انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقدی بر دیدگاه انسان شناسی کارل مارکس

مقدمه:

مارکس در واپسین سال های زیست خود به دور از سکون ذهنی برای پیشبرد اهداف نقدش بر اقتصاد سیاسی مشغول به مطالعه مباحث تاریخی ,جغرافیایی و انسان شناسی شد.

بررسی مارکس و مطالعات انبوه وی در این مباحث را می توان علتی برای شناخت هرچه بهتر سوسیالیست مختص هر ملت و نژاد دانست.همچنین مارکس با بررسی پژوهش های مربوط به حوزه های ذکر شده توانست اطلاعات برجسته ای درباب ویژگی های برآمده از نهاد های اجتماعی و سیر تاریخی آنها بدست بیاورد.مطالب و اطلاعتی که در هنگام نگاشتن دست نوشته های ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ بر انها واقف نبود. اما سرانجام مطالعات مارکس آغشته به نظریه های برجسته ترین پژوهشگران حوزه انسان شناسی گشت و توانست دیدگاهی نوین را برای وی به ارمغان بیاورد و او را مجاب سازد تا به ترمیم دیدگاه های گذشته خود بپردازد.مارکس در هنگامی که قصد تکمیل مجلد دوم سرمایه را داشت درگیر مطالعات انسان شناسانه و تاریخی گشت که او را بیش از پیش درگیر ساخت.مارکس باور داشت با بررسی پایه های تاریخی استوار مربوط به محتمل ترین توالی تاریخی شیوه های تولید می تواند نظریه مستحکم تری را برای دگرگونی احتمالی جامعه کمونیستی ارائه دهد.نتیجه مطالعات وی باعث پدید آمدن “دفترهای قوم شناسی” گشت که دارای گزیده های و یادداشت ها خواندنی درباره دوره پیشا تاریخی,تحول پیوند های خانواده,وضعیت زنان,خاستگاه های مالکیت,آداب و رسوم کمونته ها در جوامع پیشا سرمایه داری بود.همچین مارکس درباب شکل گیری ماهیت قدرت دولتی,نقش افراد و سویه های مدرن تری نظیر دلالت های نژاد باور برخی رویکردهای انسان شناسی و تاثیرات استعماری مطالبی را نگاشته است.

تفاسیر سنتی خویشاوندی و تضاد همسری در نظام خانواده:

آتش بررسی نظریات انسان شناسی معاصر زمانه مارکس توسط کتاب مورگان و نظریات وی درباب تحول پیوند های خانوادگی بر افروخته گشت.مارکس با مطالعه کتاب جامعه باستانی مورگان نظریات پیشین خود را در باب تقسیم بندی نظام خانواده رد کرد و توانست درک واحد و نوینی از این نظام بدست بیاورد که مبتنی بر تاریخ پیدایش خانواده در جامعه باستانی مبتنی بر تیره(gens) بوده است.مارکس محدودیت های مفسران پیشین همچون تاریخ نگران آلمانی, بارتلود نیبور (۱۷۸۶ـ۱۸۳۱) در تاریخ روم را درک کرد.[۱]مورگان نیز در صدد نقد پیشینیان بر آمد تیره را به عنوان نخستین نهاد اجتماعی جوامع اولیه و پیش از خانواده های تک همسری بیان کرد.[۲]خویشاوندی در نخستین سالهای تاریخ بشری و جوامع سنتی به عنوان گروه های کلانی شناخته می شدند که تمامی اعضای ان از تباری یکسان می باشند که ریشه در نسل های پیشین خود دارند.روابط کلان خویشاوندی امکان دارد متشکل از چندین نفر یا حتی هزاران نفر باشد که توسط “ریش سفید ها” یا بزرگان خانواده های اداره و رهبری می شدند.به عنوان مثال تسو (tsu)ها در چین باستان از این نظام باستانی پیروی می کردند.[۳]این گروه های کلان هرکدام توسط شورایی از ریش سفیدان اداره می گشتند که مسال مورد علاقه تمامی گروه ها را مورد بحث قرار می داند.مورگان باعث گردید تا مارکس خانواده پدرسالارانه را به مثابه واحد اجتماعی خانواده در نظر بگیرد.خانواده هایی که توسط لارنس استون به عنوان “دودمانی باز” شناخته شدند.[۳]البته شایان ذکر است که مورگان بر خلاف استون مسله خانواده هسته ای را بیان نساخته و تنها به تیره اکتفا کرده است.خانواده هسته ای که نقش بارز و اساسی را در نظام طایفه ای اروپا به عنوان نخستین پایه شکل گیری روابط خویشاوندی بازی کرد.خانواده هسته ای همچون نظام مدرن خانواده متشکل از افراد اندکی بودند که توسط طایفه های بزرگ احاطه گشته و فعالیت های خود را زیر نظر آنها قرار می دادند(مفهوم رابطه جنسی در این نظام به عنوان راهی برای کسب لذت شمرده نمی شد و وظیفه ای برای تولید مثل بود).این نظام خانواده نمونه بارزی از جامعه پدر سالار بود که توسط مارکس به شدت نقد شد.مورگان اذعان کرد خانواده پدر سالار سازمانی”بسیار ضعیف تر از آنکه به تنهایی یارای مواجهه با دشواری های زندگی را داشته باشد”[۲].سازمان پدر سالارانه نظامی است که زن در آن تنها به عنوان موجود غیر مولد و خانه داری تلقی می گردد.موجودی که ابزاری برای ارضا ساختن میل جنسی مرد می باشد.پایه های خانوادگی این نظام از لحاظ عاطفی سست می باشد و از آنجایی که زن توانایی شکایت از این سیستم را ندارد در آن هضم می گردد(قوانین نیز با پشت کردن به زنان آنها را مبحوس می سازند).قانون موجود در این نظام خویشاوندی به زنان پشت کرده و آنها را در قوانین خود هضم کرده است و روح و وجود آنها را محصور ساخته.زن در این نظام نمی تواند شکایتی از مراجع قدرت(همسران و بزرگان خانواده) بکند و به اجبار تن به خواسته های آنها می دهد(به عبارتی دیگر زن از هر دوجهت هم از طرف خانواده و قانون ترد گشته و تبدیل به موجود از خودبیگانه کشته است که به دور از انسانیت هدف حقیقی خلق خود را نمی داند).مارکس و انگلس اذعان می کنند که در خانواده های طایفه ای(پدر سالارانه و تک همسری) “هیچ رابطه عاطفی بین زوج ازدواج کرده و فرزندان وجود ندارد,بلکه با بدن بردها و خدمتکارانی مرتبط است که برای نگه داری خانواده کار می کردند و تحت قدرت ریش سفید ها بودند.”[۲]به عبارتی دیگر نقش عاطفی خانواده که امروزه شاهد آن هستیم و ازدواج های برپایه علاقه در آن زمان وجود نداشته.زن به عنوان ابزار تولید مثل و فرزند به عنوان ابزاری برای حفظ بنیان های خانواده و پرورش نسل های بعدی تلقی می شده است.خانواده های مدرن نیز در ابعاد کوچک تر دربردارنده تضاد هایی هستند که بعد ها در سطح جامعه رشد پیدا می کند.تک همسری در آغاز نخستین تقسیم کار میان زن و مرد برای پرورش نسل بوده است.از دیدگاه مارکس نخستین تضاد های بر آمده از تک همسری و سرکوب طبقاتی در سازمان خانواده با سرکوب جنس مونث آغاز گشته.به عبارتی دیگر نخستین مبارزات طبقاتی بر آمده از سرکوب زنان توسط همسرانشان می باشد.[۴] در اینجا مارکس به نقش زن در جامعه تاکید می کند و وی را موجودی آزاد تلقی می کند که با جنس مذکر برابر است(هامانطور که در قران به برابری زن و مرد اشاره کرده و جنس آفرینش آنها را یکسان تلقی کرده است).بنیان های خانوداه های سنتی با اغاز دوره ای روشنگری زنان و مبارزات آنها برای دریافت حقشان سست می گردد.همانطور که مارکوزه بر نقش زنان بر انقلاب ها تاکید ورزید می توان اذعان کرد نسل اینده انقلاب ها توسط زنان سرخورده(رفتار وحشیانه مردان در طول زنان و ظلمی که به آنها روا داشته اند موتور محرکه اصلی جنبش های فکری آینده می باشد) از نظام های پدرسالارانه که از خودبیگانه(از خود بیگانگی زنان مفهومی گسترده می باشد.روابط کهنه و نبود قانون حامی زن و نقش وی به عنوان موجودی خانه دار خودبیگانگی را پدید می آورد)گشته اند صورت می گیرد.همچنین وبلن نیز در کتاب طبقه تن آسا زن را نشانه ای از قدرت مرد سرمایه دار می داند.[۵] به بیانی دیگر آنها نشانه تفاخر و ابزار خودنمایی مردان طبقه ثروتمند می باشند(مارکس این نوع رفتار را “اصل خود پسندی عمدی میان مردان” نامید که به کاهش احترام زنان گراییده است و نوعی رفتار در میان اقوام وحشی است).سرانجام نظام پدرسالارانه در قرن بیستم به “خانواده هسته ای محدود” تقلیل یافت و فردگرایی عاطفی و توجه به فرزندان افزایش پیدا کرد.به تردیج با گسترش صنعتی شدن در کشور های غربی ازدواج بر پایه محبت و عشق ظهور کرد.شایان ذکر است که پس از گذشت صد سال از پذیرش اینچنین سازمان خانوادگی در جوامع غربی, خاورمیانه و به خصوص ایران به تازگی در تیررس این موج قرار گرفته اند که یکی از دلایل اساسی و تعیین کننده آن برخورد با غرب از طریق گسترش رسانه های مجازی و آماده گشتن ذهن جوانان و خانواده های نیمه سنتی و تحصیل کرده چند نسل اخیر می باشد.این دوره زمانی در ایران “ازدواج فردگرا” نامیده می شود.
مناسبات مالکیت:
مارکس هم زمان با مطالعه اثر مورگان و تکمیل دفترهای قوم شناسی به مناسبات مالکیت پرداخت و زاویه ها معیین این مسله را بررسی کرد زیرا انسان شناس پرآوازه رابطه علی میان انواع متفاوت ساختار خویشاوندی و اجتماعی برقرار کرد.از دیدگاه مورگان روابط خونی در تاریخ غرب تعیین کنده حق مالکیت در هر تبار بوده اند.به عنوان مثال پسر وارث قانونی پدر تلقی می گشت یا اگر شرایط مهیا نبود روابط خونی برادری و پسر عمو و غیره ارجعیت داشت و نیز زوال طبقه بندی به عنوان نظامی که بدون مشخص کردن نزدیکی یا دوری با خود فرد منسوبان را در مقولات گروه بندی می کرد باعث گردید تا مالکیت رشد پیدا کند و دولت استقرار یابد.مارکس کتاب جامعه باستانی مورگان درباب انحرافاتی که مالکیت می توانست پدید بیاورد به عنوان مثال استثمار طبقه ممتاز و تاثیر طاقت فرسایشان بر جامعه رو نویسی کرد.این انحراف ها تاثیر ژرف بر مارکس گذاشت:
“از هنگام ظهور تمدن پیامد های طبیعی مالکیت چنان گسترده,شکل های آن چنان متنوع,کاربرد های آن چنان رو به گسترش و اداره ی آن به سود مالکانش آنچنان هوشمندانه بوده که به قدرتی مدیریت ناپذیر از طرف مردم بدل شده است.ذهن انسان در حضور مخلوق خویش گیج و گول می ماند.با این حال,زمانه ای می رسد که هوش انسانی از عهده سروری بر مالکیت بر خواهد آمد, و نسبت به دولت را با مالکیت محافظت می کند و نیز موانع و محدودیت های حقوق صاحبانش را مشخص خواهد کرد.منافع جامعه بر منافع افراد مرجح است و میان این دو نسبتی عادلانه و هماهنگ برقرار گشته است”[۲]
مورگان در تفسیر خویش از مالکیت کمی رومانتیک رفتار کرده است.اندیشمندان بی شماری از دولت شکایت می کنند و آن را مورد هجوم انتقاد های خود قرار می دهند؛درباره تعدی دولت به آنچه در گذشته مسایل شخصی بوده شکوه دارند.[۶]با این اوصاف زندگی بدون دولت غیر ممکن است.نمی توان همچون ویلیام گادوین یا ماکس اشترنر به سرنوشت شومی که بی دولتی تلقی می شود پا داد.عاجزی انسان در دولت خودپدید آور(دولت توسط خود انسان ها بوجود آمده است. به عنوان مثال در نظریه قرارداد اجتماعی ایران دولت برای مدیریت آب و کنترل آن پدید آمده و در دیدگاه سقراطی برای حفظ مناسبات اقتصادی) چیزی غیر قابل تصور می باشد و نظریه پردازانی که اینچنین تصور کرده اند درکی رومانتیک و سورئال از مناسبات اجتماعی و اقتصادی در پرتو دولت داشته اند.افراد امروزه توانایی زیستن بدون والدین,همسر,فرزند و حتی اقامتگاه ثابت را دارند اما زندگی بدون دولت بی ارزش می باشد.آنها بدون وجود دولت هیچ حقی ندارند,قانونی برای برقراری عدالت وجود ندارد,امنیت وجود ندارد و امکان بروز کار مفید صفر است.زمین بدون دولت تبدیل به کشتارگاهی بربروارانه می شود.دولت می تواند در پناه قانون و حفظ حریم های زندگی شخصی موفق عمل کند.نبود مالکیت و تقلیل آن به سرمایه دولتی و برابری های سوسالیست وار پویایی جامعه و رقابت را از میان می برد و انسان منفعل را تحویل جامعه ای بی حرکت می دهد.مالکیت امروزه می تواند با مالیات های متعلق به دارایی ها به خصوص زمین ها مدیریت شود.مالیات تعیین شده برای هر مقدار دارایی و وجود قانون برای حفظ حق کارگر در پناه اقتصاد رقابتی و آزاد از استثمار کارگر جلوگیری می کند. دولت در اینجا حراست را بازی می کند.حفظ حق کارگر در پناه صنف های کارگری مبتنی بر آزادی بیان و تعیین مالیات های مربوط به دارایی.امروزه برابری در جوامع مدرن غیر ممکن است اما دولت باید از مناقشات اجتماعی بکاهد.هر نظام و حکومتی به ریشه کن کردن تضاد ها اشاره کرد نتیجه ای به جز استبداد نخواهد داشت.مورگان با اشاره به غایت جوامع بورژوازی و ظهور”برابری در حقوق و امتیازات و آموزش فراگیر” از سطحی از جامعه سخن گفت که “تجربه,عقل و دانش پیوسته به سوی آن گرایش دارد.” و در آن احیای آزادی “برابری و همدلی مادرتباران(لفظی که انگلس نیز در منشا خانوداه,مالکیت خصوصی و دولت برای توصیف گروهی از مردم که از مادر نسب می برند استفاده کرد) باستانی در شکل والاتر جامعه خواهد بود.تمدن بورژوازی از دیدگاه وی مرحله ای گذراست که از هم پیوستن “وضعیت توحش” و “وضعیت بربریت” ظهور کرده و در پی امحای اشکال اشتراکی سازمان اجتماعی پدید آمده است.این انباشت همانطور که رزا لوکزامبورگ بیان کرد پس از انباشت سرمایه و توسل به شیوه های ماقبل سرمایه داری برای تولید جهانی فرو می پاشد(فرضیه ای که هیچگاه ثابت نگشت.انحصار بیان شده توسط حلقه اطریش نیز به نابودی سرمایه داری نینجامید بلکه باعث گردید سازمان های حامی حقوق کشور های ضعیف(همچون گات) پدید بیایند.سرمایه داری خود را ترمیم کرد.بازنده نهایی مارکسیست ها بودند.).مورگان متوجه گشته بود جوامع باستانی بسیار دموکراتیک هم بسته بوده اند.او زمان حال خود را با دیدی خوش بینانه نگاه می کرد و فرض خود را بر پایه پیشرفت بشر بنا کرد.وی معتقد بود نیاز به مبارزه سیاسی در جوامع احساس نمی شود.در این نقطه دیدگاه مارکس با مورگان در تضاد قرار گرفت.مارکس دیدی خوشبینانه نسبت به بازگشت به گذشته و “افسانه وحشیان نجیب” نداشت.وی همچنان به شیوه های تولیدی و مصرفی نوین پافشاری می کرد و این سلسله حوادث تنها با آگاهی کارگر و مبارزات به وقوع می پیوست.دیدگاه مورگان درباب توسعه سطح بشری در آینده واقع بینانه تر از مارکس و “حزب مارکس” بود.با پیشرفت سطح تکنولوژی بشری و قدرت گرفتن دموکراسی دیگر نیازی به مبارزه های سیاسی احساس نمی شود(روندی که در جوامع توسعه یافته غربی کاملا مشهود است) بلکه اصلاحات در مواجهه با مشکلات مطرح می گردد.
دهکده آریایی و پیش فرض نظریه پیشرفت:
مارکس با احاله جاوه و چگونگی اداره کلنی اثر مانی(البته تنها به علت ارزش ان درباره بازرگانی) و دهکده آریایی در هندوستان و سیلان اثر فیر,تاثیرات منفی حضور اروپایی ها در آسیا بررسی می کند.او همچینین در نخستین و واپسین سفر خود به افریقا(الجزایر) به تحقیر آزار های خشونت آمیز و تحریکات اروپایی می پردازد.[۱] وی با اطلاعاتی که از دوستش قاضی فرمه از شکنجه عرب ها توسط اروپایی ها برای گرفتن اعتراف ها دست یافت که همانند انگلیسی ها در هندوستان توسط پلیس صورت می گرفت وی را مجاب به بررسی و نقد تند این گونه سیاست ها کرد.مارکس همچنین از سیاست اخذ زمین های روستاییان در الجزایر برای مدیریت مردم فقیر آن منطقه و برای کاهش شورش ها بیزار بود و ان را راهی برای به زنجیر کشیدن مردم استعمارزده این مناطق می دانست.در دفترهای قوم شناسی مارکس و خلاصه برداری ها وی از کتبی که در این باره مطالعه کرده بود نکته ای مشهود است که نشان می داد احکام ایدلوژیک این نویسندگان هیچ تاثیری بر مارکس نگذاشته است.پیش فرض نظریه پیشرفت که بر تمامی محافل روشنفکرانه سده نوزدهم حکمرانی می کرده و قوم شناسان و مردم شناسان فراوانی را جذب خود ساخته بود بر این اصل دلالت داشت که رخدادها,به علت عواملی بیرون از کنش انسانی,مسیری مشخص را دنبال می کند که انتهای آن جهان سرمایه داری است.این باور ساده لوحانه به پیشرفت خود به خودی تاریخ از نسخه ای سوسیالیستی نیز برخوردار بود که به سرنوشت شوم سرمایه داری و فروپاشی ان دلالت داشت که ثمره ای به جز سوسیالیست اجتناب ناپذیر نخواهد داشت.این برداشت غیر منطقی تاثیرات انسان ها که توسط درکشان از محیط پیرامون حاصل می گردد را رد می کند و با جبر تاریخی که بیان می سازد پیشرفت جوامع بشری را بلامانع تصور می کند.همچین درک سوسیالیستی از این مبحث عاری از حقیقت می باشد و پیش بینی پیش و پا افتاده ای است.پیشرفت روز افزون سرمایه داری تنها از طریق تحلیل تاریخ در طول زمان نشات گرفته است.سوسیالیست و نظام اقتصاد دولتی نشان داده که ثمره ای به جز استبداد نخواهد داشت.بشر خود به دور از هرگونه جبر تاریخی تنها عامل تحرک اجتماعی و اقتصادی و علمی می باشد.دوران معاصر با گذراندن سه دوره زمانی به مستحکم گشتن پایه های سرمایه داری انجامید:۱ـ عصر مبارزات سیاسی(انقلابی) همچون انقلاب اکتبر و ظهور ناسیونال سوسیالیست ها در المان و ایتالیا که تا۱۹۴۹(با ظهور کمونیست در چین) و کمی پس از آن به طول انجامید.۲ـ عصر مبارزات ایدلوژیک همچون جنگ سرد و تقسیم جهان به دو بلوک شرق و غرب و فروپاشی دیوار برلین و انقلاب مخملی چکسلواکی و فروپاشی بلوک شرق از سال ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۹. ۳ـ عصر دموکراسی که با فروپاشی شوروی و بلوک شرق آغاز گشت و طی انقلاب ها و استقلال کشور های نوین و بهار عربی تا امروزه ادامه دارد.۱۹۸۹ تا امروز. در نتیجه چنین برداشتی می توان اذعان کرد سرمایه داری توانست خود را ترمیم سازد و اقتصاد دولتی و بسته کمونیست محکوم به شکست شد(رویارویی جوانان کمونیست با غرب و برملا گشتن دروغ های برتری شوروی نسبت به دیگر کشور ها باعث گردید تا موجی مخرب با ظهور اصلاح طلبان کمونیستی و انقلاب ها پیش بیاید که نتیجه ای جز سقوط نداشت.) مارکس نیز این رویکرد تک خطی را رد و توضیح پیچیده و انعظاف پذیر خود را حفظ کرد.
نتیجه:
با مقایسه پیش گویی های داروینیستی اثار مارکس بسیار ارای وی را مردود متزلزل می پندارند(همچون رزا لوکزامبورگ) اما نکته اساسی درباره وی اجتناب از غرق گشتن در جبر باوری اقتصادی بود.تله جبر باوری اقتصادی در آینده ای نه چندان دور پس از مارکس گریبان گیر بسیار از پیروان وی شد,موضعی دور افتاده از نظریات مارکس که به بدترین خصیصه های مارکسیستی دامن زد. در نتیجه مارکس نه تنها در اواخر عمر خود دچار سکون ذهنی نگشت بلکه با عطش به علم به بررسی انسان شناسی, زیست شناسی, ستاره شناسی, جغرافی, زبان روسی و ریاضی پرداخت. وی تحولات روسیه در پی امحای سرف داری و دولت مدرن را بررسی کرد و در طول عمرش دست از بررسی رویداد های مهم سیاسی بین المللی و همیاری جنبش های رهایی بخش نکشید.

منابع:
۱ـ مارکس در واپسین سالهای(زندگینامه فکری)ـ نشر چشمه ـ مارچلو موستوـ مهدی صابری ـ تابستان ۱۳۹۸
۲ـ جامعه باستان ـ نشر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ـ لوئیس هنری مورگان ـ محسن ثلاثی ـ چاپ دوم ـ ۱۳۸۹
۳ـ جامعه شناسی ـ نشر نی ـ آنتونی گیدنز ـ منوچهر صبوری ـ چاپ نهم ـ ۱۳۸۲
۴ـ دفتر های قوم شناسی ـ کارل مارکس ـ لارنس کرادر(ویراستار) ـ اسن ـ ون گرو سوم ـ ۱۹۷۲
۵ـ طبقه تن اسا ـ اثر تورستن وبلن ـ نشر نی ـ ترجمه فرهنگ ارشاد ـ چاپ چهارم ـ سال ۱۳۹۴
۶ـ تاریخ دولت مدرن در قرون وسطا ـ نگاه معاصر ـ ژوزف استریر ـ حسین بادامچی ـ چاپ نخست ـ ۱۳۹۵