انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نوروزنامه ۱۴۰۱

چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟  چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟
از دل ای آفت جان صبر توقع داری؟ مگر این کافر دیوانه بفرمان من است؟

نوروز است. دنیا می‌سوزد. و می‌سازد. گویی از شمال و جنوب و شرق و غرب، مستان ِ هراسناک و شمشیر به دست و بی‌‍‌رحم همه مهار گسیخته و لشگری از «غم  برانگیخته‌اند تا خون عاشقان بریزند». با خود می‌اندیشیم:«این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!». این سنگ‌دلان، این چشم و دل‌گرسنگان از جان مردم جهان، چه می‌خواهند که هر روز  جنگی به پا می‌کنند، هر روزی یک آزادی را می‌کُشند و حلاجی را بر دار؟ باز هم نوروزی. باز هم طبیعتی بی‌کران و سخاوتمند که آغوشش را به سوی ما بازکرده. باز هم سبزی و آب و چمن و گل‌های رنگین و کوهستان‌های شاداب و چمن‌های شاداب و  بیابان‌های زرین و آسمان‌های آبی. و باز هم، آدمیان نمک به حرامی که خون می‌ریزند و از غم و اندوه و رنج و درد و تنگدستی مردمان، خوراک مسموم سفره ناپاکشان را گرد می‌آورند و اموال کیسه‌های گشاد و پلیدشان را. نوروز است. دوسال است که  بیماری به جانمان افتاده. نفس‌ها را بریده. عزیزان را می‌برد و حتی فرصت خاکسپاری به ما نمی‌دهد. اشک‌ها بر چهره‌ها خشکیده. گورها آکنده‌اند. گل‌ها از ترس، پنهان شده و سر بر نمی‌آورند. اما باز هم حرص و آز نامردمان را، پایانی نیست. باز هم جوانان باید قربانی شوند و مردمان بی‌گناه  زیر بمب‌های ِ دژخیمان ِ افسار‌گسیخته، لبخند و شادابی بهار را به فراموشی سپارند. جهان خسته است. طبیعت بیشتر از او. گل‌ها، درختان و چشمه‌ها، گلزارها و دشت‌های زرد و سرخ و بنفش، پرندگان آسمان و موجودات روی زمین و ماهیان دریا همه حیرانند که این چه جانورانند که نه به دیگران که به خود نیز رحم نمی‌کنند. این سنگ‌هایی که به آن‌ها قلب نام داده‌اند؛ این باتلاق‌های متعفنی که آن‌ها را مغز نامیده‌اند، تا به کجا می‌توانند پیش روند؟ تا نابودی جهان؟ تا نابودی طبیعت؟ تا نابودی نوروز؟

نوروزاست. گوشه‌ای نشسته و از خجالت سرش را بلند نمی‌کند، اطرافش همه جا جفا است و مرگ و بیماری و درد و نومیدی. نوروز است و یک جهان غم که بر دوش‌هایش سنگینی می‌کند. هر سال وعده سال بهتری را می‌دهد. طبیعت سر‌سبز را نشان می‌دهد و آب‌های روان و گل‌های سرخ و بنفش و شکوفه‌های سفید و مرغان آوازه‌خوان را و امیدوارمان می‌کند که سالی بهتر در انتظارمان باشد. سالی می‌گذرد و سرانجام باز ماییم و اندوه‌هایی بزرگتر، جهانی خونین‌تر، انسانی مهار‌گسیخته‌تر، نامردمانی بی‌خردتر. دست‌هایمان را به آسمان بلند می‌کنیم و تنها می‌توانیم بگوییم: کاش معجزه‌ای از راه می‌رسید و این کابوس را به پایان می‌بُرد. تا می‌توانستیم کاری کنیم که این بار ما به نوروز، و نه نوروز به ما، دلداری دهیم. تا بتوانیم وعده دهیم سال آینده، در این نقطه، برایش روایت‌های خوش‌تری خواهیم داشت. امسال نیز همچون هر سال، برای شما، شما عزیزانی که برایمان برجای مانده‌اید، شعری به ارمغان آورده‌ایم که وصف حالمان است. و برغم همه اندوه‌ها، دردها و دلتنگی‎‌ها، برغم همه نومیدی‌ها و ملالت‌ها و ناکامی‌ها، آرزومندیم که  دست از امید نکشید. امید، برای ما حُکم نفس‌های نجات‌بخش را دارد که شاید  به همراه خود معجزه‌ای بر پا کنند. نوروز برای ما حُکم، آخرین توان‌هایی را دارد که جسم و روحمان باید بر خود هموار کنند تا شاید بتوانیم به بالای این کوه درد برسیم و از آن سویش در راه دشتی دوردست و زیبا پایین بیاییم و دردهایمان رفته‌رفته آرام بگیرند تا سرانجام، جان تازه‌ای بیابیم و با گام‌هایی را بازیابیم  که حیاتی نو گرفته‌ باشند و با آن‌ها بتوانیم به سویی آینده‌ای، شاید بهتر، پیش رویم.

 

نوروزتان پیروز
دردهایتان کم‌تر
اندوه‌هایتان دورتر و شاید
لبخندهایی بیشتر بر لب‌هایتان

ناصر فکوهی، ۲۸ اسفند ۱۴۰۰

 

 

 

چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟

از دل ای آفت جان صبر توقع داری؟
مگر این کافر دیوانه بفرمان من است؟

آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او
درغمت شمه ای ازحال پریشان من است

ماه را گفتم و خورشید و بخندید به ناز
کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است

عالمی خوشتر از آن نیست که من باشم و دوست
این بهشتی است که درعالم امکان من است

آمد و رفت و دلم برد وکنون حاصل وصل
اشک گرمی است که بنشسته بدامان من است

کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر
ورنه این وصل که باز اول هجران من است

اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد
داستانی است که او عاشق دستان من است

عماد خراسانی

 

برای نوروزنامه‌های پیشین به وبگاه ناصر فکوهی نگاه کنید.