انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقد فیلم درخت گلابی (داریوش مهرجویی-۱۳۷۶)

درخت گلابی درست گواه آن عزیمت فکریِ مورد اشارۀ خود مهرجویی است: وانهادن پرداختن و تصویرگری از طبقۀ سابقا محروم و مطرودی که حالا خود بر اریکۀ قدرت نشسته از سویی، و کشانده پای طبقۀ متوسط روی صحنه و نشاندن‌اش زیر ذره‌بین تحلیل‌های موشکافانۀ گلی ترقی، تردستی‌های دل‌ربای ادبی او در آمیزه‌ای معجزه‌آسا با تسلط بی‌بدیل مهرجویی بر ذات سینما و توانش‌های فلسفیِ‌اش.

گلی ترقی این نویسندۀ نام‌آشنا، جایی در «خاطره‌های پراکنده» از مش‌حسنِ آشپز می‌گوید همو که عمری پایش را از طباخی خانه آن‌طرف‌تر نگذاشته بود و ناگهان که در و تخته خوب با هم جور شد، برای خودش کیا و بیایی داشت و هر روز، ارباب سابق را به کلانتریِ محل احضار و سین‌جیم‌اش می کرد.

محمود شایان، نویسندۀ روشن‌فکر و فیلسوفی که چشمۀ ذوق نویسندگی‌اش خشکیده در میان‌سالی یاد خاطرات گذشته می‌کند. یاد روزگار خوش سپری‌شده در باغ دماوند. عشق نخستین نوجوانی، عشق به «میم». میم ابدی، میمی که تلفظ کامل اسم‌اش سرش را داغ می‌کند. میم در کمال غافل‌گیری و به اصرار پدر، ایران را ترک و عازم فرنگ می‌شود.گریه‌های محمود را ثمری نیست و میم با همان سرخوشیِ دیوانه‌وار، شاد و شنگول، برای همیشه می‌رود. با گذر زمان – موج سنگین‌گذر زمان- محمود از سر شور و شوق جوانی و به اقتضای شرایط روز، به وادی سیاست که در قبضۀ چپی‌هاست کشیده می‌شود. نامه‌های میم را بی‌جواب می‌گذارد و خبر مرگ او در اثر سانحۀ رانندگی را در زندان می‌‌شنود. حال تنها و بی زن و فرزند میان باغ نشسته و به درخت طناز گلابی که امسال بار نداده می‌نگرد بدان تکیه زده و لحظه‌ای می‌آساید.

این پی‌رنگ داستان «درخت گلابی»، شاهکار ترقی است. استاد خلق شخصیت‌های در یاد ماندنی: شادبانو، ماه‌سیما، دریاپری. کلمات برای ترقی آنچنانکه خود گفته چونان نت‌های موسیقی‌اند و به همین واسطه‌، قصه‌ای که می‌گوید مثال ترانه‌ای است. ترانه‌ای که در نوعی هم‌آغوشی با تکنیک و درک عمیق مهرجویی از سینما و از فلسفه، کار ذهن و عاطفه را به جاهای باریک می‌کشاند.

نویسندۀ این سطور از گرم‌سیر می‌آید، و تا جایی که تجربۀ زیسته‌ام از خواب قیلوله یا چُرت بعد از ظهر می‌گوید؛ در جهان ادبیات تنها دو نویسنده توانسته‌اند چنین خوابِ گرگ و میشی در چنان هوای اغواگری را از درون فضا و تار و پود واژه‌ها بیرون کشیده به ذهن خواننده القا کنند؛ یکی ترقی و دیگری کازانتساکیس در آخرین وسوسۀ مسیح آنجا که قهرمان اثر در حالتی از خواب و بیداری، در هرم گرمای افتاده چون لحافی بر تن کوهستان، خود را رویارویِ تن از شهوت عرق‌کردۀ زنی، اسیر و میخکوب می‌بیند.

وصف دل‌انگیز ترقی را از گرمای تابستانِ باغِ دماوند، که همه حتی میم را در خواب فرو برده با هم می‌خوانیم:

«تابستان گرمی است و آفتاب بعدازظهر تا مغز استخوان‌ها فرو رفته. همه در خواب‌اند حتی میم … سکوت وسوسه‌انگیزِ خاصی روی باغ افتاده، درخت‌ها بیدارند و من هِن و هِنِ نفسهای پنهانی‌شان را می‌شنوم.» دوربین کلاری در تبعیتی محض از دستورات مهرجویی، غرق در رنگ زردِ پاشیده بر تصویر، با متانت خاصی در سیالیتی راه‌وار و فرح‌زا از میان درختان و صدای زنجره‌ها گذشته و عمارت سفید میان باغ را در قاب می‌گیرد. مهرجویی بافتار تصویر خود را چنان با ادبیات ترقی عجین می‌کند که لحظه‌لحظۀ جهان فیلم‌اش، به قالیچه‌ای زربفت می‌ماند که پیش چشم ما با سرعت جنون‌آسایی بی‌هیچ حشو و زوایدی بر دار قالی که احساسات مخاطب باشد شکل می‌گیرد.

نمیدانم که «زیباییِ ربوده‌شده» به کارگردانی برتولوچیِ بزرگ را دیده‌اید یا نه. آنجا هم حکایت باغ همین است. زیتون‌زاری که آبستنِ گرما و شهوت است. و قرابت‌هایی که میان این دو فیلم‌ساز متعلق به یک نسل و یک دوره و روزگار موج می‌زند.

وزوزِ مگس‌ها، خُرخُرِ خوابیده‌های لولیده با پتوها ولو‌شده بر زمین و فرش، سایۀ هیبت‌انگیز سیاهی که از پسِ پشت پنجره می‌گذرد، کلوزآپی از صورت فرشته‌گونِ گل‌شیفته، گردش پنکه‌ای که نماد تابستان و خلسه‌آور است و آدم را یاد سینمای ژاپن می‌اندازد، پیرزنی پیچیده در شالی سفید که به ناگاه بیدار می‌شود به نقطه‌ای خیره می‌شود هذیانی میگوید و باز به خواب می‌رود، دانه‌های الماس‌گونِ عرق بر پیشانیِ معشوق، و در نهایت آن دست و انگشتان دراز و باریک عاشق که در احتیاطی شرماگین آهسته آهسته خود را به پیکر معشوق نزدیک می‌کنند؛ خود، فیلمی درون فیلم است. اپیزودی که در تصویرگریِ لحظۀ عاشقانه چیزی کم نمی‌گذارد در نهایت سادگی و ایجاز.

آخر تابستان است که «میم» با آن بدجنسی مخصوص خودش می‌رود. رفتن و آغاز درد جانکاه فراغ. محمود به بستر بیماری می‌افتد آنچنانکه برای هر عاشقی چنین می‌شود. موسیقی مینیمال فیلیپ گلس آغاز میشود و محمود حرف میم را بر تنۀ درختی حکاکی می‌کند.

«کاش یک‌بار دیگر کنار میم بنشینم و بوی کفش‌های کتانی‌اش به دماغم بخورد.» «پیش از رفتن اشک‌هایم را پاک می‌کند و من حس می‌کنم که این کار دوری می‌آورد و دلم سخت می‌گیرد.»

این رفت و برگشت‌های بی‌وقفۀ زمانی میان گذشته و حال، این خاطرات زخم‌زننده بر روح، این دیزالو‌های لطیف مهرجویی که به بازی‌های بدیع کیشلوفسکی در سه‌گانه‌اش، سه‌گانۀ معروف‌اش، شباهت می‌برد، با آن صدای غم‌زدۀ همایون ارشادی، و نیز فضای بی‌نهایت آرام و اشرافی باغ دماوند، همه و همه جهان فیلم را به ورطه‌ای بدل میسازد که در جوار برزخی هاویه‌گون، ماوای فرشتگانی بس آسیب‌پذیر است و هرلحظه در معرض به یغمارفتن.

زمان می‌گذرد و خاطرۀ مرگ میم، آرام، آرام، بر روح و جان محمود و بر باغ دماوند چیره می‌شود. زمان، ترک‌تازِ بی‌رحمی که بی‌محابا تمامی لحظات شادی را به خاطره‌ای جان‌فرسا بدل می‌سازد.

از اینجا به بعد، پس از این کشتار خون‌آلود، هروقت درخت گلابی را ببینیم، به قول ترقی، هستی‌ای نامریی و جان گداز بر کُنج و کنار خاموش قلبمان تلنگر می‌زند.

مهرجویی و ترقی، دست در دست هم، ترنم زیبای عاشقانه‌ای را زمزمه کرده‌اند که از سوگ مرگ معشوق، غم هجرانش، از گذر زمان، و آن لا‌به‌لا‌ها از تعصبات کور عوامی میگوید که دخترکِ آفتاب-‌مهتاب ندیده‌ای را درست از وسط بازی با هم‌سن و سالانش به مضحکۀ خواستگاران ابله از خودراضی می‌برند.

اما در یک تحلیل سطحی و دم‌دستی؛ درخت گلابی همچون بسیاری دیگر از آثار روشن‌فکری پس از انقلاب در حق بسیاری جریان‌های تاثیرگذار که خود از بنیان‌گذارانِ بنیادهای روشن‌فکرانه و هنری بوده‌اند کمی اجحاف می‌کند که خود البته مجالی دیگر برای نقد می‌طلبد.

عاشق در فرجام کار در مکثی خالی میان دو هیاهو به درخت می‌پیوندد تا آن خستگی باستانی و موروثی را به در کند، و ما اکنون در آغاز هیاهوی غریبی ایستاده‌ایم میان دو مکث، درنگ و وقفه‌ای تاریخی. هیاهویی که بیش از صدسال است کج‌دار و مریز دوام آورده، و می‌شود خلاف تصور ترقی یا مهرجویی در جوار، کنار و همراه عاشقی پی‌اش را گرفت.