انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ناروایت‌هایی از تهران

صبح جمعه:
درهای مترو که باز شدند، سریع خودش را به پله برقی رساند. خسته بود و نای راه رفتن نداشت. اما در دلش حس رضایتی موج می‌زد. حسی که به او اجازه می‌داد هر آنچه که شب گذشته اتفاق افتاده بود را فراموش کند. کافی بود یک حمام آب گرم هم برود تا دیگر خودش باشد. همیشه همین‌طور خودش را قانع می‌کرد. یک خیابان فاصله تا خانه باقی مانده بود که داخل کبابی محله شد و درحالی‌که سرش را بالا گرفته بود، خیلی مصمم و جدی گفت: آقا یک‌کیلو و نیم حلیم لطف کنید.
آن‌قدر مصمم و جدی ایستاد که کبابی جرأت نکرد حتی یک کلمه حرف بزند یا تکه کلامی بپراند. چند قدم بعد از کبابی یک نان سنگک هم خرید. نانوایی اتفاقاً خلوت بود. فرصت کرد و سنگ‌های داغ چسبیده به نان را هم جدا کرد. یک لحظه حرارت سنگ‌ها بر سر انگشتانش، واژه جهنم را در ذهنش متبادر کرد اما اعتنایی نکرد. حالا به در واحد ۳۸ متری‌اش در طبقه دوم آپارتمان رسیده بود. وارد شد. در را که بست، صدای پسر کوچکش بلند شد که: ای جانم مامان برگشت خونه. هوووراا. لحظه‌ای بعد نگاه سنگین مادر پیرش را با سلام، صبح بخیر پاسخ داد. مادر در جوابش گفت: برگشتی خونه! خدارو شکر. صورت خندان احسان را بوسید و گفت: عزیز دلم به من نزدیک نشو تا یه دوش بگیرم و بیام با هم حلیم بخوریم.

صبح شنبه:
همیشه از همه کارمندهایی که حتی روزهای خدمت‌شان در اداره و حتی تعداد روزهای به مرخصی رفته‌شان را در طول ۳۰ سال خدمت به یاد دارند، متنفر بود. دوست نداشت به این چیزها فکر کند اما این بار نمی‌توانست روزشماری نکند. چرا که تنها ۱۴ روز دیگر به بازنشستگی‌اش مانده بود. آن‌وقت به قول خودش از این تهران کثیف راحت می‌شد. اولین صبح بازنشستگی‌اش رو تصور می‌کرد که در کلبه خانه پدری‌اش در شیرگاه نشسته و مشغول خواندن کتاب است. می‌خواست همه کتاب‌هایی را که در طول این سال‌ها تنها حسرت خواندن‌شان را با خود به این‌سو و آن‌سو می‌برده را بنشیند و بخواند. صدای بلند و متوحشی او را از میان درخت‌های سبز و کلبه نمور خانه پدری بیرون کشید و ناگهان وسط یکی از واگن‌های قطار مترو دروازه دولت تنهایش گذاشت. درهای واگن بسته شدند که ناگهان صدای مشت‌هایی را شنید که از بیرون مدام بر شیشه‌های یکی از درها کوبیده می‌شد. قطار که به راه افتاد، مردی را در ایستگاه دید که مثل اسپند روی آتش مدام خودش را به در و بدنه واگن‌ها می‌زد و با صدای بلند مدام می‌گفت: مادر….. خودتی! …….. و کثافتِ بی‌همه چیز.! بی‌ادبِ خواهر…….!! .

احساس کرد که قبل از آن همه اشتیاق برای بازنشستگی یک نیاز جدی دارد. نیاز به اینکه این ۱۴ روز هم تمام می‌شد اما بدون هیچ ناسزا و فحشی. با خودش می‌گفت: یک حسرت برایم در زندگی همیشه حسرت خواهد ماند. حسرتی که یک روز خورشید در تهران طلوع کند و تا شب هنگام هیچ‌کس به دیگری فحش ناموسی ندهد. هیچ‌کس با نگاهش دیگری را آزار ندهد. خیلی دوست داشت که اگر آرزویش برآورده هم نمی‌شود؛ دست‌کم آن ۱۴ روز باقیمانده از خدمت اداری‌اش صبح‌ها که به سر کارش می‌رفت، هیچ فحش رکیکی از زبان همشهریانش نمی‌شنید.

صبح یکشنبه:
دو روز از خداحافظی مستانه گذشته بود. ولی هنوز باور نمی‌کرد که او برای همیشه رفته است. کیفش را بست و از خانه خارج شد. حتی به کلام مادر که گفت: بیا بشین یه لقمه صبحانه بخور، تا عصر مگه کلاس نداری؟ هم پاسخی نداد. به سمت دانشگاه که می‌رفت تازه متوجه این همه ساختمان سر به آسمان کشیده شده بود. انگار اولین بار است خانه‌های ویلایی کنار اتوبان را می‌دید که با رنگ‌های روشنِ‌شان نوید یک زندگی واقعی را به او می‌دادند. چرا تا به حال این‌قدر مادیات برایش اهمیت نداشتند‌؛ نمی‌دانست. یادش افتاد که در یک سایت خبری عکس‌های داخل یکی از این ویلاها را دیده است. ویلایی که قابلیت تبدیل شب به روز و روز به شب را دارد. استخر آب گرم و حوضچه آب سرد دارد. سرامیک‌ها و شیرآلاتش همه از ایتالیا سفارشی آورده شده‌اند. بغض عجیبی گلویش را گرفته بود. دو روز بود که بغض داشت اما رو نمی‌کرد. سرش را پایین انداخت تا قطره اشک‌هایش را مسافران داخل تاکسی نبینند. چشم‌هایش را که بست، مستانه آمد! با همان لباسی که در روز وداع تنش کرده بود. صدایش هم همان صدا بود. «ببین، نه من بچه‌ام و نه تو. با این اوضاع و شرایط میشه دوستی کرد ولی زندگی، نه!. درس و دانشگاه که تموم بشه باید بری سربازی. چه تضمینی داری که وقتی برگشتی سریع کار پیدا می‌کنی و از همه مهم‌تر قابلیت این رو پیدا می‌کنی که من رو خوشبخت کنی. خوشبختی پیشکش، حتی این‌قدر توانایی مالی پیدا کنی که خواستگاریم بیایی؟ تازه فکر نکردی من چند سال باید به پای تو بشینم؟ تو این همه مدت قراره فقط دوستت دارم و عاشقتم تحویلم بدی و امیدوارم نگه داری؟ یه ذره منطقی فکر کنی مثل من و درک کنی که اگه به پای تو بشینم یعنی بدبخت شدم، خیلی راحت و با احترام من رو راهی می‌کنی و از اون راحت‌تر با همه خاطره‌هایی که داشتیم خداحافظی می‌کنی. این حرف آخر من بود. خواهش می‌کنم دیگه نه به من زنگ بزن و نه دنبالم بیا. بذار با احترام از هم جدا بشیم. از الآن هم بگم اگه به پست‌ها و عکس‌هایی که من بعد تو فیس‌بوک می‌ذارم واکنش بدی نشون بدی، بلاکت می‌کنم. جدی گفتم، بلاکت می‌کنم.»

وقتی که فکر می‌کرد چقدر راحت مستانه او را فراموش کرد و از آن راحت‌تر حتی وقت رفتن برنگشت مثل همیشه لبخندی برایش بزند ….. که ناگهان راننده گفت: آقا اتفاقی افتاده. چرا یهو زدی زیر گریه؟ به خودش آمد. هق‌هق‌هایش را فروخورد و با صدایی لرزان گفت: نه آقا ببخشید. یکی از دوستانم مُرده. بعد جواب سرد راننده که گفت: خدا بیامرزتش. راحت شد از دست این زندگی؛ سکوتی سرد در تاکسی حاکم شد. خانه‌های ویلایی و مجتمع‌های بلند مسکونی هنوز ادامه داشتند. انگار تمامی نداشتند. با خودش می‌گفت: اگر تا زمان برگشتنم از دانشگاه این ویلاها و برج ها سرجایشان باشند، خودم به آتش می‌کشم‌شان. با همین دست‌های خودم!.

صبح دوشنبه:
از اتاق دکتر که بیرون آمد، روی پاهایش نمی‌توانست بایستد. خواست به زور یک قدم به جلو بردارد که همسر و اعضای خانواده به سمتش آمدند. فقط چهره‌های بهت‌زده، مغموم و لب‌هایشان را می‌دید که تکان می‌خورند. چیزی نمی‌شنید. چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند. چند دقیقه‌ای گذشت. به خودش که آمد، همسرش را دید که با چشم‌های اشک‌آلود و ملتمس‌اش به او می‌فهماند که دکتر چه گفت؟

احساس می‌کرد درد عجیبی تمام بدنش را گرفته است. دردی که مرکز آن زبانش است. زبانی که آنقدر سنگین شده بود، نمی‌توانست تکانش بدهد. پلکی زد. گونه‌هایش خیس شدند. این‌بار هیچ علاقه‌ای به مزه کردن شوریِ اشک‌هایش نداشت. صدای گریه همسرش چنان بالا گرفته بود که همه سالن انتظار بیمارستان را متوجه آنها کرد. دو نفر را می‌دید که به سمت آنها می‌آمدند. لحظه‌ای بعد که زیر بغل‌های همسرش را گرفتند و بردند، به این فکر می‌کرد که حتی نتوانسته تشخیص بدهد آن دو نفر خواهران خودش بودند یا مادر و خواهر او. حالا صدای خنده‌های پریا در مغزش چنان پژواکی به راه انداخته بود که سرش را مدام به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند. با خودش می‌گفت کاش دیواری نزدیکش بود که در یکی از این چرخش‌ها، سرش را محکم به آن می‌کوبید تا دیگر هیچ چیزی را نمی‌فهمید. کاش می‌خوابید و دیگر از خواب بلند نمی‌شد. پریا مقابل چشم‌هایش مدام به این‌سو و آن‌سو می‌دوید و می‌خندید. آن دست‌بند طلایی رنگ را نشانش می‌داد و می‌گفت: بابا جونم قول دادی وقتی بروم مدرسه، طلایش را برایم می‌خری! قول دادی؟
گونه‌هایش را بوسید و گفت: بله عزیزم. شما جان هم بخواهی می‌دهم. چشم. روز اولی که به مدرسه رفتی برایت طلای اصل همین دست‌بند را می‌خرم.

داشت قامت پریا را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد که کم‌کم احساس کرد پریا قد کشیده و با لباسی تمام سبز رنگ روبه‌رویش ایستاده. به سمتش که خم شد چشم‌هایش را دو بار باز و بسته کرد. مأمور نیروی انتظامی گفت: ببخشید که مزاحم شدم. می‌دانم شرایط مناسبی ندارید، ولی پدر همان جوان آمده تا شما را ببیند. مأمور با چشم‌هایش به کنج دیوار راهروی بیمارستان اشاره داد. مردی با قامتی خمیده و گویی پاهایش توان راه رفتن نداشتند؛ به سمت‌شان می‌آمد. واقعا نمی‌دانست کجاست و چه می‌کند. ابروهایش را در هم کرد و پرسید: کدام جوان؟ مامور مکثی کرد و انگار از گفتن جمله‌هایی که قرار است بیان کند؛ عذاب می‌کشد با اکراه گفت: همان جوانی که شب گذشته با گازعنبُر، دست‌بند دختر شما را در خیابان درید و دست او را به این حال و روز انداخت. مثل پدر و مادرهای همه خلافکارها، برای گرفتن رضایت آمده!
نتوانست در آن حالت بماند و نقش بر نیمکت شد. یاد حرف‌های چند دقیقه پیش دکتر افتاد. «پریای شما به علت قطع و تخریب شدید بافت‌های عصبی دیگر قادر به تکان دادن مچ سمت راستش نخواهد بود.»

صبح سه‌شنبه:
طبق معمول هر روز صبح ساعت ۸:۳۰ دقیقه زنگ خانه به صدا درآمد. آیفون را برداشت و بدون آنکه چیزی بپرسد گفت: اومدم. ماشین رو خاموش نکنید. ته استکان چایی‌اش را سر کشید و نگاهی به اعضای خانواده‌اش کرد. در دلش خداحافظی کرد و گویا آنها هم در دلشان با او خداحافظی کردند. ماشین که به راه افتاد، ارسلان سرش را به عقب برگرداند و گفت: دیشب آقا صفار و اطرفیانشون جلسه گرفته بودند. شما خبر دارید؟ خیلی بی‌اهمیت در حالی‌که از شیشه ماشین بیرون را نگاه می‌کرد، سرش را به علامت نفی تکان داد. ارسلان ادامه داد: دیشب قرارشون باشگاه انقلاب بوده. می‌دونید که، برای تنیس بازی اونجا جمع میشن. ظاهراً آقا نعمت هم داد و بیداد کرده که از دست شما و کارهاتون خسته شده. بعد آقا صفار پریده وسط که: همون‌طور که زدم صندلی زیر پایی ……. و انداختم، مال …… می‌زنم و می‌اندازم. منظورش شما بودید. لبخندی زد و آرام سرش را به سمت ارسلان برگرداند و با قیافه و لحن مهربانی گفت: عزیزم این آدم‌ها یک سال دیگه هم جلسه برای من بگذارن، من باز می‌دونم چی قرار گفته بشه و در نهایت کی قراره از میدون به در بشه. اگه …….. خورد زمین برای این بود که صندلی زیرپاش شل بود. برای من صندلی نیست، سکو دادم با بتن و تیرچه بلوک ساختن. در ثانی من قرار نیست که قیمت دلار و سکه فقط تعیین کنم، قیمت هر چی تو کسب و کار خلاف و قاچاق تو این شهر کثیف هست رو باید من تعیین کنم. از انگشتر‌های باباقوریِ مرتضی ناله و حقه‌های ناصر تهرانی بگیر تا ملک‌ها و مغازه‌های سرهنگ تو راسته کیف و چرم فروش‌ها هم قسمت آقا صفار و نعمت نفتی!. براشون پیغام بفرست که یه بار دیگه هم جایی جمع بشن، پشت سر من صفحه بذارن، یه آتش‌سوزی به علت عدم رعایت اصول اولیه ایمنی تو کسب و کارشون به را می‌افته!.

چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: ساعت ۲ بعد از خبرِ نشست وین، قیمت دلار و سکه رو تو دست‌فروش‌های منوچهری بیارید پایین. فقط بین دست‌فروش‌ها. با حساب کتابِ صرافی‌ها کاری نداشته باشید. فردا برنامه صرافی‌ها رو بهتون می‌گم. ارسلان گفت: بله آقا اطاعت امر. برگشت و صاف و مرتب روی صندلی نشست. ماشین پشت چراغ قرمز متوقف شده بود. از دیدن خیابان و پیاده‌روها انگار که خسته شده باشد، چشم‌هایش را بست و زیر لب با صدایی آرام و گرفته، گفت: قبل از میدونه فردوسی خبرم کنید تا چشام خواب‌آلوده نباشند. این‌بار صدای نازک و کشیده راننده جوانش بلند شد که: بله آقا. به رو چشمام.

صبح چهارشنبه:
با اشاره دست و سرش، دانشجویان نشستند. کیفش را روی صندلی گذاشت، به راه رفتنش در کلاس ادامه داد. چند بار عرض کلاس را پیمود تا دانشجویان کاملا ساکت شدند. به سمت همان دانشجوی دختر ردیف اول سمت راست کلاس رفت و پرسید: خب. تا کجا درس داده بودم؟ دختر دانشجو بسیار مصمم، مقداری از روی صندلی بلند شد و با نوک خودکار به واژه‌ای که علامت گذاشته بود اشاره کرد و به آرامی چیزی به او گفت. سرش را به علامت تأیید تکانی داد و به سمت وایت‌برد که برگشت تا درس را آغاز کند؛ صدای ناتراز افتادن چیزی و پشت آن صدای افتادن صندلی فضای کلاس را پر کرد. حالا همه ساکت بودند و به آن دانشجویی نگاه می‌کردند که نقش زمین شده بود. دانشجوی بی‌رمق که انگار از خوابی طولانی بلند شده بود، به این‌سو و آن‌سو نگاه می‌کرد و بی‌رمق‌تر از آن بازوهایش را نوازش می‌داد. چشم‌هایش که به او افتاد، خودش را به اصطلاح جمع و جور کرد و با صدایی دورگه و گرفته گفت: سلام استاد. ببخشید دیشب درگیر مطالعه بودم، تا صبح. اصلا نفهمیدم که شما چه وقت اومدید سر کلاس. اجازه بدید یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام. همان‌طور که سرش پایین بود با اشاره سر و دست به او فهماند که می‌تواند برود. درِ کلاس که با رفتن آن دانشجو بسته شد، درس این جلسه را آغاز کرد. لحظاتی گذشت و همه دانشجویان و خود او غرق در تمرکز و درس کلاس بودند که ناگهان در کلاس را چند ضربه نواختند. با صدای بلندی گفت: بفرمایید.

در کلاس باز شد و آقای سلیمی با همان لباس فرمِ پیراهن آبی رنگ و شلوار سرمه‌ای در چارچوب در ظاهر شد. سکوت کلاس با تعجب همه توأمان شده بود که سلیمی با این پرسش که: ببخشید آقای دکتر فقط خواستم بدونم ایشون الآن این ساعت با شما کلاس داره؟، سکوت را شکست. با فشار دستش همان دانشجو هم در قاب و چارچوب در کلاس ظاهر شد. خمیده و سر به پایین. در یک دستش یک فندک بزرگ و در دست دیگرش شیشه‌ای شبیه لوله آزمایشگاه بود!
رو به آقای سلیمی کرد و گفت: بله ایشون تا همین چند دقیقه پیش هم سر کلاس بودند. رفتند آبی به صورت‌شان بزنند و بیایند. سلیمی با عجله تشکر و عذرخواهی کرد و از قاب در کلاس به همراه‌ همان دانشجو خارج شد.
حالا مدت زیادی بعد از اتمام کلاس درس گذشته بود و آقای دکتر هنوز پشت میزش نشسته بود و به کلاس خالی از دانشجویان نگاه می‌کرد. کلاسی که روی یکی از نیمکت‌هایش یک کیف سیاه رنگ گویی جامانده بود.

صبح پنجشنبه:
جلوی آینه گوشه‌های چادر سیاه و روسری گُل‌بِهی‌اش را صاف و مرتب کرد. لبخندی به خودش در آینه زد و از در خانه خارج شد. وقتی که راه می‌رفت، بوی عطری که به لباس‌هایش زده بود در هوا پخش می‌شد. حس خوبی داشت. همیشه صبح‌های پنجشنبه یعنی صبح دیدار با مصطفی، حس خوبی داشت. یاد تکه کلام او که می‌افتاد؛ این حس خوب چند برابر می شد. «گیسوانت را با نور ماه حنا بستی، این خانه را کردی تنها خانه روی زمین که بوی ماه می دهد»!

یاد لحظه‌هایی افتاد که مصطفی چشم‌هایش را می‌بست و با تمام وجود عطر موهایش را با چند نفس عمیق به درون وجودش می‌فرستاد. باز دلش می‌خواست که امروز هم کسی جز خودش و او نباشند تا بتواند دل سیر با او حرف بزند. امروز می‌خواست از رفتن نرگس به خانه بخت بگوید که چقدر تنهایش می‌کند. حرکت‌های کسی او را به خودش آورد! قدری آن طرف‌تر روی ردیف روبه‌رویی زنی خمیده از جایش بلند شده بود و مدام با لبخندی از سر ذوق به او تعظیم می‌کرد. وقتی که خوب دقت کرد مانند آنکه از رفتار خودش شرم کرده باشد، بلند شد و به سمت پیرزن رفت. سلام کرد و زن را درحالی‌که در آغوشش گرفته بود، پیشانیش را بوسید و گفت: الهی فدای شما بشوم. مادر من رو ببخشید که متوجه حضورتان نشدم. پیرزن لبخندی زد و گفت: چرا ناراحتم می‌کنی. مهم اینه که امروز هم باهم هستیم. چشم‌هایش را به قصد تایید و رضایت چند لحظه بست و هر دو ترجیح دادند تا ایستگاه حرم بایستند. از پنجره مترو داشت به کار کشاورزان زمین‌های نزدیک بهشت زهرا نگاه می‌کرد که پیرزن با لبخندی دلنشین گفت: راستی یه غذای مختصر اما خوشمزه درست کردم و با خودم آوردم. ناهار میهمانِ منی. رو به پیرزن کرد و گفت: زحمت کشیدید باز. من که هر وقت سر خاک مصطفی می‌آیم، انگار که باید میهمان شما باشم. پیرزن نگاه غم‌زده‌ای به او کرد و گفت: پنجشنبه‌های من و تو هم گویا باید این‌طوری رقم بخورد و بگذرد. انگار که کار دائم و ثابت‌مان باشد. قطعه شهدا. شما اینجا سر خاک آقا مصطفی باشید و دو قطعه آن طرف‌تر از شما من، سر خاک حمیدم. تو مرصادی هستی و من کربلای پنجی. انگار که یاد چیزی افتاده باشد کلام پیرزن را قطع کرد و گفت: راستی مادرجان، کربلا رفتن‌تان چه شد؟ پیرزن انگار شرمنده عالم و آدم باشد سرش را پایین انداخت و گفت: دخترها اجازه نمی‌دهند. گویا عراق یه مقداری به هم ریخته است. باید یک مقداری صبر کنم تا درست شود. من که ترسی از امنی و ناامنی ندارم. فقط احترام می‌گذارم به حرف‌ها و احساسات‌شان. گفتم چشم. صبر می‌کنم شرایط بهتر شود؛ بعد بروم. هرچند که دخترم، مملکت عراق تا نفرین علی(ع) و حسین (ع) و این همه مادر شهید مثل من و همسر شهید مثل تو رو پشت سرش داره، هیچ وقت روی آرامش را نخواهد دید! فکر کردی عراق کجاست؟ یک کوفه بزرگ با نامردی‌ها و خیانت‌های بزرگ‌تر در حق اولاد پیغمبر. هر چه هم تا حالا روی آرامش و زندگی دیده، به خاطر وجود آن ائمه و بزرگوارهایی هست که آنجا در خاک خوابیده‌اند! این را که شنید از تعجب نتوانست خنده‌اش را کنترل کند. صورتش را به سمت پیرزن برد و با خنده گفت: ای خدا از دست شما حاج خانم. ببین چه حرف‌هایی می‌زنی؟ امروز سیاسی شدید ها.! هر دو با هم خندیدند. دو بار هم که خنده‌هایشان تمام شد باز به همدیگر نگاه کردند و باز خندیدند. دل سیر خندیدند، آن‌قدر که به ایستگاه حرم مطهر رسیدند.

این یادداشت توسط عباس کاظمی در نشریه مسئله منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.