (غذا، مسکن؛ بهداشت، آموزش، حمل و نقل عمومی) بسیار ضعیف هستند. در حقیقت، نولیبرالها بیشتر از آنکه کاری اقتصادی بکنند با برخورداری از رانت اقتصادی مشغول کاری سیاسی هستند که همان پروژه پیوند خوردن با پانایرانیسم و ایرانشهرگرایی است با هدف هدایت مخالفتها و نارضایتیهای مردمی به طرف آنکه خود را به عنوان آلترناتیوی (شبه کرزی و یا شبه اروپای شرقی پس از سقوط کمونیسم) برای آینده ایران در نزد قدرت های بزرگ مطرح کنند.

۶-بنابرانی به نظر شما نئولیبرال ها و برخی ناسیونالیست های سلطنت طلب و… در پیوند با یکدیگر هدف مشترکی را حداقل در حوزه اقتصاد دنبال می کنند. مثلا از اقتصاد به عنوان علم حرف می زنند و به جای سیاست دنبال فلسفه سیاسی هستند. اما آیا اصولا یک وجه مشترک میان نئولیبرال های ایران با ناسیونالیست ها و یا به تعبیری ایرانشهری ها وجود دارد که آنها را به هم پیوند بزند ؟ وجه مشترک آنها چیست؟

اگر مبنا را وقایعی بدانیم که در جهان اتفاق افتاده ما اغلب شاهد آن هستیم که اقتصاددانان نولیبرال از سیاست و به طور کلی از «امر عمومی» (جمهوری) سوء استفاده می کنند تا به هدف خود یعنی از میان بردن ساختارهای اساسی دولت برسند، نه برای آنکه نظامی برتر از دولت از لحاظ مشارکت دموکراتیک به وجود بیاورند (مثلا نظامهایی روی مدل اتوپیستها و تعاون گراهای قرن نوزدهم) بلکه برای آنکه قدرت سیاسی را به وابستهای از قدرت اقتصادی تبدیل کنند و در بهترین حالت آن را به وجه خشونت آمیزش تقلیل دهند، یعنی دولت تبدیل شود به سلاحی برای سرکوب شورش گرسنگان و بی خانمانها. این توجیه میکند که چرا از آمریکا تا بریتانیا و فرانسه و ایران ، چنین تمایلات گسترده ای برای پیوند زدن میان امر اقتصادی و تنش زدایی های خشونتآمیز وجود دارد. وقتی دولت در بازوی قدرت آهنین خلاصه شد، می توان بیشترین فشار را بر سیستم اجتماعی برای تحمل نظامهای نابرابری اقتصادی و استثمار در قالب سرمایه داری نولیبرالی که نه بر طبقه متوسط (همچون سرمایهداری کلاسیک) بلکه بر طبقه ای کوچک و الیگارشیک تکیه میزند ممکن کرد. البته این ممکنکردن صرفا در ذهن آنها وجود دارد، چون این امر در هر نظامی سبب بالا رفتن فشار پتانسیل در انرژی منفی شورشی شده و خطر انفجار اجتماعی را در هر لحظهای ممکن میکند. اما امروز سرمایهداری نولیبرالی در ابعاد جهانی میاندیشد و مسالهاش این نسیت که یک پهنه ولو بزرگ سرزمینی نابود شود، زیرا بلافاصله میتواند خود را در قالب سرمایههای مالی و اعتباری و غیره به نقطهای دیگر منتقل کند. به این دلیل است که میبینیم بار دیگر بحث مارکس جامعهشناس و نومارکسیستهایی چون بنیامین مطرح میشود زیرا در نظریه مارکسی ما با نوعی جبرگرایی روبرو هستیم که بر این باور است نظام سرمایه داری لزوما به نظام سرمایه داری انحصاری و امپریالیستی و سرانجام جنگ تمامعیار تبدیل میشود. این نظریه را البته لنین به بیشترین میزان توسعه داده و مطرح کرد اما اصل نظریه از مارکس است، ولو مارکس جوان. اما به باور ما گذار به نظام های مشارکت اجتماعی سرمایه داری یا ترکیب سرمایه داری و تعاونی و حتی غیرسرمایه داری ، می توانند و باید از راه حلهای غیرخشونت آمیز عبور کنند، زیرا خشونت امکان ایجاد نظامهای مردم محور و دموکرایتک را از میان میبرد.

نسخه نخست این گفتگو در روزنامه فرهیختگان ۱۳ تیر ۱۳۹۶ منتشر شده است، نسخه بالا نسخه نهایی و تنها نسخه مورد تایید ما است.