تصویر: هراکلیتوس
قسمت اول : طالس، آناکسیمنس، آناکسیمندروس ، هراکلیتوس
نوشتههای مرتبط
قبل از متن:
همانگونه که وعدهاش را داده بودیم، در بخش حاضر به نظریات فلسفی خواهیم پرداخت، و طبعاً زمانی که از «فلسفه» سخن به میان میآید، میباید آماده مواجهه با تاریخ طولانی اندیشه بشری شویم و به افق فکری انسان در مقاطع تاریخی متفاوت نگاهی اندازیم تا دریابیم که در هر دورهای «آدمی» چگونه و به چه چیزهایی فکر میکرده است.
بنابراین در همینجا، یعنی در اولین گام متوجه این مسئله مهم میشویم که سر و کارِ «فلسفه» با فکر و اندیشه است. اما آیا هر فکری میتواند «فلسفی» تلقی شود!؟ به عنوان مثال زمانی که دوستمان از شهر ماکو، ما را به همراه خانواده چند روز در فصل تابستان به خانهاش دعوت میکند و در پاسخ به وی میگوییم «باید دربارهاش فکر کنیم»، و به طور مشخص منظورمان از این جمله، بررسی و برآورد هزینه سفر همه اعضاء خانواده است، آیا میباید این فکر و بررسی را عملی فلسفی دانست!؟
مسلماً پاسخ منفی است. و همینجا معلوم میشود که منظور از«فکر» یا « اندیشه»، نه محاسبه امور جاری در زندگی روزمره و یا چگونه انجام دادن آنها، بلکه فکر به «چیستی» و یا ماهیتِ امور زندگی است. با ذکر یک مثال مسئله را توضیح میدهیم:
اگر زمانی که در حال فکر کردن به دعوت دوست خود هستیم، یکمرتبه متوجه شویم که سر از پرسش در خصوص «ماهیت سفر» درآوردهایم، و در اثر این پرسش، فیالمثل متوجه شباهت بین هستیِ موقت انسان در جهان، و موقعیتِ استعاریِ «مسافر» بودنمان شویم (و افکاری از این دست را در ذهن بپرورانیم)، بله در اینصورت پاسخ مثبت است . زیرا در حال عملی فلسفی بودهایم؛ آنهم به این دلیل که از مسئله هزینه سفر و یا دیگر مسائل جاری زندگی روزمره خاص خویش فراتر فکر کردهایم و در نتیجه با پدیده عام «وضعیت مسافر بودن همه انسانها در جهان» مواجه شدهایم.
مسلماً اندیشهورزی مانند هر کار تولیدی دیگر با «کیفیت» سر و کار دارد، فیالمثل اینکه چنین افکاری از محتوای خوبی برخوردار باشند یا بالعکس با افکاری سطحی پر شده باشند، موقعیت بسیار مهمی در جلب نظر دیگران دارد و به هیچ وجه نمیتوان آنرا نادیده گرفت. اما منظور از افکار فلسفی در اینجا صرفاً تأکید بر این مطلب است که همه ما حتا برای لحظات کوتاهی هم که باشد، به عمل «فلسفه ورزی» روی میآوریم. شاید اصلا بتوان اینگونه گفته که آدمی با توجه به مسائل واقعی و روزمره زندگیاش «به عنوان منبع الهام»، به لحاظ فکر و اندیشه قادر است از وضعیت روزمره خویش فراتر رود، و خود را به موقعیت کلیتری برساند. موقعیتی که به وی این امکان را میدهد تا از طریق عام کردن مسائلِ روزمرهاش، به بازنگری الگوهای ارزشی و هنجاری مورد استفادهاش بپردازد. کاری که «انسان مدرن» (که منظور همان انسانی است که در حال خواندن این سطور است و با نحوه زندگی مدرن آشناست) همواره «آماده» ارزیابی دائم آنهاست. آنهم درست در لحظات حساسِ زندگیاش؛
و باز در نمونهای دیگر، میتوان از برخی از اشعار حافظ و یا اکثر رباعیات خیام مثال آورد که گمان میکنم همگی با آنها آشنایی داریم، غزلها و رباعیاتی که مهمترین و قدیمیترین پرسشِ فلسفی را مطرح میکنند: پرسش از هستی و نیستی («از بهرِ چه این آمدن و رفتن») و یا به قول فرنگیها «بودن یا نبودن….»؛
اما یکی از ویژگیهای تفکر فلسفی که احتمالاً از مهمترین آنهاست، نگاه کردنِ خارج از «عادت» به چیزهاست. شاید بزرگترین تفاوت نگاه «فیلسوف» و نگاه مردم عادی در این باشد که او قادر به ارتباط چیزها بدون عینک عادتها و در نتیجه کشف وضع جدیدیست؛ و از آنجا که برای فیلسوف امر بدیهی وجود ندارد، نگاهش همواره کنجکاو و تازه است؛ از این بابت او همانند کودکیست که نسبت به جهان و چیزهای پیراموناش «به راستی» دچار احساس شگفتی میشود و با انبانی از پرسش درصدد شناسایی و یا کشف آنهاست…..
باری، همانگونه که در ابتدا گفتیم، سخن گفتن درباره «اندیشه بشری»، به نوعی ما را به گذشته میبرد. به زمانهای خیلی خیلی قدیم. شاید حتا جایی که نخستین اسطورهها زاده شدهاند؛ فرقی هم نمیکند شرقی باشند یا غربی؛ بنابراین چنانچه میبینیم با قلمرو بسیار وسیعی سر و کار داریم و همین امر ما را ملزم به انتخاب عرصه نگرش و نیز تعیین محدوده تاریخی میکند. به بیانی در همین لحظه میباید تصمیم بگیریم که چارچوب بحثهای خود را در خصوص کدام فلسفه قرار است برپا کنیم.
اما برای این تصمیم، میباید دلیل این قبیل بررسی ها را جستجو کرد و از آنجا که هدف از بر پا ساختن این قبیل بحثها، فهم و درک بهتر مسائل زیست جهانمان است و باز از آنجا که بسیاری از این مسائل، یا برخاسته از نحوه زندگی مدرن است و یا مبتنی بر «مطالباتِ» زندگی به شیوه مدرن است، و طبعاً بررسی آنرا تا به امروز، تفکرِ به اصطلاح «غربی» به عهده گرفته است، متمرکز بر مباحث آن یعنی «فلسفه غربی» خواهیم شد که از قضا به دلیل داشتن همت لازم برای شناسایی پدیدههای متفاوت، خواهی ـ نخواهی یکهتاز عرصههای متفاوت فکری (اعم از مدرن و یا پست مدرن) بوده است. از اینرو چارچوب بحث را (و مسلماً به طور گزینشی) در پیش زمینههای فلسفی آن قرار میدهیم یعنی در فلسفههای یونانی و الئایی و … یا بهتر است به طور دقیقتر بگوییم در قلمرو حکیمان پیشا سقراطی؛
***************
بنابراین فلسفهای را مورد مطالعه قرار میدهیم که برای «فکر کردن» جایگاه ویژهای قائل بوده و فلاسفه آن دیار راه سعادت و به روزیِ بشر را در پرورش فکر و اندیشه میدانستند. راداکریشنان درباره راه و رسم زندگیِ یونانیان باستان میگوید:
«آنان فرهنگ انسانی را از طبیعت جدا نمیدانستند و میان دنیای درونی فرهنگ و دنیای بیرونی طبیعت جدایی نمیشناختند، طبیعی و ساختگی را وابسته به یکدیگر میشمردند و به وحدت فکر و اراده و باطن و ظاهر اعتقاد داشتند. میگفتند که هر چه انسان را در راه صدق و شرف به پیش راند عاملی فرهنگی است؛ … فکر یونانی از معتقدات جزمی دینی آزاد است و از این رو قدرت آنرا دارد که به وجهی علمی و بیغرضانه مسئله جهان و میرایی را تبیین کند و اخلاقی فارغ از منابع و استناد و الهام به بار بیاورد» (ص ۲۰).
اما پرسش مهم این است که اینان درباره چه چیزهایی فکر میکردند؟ واضحتر بگوییم، فیلسوفان پیشاسقراطی چه پرسشهایی را پیش میکشیدند به معنایی، چه چیزهایی برایشان اهمیت داشته است؟
مسلم است که به همه پرسشها و یا تفکرات آنها نمیتوان پرداخت، اما با انتخاب تعدادی از آنها میتوانیم به کلیت مسائلی دست یابیم که ذهنِ آنان را به خود مشغول داشته بود. شاید جالب باشد که بدانیم نخستین پرسشها و تأملات فلسفی درباره «هستی» بوده است. بله همین جهان هستیِ بینهایت…..
امروزه به دلیل وجود علم و نهادینه کردن آن در سطوح آموزشیِ مختلف، از همان کودکی به ما آموخته میشود که فیالمثل پیدایش هستی و جهان را اصلا «چگونه» ببینیم و بفهمیم. اما متاسفانه «روش دیدن» و یا «فهمیدن و درک مطلب کردن» بسیار ابزارگرایانه است.
یعنی در قاب و چارچوب شسته رُفته «شیء انگارانه بیارتباط با ما» درباره جهان هستی گفت و گو میشود. به بیانی از همان ابتدا به کودکِ در مقام «دانش آموز» آموخته میشود با نگاهی فاصلهدار و به مثابه شیئی کاملاً بیارتباط با «او» به «زمین» و «کهکشانها» و کلاً جهان هستی نگاه کند و دربارهاش سخن بگوید. و متأسفانه نام این آموزه نافیِ پیوند انسان و هستی را «علم» هم میگذارند. اما جالب اینکه پس از آنکه کودک دیروز را با آموزههای «شیئ انگارانه» به سن و سال بلوغ میرسانند و مطمئن میشوند که به مثابه یک مصرف کننده اصیل، آماده بلعیدن تمامی منابع است، با بوق کرنا مدام در رسانههای عمومی «گفتمان های درست مصرف کردن» را راه میاندازند و بدین ترتیب بیآنکه در شیوه آموزشی و پرورشی کمترین بازنگری شود، با پیروی از همان روشِ ابزارگرایانه بار دیگر، «منابع» بسیاری را صرف تبلیغاتِ بیفایده خود میکنند …
باری، همانگونه که گفته شد مهمترین مشغله ذهنیِ فیلسوفان پیشا سقراطی درباره عنصر اصلی جهان هستی بوده است. میخواستند بدانند ماده نخستینِ این جهانی که در آن زندگی میکنیم ازچه بوده است. بنابراین پرسش از ماده بنیادیِ جهان هستی، نظم دهنده چارچوب فکری متفکران نخستین در فلسفه به اصطلاح غربی بوده است. و این یعنی «تاریخ اندیشه بشر» تا شکلگیری پرسش فلسفی از هستی در باب اینکه منظور از آمدن به این جهان چیست، هنوز فاصله زیادی دارد، در حال حاضر (که منظور همان دوران فیلسوفان پیشاسقراطی است) درکِ «ماهیت عنصر بنیادیِ هستی» مهمترین مسئله ذهنیِ متفکران پیشاسقراطی است.
اما از یک مسئله بسیار مهم نمیباید غفلت کرد: اینکه متفکر پیشاسقراطی با طرح پرسش عنصر نخستین جهان هستی، دارد تلاش میکند تا با توسل به این پرسش، «تفکر» را از «اسطوره» جدا سازد؛ اگر تا پیش از پرسشهای فلسفیِ وی، پیدایش جهان مبتنی بر تصورات اسطورهای بود، اکنون او در مقام «فیلسوف» میکوشد پاسخی برخاسته از جهان واقعی و عینی برای پرسش خود بیابد. و چون جهان واقعی در نظرش صرفاً به مفهوم جهان طبیعی است، در میان عناصری چون آب، خاک، هوا و آتش به دنبال پاسخ فلسفی خود میگردد. از اینرو به این گروه از متفکران، فیلسوفان «طبیعت گرا» گفته میشود که در واقع به نوعی نخستین دانشمندان کیهان شناس نیز هستند.
به عنوان نمونه ظاهراً طالس (تاریخ تولد ۶۲۵ قبل از میلاد مسیح و تاریخ فوت ۵۴۶ قبل از میلاد مسیح) نخستین متفکری بوده که سعی در جدا کردن «اندیشه» از «اسطوره» داشته است. از نظر او نه تنها «آب»، عنصر اصلی هستی است، بلکه زمین نیز بر روی آب شناور است. راداکریشنان میگوید:
«عظمت طالس در این است که قبل از هر کس دیگر به جای اینکه بپرسد شیئی نخستین چه بوده، میپرسد که اکنون عنصر اصلی هستی یعنی آنچه جهان از آن ترکیب یافته است، چیست و سپس در پاسخ آب را اقامه میکند. موافق نظر طالس آب بیش از اشیاء دیگر میتواند تغییر شکل دهد و به صورت جامد و مایع و بخار درآید». (صص ۲۲ ـ ۲۳).
واقعیت این است که از دوران پیش از میلاد مسیح اطلاعات بسیار اندکی موجود است، خصوصاً اگر بخواهیم قابل اعتماد هم باشند، اما ظاهراً یکی دیگر از اعتقادات فلسفیِ بسیار مهم طالس که در کتابهای متعدد به آن استناد شده است، باور وی به هستیِ سرشار از خداست. چنانچه معتقد است که «همه اشیاء (همه چیز) سرشار از خدایانند». اینکه منظور دقیق طالس از این گفته چه بوده، مشخص نیست. اما از آنجا که دغدغه ذهنیاش در خصوص «هستی» و عنصر نخستین آن بوده، میشود این احتمال را داد که «خدای سرشار» او که در همه چیزها و یا همه اشیاء موجود است، همان تک تک اجزاء هستیای است که عنصر اولیهاش همانا«آب»است. بهرحال راداکریشنان در اینباره میگوید:
«[میباید] فلسفه طالس را نه تنها فلسفهای که روان را مشتق از ماده، بلکه فلسفهای که همه چیز را دارای روان میداند بشماریم. آنگاه که طالس میگوید “همه اشیاء سرشار از خدایانند” آهنربا و کهربا را به عنوان دو نمونه متناسب انتخاب میکند تا بدین وسیله این نظر کلی را که همه اشیاء از خدایان پرند به اثبات برساند»(ص ۲۳).
به همین ترتیب میتوان از فیلسوف دیگری به نام آناکیسمنس نام برد که به باور او جوهر نخستین همه اشیاء، نه آب بلکه «هوا»ست؛ «هوا»یی که جهان هستی را در گروی خود دارد (ص ۲۴). اما با نگرش متفکر دیگری به نام آناکسیمندروس، مادهگرایی و یا فلسفه طبیعت وارد مرحله تازهای میشود؛ زیرا از نظر وی نه تنها جوهر نخستین میباید از مادهای زوال ناپذیر باشد بلکه لازم است فارغ از هر گونه تعیّن مادی نیز باشد. وانگهی او به طرح جاودانگی ماده نخستین میپردازد و آنرا لازمه قدرت و توانایی آفرینندگی میداند و از اینرو آنرا «الاهی» میداند. به گفته خودش: «آنچه رنگ هستی دارد در معرض نابودی است»، این جاودانگی و یا زوال ناپذیری است که «الاهی» یا خدایی محسوب میشود.
بنابراین همانگونه که میبینیم، با نظریه آناکسیمندروس «ماده نخستین»ی که عنصر اصلی هستیِ جهان محسوب میشود و جهان طبیعی را با تمامی عناصر آب و خاک و هوا و آتش میسازد، به دلیل جاودانگی و الاهی بودناش، خود به خود فراتر از عناصر چهارگانهای که در طبیعت میبینیم و شاهد عینیت آن هستیم قرار میگیرد.
اما اکنون این پرسش پیش میآید که آیا با نحوه «تفکر» آناکسیمندروس، «فلسفه پیشاسقراطی» در حال دگرگون کردن فضای زیستیِ خویش نیست؟ به بیانی به نظر میرسد، آناکسیمندروس با طرح «جوهر جاویدان و زوال ناپذیر و نامتعین و الاهی»، در کار دور کردنِ «فلسفه» از جهان طبیعتِ عینی و به همین نسبت نزدیک کردناش به طبیعت (یا ماده)ای غیر عینی است. بنابراین با آناکسیمندروس، «تفکر بشری» وارد مرحله جدیدی میشود، زیرا به وضوح میبینیم که در قلمرو فلسفیِ پرسش از ماهیت عنصر نخستین، مسئله دیگری هم اضافه شده است : «جاودانگی»؛ از نظر آناکسیمندروس همانگونه که میبینیم عنصر نخستین، میباید نامیرا و زوال ناپذیر باشد. یعنی عنصر یا مادهای که به دلیل بیزمانی، جاودانگی و الوهی بودناش، بتواند به وجود آورنده هستی و تمامی چیزها و اشیاء موجود در جهان باشد.
جالب است بدانیم تحول این افق جدید فلسفی به گونهای است که حتا از ارائه نظریهای درباره «سرانجام کار»، کوتاهی نمیکند. چنانچه به باور آناکسیمندروس: «در پایان ادوار دیریاز کیهان همه چیز به جوهر نخستین یا ماده اولی که همان وحدت اصیل و وجود کلی است باز خواهد گشت» (ص ۲۵).
اندیشمند دیگری که قرار است با نظریهاش آشنا شویم، هراکلیتوس (۵۳۵ ـ ۴۷۵ ق.م) است. نامی که احتمالا برای بسیاری آشناست. او همان متفکری است که گوینده عبارت جاودانی«هرگز در یک رودخانه دوبار قدم نمیگذاریم» است. سخنی که کنایه از «گذر زمان و تغییر و صیرورت هستی» دارد. وانگهی احتمالاً او نخستین متفکری است که از ضرورت وجود «اضداد» سخن گفته است: چنانچه معتقد است:« ناسازگاری اضداد در واقع هم آهنگی است» (ص۲۶). شاید سادهترین توضیح برای این گفته این باشد که فیالمثل فقط به یاری «مرگ» است که میتوانیم درکی از «زندگی» داشته باشیم. و یا وجود پیری است که جوانی را قابل فهم میسازد. پس به باور هراکلیتوس هر آنچه که به نظر ما «متضاد» میآید، در واقع (همان تضاد) برخوردار از امکان مهمی است که به واسطهاش قدرت درک چیزها را برای ما به وجود میآورد.
بنابراین مطابق روش هراکلیتوسی اگر برای آنکه بفهمیم «شب» چیست، نیاز به حضور «روز» در جهان هستی داریم، این میتواند به این معنی باشد که «شب و روز» در عین گوناگونی و «تفاوت و ستیزی» که با یکدیگر دارند، «یک چیز واحدند»؛ چنانچه به باور هراکلیتوس: « حکمت، تنها عبارت از معرفت بر احوال اشیاء بیشمار نیست، بلکه عبارت از ادراک وحدت بنیادی اضداد متخاصم است» (ص ۲۶).
یعنی علاوه بر وجود هریک به مثابه ضرورت وجودی دیگری، مبتنی بر واحدِ برخاسته از «صیرورت» اند: «واحد پیوسته کثیر میشود و کثیر خود واحد میگردد. بنابراین واحد، جوهری پایدار یا ذاتی ثابت نیست بلکه نیرویی است فعال یا ارادهای است منعطف به صیرورت» (ص ۲۷).
با توجه به نظریه آناکسیمندروس در خصوص جاودانگیِ عنصر نخستین هستی (که آنرا مادهای زوالناپذیر و همواره ثابتی میداند که منشاء وجودی «هستی» است و به هنگام نابودی چیزها، آنها را به خود باز میگرداند)، به نظر میرسد فلسفه «صیرورتِ» هراکلیتوس در برابر آن قرار میگیرد. چون اگر همه تضادها و گوناگونیها، یک چیز واحد باشد، و بر همین اساس هستی و نیستی یک چیز واحد باشند، پس مسئله جاودانگی و ماده خداییِ عنصرِ نخستینِ ثابت و «بیرون از زمان و تغییرِ آناکسیمندروسی» به شک و تردید میافتد.
بنابراین همانگونه که میبینیم هراکلیتوس هم همچون آناکسیمندروس، و البته به شیوه خویش فلسفه طبیعتگرایان را متحول میسازد و فضای خاصتری برای اندیشهورزی درباره «ماهیت هستی» در قلمرو فلسفه ایجاد میکند و بدین ترتیب فاصله بیشتری با علم کیهان شناسی به وجود میآید. فراموش نکنیم که فقط به واسطه اندیشهورزی و یا به اصصلاح «فلسفیدن» است که میتوانیم به مفهوم ضرورت وجودیِ تضاد و یا صیرورتِ مورد نظر هراکلیتوس دست یابیم. و این یکی از نشانههای تحولی است که از آن سخن گفتیم.
بر همین اساس حتا آنجا که هراکلیتوس بنا بر سنت فلاسفه طبیعتگرا، به استقبال پرسشِ عنصرِ نخستین میرود و «آتش» را (به عنوان عنصر اولیه هستی) معرفی میکند، به نظر میرسد این آتشی که بنیاد تضاد و دگرگونی است و خود نیز همواره به وسیله نیروی آتشزایی خویش زوال مییابد و دود میشود و جای خود را (ظاهراً ققنوسوار) به ماده سوختنی جدیدی میدهد، استعارهای از یک نیروی همواره در حال تغییر است. به قول راداکریشنان« [آتش مورد نظر هراکلیتوس] از مفهوم جوهر مادی یا انرژی مادی عام تر است. در نظر او آتش وجه جسمانی نیرویی است سوزان و خلاق و سازنده و ویرانگر که همواره در کار تغییر است» (ص ۲۷).
بحث هراکلیتوس یکی از بحثهایی است که در آینده حتما به آن مراجعه خواهیم کرد. زیرا فلسفه «تضاد»ها و خصوصاً «صیرورت» (یا شدن)، برای بسط نظریات فلاسفهای که در آینده با آنها آشنا خواهیم شد، حاوی نکتههای بسیار مهمی است.
پس از متن :
برای نوشتن این متن از کتاب تاریخ فلسفه شرق وغرب ، جلد دوم : تاریخ فلسفه غرب ، زیر نظر سَروِپالی راداکریشنان، ترجمه جواد یوسفیان ، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم ۱۳۸۲ استفاده شده است.