انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نوشته ای کوتاه درباره ی نمایش نامه ی «باغ آلبالو»

بنیاد همه چیز بر رنج و تباهی است. بر این باورم که همیشه نمی توان جلوی رنج و ویرانی و تباهی را گرفت. مشکل بنیادی است؛ و از دریافتن آن ناتوانم که چرا برخی آدم ها می اندیشند که هر چیزی را می «توان» ـ نه «باید» ـ به پیش از فاجعه باز گرداند؛ این پرسش، به معنای بالابردن پرچم تسلیم و سازش، و بی عملی نیست؛ و هم چنین، به معنای آغوش گشودن بر فاجعه و رهایی بخش دانستن آن نیست؛ به معنای ناممکن دیدن رهایی

داستان ها و بازی گران تاریخ، دو بار به صحنه می آیند؛

نخستین بار به مانند یک تراژدی سترگ و ستودنی،

و بار دوم، هم چون یک کمدی شایسته ی ریش خند

کارل مارکس

(هژدهم برومر لوئی بناپارت

برگرفته از نامه ی سوم دسامبر ۱۸۵۱، از انگلس به مارکس)

 

 

آن کس که با دیو، چشم در چشم، به نبرد می ایستد،

باید بپاید که خود، دیو نشود

اگر دیری در مغاکی مرگ آور چشم بدوزی،

مغاک نیز به تو خیره خواهد ماند [و مرگ، از پی ات خواهد آمد]

فردریش نیچه

(فراسوی نیک و بد)

 

بنیاد همه چیز بر رنج و تباهی است. بر این باورم که همیشه نمی توان جلوی رنج و ویرانی و تباهی را گرفت. مشکل بنیادی است؛ و از دریافتن آن ناتوانم که چرا برخی آدم ها می اندیشند که هر چیزی را می «توان» ـ نه «باید» ـ به پیش از فاجعه باز گرداند؛ این پرسش، به معنای بالابردن پرچم تسلیم و سازش، و بی عملی نیست؛ و هم چنین، به معنای آغوش گشودن بر فاجعه و رهایی بخش دانستن آن نیست؛ به معنای ناممکن دیدن رهایی است. به معنای از پای ننشستن است برای رسیدن به رهایی، گرچه می دانی که ممکن نیست؛ به معنای کوشش برای زدودن رنج های دیگری است؛ به معنای در هم ریختن هستی و استوار نمودن بنیادی نو، برپا ساختن جهانی دیگرگونه است. تراژدی آن هنگام رخ می دهد که گام در راهی نشدنی گذاشته باشیم، راهی که باید در آن گام بزنیم. مرگ نزدیک ترین کسان، وقیح، روشن و بی­پرده، نشان می دهد که همیشه نمی توان راهی یافت، یا راهی ساخت. تنها، می توان، و باید تراژیک مرد تا چهره ی وقیح و ناقص آفرینش بر آفتاب افتد. این که پایان تراژدی، با خون و اشک و درد و غم باشد، یا آن که رستاخیزی شادی آور، از شر و فاجعه و مرگ، برای زندگان ـ بازماندگان از پی عذاب عظیم ـ «کارکرد» بیافریند، سخن دیگری است؛ سخنی است یک سره در پهنه ی اخلاق، که نمی توان به آسانی از آن گذر کرد؛ سخنی است از «درد» دیگری، که شاید بشود با آن هم دردی کرد، وانگهی نمی توان دریافتش، آن چنان که دیگری آن را دریافته است. برای آن کس که دریافته، «دریافتن رنج است» (مارکس، ۲۴۱)، برای آن که هم دردی می­کند، «غم» فراموشی پذیر است، ناگزیر بودن غم را، در نمی یابد….

سخن نه از بایستگی، که از شدنی بودن است. هنگام که روی دادی شدنی نیست، تراژدی رخ می نماید. تراژدی درست بر بنیاد ایستادگی، باید، و شایستن استوار است. تراژدی ایستادن بر اخلاق است، به بهای مرگ. کسی به سوی مرگ آغوش نمی گشاید برای مردن، جز آن کس که مرگ را رهایی می پندارد؛ اما، مرگ گرچه همواره پایان بخش چیزیست، و هم زمان، تباهی است و غم؛ ولی رهایی نیست. مرگ غم بار است، نه رهاکننده. مرگ، پاک کردن صورت مسأله است به وقیح ترین شکل ممکن. با مرگ رهایی به دست نمی آید، خواست و امکان رهایی از میان می رود، رهایی ای که با زیستن نیز دست یافتنی نیست. «رهایی» بیرون بازی «یا مرگ یا زندگی» است. شدنی نیست که مرگ دیگرگونه باشد؛ دیگرگونه بودن، گرچه بایسته است، بنیاد آفرینش را، و خدایی خدا را واژگون می کند. وعده ی سوداگرانه ی بهشت هم، اندکی از غم بار ­بودن مرگ نمی کاهد؛ زیرا از بنیاد، این، عیش روحانی، و هستی جاویدان، و به تأخیر افتادن مرگ نیست که راه حل، نقطه ی مقابل، و دگربود مرگ است. آفرینش، آغاز زندگی، و پای به جهان گذاردن، از بنیاد، غیراخلاقی، وقیح، نادرست و تلخ است؛ خود، رنج است. آفرینشی که توان دور ماندن از رنج را ندارد، ناپسند، ناقص و زبون است. زنده ماندن و باززیستن، از آستانه ی مرگ بازگشتن به گذشته، به سودای جاودانه زیستن، اگر هم شدنی باشد، اخلاقی و شایسته نیست. پس، گذر از تلخی رنج، و ویرانی و تباهی و مرگ، نه با ساختن راهی برای جاودانه زیستن، که با کنار زدن زندگی از آغاز، شدنی است؛ و اگر نشد، با بخشش بی پایان، با کوشش در راه کاستن از رنج دیگری، و مردن برای زنده ماندن دیگری.

برای آن کس، که سنگ فرش داغ خیابان ها به خونش سرخ می گردد و، دیگر در میان ما نیست، «انقلاب» چیست؟ برای آن کس که مردن او را می بیند و گل سرخ خون او را بر دست ها پرچم می کند، «انقلاب» چیست؟ برای آن کس که بر ویرانه ها، نام او را فریاد می کند و گلستان گلوگاهش به دریای خون می نشیند، «انقلاب» چیست؟ برای آن ها که می میرند، برای آن ها که می مانند، «انقلاب» چیست؟ برای آن که در پیِ ماندن در بازی است به هر بها، و با زیستن خویش می رزمد، جان دادن برای دیگری، و «انقلاب» چیست؟ …و، برای ما، که مانده ایم، «انقلاب» چیست؟ برای ما، انقلاب چیست جز خود ما مردم؟ جز افسوس، و درد و ماندن مردمی است که به خون هم تشنه می شوند؟ مگر نه آن­که گاه مرگ رفیقان، خون در رگ ها نمی ماند و برای ایثارکردن صبر نداریم؟ چه می شود که چند روز پس تر، دوباره به خون هم تشنه ایم؟ انقلاب چیست جز آشکار شدن سرشت آدمیان؟ جز برافتادن پرده ها؟ و هم، تلخی آن، از همین است. تلخی آن از ناگزیر بودنش است، وحشتی است ناگزیر. نه این­که بتوان به جای انقلاب، کاری دیگر کرد. ناگزیربودنش، تلخ است. اگر فاجعه نیز از سر بگذرد، کسی را از دست داده ای؛ کسی که به هر حال، اندک اندک او را از دست می دادی. انقلاب! گاه رو به رو شدن با مرگ، چه باید کرد؟ تنها می توان، و باید تراژیک مرد. آن کس که می ماند، چه دستی برای کشتن برادرش بلند کرده باشد، و چه زیستن با دل خون را به جای مردن در خون برگزیده باشد، آیینه ی درد است، و نحس. تفاوت است میان آن کس که هستی را از بنیاد نادرست می داند، با آن کس که زندگی در یک دوره را پوچ دانسته و مرگ را رهایی می بیند؛ آن که برای زنده ماندن دیگری خود را می میراند، با آن که زنده می ماند تا ادامه ی دیگری را بزید؛ آن کس که برای در هم ریختن بنیاد هستی قیام می کند، با آن کس که سکوت می کند تا این نیز بگذرد.

آن چه در «باغ آلبالو» بر مردمان، بر شخصیت ها می گذرد، تلخ است. انقلاب، یعنی فروش باغ آلبالو و دست به دست شدن آن، و هم هنگام، افتادن تبر به جان درختانی که دیگر کارکردی برای آدم های نوین ندارند، ناگزیر است، گرچه تلخ. خبری از خوشبختی هست؟ یا این خوشبختی همواره به بهای سیه روزی دیگری شدنی است؟ شایسته نبود خوشبختی آن باشد که همه را خوشبخت ببینیم؟ گویا چند سال پیش از رخ داد انقلاب اکتبر روسیه، می توان آغاز، ریشه ها و انجام این انقلاب، و انقلاب هایی از این دست را در «باغ آلبالو» دید. «باغ آلبالو» نه تنها استعاره ای است برای روسیه، بل که شرایط زندگی مردمان روسیه در سال های آغازین سده ی بیستم را نشان می دهد؛ و از آن است که به ناگزیر بودن فاجعه پی می بریم، گرچه شخصیت های نمایش نامه ی روسیه آن را نمی بینند، یا آن را تاب می آورند. به راستی، شخصیت های هیچ نمایش نامه ای آن را نمی بینند. نمایش نامه، داستان فروپاشی سرمایه و دگر شدن آن است. بدبختی بزرگ از آن جا آغاز گشته که به دهقانان آزادی دادند (چخوف، ۴۱) ـ به دست خود، دهقان آزاد آفریدند ـ، و اکنون، باغ به ارث رسیده، نماد فئودالیسم و زندگی اشرافی که به تهی دستان سکه ی طلا می دهند و سگ هایشان فندق می خورند، و از زور بی کفایتی غرق در بهره ی بانک (نماینده ای از زندگی بورژوایی) شده اند، باید به دهاتی هایی سپرده شود که به هر جا هم که برسند باز دهاتی خواهند ماند (چخوف، ۸). صدای تبر می آید!

درختان زیبای آلبالو، باید از بیخ و بن کنده شوند تا اسباب لذت و کام روایی طبقه ی نوین فراهم آید و طبقه ی پیشین (فئودال ها) نیز سرنوشتی نیکوتر از فیرس «جامانده از تاریخ» نخواهند داشت: مرگ. اما آیا این همان چیزی بود که مرد همیشه دانشجو، تئوریسین انقلابی گیجی که حتی کفش هایش را پیدا نمی کند، چه برسد که در راه گام بگذارد، نویدش را می داد؟ «هدف و مفهوم زندگی ما آن است که از تمام مسایل پیش­پاافتاده و ناچیز، که مانع خوشبختی و آزادی است دوری کنیم. پس به پیش! ما بدون توقف به سوی ستاره ی روشنی که در دوردست می درخشد پیش می رویم! به پیش!» (چخوف، ۴۲)؛ «بشریت به سوی حقیقت والا و خوشبختی مافوق تصور، که فقط در روی زمین امکان پذیر است، پیش می رود و من در صف مقدم آن هستم! یا خودم [به آن] می رسم و یا این­که راه رسیدن به آن را به دیگران نشان خواهم داد» (چخوف، ۶۴). در «باغ آلبالو» نمی توان هیچ نشانی از ساختار سیاسی دید. هر چه هست، همه و همه، ضعف ها، شرارت ها، لاابالی گری ها و ندانم کاری های آدم هاست که زندگی را ناگوار می کند. زیاده خواهی آدم ها، و به فکر دیگری نبودن، تنها مشکل است. ساختار سیاسی یک سره از نگاه ها پوشیده و غایب است. حتی مرد دانشجو تنها تلاشش برای بیدار کردن وجدان (دادن آگاهی راستین) است. در سراسر گفتارهای او، نمی توان هیچ اشاره ای به دستگاه حقوقی یا سیاسی روسیه را پیدا کرد. او بار گناه را، نه بر دوش ساختار سیاسی، که بر دوش آدم ها، و از قضا، روشن فکرها، می اندازد: «تا جایی که من می دانم، اکثریت عظیم روشن فکرانی که من می شناسم در جست و جوی هیچ کاری نیستند و هیچ کاری هم انجام نمی دهند، در ضمن به درد کاری هم نمی خورند. خود را روشن فکر می دانند ولی خدمه را تو خطاب می کنند، با دهاتی ها هم چون حیوانات رفتار می کنند. بد تحصیل می کنند. چیزی را به طور جدی نمی خوانند. درباره ی علوم فقط حرف می زنند. از هنر سر رشته ای ندارند. خودشان را مهم می پندارند و چهره ی جدی به خود می گیرند. فقط درباره ی مسایل ضروری صحبت می کنند. فلسفه بافی می کنند. آن وقت، جلوی چشم همگان، کارگران تغذیه­ی ناچیزی دارند؛ بدون تشک می خوابند؛ هر سی چهل نفر در یک اتاق می خوابند؛ همه جا مملو از ساس و تعفن و رطوبت است. فساد اخلاقی غوغا می کند…. بنا بر این، همه ی صحبت های شیرین و خوب ما برای آن است که خود و دیگران را فریب بدهیم. …فقط رذالت، وحشی گری و کثافت است…» (چخوف، ۳۹). به راستی همین چیزها باید درست شود، و به چشم می آید که شدنی هم باشد؛ ولی آیا با تبر به جان درختان آلبالو افتادن این ها را برآورده می کند؟ آیا سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان یگانه داروی این بیماری است؟ آیا انقلاب روسیه توانست این ها را برآورد؟ آیا این انقلاب ناگزیر نبود، چون مرگ؟ اما، مگر نه این بود که «میلی برای زیبا به نظر رسیدن» (چخوف، ۵۱) هم نداشت؟ و اگر مشکل مشکل مردم نیست، و تنها در سطح روشن فکران است، پس راه حل چیست؟ آیا همین که روشن فکران مشکل خود را حل کنند، یا کنار بکشند، باغ آلبالو شکوفه خواهد زد؟

به چشم می آید که چخوف راه دیگری را در چشم نداشته است. تنها از تلخی، و افسوس، و ناگزیر شدن آن گفته است، گرچه ما می توانیم بیاندیشیم که شایسته است مالک جدید راهی دیگر را در پیش بگیرد، راهی جز تباه کردن باغ آلبالو، روسیه. پس هم چنان امید بر جای می ماند، «ما باغ جدیدی خواهیم ساخت، باغی باشکوه تر از این باغ» (چخوف، ۶۰)؛ «سراسر روسیه باغ ماست. صاحب نفوس زنده بودن باعث شده که ماهیت همه را، چه ماهیت گذشتگان و چه خود ما را تغییر بدهد. …به حساب کسانی دارید زندگی می کنید که روزی آن ها را جلوتر از در خانه راهشان نمی دادید…. [ما] هیچ رابطه ی مشخصی نسبت به گذشته نداریم. ما فقط فلسفه بافی می کنیم. یا از غصه هایمان می نالیم و یا ودکا می نوشیم. برای این­که بخواهیم در زمان حال زندگی کنیم، باید گناهان گذشته مان را جبران کنیم. به گذشته خاتمه دهیم. جبران آن فقط با رنج کشیدن و با کار سخت و مداوم امکان دارد» (چخوف، ۴۳). این به گذشته پایان دادن، ناگزیر است، و تلخ. نمی توان به جای آن راه دیگری در پیش گرفت، و از همین جا یک تراژدی رخ می نماید. تراژدی ای که نوید پایان خوشش، شاید خود یک کمدی تهوع آور باشد. ندیدن غم ها و نوید پایانی خوش؟ «شما با شجاعت مسایل مهم را حل می کنید ولی آیا علت این امر جوانی شما نیست که هنوز فرصت نکرده اید هیچ یک از مشکلاتتان را حل کنید و این مشکلات هنوز باعث عذابتان نشده اند؟ شما به آینده شجاعانه می نگرید؛ آیا این امر به خاطر آن نیست که هنوز انتظار هیچ چیز وحشتناکی را ندارید، زیرا که زندگی هنوز از چشمان جوانتان پنهان است؟» (چخوف، ۵۰ و ۵۱). اما آیا برای آن کس که خونش بر سنگ فرش داغ خیابان ریخته هم، این یک کمدی است؟ برای آن کس که چشم در چشم دیو خیره مانده است، این یک کمدی است؟

شخصیت های «باغ آلبالو» بیش تر تیپ هستند. تیپ تاجر، تیپ مالک تازه به دوران رسیده، تیپ اشرافی، تیپ دانشجو/ روشن فکر انقلابی و…. گویی با چهره ی همیشگی نقش ها و پای گاه های اجتماعی سروکار داریم، و پس از دست به دست شدن باغ، مالک دوباره همان مالک خواهد بود، با همان خلق و خو؛ از همین جاست که نمی توان انتظار دیگری از لوپاخین (صاحب تازه ی باغ) داشت. تیپ های اضافی یا باید بخشی از نظم نوین باشند (کارمند بانک شدن)، و یا باید بروند «خارج» از بازی؛ زیرا در نظم نوین، دیگر جایی برای آن ها نیست. هیچ کس برای ماندن در بازی یا دگرگون کردن چهارچوب آن نمی جنگد. و باغ، آباد نمی گردد، مشکل حل نمی شود، صورت مسأله پاک می شود. در باغ آلبالو، با دو تیپ بی عمل، و کنش گر رو به رو خواهیم شد. باغ آلبالو یک سره در وضعیتی نا به سامان و آنومیک قرار گرفته است. باغی است که دارد از دست می رود و کسی کاری نمی کند. لوپاخین پیاپی سرزنش می کند و گوش زد می کند که باغ دارد از دست می رود (چخوف، ۳۴ و ۵۹)؛ گوش کسی شنوا نیست. شخصیت های باغ آلبالو یا هم چون رانوسکایا لیوبف آندره یوتا، زن مالک باغ، فکر و دلشان جای دیگر است و دغدغه ای برای باغ ندارند، منتظر فاجعه نشسته اند و با تقدیر پیش می روند؛ یا هم چون همیشه دانشجو، از کنش گری ناتوانند و تنها شعار می دهند، ولی هنگام کنش، حتی کفش های خود را پیدا نمی کنند، چه برسد به گام گذاشتن در راه دگرگونی؛ و یا هم چون لوپاخین، گرچه ناگزیر بودن فروش را پیاپی بر زبان می آورند، ولی دست آخر، به دست تقدیر و جبر روزگار، از پس مشکلات برآمده و از یک «کتک خور بی سواد که زمستان ها پابرهنه راه می رفته» (چخوف، ۵۹)، به دارنده ی سرزمینی دگر می شود که از آن زیباتر در جهان نیست. یک دهاتیِ (پای گاه طبقاتی فرودست) کتک­خورِ (زیر ستم) بی سواد (فقر فرهنگی، بدون منزلت اجتماعی و سرمایه ی فرهنگی) که حتی زمستان ها پابرهنه بوده (بدون سرمایه)، گرچه ناگزیر، ولی سرنوشتش با رخ دادی که در شرف روی دادن است یکی می شود، گویی پرولتاریاست که از بایستگی های ناگزیر، برای خود آزادی می سازد؛ بایستگی هم سنگ آزادی او می شود. اکنون آیا صاحب تازه ی باغ، رفتاری هم چون صاحب پیشین خواهد داشت که خود را همواره در بند گناهان گذشته ی خود می داند (چخوف، ۳۵)، یا یک به یک همان گناهان را مرتکب خواهد شد؟

مکان نمایش نامه خانه ای در باغ آلبالوست، گیرم پهنه ای از خاک روسیه. زمان چه وقت است؟ آیا می توان همین نمایش نامه را از گزند تفسیرهایی بیرون کشید که آغاز و پایانش را پیش از انقلاب اکتبر می دانند؟ به چشم نمی آید که نمایش نامه مجال چنین کاری را بدهد. گویا نمادها و استعاره ها همه تاریخ دارند. پس از گذر از انقلاب اکتبر، دیگر از باغ آلبالو هم گذشته ایم. دردها و رنج ها آن­چنان بنیادی یا جاودانه نیستند که درد امروز آدمی هم باشند. شاید بتوان گفت که پی رنگ داستان، یعنی بی عرضگی و بی خیالی و بنده ی تقدیر بودن شخصیت ها، بیش از آن­که غم بار باشد، نکوهش آور و تمسخرآمیز است ـ و شاید از همین روی باشد که چخوف اصرار داشت که این نمایش نامه یک کمدی است (تروایا، ۴۴۱). گویی پی رنگی است گذرا، و پس از آن چه؟ فاجعه جاویدان نیست؛ و زندگی به روال طبیعی اش باز می گردد. چخوف در این وضعیت آنومیک و نا به سامان، همواره خوش بین است و دیدگاهی مارکسی دارد، نه دورکیمی؛ حتی اگر صدایی دلهره آور همواره هش دار بدهد که باغ دارد از بین می رود. گویی رانوسکایا لیوبف آندره یوتا، خود از فروش باغ راضی است و به فرانسه باز خواهد گشت، پیش کسی که دوستش دارد. گایف برادر او هم از پیدا کردن کار در یک بانک سرمست است و سر از پا نمی شناسد. لوپاخین خوشحال است و همیشه دانشجو هم با مسأله کنار می آید و ایده هایش را با خودش می برد، فیرس هم در آرامش کامل می میرد. هیچ یک از آدم ها دچار دغدغه ای درونی نیستند [جز تا اندازه ای همیشه دانشجو]، و مرگ هم به راحتی یک جاماندن و دراز کشیدن رخ می دهد. در این میان، گرچه همه چیز خوب و خوش، و بدون غم به پایان می رسد، ولی از دست اندر کاران نمایش، کسی، شاید جز چخوف، به فکر باغ نیست (نگاه کنید به شعر «دلم برای باغچه می سوزد» فروغ فرخزاد. روایتی است شاعرانه از فاجعه ای این چنین).

 

 

* سرچشمه ها:

تروایا، هانری. برگردان علی بهبهانی. انتشارات ناهید. چاپ چهارم: ۱۳۸۹.

چخوف، آنتون پاولویچ. «باغ آلبالو». برگردان ناهید کاشی چی. نشر جوانه ی توس. چاپ چهارم: ۱۳۹۰.

مارکس، کارل. «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴». برگردان حسن مرتضوی. آگه. چاپ چهارم: ۱۳۸۷.