انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقدی بر تفسیر طباطبائی از پدیدارشناسی روح هگل

علی اصغر مروت

درست یا غلط، نام هگل در ایران با نام دکتر طباطبایی عجین شده است. صرف نظر از استفاده‌های مکرر طباطبایی از آثار و اصطلاحات هگلی، وی عمدتاً به ندرت به تدریس و تحلیل خود فلسفۀ هگل پرداخته است. شاید یکی از معدود نمونه‌هایی که طباطبایی نه در حوزۀ تاریخ و فرهنگ ایرانی، و نه حتی در ساحت فلسفۀ تاریخ و حقوق و سیاست، بلکه مشخصاً به متافیزیک هگلی پرداخته است، درسگفتارهای وی در باب پدیدارشناسی روح است که سالها پیش به صورت چند لوح تصویری منتشر شد و بعدها فایلی متنی نیز از آن در فضای مجازی انتشار یافت. مقالۀ حاضر در تلاش است تا با ارائۀ تحلیلی نقادانه و مستند و با تکیه به متون و آثار خود هگل، به ارزیابی دقیق این درسگفتارها و دعاوی مطرح در آنها بپردازد.

مقدمه

هگل یکی از آن دسته فیلسوفان غربی است که در جامعۀ ما مورد توجه زیادی قرار گرفته­اند؛ چرا که تاکنون شمار زیادی کتاب و مقاله در باب فلسفۀ او به زبان فارسی ترجمه و تألیف شده است و پژوهشگران بسیاری کوشیده­اند تا فلسفه­اش را بیاموزند و به دیگران نیز آموزش دهند. یکی از این پژوهشگران، اندیشمند عالی مقام، دکتر سیدجواد طباطبائی است که هشت جلسه سخنرانی او در باب پدیدارشناسی روح هگل، نزد هگل­پژوهان جامعۀ ما کاملا شناخته شده است. خوشبختانه این سخنرانی­ها ضبط شده و در اختیار علاقمندان قرار گرفته است و آقای مصطفی نصیری هم با وجودِ کتبی بخشیدن به آنها، حاصل را به صورت کتابی الکترونیکی درآورده­اند که در قالب PDF و در ۱۲۰ صفحه بر روی شبکه جهانی اینترنت قرار گرفته است. این کتاب اگر چه به علت بی­دقتی­های مشاهده شده در آن در پیاده­کردن سخنرانی­ها که در آینده به برخی از آنها اشاره خواهیم کرد، ماخذ اصلی ما در این نوشتار نیست(منبع اصلی ما هشت جلسه سخنرانی مزبور است) اما در ارجاعات، این کتاب مورد استفاده قرار گرفته است تا خوانندۀ محترم بتواند به کمک این ارجاعات، اصل مطلب را در سخنرانی­ها پیدا کند.

آنچه که شوق به خواندن این کتاب یا گوش دادن به آن هشت جلسه سخنرانی را برای علاقمندان به فلسفۀ هگل در ایران، دو­چندان می­کند این است که دکتر طباطبائی نه­تنها حاصل ۳۵ سال تلاش و پیگیری­های خود در مباحث مربوط به فلسفۀ هگل را در چهار کشور مهم به لحاظ فلسفی یعنی انگلستان، فرانسه، ایتالیا و آلمان، گزارش می­کند بلکه همچنین به گزارش دو جریان تفسیری از پدیدارشناسی روح هگل، یکی در آلمان و دیگری در حوزۀ خاصی در فرانسه نیز می­پردازد.(ص۳) و بالاتر از این همه آنکه، ایشان ادعای این را دارد که «فلسفه را در ایران معمولاً به خلاصه­ها و تاریخ فلسفه برگزار می­کنند و متن، به ویژه متن­های اصلی را درس نمی­دهند. من اینجا کوشش می­کنم برخی متن­های مهم را که نمی­توانیم آنها را نشناسیم و نخوانیم به تدریج به عنوان متن­های اصلی تفسیر کنم.»(همان صفحه) و «آنچه در زبان فارسی دربارۀ پدیدارشناسی روح نوشته یا ترجمه شده همگی بحث­هایی است که در بیرون این کاخ می­گذرد و در واقع توصیف­هایی از بیرون است»(ص ۱۹)

اکنون ما آماده­ایم تا نگاهی به حاصل تلاش ۳۵ سالۀ دکتر طباطبائی بیندازیم و با ارزیابی آن به این پرسش پاسخ دهیم که ایشان در عرصۀ هگل­پژوهی در جامعۀ ما چه گام بزرگی را به پیش برداشته­اند.

رفتن به درون کاخ

دکتر طباطبائی پدیدارشناسی روح هگل را به کاخ بلندی تشبیه می­کند و خودش را نخستین کسی می­داند که در زبان فارسی وارد این کاخ شده است. مقصود ایشان از وارد شدن به کاخ پدیدارشناسی، دست و پنجه نرم کردن با خودِ متنِ کتاب و ترجمه و تفسیر عبارات آن است. او از گادامر در یکی از گردهم­آیی­های فلسفی در آلمان نقل می­کند که «ما هگلی­ها باید یاد بگیریم که هگل را هجی کنیم. منظور گادامر این بود که معنی کلمات هگل باید با توجه به بافتِ متن خودِ هگل استخراج شود. این موضوع توسط دیگر شرکت کنندگان هم مورد تأکید قرار گرفت و در نتیجه آن یک دوره جدید در مطالعات هگلی آغاز شد که شعارش بازگشت به متن بود. از اینجا به بعد بود که به این نتیجه رسیدند، باید داخل این کاخ بزرگ شوند و آن را از درون توضیح بدهند.»(ص۴)

با توضیح فوق، خوانندۀ کتابِ ایشان، انتظار دارد که در تفسیر دکتر طباطبایی، با ترجمه و تفسیر یک متن مواجه شود اما با کمال تعجب مشاهده می­کند که تنها ۵ صفحه از ۵۰۰ صفحه از کتاب «پدیدارشناسی روح» یعنی در حدود یک درصد از آن، از رو خوانده و تفسیر می­شود. این ۵ صفحه نیز مربوط به بحث هگل از «خدایگان و بنده» است که قبلاً شادروان حمید عنایت آن را ترجمه کرده است. کار اضافه­ای که دکتر طباطبائی روی این متن انجام ­داده­اند، علاوه بر انتقاد از ترجمۀ دو یا سه واژه که تغییر محسوسی در ترجمه عنایت و تفسیر کوژو از آن(که توسط عنایت در کنار متن اصلی آورده شده است) ایجاد نمی­کند، تأکید بر این نکته است که هگل هنگامی که از خدایگان و بنده سخن می­گوید از دو «انسان» سخن نگفته است بلکه از دو «خودآگاهی» در وجود یک انسان که با هم می­جنگند سخن گفته و مبحث خدایگان و بنده در اثر هگل، فقط تمثیلی از این تعارض در درون فرد انسانی است. از نظر دکتر طباطبائی این اشتباه کوژو که بعد از او، توسط بسیاری کسان(و از جمله حمید عنایت در جامعۀ ما) تکرار شده است، منشأ یکی از بدفهمی­ها از پدیدارشناسی روح هگل بوده است. ما در باب این نکتۀ تفسیری که دکتر طباطبائی متذکر می­شوند بعداً به داوری خواهیم پرداخت؛ اما تا آنجا که به آن دو یا سه واژه، و ترجمۀ آنها مربوط می­شود باید گفت که در این حد، کار مهمی توسط ایشان انجام نشده است. چه، در ترجمۀ هر متن، به ویژه اگر متن بسیار مشکل باشد(دکتر طباطبائی اقرار کرده­اند که «پدیدار شناسی روح» اگر نگوئیم مشکل­ترین کتابِ کلِ تاریخِ فلسفه اما از مشکل­ترین آنها است) وجود این مقدار لغزش امری طبیعی است و حتی از خود ایشان هم بعید نیست. شاهد ما بر این ادعا این است که ایشان در ترجمۀ «تاریخ فلسفه اسلامی» اثر کربن، با این که موفق شده­اند بیش از هزار غلط ترجمه­ای را که در ترجمه قبلی این اثر به فارسی(توسط شادروان اسدا… مبشری) راه یافته بود کشف و برطرف کنند اما همچنان در مقدمۀ چاپ هفتمِ ترجمۀ خود، اذعان می­دارند که «با این همه مترجم از نتیجۀ کار، یکسره رضایت ندارد و امیدوار است تا در فرصتی دیگر برخی دیگر از اشکالات متن حاضر را رفع کند و چاپی منقح­تر در اختیار خوانندگان قرار دهد.»(طباطبائی، ۱۳۸۸: ث) وقتی از کتاب ساده­تری چون کتاب کربن، در ترجمه، وجود حداقل چند خطا، امری محتمل و کاملا قابل انتظار است، در ترجمۀ کتاب مشکل­تری چون کتاب هگل، به طریق اولی، این احتمال باید طبیعی­تر گرفته شود. و از این­رو این مقدار اشتباه در ترجمۀ عنایت چیزی از ارزش آن نمی­کاهد. به علاوه اینکه دکتر طباطبائی خود اذعان دارند که مشکل عنایت در رابطه با متن هگل، فقط مشکل تفسیری است اما در ترجمه، کار ایشان قابل قبول است.(ص ۶۶) بنابراین در حد ترجمه و تفسیر این ۵ صفحه از «پدیدار شناسی روح» اگر از آن یک نکتۀ تفسیری(مربوط به درونی بودن نسبت خدایگانی و بندگی) فعلاً صرف نظر شود، به ضرس قاطع می­توان گفت که دکتر طباطبائی کار مهمی در ورود به کاخ «پدیدارشناسی روح» بیشتر از آنچه قبلا حمید عنایت انجام داده بود، انجام نداده­اند.

ایشان همچنین در آغاز تفسیر خویش وعده می­دهند که پیشگفتار(Vorrede) پدیدار شناسی را هم ترجمه خواهند کرد(ص ۱۸) که هرگز تا پایان سخنرانی­ها این کار را انجام نمی­دهند.

امکانات زبانی نابسنده

جالب این است که دکتر طباطبائی از سویی ادعا می­کنند: «ما کم و بیش تا دکارت و اندکی پس از او را می‌توانیم بفهمیم در فلسفه غربی چه اتفاقی افتاد و فلسفه جدید غرب کم و بیش چیست ولی وقتی به آغاز قرن نوزدهم(حدود سال ۱۸۰۰) می­رسیم ناگهان زمین لرزه­ای اساسی در تاریخ بشری صورت می­گیرد و آنجا گسلی باز می­شود که ما هرگز نتوانستیم از آن عبور کنیم.»(ص۶) «… امکانات زبانی ما، امکانات زبانی قبل از گسل، آن طرف گسل است در حالی که هگل در سوی دیگر گسل بحث می­کند.»(صص۸-۷)

و از سوی دیگر ایشان در تفسیر خود از پدیدار شناسی روحِ هگل کوشیده­ است با امکانات زبانی نابسندۀ ما که فقط تا فلسفۀ قبل از قرن نوزدهم را می­توان با آن توضیح داد، فلسفه هگل را، به گونه­ای شایسته و بایسته، آن هم از درون، به دنیای فارسی­زبان معرفی کند. و جالب­تر این است که ایشان برای این کار فقط از زبان خشک و انتزاعی فلسفی مدد نمی­گیرد بلکه از اینجا و آنجا در فرهنگ فارسی و اسلامی، از داستان­های رمزی در ادبیات(مانند داستان سیمرغ در منطق­الطیر عطار) گرفته تا احادیث قدسی و غیر­قدسی(مانند «کُنت کنزاً مخفیاً…» و «المؤمن مرآت المؤمن» و …) و از اشعار شاعران(مانند «هر لحظه به شکلی بت عیار درآمد» و …) گرفته تا اصطلاحات فلسفۀ اسلامی(مانند «حرکت جوهری» «ربط حادث به قدیم»، معقول بالذات و معقول بالعرض و …) همه و همه را مورد استفاده قرار می­دهد تا با استفاده از این امکانات زبانی در زبان فارسی، چیزی را بیان کند که امکانات زبانی ما قادر به بیان آن نیستند!

ورود به برخی تالارها

در مورد ورود به کاخ پدیدار شناسی، دکتر طباطبائی می­گوید: «خطر ورود به این کاخ به هیچ وجه در توان ما نیست. شاید یک سده لازم باشد تا ما به حدی از آشنایی با فلسفه برسیم که بتوانیم به ورود و گشت و گذار در این کاخ خطر بکنیم. پس کار اصلی من این خواهد بود که در بعضی موارد و در جاهایی که احتمال خطر کمتری وجود دارد، شما را در برخی اتاق­ها و تالارهای کاخ پدیدارشناسی روح وارد بکنم… منظور من از این توضیح این بود که بگویم در مورد همه فصل­ها و بخش­های پدیدارشناسی روح نمی­توانم بحث کنم و بحث نخواهم کرد.»(ص۶)

در عبارت­های فوق، دکتر طباطبائی می­خواهند اذعان کنند که تفسیر درونی کل اثر در توان ایشان نیست و ایشان فقط قصد تفسیر برخی از اجزای این کل را دارند. حال آن­که:

اولاً، همان فصولی که تفسیر می­شوند(به استثنای بحث خدایگانی و بندگی) از بیرونِ متن، مورد تفسیر واقع می­شوند و دکتر طباطبائی خود را مانند مبحث “خدایگانی و بندگی” که به ترجمه و تفسیر پنج صفحه از متن هگل گذشت خود را درگیر عبارت­های مشکل این فصل­ها و کار دشوار ترجمه و تفسیر درون متنیِ آنها نمی­کنند؛ ثانیاً درک برخی از اجزاء یک کل، هیچ­گاه ما را به درک آن­ کل راهبر نمی­شود. اگر آن فصل­ها، خلاصه­هایی از کل کتاب بودند، شاید با تفسیر آنها به تفسیری اجمالی از کل کتاب نائل می شدیم اما فصل­های مزبور نه خلاصه­هایی از کل کتاب که اجزایی از کل کتاب اند و درک برخی از اجزاء یک کل، به هیچ وجه مستلزم درک آن کل نیست؛ مانند این که کسی کتابی را ورق بزند و برخی صفحات آن را بخواند و در حد همان صفحات، مطلب را بفهمد اما او هیچ­گاه نخواهد توانست جایگاه مطالب این صفحه­ها را در کل کتاب و معنای کل کتاب را با همان مطالعۀ پراکندۀ چند صفحه­ای درک کند، مگر اینکه به گزارش­های بیرون متنیِ دیگران از اصل کتاب رجوع کند.

البته توجیه دکتر طباطبائی از پرداختن به فقط برخی فصول کتاب این است که «کتاب پدیدارشناسی روح… از اول تا آخر آن، یک بحث بنیادی بیشتر نیست ولی هگل تکرار این بحث را در ۵۰۰ صفحه و در مقاطع مختلف تاریخی و با آدم­های مختلف و بر روی صحنه­های متفاوت به نمایش می­گذارد.»(ص ۳۴) اما آن یک نکتۀ بنیادی چیست؟ دکتر طباطبائی به این پرسش این گونه پاسخ می­دهند: «این کاخ دارای مشخصات درونی و از نظر معماری درونی دارای ساختاری است که اگر یکی از این تالارها را با همه زوایای ممکن آن درست فهمیده باشیم، می­توانیم تصوری از دیگر تالارها پیدا کنیم و ساختار معمارانه آن را هم بفهمیم. چون این همان منطقی است که در همه­ جای دیگر، به شیوه­ها و صورت­های مختلف تکرار می­شود؛ یعنی پدیدار شدن روح چیزی جز توضیح آنچه من در اینجا گفتم در منازل مختلف نیست. روح عین خود است و چیزی جز خود نیست و در واقع ضد خود را نیز در درون خود دارد. در این سیر جدالی، روح غیرِ خود را در مقابلِ خود ایجاد می­کند تا از طریق آن به وحدت دیگر و به هویت و خودِ دیگرِ خویش برسد.»(ص ۴۶)

از عبارات فوق آشکار می­شود که مقصود دکتر طباطبائی از آن بحث بنیادی همان منطق دیالکتیکی هگل است؛ اما مقصود از این منطقِ درپشت آگاهی در کتاب پدیدارشناسی روح چیست؟

یکی از عواملی که در فهم دیالکتیک هگلی همواره مشکل ایجاد کرده، تمایز میان این دیالکتیک در «مقام تعریف» هگل از آن، و این دیالکتیک در «مقام تحقق» آن است چنان که در بحث­های فلسفی هگل دیده می‌شود. این مسأله، مسأله­ای است که تقریبا همۀ هگل­شناسان متوجه آن شده­اند. اینکه روح در آغاز خود است و غیر خود نیست و سپس ضد آن در آن پدید می­آید و برای چیرگی بر این تضاد، روح به مرحلۀ بالاتری می­رسد که در آن تضاد مزبور هم حفظ و هم رفع می­شود توصیفی از دیالکتیک هگل در مقام تعریف او از آن است، اما در عمل، هگل همواره طبق این الگو پیش نمی­رود؛ چه، «کارکردهای آشتی دهندۀ عضو سوم کلاً آشکار نیست چنان که غایت­شناسی بین پیوندهای مکانیکی و پیوندهای شیمیایی وساطت می­کند، یا آن جهانیت معذب، از رواقیگری و شک­گرایی پدید می­آید. سه­تایی­هایی که در آنها عضو سوم به تنهایی از عضو دوم سر برمی­آورد بیش از سه­تایی­هایی است که در آنها عضو سوم از پیوند دو عضو پیشین سر برمی­آورد. گذارهای دیالکتیکی از یک مفهوم یا یک مرحله از هستی به مرحلۀ بعد، مورد به مورد متفاوت است…»(فیندلی، ۱۳۹۰: ۸۸) «اگر بخواهیم ارزش روش دیالکتیکی را داوری کنیم باید این داوری بر پایۀ آنچه هست باشد و نه بر مبنای تفسیر یک جانبۀ برخی از ادعاهای هگل در رابطه با آن، در غیر این صورت، خود را در موضع مک­تاگارت خواهیم یافت که پس از آن که تفسیری از «منطق» که با اظهارات خود هگل متفاوت بود سوق یافت، مجبور شد کل نظام باقی مانده را به عنوان نوعی ماجراجویی شبه تجربی که از لحاظ دیالکتیکی قابل قبول نیست دور بریزد.»(همان ص۹۱)

حاصل آن که اگر قصد ما آن باشد که بدانیم هگل در پدیدارشناسی روح واقعاً به چه کاری دست زده و در اندیشۀ خود چه روش یا روش­هایی را به کار بسته است نباید به همان تعریف کمال مطلوب از دیالکتیک او بسنده کنیم و باید این روش­ها را در عمل و در کتاب او یک به یک و مورد به مورد جدا از هم مورد توجه قرار دهیم. و بنابراین ناپذیرفتنی خواهد بود اگر فرض کنیم که کسی با فهم تعریف دیالکتیک هگلی در قالب دو یا چند مثال از آن در کتاب پدیدارشناسی، بتواند معنای کلِ اثرِ هگل را بفهمد: «دیدن چند سرسرا به تنهایی چه سودی دارد؟ چون معماری درون کاخ منطقی دارد که در تمام زوایا و فضای داخلی کاخ ساری و جاری است ما می­توانیم با فهم و تعمیم منطق معماری یک تالار، کل اثر را بفهمیم.»(صص ۲۰-۱۹)

آگاهی از آگاهی در عصر جدید

آن زمین لرزه­ای که در فلسفۀ غربی در آغاز قرن نوزده اتفاق افتاد چه بود که بر اثر آن گسلی باز شد که ما هرگز نتوانستیم از آن عبور کنیم؟ پاسخی که آقای طباطبایی به این پرسش می­دهد این است که در آغاز قرن نوزده آگاهی به موضوعِ آگاهی تبدیل شد.(ص ۸) «اما فلسفه جدید غرب، مسألۀ خود آگاهی را از این حیث نیز مطرح می­کند که ما ضمن اینکه آگاهی پیدا می‌کنیم، در روند دیگری از آگاهی نیز آگاهی پیدا می­کنیم. به عبارت دیگر، آگاهی از یک زمان و منزلی به بعد، خودِ آگاهی خود را موضوعِ آگاهی قرار می­دهد. یعنی علم، موضوع قرار می­گیرد. پیشتر از فیشته نقل کردیم که گفته بود ما امروز نیاز به آموزۀ علم یا شناختِ شناخت داریم. فلسفه اروپایی در آغاز قرن نوزدهم از این مرحله گذشته بود … . اینجا گسلی در آگاهی انسان اروپایی ایجاد شده است که ما هرگز نتوانستیم از آن گسل عبور کنیم.»(ص۷)

شناختِ شناخت یا شناخت­شناسی به مفهوم کانتی آن، البته در عصر جدید پدیده­ای نوظهور بود. قدما در حجیت عقل در شناخت امور غیر تجربی تردید نداشتند و از سر جزم، عقل را در شناخت این امور به کار می­گرفتند. اما کانت امکان شناخت مابعدالطبیعی را به زیر سؤال برد و فلسفۀ انتقادی را که به تحقیق در امکان شناخت عقلی می­پرداخت به وجود آورد. قبل از کانت بحث­های فلسفی پیرامون مسألۀ شناخت البته وجود داشت اما این بحث­ها نه به امکان شناخت(مگر به منظور دفع شبهۀ شکاکان) بلکه به مسألۀ چگونگی شناخت(از آن نوعی که مثلا در فلسفۀ اسلامی و در بحث از وجود ذهنی جریان داشت) محدود می­شد به تعبیر دیگر، معرفت­شناسیِ(اصطلاحی که بعدها و توسط نوکانتی­ها شایع شد) قدما، شناختنِ شناخت، از درون بود. آنها با تردید در شناخت­ها از آنها بیرون نمی­آمدند و از بیرون مثل کانت، شناخت را وارسی نمی­کردند ولی معرفت‌شناسیِ کانت، بیرونی بود. او به تعبیر هگل، می­خواست بیرون از شناخت، به ارزیابی شناخت بپردازد که البته از نظر هگل امری محال بود. از نظر هگل که دیدگاه خود را در مقدمۀ(Einleitung) پدیدارشناسی به روشنی توضیح داده است، باید به جای وارسی آگاهی از بیرون، به بررسی آن از درون پرداخت و این کار در واقع نوعی بازگشت به فکر قدما(ماقبل کانت) بود. اگر چه، شناخت­شناسی هگل علی‌رغم درونی بودنش که آن را در طبقۀ شناخت­شناسی قدما قرار می­داد، نوع جدیدی از این شناخت­شناسی بود که مطالب آن تازگی داشت. بنابراین آگاهی از آگاهی فقط مختص به انسان جدید نیست. قدما هم از آگاهی، آگاهی داشتند. در عصر جدید آگاهیِ بیرون از آگاهی، اتفاق افتاد که حاصل مساعی کانت بود و نه هگل(قرن نوزدهم) و خود هگل هم شناخت­شناسی­اش مانند قدما درونی بود. مگر اینکه بگوییم نوع خاصی از آگاهیِ درونی از آگاهی، که نوع هگلی آن باشد(و نه از نوع ماقبل کانتی آن)، خاص دوران جدید و از مشخصات انسان متجدد است اما این جا هم بلافاصله این سؤال طرح می­گردد که آیا فلسفۀ هگل، نمایندۀ فلسفۀ انسان متجدد است و آیا بین تجدد و فلسفه هگل، تلازمی محکم برقرار است؟ و در این صورت تکلیف این همه فلسفه­های جدید تحلیلی و قاره­ایِ متفاوت با فلسفه هگل در کشورهای پیشرفته چه خواهد بود؟ اینها سؤالاتی است که در تفسیر آقای طباطبایی از هگل، پاسخی برای آنها نمی­توان یافت.

گشتالتن­های روح

آگاهی به صورت­های گوناگون بر خودش پدیدار می­شود. این «صورت»ها را هگل Gestalt می­نامد و جمع آنها به آلمانی Gestalten است. جالب این است که آقای طباطبائی در توضیح صورت­های آگاهی، در سخنرانی­های خویش(این سخنان در متن پی­دی­اف برگرفته از سخنرانی­های ایشان نیز انعکاس یافته است) جمع مزبور را دوباره جمع می­بندد و از «گشتالتن­ها»ی روح سخن می­گوید:

یکم: «هگل می­گوید که پدیدارشناسی شامل صورت­های مختلف Geist است و کلمه­ای که برای «صورت» به کار می­برد Gestalten است که معادل Figure انگلیسی است.»(ص۲۴)

دوم: «پس پدیدارشناسی روح در درجه اول بحث از «گشتالتن­ها» و صورت­های متفاوتی است که روح به خود می­گیرد.»(همان ص)

سوم: «… اقتضای دیالک­تیک یعنی این سیر تکامل این است که همه باید آن را طی کنند و در این طی مسیر باید در صورت­ها یا Gestalten های متفاوت ظاهر شوند.»(ص ۲۷)

این اشتباه همچنین در صفحان ۹۳، ۱۲۰ و تعارض آنها با صفحات ۴۷، ۴۹، ۶۲، ۶۴ به وضوح قابل مشاهده است که در آنها اگر چه آقای طباطبایی دو واژۀ “صورتها” و “گشتالتن” را به دنبال هم می آورد اما بلافاصله از “گشتالتن­ها” سخن می گوید و تحریر کننده­ متأسفانه آن(گشتالتن­ها) را در متن کتبی نیاورده است؛

در مورد هفتم، باید گفت که باز هم متأسفانه تقریر کننده، دقیق عمل نکرده است و به جای واژۀ “گشتالتن­ها” که دو بار هم در این موضع از سخنرانی ها ذکر شده، واژۀ “گشتالت” را آورده است؛

در مورد هشتم، باز تقریر کننده متأسفانه در متن دست برده و عبارت ” به تعبیر آلمانی Gestalt” را از خود به متن افزوده است؛

و در مورد نهم، در آغاز سخنرانی پنجم، آقای طباطبایی از “Gestalten ها” سخن گفته اما تقریر کننده(آقای نصیری) علامت جمع (به فارسی: “ها”) را از آن حذف کرده است!

به اعتقاد اینجانب اشتباه­ها­ی آقای طباطبایی نمی‌توانند از مقولۀ اشتباه لپی باشند؛ چرا که اشتباه لپی امری “تصادفی” است و در موارد کمی اتفاق می افتد حال آنکه ما در مورد آقای طباطبایی، شاهد موارد بسیار زیادی از این اشتباه هستیم که در مواضع متفاوت و به صورت “منظم”ی تکرار شده اند.

با این حال من در این زمینه داوری نهایی را نمی­کنم اما با شناختی که از آقای طباطبایی دارم مطمئن هستم که اگر ایشان، این اشتباه را در کتاب «افکار هگل» می­دید قطعا مثل موارد دیگری مانند این واژه در آن کتاب، نویسندۀ آن را به «آلمانی ندانی» متهم می­کرد.

خدایگانی و بندگی

آیا مقصود هگل از خدایگانی و بندگی، نسبت بین دو انسان است یا نسبت دو خودآگاهی در یک فرد است. آقای طباطبائی تفسیر دوم را قبول دارد و آن را از مفسرانی چون پدر لَبَرِیِه می­پذیرد(ص ۹۳) از نظر ایشان اشتباه کوژو و امثال او این بوده است که این نسبت را نه درونی فرد بلکه بیرونی و بین دو انسان لحاظ کرده­اند(ص ۷۸) آقای طباطبایی در توجیه این تفسیر دو دلیل ذکر می­کنند: اول اینکه هگل از دو خودآگاهی صحبت کرده و نه دو انسان و دوم اینکه این مبحث(خدایگان و بنده) در نیمۀ اول پدیدارشناسی روح ذکر شده و نه نیمۀ دوم آن که به مباحث فلسفه تایخ مربوط می­شود. اگر آقای طباطبائی توانسته باشد درونی بودن این نسبت به در هگل نشان بدهد البته در حد همان ۵ صفحه از ۵۰۰ صفحه پدیدارشناسی که از ترجمه عنایت از هگل(و با تفسیر کوژو) نقل می­کند(صرف نظر از آن دو سه کلمه­ای که در ترجمۀ عنایت مورد انتقاد قرار می‌دهد و قبلا گفتیم که انتقاد چندان مهمی نیست) توانسته است گامی اساسی در راه تحقیقات هگل­شناسی با محوریت متن و از درون کاخ پدیدارشناسی روح هگل به پیش بردارد. اما آیا واقعاً دلایل ایشان در درونی بودن این نسبت قانع کننده است؟ پاسخ ما به این پرسش منفی است. در پاسخ به دلیل اول ایشان، استدلال ما این است که اگر هگل از دو خودآگاهی صحبت کرده و نه از دو انسان، اما از دو شخص صحبت کرده است و بدیهی است که شخص(Person) مساوق انسان است؛ و در پاسخ به دلیل دوم ایشان، انتقاد ما این است که در همان نیمۀ اول کتاب، مباحثِ ناظر به دوره­های تاریخی هم ذکر شده مانند مباحثی در رواقیگری ،شکاکیت و وجدان معذب که آقای طباطبائی به‌ویژه در مورد سومی(وجدان معذب در یهودیت، مسیحیت قرون وسطی و مسیحیت زمان هگل) به تفصیل بحث می­کند البته توجیه ایشان این است که این مباحث هنوز تاریخی نشده ولی دارای مابازاء‌های تاریخی است( ص۹۵)، اما چطور ممکن است که بحثی ناظر به امری درونی باشد اما مابازاء آن خارجی و تاریخی باشد؟! اگر جنگ دو شخص صرفاً تشبیهی برای این تضاد درونی است، در این صورت «مشبه» باید دارای مابازاء تاریخی باشد نه «مشبه به».

نکتۀ دیگر این که اگر فرضا نسبت خدایگانی و بندگی نه نسبتی بین دو انسان که نسبتی بین دو آگاهی در وجود فرد انسانی باشد در این صورت توضیح برخی مطالبی که هگل در مورد این نسبت گفته است مشکل است و آوردن این توضیحات الزامی است. به عنوان مثال آنجا که هگل از بنده و کار او که سبب ایجاد تغییراتی در عالم مادی می شود سخن می گوید باید پرسید که اگر این نسبت درونی باشد تغییراتی که خودآگاهیِ مغلوب در عالم مادی به وجود می آورد(با توجه به این که دنیای خودآگاهی، دنیای درونی است و نه عالم مادی و خارجی) به چه معنی است؟ متأسفانه تفسیر آقای طباطبائی از این قبیل توضیحات و روشنگری­ها خالی است.

آنچه بحث آقای طباطبائی را از «خدایگان و بنده» در پدیدارشناسی روح هگل جالب­تر می­کند این است که ایشان به یکباره در ضمن این بحث به مقایسۀ فرهنگ ما و فرهنگ غربی می­پردازند و می­گویند در فرهنگ ما آگاهی نه از طریق نفی و اثبات غیر به معنای هگلی بلکه از طریق نفی خود در غیر، صورت می­گیرد: «پارادایم عمدۀ فکری ما خصوصاً در سده­های متأخر یعنی از زمانی که مبحث عرفانی جای بحث نظری عقلی و فلسفی را گرفته است عبارت از نفی خود از طریق فنای در غیر است که نمی­تواند دیالکتیکی ایجاد کند… . پایه نظری وجود ما بر فنا است در حالی که پایه نظری در فلسفه جدید غربی بر بقاست.» ( ص۷۱) و «هگل این جا به نوبه خود یکی از پارادایم­های رابطه من و غیر را عرضه کرده است تا نشان دهد که انسان در این مناسبات است که انسان است و نه در تنهایی.»

آقای طباطبائی برای اینکه از بحث هگل برای چاره‌گشایی مشکلات فرهنگی ما استفاده کنند به یکباره سخن خود را در درونی بودن این نسبت به فراموشی می­سپارند و مسأله را بیرونی در نظر می­گیرند: «در فرهنگ غربی، انسان برای به رسمیت شناخته شدن به عنوان یک شخص در مقابل دیگری قرار می­گیرد و سعی می­کند در پیکاری تا حد مرگ، خودش را اثبات کند اما این طرف در فرهنگ شرقی، من به جای اینکه در برابر غیر خودش را اثبات کند، هدفش فنای در غیر است. اینجا است که رابطۀ خود و غیر، رابطه­ای بیرونی(بین انسان و انسان و یا موجودی خارج از او) می­شود و نه درونی؛ حال آنکه آقای طباطبایی آن­قدر اصرار داشت که این نسبت درونی است و نه بیرونی.

اتفاقاً اگر نسبت درونی باشد باید گفت که این جنگ در فرهنگ ما(چه عرفانی و چه غیرعرفانی) مابازاء تاریخی دارد و فقط مختص فرهنگ غربی نیست. در ریاضت کشی­های عرفانی همواره منی که می‌­خواهد در مسیر عرفان باشد با منی که نمی­خواهد در این مسیر قرار گیرد در جنگ و تعارض است. همین طور در غیر تفسیر عرفانی، هر انسانی(چه غربی و چه شرقی) همواره تعارضاتی را در خود می­یابد او از سویی می­خواهد به گونه­ای باشد و از سوی دیگر می­خواهد به گونه­ای دیگری باشد پس جنگ بین دو خواست مطرح است و بحث، بحث «خواسته»ها است و نه مسألۀ «فضیلت» آنچنان که آقای طباطبائی می­گویند:(ص۹۴)

گذشته از اینها هگل از جنگ بین دو خودآگاهی صحبت می­کند و نه از توافق و تفاهم بین آنها. این وضعیت اگر بتواند مابازایی تاریخی داشته باشد، مصادیق آن، همان جنگ­هایی است که تا کنون در طول تاریخ بشر رخ داده است و به خدایگانی طرف غالب و بندگی مللِ مغلوب منجر شده است و به این معنی هیچ فرقی بین شرق و غرب نیست که در هر دو این جنگ­ها و به بندگی گرفتن­ها و سروری طرف غالب همواره وجود داشته است.

و اگر قرار است اخلاق ما فردی و غیراجتماعی تلقی گردد و گفته شود که اخلاق یونانی که جمعی بود پس از حملۀ مغول در عالم اسلامی به اخلاق فردی تبدیل شد(ص ۹۲) این اخلاق را می‌توان با اخلاق رواقی همسو دید و رواقیگری در پدیدارشناسی روحِ هگل، مرحلۀ جلوتری از مرحلۀ خدایگانی و بندگی و از آن برتر است و نه پست­تر.

فلسفه هنر هگل بر اساس پدیدارشناسی روح

آقای طباطبائی در تفسیر دیدگاه­های هنری هگل در پدیدارشناسی روح می­گویند: «پس منازل مهم عبارتند از آگاهی، خودآگاهی و عقل و از اینجا به بعد است که هگل مباحث اجتماعی خودش را مطرح می­کند تا می­رسد به اینجا که عقل چگونه به روح صیرورت پیدا می­کند و در سه آئینۀ متفاوت- هنر، دین و فلسفه- خودش را نشان می­دهد. آئینه اول که عبارت است از هنر، منزلی است که مطلق در هنرهای مختلف- از مجسمه سازی که از نظر هگل مادی ترین هنرهاست تا شعر و موسیقی که در نهایت تجرد هستند- خود را نشان می­دهد. … [هنر] مرحله اول انتقال روح است … هگل آئینه دوم را ادیان مختلف معرفی می­کند که روح خودش را در آن نشان داده است. هگل … می­گوید که هنر آستانۀ انتقال انسان به دین است. او ادیان انسان‌های اولیه را ادیان هنری می­نامد.»(ص ۲۹)

آنچه فوقاً از آقای طباطبائی نقل شد هیچ ربطی به پدیدارشناسی روح هگل ندارد و فلسفۀ هنر او را در آن کتاب بیان نمی­کند بلکه تقریر بسیار خلاصه­ای از دیدگاه­های متأخرتر هگل در باب هنر در «درسگفتارهای زیبائی شناسی» و «دایره المعارف علوم فلسفی» است که این مطالب تقریبا در هر کتاب مقدماتی در باب هگل ذکر می­شود.

هگل درپدیدارشناسی روح اولاً به جای سه­گانی هنر، دین و فلسفه از دوگانی دین و فلسفه به عنوان شیوه­های درکِ مطلق سخن گفته است و همین را در اطلاعیۀ کتاب که آقای طباطبایی هم به نقل آن می­پردازد(ص ۳۲) ذکر کرده است. در آثار متأخرتر هگل، هنر از دین استقلال دارد و شیوه­ای خاص خود در درک روح مطلق ارائه می­دهد اما در پدیدارشناسی از هنر صرفا در ذیل نوعی از دین(دین یونانی) بحث می­شود. و این تفاوت عمده­ای بین فلسفه هنر هگل در پدیدار­شناسی و دیگر آثار او است. در پدیدارشناسی بر خلاف آنچه آقای طباطبایی می­گویند هنر، مرحلۀ اول انتقال روح نیست. مرحلۀ اول، دین است در شکل طبیعی آن و باز ادیان اولیه در پدیدارشناسی برخلاف آنچه آقای طباطبائی گفته­اند، ادیان هنری نیستند بلکه دین هنری بعد از ادیان اولیه(ادیان طبیعی) است و نه عین آنها. در پدیدارشناسی همچنین مجسمه­سازی، به عنوان هنر در اولین مرحله و هنوز خام و نابسنده است اما در آثار متأخرتر هگل، اوج هنر انسانی، هنر کلاسیک است و اوج هنر کلاسیک مجسمه­سازی است.

خلاصه آنکه آقای طباطبائی فلسفه هنر متأخر هگل را در تفسیر خود از پدیدار شناسی روح با فلسفه هنر متقدم او خلط کرده‌اند که جای تعجب دارد. البته ایشان به این امر توجه دارند آنجا که می‌گویند: «البته هگل همۀ مباحث را در پدیدارشناسی مطرح نمی­کند بلکه منظومۀ فکری وی در کتاب­های مختلف تکمیل گردیده است»(ص ۲۹). این سخن آقای طباطبایی تفسیر نامتناسب ایشان از فلسفه هنر هگل بر اساس کتاب پدیدارشناسی روح را توجیه نمی­کند چه، ایشان در مقام تفسیر پدیدارشناسی روح هگل به‌ویژه با توجه و رجوع به متن به بحث در فلسفۀ هنر هگل پرداخته­اند و نه در مقام ارائه تفسیری از فلسفه هنر بعدی هگل، آن هم بدون رجوع به متن و صرفا با نظاره­ای از بیرونِ کاخِ آثارِ هگل. دیگر اینکه، هگل فلسفۀ هنر خود را در آثار دیگرش صرفا تکمیل نکرده بلکه مهم­تر از «تکمیل» به «تجدید» نظریه­های خود دست زده است. تجدید نظریه­هایی که فوقاً به برخی از آنها اشاره کرده و در ضمن آن به برخی تفاوت­های فلسفۀ هنر هگل بر اساس پدیدارشناسی روح و فلسفۀ هنرِ لاحقِ او اشاره کردیم.

وام­گیری اصطلاحات از فلسفه اسلامی

حرکت جوهری: آقای طباطبایی اصطلاح هگلی Selbstbewegung را به زبان فلسفی ملاصدرا به «حرکت جوهری» ترجمه می­کنند و می­گویند: «Selbstbewegung … به معنی خودحرکتی یا خودجنبشی است یعنی خود، به خود حرکت می­دهد که من آن را به حرکت جوهری ترجمه می­کنم…. یکی از مشخصات فلسفه جدید این است که عامل حرکت و تحول را از بیرون به درون منتقل می­کند. اوج این حرکت در هگل است که می­گوید حرکت عامل بیرونی ندارد بلکه عامل آن درونی است یعنی همان حرکت جوهری است.»(ص ۷۶) سپس آقای طباطبائی تلاش می­کند در قالب عباراتی بیشتر جوهری بودنِ حرکت دیالکتیکی را بر اساس اصطلاح­شناسی ملاصدرا تأیید کند.

مشکل آقای طباطبائی این است که ایشان دقت نمی­کنند که حرکت جوهری حرکت ذاتی است نه عرضی، و حرکت ذاتی امری ضروری یا واجب است و نه ممکن(مناط احتیاج به علت، نزد ملاصدرا و سایر فیلسوفان اسلامی، امکان است) و بنابراین نیازی به عامل و فاعل حرکت ندارد؛ بنابراین درست نیست اگر بگوئیم این حرکت دارای عاملی است و عامل آن خودش است. به خاطر همین است که فلاسفۀ ما در حرکات عرضی از جعل مرکب و در حرکت‌های ذاتی از جعل بسیط سخن گفته­اند. در حرکت ذاتی، جاعل، خودِ شیء را ایجاد می‌کند و چون شیء ذاتاً متحرک است با جعل شیء، حرکت هم تحقق پیدا می­کند اما در حرکات عرضی نیاز به دو جعل(جعل مرکب) هست: جعل خودِ شیء و جعل حرکت در آن(به حرکت درآوردن آن).

فلاسفه ما حرکت را با توجه به فاعل آن هم مورد بحث قرار داده­اند و آن را به سه قسمِ طبیعی، قسری و ارادی تقسیم کرده اند که هیچ کدام از آنها حرکات جوهری نیستند. علاوه بر اینها، این بحث که متحرک نمی­تواند خودش فاعلِ حرکتِ خودش باشد دارای دلیلی روشن در فلسفه سنتی ما است: اگر متحرک، خود، محرک خودش باشد آنگاه محرک، فاعل حرکت و متحرک(که همان محرک است) قابل حرکت است و اجتماع این دو حیثیت(حیثیت فعل و حیثیت قبول) به این دلیل که یکی حیثیت وجدان است و دیگری حیثیت فقدان، در امر واحد محال است و به تناقض می­انجامد.

در فلسفۀ ما اینکه فاعلِ حرکت، خودِ متحرک باشد امری محال است نه ممکن، بنابراین غیرممکن است که فیلسوفان ما از اینکه فاعل حرکت در یک متحرک، خودِ آن متحرک است، به جوهری بودن حرکت آن متحرک استدلال کرده باشند.(دلایل اثبات حرکت جوهری کاملاً بیگانه با این نظریه است که فاعل حرکت، خودِ متحرک است) حاصل آنکه نمی­توان حرکتی را که “فاعل” آن، خودِ متحرک است، از نظر فلسفه صدرایی، حرکتی جوهری دانست.

معقول بالذات: آقای طباطبایی واژۀ Objekt در فلسفۀ هگل را از نظر معنایی(و نه مصداقی) با «معقول بالعرض» و واژۀ Gegenstand را از نظر معنایی با «معقول بالذات» در فلسفه ما یکسان می­داند و این اصطلاحات را به ملاصدرا نسبت می­دهد(ص ۳۹) حال آنکه اولاً کسی که اول بار از این اصطلاحات(معقول یا معلوم بالذات و معقول یا معلوم بالعرض) استفاده کرده است ملاصدرا نیست و خیلی قبل از او حتی در کلمات بوعلی هم این اصطلاحات به چشم می­خورد.(بوعلی، ۱۳۶۳: ۱۸۹ )

و ثانیاً مقایسه کردنِ Gegenstand با معقول بالذات، از بُن اشتباه است. چه، مقصود ملاصدرا از معقول بالذات همان طور که آقای طباطبائی هم اشاره کرده اند، صورتِ ذهنیِ شیءِ خارجی است. به عنوان مثال یک لیوان در عالم خارج می­تواند از خود، صورتی در ذهن داشته باشد. این صورتِ ذهنی، همان لیوان است ولی لیوان ذهنی. و اگر ما این لیوان را تعقل می­کنیم مقصود همین لیوان است(لیوان ذهنی) و این لیوان است که ذاتاً معقول است؛ چه، معقول یا معلوم بودن آن، حاصل اضافه یا نسبتی بین ذهن و صورت ذهنی نیست بلکه صورت ذهنی، عین علم است و بنابراین ذاتاً(بالذات)، معقول(معلوم) است. اما در اندیشۀ هگل در علم ما به اشیاء خارجی، صورتی ذهنی از آن اشیا در ذهن وجود ندارد. هگل در مقدمه(Einleitung) پدیدارشناسی روح، تمام تلاشش این است که این تصورات(به قول خودش) بیهوده را که شناخت(علم) ابزار(تلقی آیینه ای از ذهن) یا واسطه(تلقی عینکی از ذهن) است به کناری بگذارد و به عبارت دیگر صورت ذهنی را به عنوان واسطه­ای بین ذهن و عین حذف کند.(برخلاف کانت که بین ذهن و اشیاء فی نفسه(عینی) به واسطۀ جهان پدیداری قائل بود) بنابراین شیء به هیچ عنوانی(شیء ذهنی یا شیء عینی مثلا لیوان ذهنی و لیوان عینی) در فلسفۀ هگل، ذاتاً معلوم نیست. اشیا از نظر هگل ذاتا معلوم نیستند و گرنه ما فقط Gegenstand داشتیم و نه Objekct بلکه به عَرَضِ چیز دیگری معلوم می­شوند(از حالت Objekt به حالت Gegenstand در می­آیند) و آن واسطه­ای که معلوم بودن را عارض بر اشیاء می­کند «صورت ذهنی»(مثلا لیوان ذهنی) نیست بلکه «تحلیل دیالکتیکی مفاهیم یا اشیاء» است و تحلیل دیالکتیکیِ فیلسوفانه، از سنخ فعل است نه از سنخِ صورت ذهنی و بر خلاف صورت ذهنی لیوان که البته با لحاظ آلی ما یک لیوان است تحلیل دیالکتیکی لیوان(لیوان را به عنوان مثال ذکر می­کنم؛ آقای طباطبائی هم همین مثال را ذکر کرده و در مثال مناقشه نیست) به هیچ عنوانی(ذهنی یا عینی) لیوان نیست که بتوان آن را معلوم دانست(چه در مثال فرضی ما، علم به لیوان تعلق می­گیرد و لیوان معلوم یا معقول است حال اگر لیوانِ عینی، معقول بالذات نیست، لیوان ذهنی(صورت ذهنی لیوان) هم وجود ندارد تا آن نحوۀ وجود از لیوان، معقول و ذاتا معقول باشد(چون صورت ذهنی همان علم و به خودی خود(ذاتاً) علم است). و به عبارت دیگر در علم به لیوان، لیوان معلوم یا معقول است(در فلسفۀ اسلامی در اینجا معقول، مترادف با معلوم به کار می رود) و اگر دو لیوان موجود است(یکی در ذهن و با وجود ذهنی و دیگری در خارج و با وجود عینی) بنابراین دو معقول موجود است که یکی از آنها ذاتا معقول یا معلوم است چون عبارت از همان علم است(صورت ذهنی همان علم است) و دیگری به واسطۀ اولی، معقول است. اما در اندیشۀ هگل از آنجا که صورت ذهنی بین سوژه و اعیان خارجی حائل نیست بنابراین بیش از یک لیوان نداریم و این لیوان البته بالذات معلوم نیست، چون تا تحلیل عقلی و دیلکتیکی بر روی آن صورت نگرفته آن را نمی­توان شناخت؛ پس در فلسفۀ هگل ما فقط با معقول بالعرض سروکار داریم و نه معقول بالذات.

حاصل آنکه معقول بالذات بودنِ چیزی در گرو صورت ذهنی بودن آن است و در فلسفۀ هگل با انکار وجود ذهنی(انکار تلقی شناخت به عنوان ابزار یا واسطه) نمی­توان هیچ مصداقی برای این مفهوم(معقول بالذات) پیدا کرد.

روش رئالیسم: آقای طباطبایی تاریخ فلسفۀ غرب را به سه دورۀ عین محورانه(از یونان باستان تا پایان قرون وسطی) ذهن محورانه(از دکارت تا زمان هگل) و دورۀ ذهن- عین(به تعبیری که ایشان از ارنست بلوخ وام می­گیرد و اوج آن در فلسفه هگل است) محورانه تقسیم می کند. ویژگی دورۀ نخست، فعال دانستن عالم خارج و منفعل دانستن ذهن است و در دورۀ دوم برعکس دورۀ اول این ذهن است که فعال است و دنیا را مطابق الگوها و به تعبیر کانت صورت­های خودش می­فهمد.(ص۱۱) آنگاه آقای طباطبائی دورۀ نخست را دورۀ رئالیستی و سنخ مباحث مطرح شده در «اصول فلسفه و روش رئالیسم» مرحوم علامه طباطبائی را متعلق به این دورۀ نخست از تاریخ فلسفه غرب می­داند. از نظر آقای طباطبائی ما فلسفۀ جدید نداریم و فلسفۀ ما همان فلسفۀ قدیم است. بنابراین روش رئالیسم همان روش فلسفی در دورۀ نخست تاریخ فلسفه(دورۀ عین محوری) است.(ص ۱۰)

آنچه از دکتر طباطبائی نقل شد با مطالعۀ کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به راحتی قابل ابطال است؛ چه، علامه حتی دیدگاه امثال دکارت(که به عینیت کیفیات ثانویه باور نداشت) و کانت(که زمان و مکان را موهوم می­دانست) به این دلیل که این قبیل کسان، علی­رغم داشتن اندیشه­ای اشتباه، اصلِ وجود واقعیاتی خارج از ذهن را منکر نیستند دیدگاهی رئالیستی در فلسفه می­دانست.(طباطبائی، بی تا: ۱۶)

جالب این است که بعداً که دکتر طباطبائی از انتقادِ هگل از مقدمه­نویسی بر فلسفه حرف می­زنند مقدمه­نویسی یا شناخت­شناسیِ بیرونی را که اوج آن در کارهای فیلسوفان جدید و بویژه کانت است از روش رئالیسم علامه طباطبائی جدا نمی­دانند.(صص۳۷-۳۸) و با این وصف، ایشان که قبلا روش رئالیسم مورد نظر علامه طباطبائی را به دورۀ نخست تاریخ فلسفه(دورۀ عین محوری) مربوط می­دانستند به­یکباره و با یک ضد و نقیض­گویی آشکار آن را به دورۀ دوم(دورۀ ذهن محوری) مربوط می­دانند. بگذریم از اینکه کسی که حداقل یکی دو مقالۀ نخست کتاب علامه طباطبائی را با دقت خوانده باشد متوجه خواهد شد که مقصود ایشان از روش رئالیسم نه عین محوری است و نه شناخت­شناسی. حضرت ایشان فلسفه را با رئالیسم و سفسطه را با ایدئالیسم مترادف می­دانند و در این کتاب تلاش می­کنند تا به معرفی سفسطه­گرایانِ فیلسوف­نما و در رأس آنها مارکسیست­ها بپردازند. در روش درست فلسفیدن از منظر علامه طباطبائی حداقل بدیهیاتی چون وجود چیزی خارج از ذهن و امکان شناخت(اینکه فی­الجمله چیزی خارج از ذهن هست و این­که فی­الجمله می­توان شناختی داشت) و … باید پذیرفته شود و کسی که به این مبانی باور دارد روشش در فلسفه رئالیستی(غیر سفسطی) است. و کسانی چون مارکسیست­ها و … که یا بسیاری از بدیهیات اولیه را صریحا زیر پا می­گذارند و یا انکار چنین بدیهیاتی لازمۀ افکار اصیل آنان(به عنوان نمونه، از نظر علامه لازمۀ اعتقاد به اینکه فکر ساختۀ مغز است، قول به نظریۀ اشباح و انکار مطلق علم به خارج است) می باشد، از روش رئالیسم به دور اند و اهل سفسطه می­باشند.(طباطبائی، بی تا: ۱۷)

چند نکتۀ انتقادی دیگر

منسوخ بودن تفسیر ژان هیپولیت: آقای طباطبائی(شاید برای بی­ارزش نشان دادن کتاب آقای مجتهدی با عنوان «پدیدارشناسی روح بر حسب نظر هگل» تفسیر هیپولیت را از پدیدارشناسی روح هگل(با عنوان «تکوین و ساختار پدیدارشناسی روح هگل») تفسیری منسوخ می­داند که هیچ اهمیتی ندارد و کسی هم آن را نمی­خواند.(ص ۳)

برخلاف گفتۀ آقای طباطبائی امروزه بسیاری از هگل­شناسانِ مطرح و معروف، کتاب هیپولیت را می‌خوانند و خواندن آن را به خوانندگانِ آثار خود توصیه می­کنند: جان ن، بربیج(رئیس سابق انجمن هگل آمریکا که در سال ۲۰۰۸ میلادی به ریاست افتخاری انجمن هگل بریتانیای کبیر انتخاب شد) کتاب «تکوین و ساختار پدیدارشناسی روح هگل» از ژان هیپولیت را به عنوان منبعی غنی معرفی و مطالعۀ آن را به خوانندگان آثار خود توصیه می­کند(بربیج، ۱۳۹۰: ۲۲۲) و اینوود در بخش کتاب­شناسیِ پایان «فرهنگ فلسفی هگل»اش به معرفی کتاب هیپولیت به عنوان یکی از منابع اثر خود می­پردازد. بیزر نیز که از استادان به نام فلسفۀ هگل است در کتابش -که در اصل حاوی درس­گفتارهای او در بهار ۲۰۰۲ در دانشگاه­ هاروارد درباب فلسفۀ هگل است و آن را در ۲۰۰۵ منتشر کرده است- در معرفی کتاب­هایی برای مطالعۀ بیشتر از کتاب هیپولیت یاد می‌کند که «اگرچه گاه مبهم می­شود ولی ارزشمند است»(بیزر، ۱۳۹۱: ۴۹۰)

تحقیر جهان انگلیسی زبان: از جمله ادعاهایی که آقای طباطبائی می­کنند و ادعای خیلی سنگینی هم هست این است که ایشان در مورد جهان انگلیسی زبان ادعا می­کنند که در این جهان هنوز کسی نتوانسته است به درون کاخ پدیدارشناسی روح هگل راه یابد و مفسرانی سعی کرده­اند پدیدارشناسی را توضیح بدهند اما همچنان بیرون کاخ بلند پدیدارشناسی روح مانده و تنها از بیرونِ این کاخ و از فاصلۀ دور به توصیف کلی آن پرداخته اند.(ص ۴-۳) و البته این یک افتخار برای ما فارسی­زبان­ها است که از انگلیسی­زبان­ها در این زمینه جلوتر هستیم و برخلاف آنها که هنوز بیرون از کاخ بلند پدیدارشناسی روح مانده­اند، به واسطۀ مساعی دکتر طباطبائی توفیق ورود به درون کاخ پدیدارشناسی را پیدا کرده­ایم!

کسانی که حداقل ارتباطی با آن سوی مرزها داشته باشند به خوبی می­دانند که جهان انگلیسی­زبان نه مشکلات و محدودیت­های زبانی ما را دارد(در دانشگاه­های ما بسیاری از کسانی که فلسفۀ هگل درس می­دهند زبان آلمانی نمی­دانند) و نه مشکلات و محدودیت­های ما را در اخذ ویزا برای رفتن و استفادۀ علمی از دانشگاه­ها و مؤسسه­های تحقیقاتی در آلمان. در جهان انگلیسی­زبان، کارِ تخصصی کاملاً تعریف شده است و برخلاف ما که بیشتر در حد تاریخ فلسفه(به‌قول خود آقای طباطبائی) به فلسفۀ غرب می­پردازیم تعداد قابل ملاحظه­ای از محققان انگلیسی زبان، به کار تخصصی از جمله در فلسفۀ هگل می­پردازند، بدون اینکه مشکلات ابتدایی ما چون اخذ ویزا و ندانستن زبان آلمانی و … را داشته باشند. آنها از نتایج کار کسانی که در زمینۀ تخصصی­شان در آلمان کار می­کنند آگاه اند و حتما آثار آنان را در راستای تحقیقات خود، مطالعه می‌کنند. بنابراین چگونه ممکن است که پژوهشگرانی که نه در زبان آلمانی مشکل دارند و نه در رفتن به مراکز تحقیقاتی در آلمان یا در دسترسی به و فهمِ کتاب­های آلمانی، این آثار را ندیده باشند و با آثاری که آلمانی زبان­ها یا آلمانی­نویس­ها در باب فلسفۀ هگل پدید آورده­اند آشنا نباشند؟ مگر این که بگوییم این پژوهشگران انگلیسی­زبان، خواندن آثار محققان آلمانی را بر خود تحریم کرده­اند!

به عنوان نمونه، یک مورد از ارتباط محققان انگلیسی زبان با مراکز تحقیق فلسفی در آلمان ذیلا ذکر می شود:

رابرت ویکس استاد فلسفه در دانشگاه آریزونا در پایان پی­نوشت­های مقالۀ خویش با عنوان «نظری اجمالی به زیبایی­شناسی هگل»، می نویسد: «مایل ام از پژوهندگان مرکز بایگانی هگل در بوخوم در آلمان به ویژه از هلموت اشنایدر و کریستوف یامه سپاسگزاری کنم؛ زیرا دوستی و تشویق خارق­العادۀ آنها درک مرا از هگل بی­نهایت گسترش بخشید و پژوهش­های مرا دربارۀ زیبایی­شناسی هگل در جمعشان بسیار دلپذیر ساخت. نیز مایل ام از Fulbright Kommission تشکر کنم که از اقامت من در آلمان برای این پژوهش­ها حمایت کرد.(ویکس، ۱۳۹۱: ۴۰۰)

نتیجه ­گیری

آقای طباطبائی در سرآغاز سخنرانی­های خویش وعدۀ رجوع به خودِ متن هگل و تفسیر درونی(و نه نگاهی از بیرون به کاخ پدیدارشناسی هگل) را می­دهند اما در عمل به همان نگاهِ از بیرون، بسنده می­کنند و همان­قدر وارد این بنا می­شود(در حد ۵ صفحه و مبحث خدایگان و بنده) که قبلاً حمید عنایت وارد آن شده بود. ایشان از سویی امکانات زبانی ما را برای بیان فلسفۀ هگل ناکافی می­دانند و از سوی دیگر با استفاده از همین امکانات زبانی، ادعای بهترین تفسیر از فلسفۀ هگل را در زبان فارسی دارند. از نظر ایشان شاید ما تا سدۀ آینده نتوانیم به اصل پدیدارشناسی نزدیک شویم ولی با این حال ایشان ادعا می­کنند که اگر ما بتوانیم منطق حاکم بر چند مبحث از مباحث پدیدار شناسی را بفهمیم کل اثر و روح حاکم بر آن را فهمیده­ایم. ایشان در جایی از سخنرانی­های خود، صورت­های آگاهی را واجد حرکتی تکاملی نمی­دانند و در جای دیگر از تکاملی بودن آنها صحبت می­کنند. مورد دیگر این­که ایشان در مبحث خدایگان و بنده که ربع سخنرانی‌هایشان(دو جلسه از هشت جلسه) صرف آن می­شود اصرار دارند که این نسبت، نسبتی در درون یک فرد است و نه رابطۀ انسانی با انسان دیگر، ولی در ادامه بر این مبنا که این نسبت، نسبت بین انسان و غیر او است به مقایسۀ فرهنگ غربی و فرهنگ ایرانی می­پردازند. فلسفۀ هنری که ایشان بر مبنای کتاب پدیدارشناسی روح ارائه می­دهند، ربطی به کتاب پدیدارشناسی روح هگل ندارد و تصویری مجمل از فلسفۀ هنر متأخرتر هگل است. وام­گیری­های ایشان از فلسفۀ اسلامی هم اکثراً مغلوط است و توجیهی ندارد. نه معقول بالذات با Gegenstand هگلی هم­معنا است و نه حرکتی که فاعل آن، خودِ متحرک است از نظر فیلسوفان صدرایی حرکتی جوهری است. روش رئالیسم هم در باور علامه طباطبائی روشِ درست­فلسفه­ورزیدن است که در آن بدیهیات اولیه­ای چون وجود عالم خارج و امکان شناخت یا آنچه لازمۀ این بدیهیات است از بن مورد شک یا انکار قرار نمی­گیرد، و نه آنچنان که ایشان یک بار به علامه نسبت می­دهند به معنای عین محوری است و نه آنچنان که ایشان بار دیگری به علامه نسبت می دهند به معنای شناخت­شناسی. انتقادات دیگری هم به مجموع آنچه ایشان در سخنرانی­های خود مطرح کرده­اند وارد است که به برخی از آنها در متن همین نقد نوشته اشاره کرده­ایم.

به اعتقاد اینجانب، کتاب­های موجود اعم از تألیف یا ترجمه در زبان فارسی با همه کاستی­هایی که دارند در معرفی فلسفه هگل از سخنرانی های دکترطباطبائی موفق­تر اند و خوانندگان فارسی زبان نباید خود را به واسطۀ تحذیرهای ایشان ازخواندن آن آثار باز بدارند.

***

با این همه، خارج از حوزه مباحث فلسفیِ صرف، اینجانب برای دکتر طباطبائی و آثار دیگر ایشان، ارزش بسیاری قائل ام و نکات یاد شده، ذره­ای از سپاس و احترام اینجانب را نسبت به ایشان نمی­کاهد و مزید توفیق در ادامۀ پژوهش در حوزۀ اندیشۀ سیاسی را برای ایشان آرزومندم.

یادداشت­ها:

* متأسفانه تحریر کنندۀ محترم(آقای نصیری) بخش­هایی از گفتار آقای طباطبایی را در این مورد حذف کرده است و از این رو بهتر است به خودِ سخنرانی­ها (آغاز جلسه ی چهارم) رجوع شود.

**سخنرانی­های ضبط شده­ای که من از درس­گفتارهای تفسیر پدیدارشناسی روح توسط آقای دکتر طباطبایی در اختیار دارم شامل دی­وی­دی­هایی است که در آنها هشت جلسه سخنرانی ایشان در ۱۷ بخش از هم جدا شده­اند. برای تحقیق در آنچه ما در اینجا ادعای آن را کرده­ایم در مورد ششم به بخش ۶ دقیقۀ ۴۱-۴۲، در مورد هفتم، به چند دقیقۀ نخست از بخش ۷، در مورد هشتم، به دقیقۀ چهارم از بخش ۹ و در مورد نهم، به چند دقیقۀ نخست از سخنرانی پنجم (بخش ۱۰) رجوع شود.

*** اینکه ما منابع خود را در این مقال، تماما از آثار فارسی یا ترجمه شده به فارسی قرار داده‌ایم تا حدی عمدی بوده است. غرض ما این بوده تا نشان دهیم که با همین منابع می‌توان از موضعی بالا به ارزیابی سخنرانی­های دکتر طباطبایی درباب هگل پرداخت و در شناختِ فلسفۀ هگل، بیشتر از آنچه اثر ایشان معرفی می­کند پیش رفت.

منابع

استیس، و.ت (۱۳۷۲) «فلسفۀ هگل» ترجمۀ حمید عنایت، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی؛

اینوود، مایکل (۱۳۸۸) «فرهنگ فلسفی هگل» ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران، نیکا؛

بوعلی سینا (۱۳۶۳) «التعلیقات» قم، کتابخانۀ آیه الله نجفی؛

بیزر، فردریک(۱۳۹۱) «هگل» ترجمۀ سید مسعود حسینی، تهران، ققنوس؛

سینگر، پیتر (۱۳۷۹) «هگل» ترجمۀ عزت الله فولادوند، تهران، طرح نو؛

طباطبائی، سید جواد (بی­تا) «تفسیر پدیدارشناسی روح هگل» تقریر مصطفی نصیری؛

طباطبائی، سید محمد حسین (بی­تا) «اصول فلسفه رئالیسم» به کوشش سید هادی خسروشاهی، قم، مرکز بررسیهای اسلامی؛

فیندلی، جان. ن ؛ بربیج، جان. و (۱۳۹۰) «گفتارهائی دربارۀ فلسفۀ هگل» ترجمۀ حسن مرتضوی، تهران، نشر چشمه؛

کربن، هانری (۱۳۸۸) «تاریخ فلسفۀ اسلامی» ترجمۀ جواد طباطبائی، تهران، کویر؛

مجتهدی، کریم (۱۳۸۰) «پدیدارشناسی روح بر حسب نظر هگل» تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی؛

مطهری، مرتضی (۱۳۸۳) «درس­های اسفار» ج ۲، قم، صدرا؛

ویکس، رابرت (۱۳۹۱) «نظری اجمالی به زیبایی شناسی هگل» مندرج در «مقدمه­ای بر زیبایی­شناسی هگل» (۱۳۹۱) ترجمۀ ستارۀ معصومی، تهران، آرشام.

این مطلب در همکاری با مجله «اطلاعات حکمت و معرفت» منتشر می شود.