انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

میلان کوندرا: «دوست عزیزم در خانه خودت نیستی»

همراهی با نگاه کوندرا در یادداشت «دوست عزیزم در خانه خودت نیستی»، اثر میلان کوندرا، ترجمه کاوه باسمنجی

آیا واقعاً همه نوشته‌های نویسنده و یا شاعر موفق، ارزش هنری و ادبی والایی دارند!؟ کافکا، قبل از مرگش، در دومین نامه‌ خود برای دوستش «برود»، وصیت کرده بود: “از میان همه نوشته‌هایم، فقط کتاب‌هایم ارزشمندند: داوری، تون‌تاب، مسخ، گروه محکومان، پزشک دهکده، و داستان نقاش گرسنگی…” (ص۲۰۶). برود، به تقاضای دوستش (کافکا) توجه نمی‌کند و پس از مرگ وی به بهانه‌ی ارزشمند بودن تک تک واژه‌های کافکا، همه را حتا نامه‌ها و خاطرات او را منتشر می‌کند. میلان کوندرا در یادداشتی ویژه، این عمل برود را به انتقاد می‌گیرد. در متن حاضر به استقبال این انتقاد می‌رویم. زیرا در بد دورانی زندگی می‌کنیم. زمانه‌ای که با پرده‌دری‌های گوناگون عجین شده است. و همین وضع بغرنج حکم می‌کند تا حفاظت از حریم خصوصی و رازهای شخصیِ در پسِ آن، به گفتمانی عام برای همگان تبدیل شود.

کوندرا می‌نویسد کافکا نابودی آثارش را به طور واضح مشخص کرده بود که شامل دو دسته می‌شدند. اول (با بیشترین تأکید) نوشته‌های شخصی، شامل نامه‌ها و خاطرات و دوم داستان‌ها و رمان‌هایی که به باور خود کافکا (در مقام ارزیاب آثار خودش) خوب از آب درنیامده بودند. اما دوست کافکا از خواستِ وی سرپیچی می‌کند، چرا که همگی را واجد ارزش ادبی و هنری می‌دانست. او حتا نامه‌هایی که کافکا هرگز قصد ارسال‌ِ آن‌ها را نداشت و در نابودی‌شان تأکید داشته بود، منتشر ساخت. و بدین‌سان عملِ سرپیچی خود را به مسئله‌‌ تبدیل می‌کند. پرسش: حتا اگر آن‌گونه که برود تشخیص داده بود، آثاری که بنا به خواست کافکا می‌بایست نابود می‌شدند، واجد ارزش هنری و ادبیِ بسیار والایی می‌بودند، آیا این ارزش، می‌تواند از تعهد برود نسبت به دوستی کافکا چیزی کم کند؟ آیا سرپیچیِ برود او را از مقام دوستی‌اش با کافکا ساقط نکرده است؟ به بیانی، آیا او بعد از انتشار آن آثار، می‌تواند مدعی همان اعتماد سابق کافکا به خود باشد؟ اما از سوی دیگر به لحاظ ارزیابی هنری و زیباشناختی، چگونه می‌توان فهمید که تشخیص برود، نسبت به ارزیابی خود کافکا اعتبار بیشتری دارد!؟‌

باری، میلان کوندرا سراغ این ماجرا می‌رود. و آن‌چه باعث توجه‌ خاصش به این ماجرا است، اهمیت دادن به رازهای بشری است. اگر فقط انسان‌ها هستند که به اصطلاح به دلیل شرایط انسانی‌شان زاده‌ی رازند و با راز همساز، حفاظت از آن‌ها، همان‌چیزی است که در غیاب اخلاق نهادینه‌شده‌ی حفاظت از رازهای بشری، از دوست توقع می‌رود. کسی که برای افشاء نشدن راز دوست، نهایت تلاش خود را کند. کوندرا می‌نویسد: “آن‌چه او (کافکا) را واداشت خواستار نابودی نامه‌هایش شود، شرم بود، شرمی ساده، نه شرمِ یک نویسنده، که شرمِ یک فردِ عادی، شرمِ به جای نهادن چیزهای خصوصی‌اش پیش چشم دیگران ـ خانواده، بیگانگان ـ شرمِ تبدیل شدن به مفعول، شرمی که «می‌توانست پس از او نیز زندگی کند»” (ص۲۱۱). به یقین سنگین است تصور باقی گذاردن احساس شرم‌مان بعد از مرگ. درست مانند همان احساس شرمی که در رمان «محاکمه»، ک. مجبور شد در آخرین لحظه زندگی‌اش با آن مواجه شود و آن‌را بی‌دفاع به حال خود واگذارد و از دنیا برود: ک. با چاقویی که تا دسته در قلبش فرو رفته، چهره عبوس دو مردی را می‌بیند که نزدیک صورتش خم شده و حاصل کار را نگاه می‌کنند. مرد گفت: «مثل سگ»، گویی که شرمِ این گفته، پس از او نیز می‌زیست. کوندرا می‌نویسد: “آخرین اسم به کار رفته در محاکمه، «شرم». آخرین تصویر محاکمه، چهره دو بیگانه، نزدیک صورت ک. یعنی سکرات مرگ او.”(همان‌جا).

کوندرا بر اساس همین احساس شرمِ است که سراغ عمل برود (دوست کافکا) می‌رود. او بدون اشاره‌ای مستقیم، نشان می‌دهد که برود، درکی از نگرش، عواطف و احساسات دوست خود (کافکا) نداشته است. آیا می‌شود برود محاکمه را خوانده باشد و با شرمی که از نگاه کافکا با زل زدن چشم‌های بیگانگان به مسائل خصوصی ناشی می‌شود، آشنا نشده باشد؟ آن‌هم زمانی که آدمی خود در دنیا نیست تا از شرمش در مقابل نگاه نامحرمان محافظت کند….

به هر حال، به یمن «دوستیِ» برود، نامه‌ها همراه با خاطرات کافکا منتشر می‌شوند. حتا نامه‌ای که کافکا به پدر خود نوشته بود و هرگز قصد ارسالش را نداشت. البته به جای پدر کافکا میلیون‌ها نفر بیگانه آن‌را خواندند! میلیون‌ها آدمی که هیچ درکی از احساس کافکا نسبت به پدرش و رابطه‌ی بین آن‌ها نداشتند…

این چه بیماری‌ است!؟ چه هولناکیم ما…؛ کوندرا معتقد است: “منتشر کردن آن‌چه مؤلف خط زده، درست مانند سانسور کردن آن‌چه می‌خواسته باقی بماند، عملی تجاوزکارانه است” (ص۲۱۶). این سخن را کوندرا می‌گوید. هم اویی که به خوبی جنون سانسور و بی‌شرمی حاکمان سیاسی را می‌شناسد. اویی که به قول خودش زمانی که «از چکسلواکیِ آکنده از میکروفن (استراق سمع) به فرانسه آمده بود»، وقتی عکس بزرگی از ژاک برل (خواننده، نویسنده، بازیگر و کارگردان) را روی مجله‌ای می‌بیند که در حال گریز از دوربین عکاسان و خبرنگارانی است که وی را تا دم بیمارستان دنبال کرده‌اند، می‌گوید. آن‌ها برای فروش خبرهای جنجالی، بیماری سرطان برل و معالجه‌اش در بیمارستان را به سوژه‌ای پر فروش تبدیل کرده‌اند‌: ورود به حریم خصوصی و پرده‌دری تمام عیار در کشوری دموکراتیک! با دیدن این صحنه، اولین فکری که به ذهن کوندرا روی می‌آورد این است که خود را در مقابل «همان شری» می‌بیند که به خاطرش مجبور به گریز از چکسلواکی شده بود…! وی فکر می‌کند هر دو آن‌ها به یک موقعیت دردناک تعلق دارند: شکستن حریم خصوصی. اولی به دلیل عقب‌ماندگی نظام سیاسی‌ای که تصورش بر این است که سرک کشیدن در زندگی خصوصی آدم‌ها، وظیفه‌ای مهم در امنیت کشور است و دومی با سوءاستفاده بی‌شرمانه از آزادیِ بیان، به اذهان بیمار و فاسدی خوراک می‌رساند که زندگی بطالت‌بارشان با تجاوز به زندگی دیگران معنادار می‌شود! شاید به دلیل تجربه تجاوز در حریم خصوصی از سوی نظام‌ توتالیتر چکسلواکی سابق است که کوندرا تا این اندازه نسبت به برخی از روشنفکران فرانسوی حساس‌تر است. حساسیتی که می‌تواند نقاب از چهره‌ی پرده‌دری در حریم خصوصی را هر جا که باشد با اندوه بسیار شناسایی کند: “با خودم گفتم که وقتی پرده‌دری از زندگی خصوصیِ شخصی دیگر، به رسم بدل شود، به دورانی پا گذاشته‌ایم که بزرگترین مخاطره، بقا یا نابودی فرد است”(ص۲۰۹).

یکی از دغدغه‌های بسیار مهم فلسفه اگزیستانسیالیستیِ سارتر، در معرض «دیده شدن» از سوی دیگری به مثابه یک شیئ است. این دغدغه، ادا و اطواری روشنفکرنما نبود و با کمی پی‌گیری متوجه می‌شویم که دلیل تاریخیِ خاص خود را دارد. به احتمال قوی، برمی‌گردد به سال‌های جنگ سرد و تحت نظر داشتن روشنفکران. به هر حال، موقعیت سختی است این به مثابه یک شئ بودن؛ در معرض دید دیگریِ ناشناس بودن (پلیس و یا همسایه‌ی فضول و کنجکاوِ خبرچین و یا…)، و از این موضوع باخبر بودن اما کاری از دست‌مان ساخته نباشد. حتا اگر روشنفکر هم نباشیم، به هیچ وجه رضایت بخش نیست. به عنوان مثال وقتی بفهمی، علارغم این‌که به ظاهر تنها هستی، اما تنها نیستی، و کارها و اعمالت تحت نظر است و دیگری‌ای که نمی‌شناسی تو را، خلوت تو را از تو دریغ کرده است، موقعیتِ هستی‌ات به شدت رنجبار می‌شود. این‌جاست که احساس می‌کنی به شئ تبدیل شده‌ای؛ تبدیل شدن به موقعیتی برای وارسی و بی‌دفاع در برابر این وضعیت. احساس می‌کنی در خاموشی به تله افتاده‌ای….؛ پرده‌ها را می‌کشی، اتاق را تاریک می‌کنی، گاه کارساز است و گاه هیچ تغییری در وضعیتت رخ نمی‌دهد. از دید سارتر سقوط می‌کنی به موقعیتی نازل: شیء، همین و بس: محروم شده از مقام برخورداریِ ذهن، نسبت به کسی که تو را می‌پاید ولی نمی‌توانی او را ببینی و شناسایی‌اش کنی. توصیف سارتر از این وضعیتِ بشری در نوع خود شاهکاری از سوی فلسفه اگزیستانسیالیستی است…

باری، کوندرا نیز همچون سارتر، تصاویرِ توصیفی درخشانی از این وضعیت به شدت رنجبار اگزیستانسیالیستی دارد، اما خلاقیت وی در آن است که آن‌ها را برای تفسیر «شرم» به کار می‌گیرد. شرمی‌که از نظر وی عنصری حیاتی برای شأن بشری و فردیت است: “به پنجره‌ای در آن سوی خیابان نگاه می‌کنم. نزدیک غروب، چراغ روشن می‌شود. مردی توی اتاق می‌آید. با سری افتاده، می‌رود و برمی‌گردد؛ هر چند گاه، دستش را توی موهایش می‌کشد. بعد ناگهان، درمی‌یابد که چراغ روشن است و می‌شود او را دید. به تندی پرده را می‌کشد. او مشغول جعل اسکناس نبود؛ چیزی برای پنهان کردن نداشت جز خودش؛ وضع راه رفتنش دورِ اتاق، وضع شلخته‌ لباس پوشیدنش، و دست کشیدن توی موهایش. سلامت او به این بستگی داشت که آزاد باشد که دیده نشود” (ص ۲۰۷، تأکید از من است). اما انسانی که بر خلاف خواستش، خود و مسائلش در معرض دید دیگری قرار می‌گیرد، موقعیت پنهان کردن خود را از دست می‌دهد. آری، سلامت روانی آدمی به یقین در امکان پنهان‌شدنش از دید دیگری نیز است. چیزی که نه نظام‌های توتالیتر حقی برای این خواست می‌شناسند و نه ولنگاری‌های خبرسازهای جنجالی! کوندرا، شرم را «غریزه‌ای زیر پوستی» می‌داند. لازمه‌ی دفاع از زندگی شخصی؛ اما زمانی که به ناچار از دستش می‌دهیم چه!؟ زمانی که مجبور شویم تحت نظارت پلیس، و یا در معرض چشم‌های فضول انسان‌هایی زندگی کنیم که هیچ ارتباطی با ما و مسائل خصوصی‌مان ندارند. بدون حریم خصوصی، در خانه‌هایی به اصطلاح شیشه‌ای…

چه زیبا می‌گوید کوندرا: نفس زندگی فرد، و فردیت آدمی در داشتن تجربه‌ی رفتار متفاوت در خلوت است: تفاوت عظیم زندگی خصوصی با زندگی همگانی (ص۲۰۹). و این همان چیزی است که خانه‌های شیشه‌ای از آدمی می‌گیرند. خانه‌هایی که کنایه از رفتار وقیحانه و تجاوزکارانه نسبت به حریم خصوصی و شخصی است. ناشری که از نارضایتی کافکا در مورد انتشار نامه‌ها، خاطرات و یا…، با خبر است و باز با این حال به انتشار آن‌ها اقدام می‌کند، در ساختن شهر و خانه‌های شیشه‌ای سهیم است. و خواننده‌ای نیز که با وجود با خبری‌اش از این موضوع، بدون اعتراض نسبت به انتشار این آثار، آن‌ها را می‌خواند، سهمی بالا در این شهرسازی دارد! پس، شهر و خانه‌‌ی شیشه‌ای را فقط یک گروه خاص بنا نمی‌کنند. جامعه در ساختن آن سهیم است. جامعه‌ای که بر اساس ابتذال زندگی می‌کند: سقوط کرده نه در بی‌معنایی و بی‌هویتی، بلکه در یک‌‌پارچه‌سازی و خواست جنون‌آمیز خارج کردن همه چیز از ابهامی که قادر به درکش نیست؛ کوندرا می‌نویسد: “روش انتشار آثار گردآوری شده کافکا در فرانسه، کسی را شگفت‌زده نمی‌کند؛ چرا که با روح زمانه سازگار است. روح زمانه‌ای که ویراستارش فاضلانه معتقد است: «کافکا را باید به صورت کُل خواند، در میان حالاتِ مختلف بیانی او، هیچ‌کدام نمی‌تواند ارزشمند‌تر از دیگری شمرده شود». چنین است تصمیم یک نسل بعد، که ماییم؛ …. می‌گوییم که کافکا در سراسر آثارش با یک زبان سخن می‌گوید… ” (ص۲۱۷، تأکید از من است). و این همان ابتذال عصرِ ماست: تولید چهره‌هایی تک ساحتی. جهان انبوه‌ساز.

بازگردیم به برود و عمل او، آیا با انتشار نامه‌ها و خاطرات کافکا مایل به جاودانه کردن احساسات شخصی وی بوده؟ همان چهره‌ی خصوصی‌ای که خود از کافکا می‌شناخته؟ اما چگونه می‌شود از مخاطبی که بیگانه با خُلقیات و حساسیت‌های کافکا است، توقع داشت تا او را از طریق احساسِ بیان شده‌اش در نامه‌‌ای که به او تعلق ندارد، در ذهن‌ِ خود جاودانه کند؟ البته شاید بتوانیم با خواندن پاره‌هایی از خاطرات او، به نوعی او را در ذهن‌مان جا دهیم و بدین ترتیب تا زمان زنده‌بودن‌مان، خاطره‌ی او را با خود زنده نگه‌داریم. اما واقعیت این است که از آن‌جا که کافکا رضایتی به این کار نداشته، آن‌چه در ذهن‌مان زندگی خواهد کرد، نه کافکا، بلکه شرم اوست. شرم به جاودانگی رسیده‌ای که ناگزیر است تا زمانی که من زنده‌ام، در ذهنِ منِ بیگانه زندگی کند. منِ تا ابد بیگانه‌ای که می‌توانم به او و احساس‌هایش، همچون مردِ در رمان محاکمه از نزدیک بنگرم و …..؛ و این همان چیزی است که دوست و وصیِ کافکا «برود» هرگز درک نکرد. و چه تأسف‌آور است که وی این مسئله را درک نکرده مرد، اگر این‌را می‌فهمید، به کافکایی نزدیک می‌شد که به عنوان دوست،‌ این همه به وی اعتماد داشت، و می‌فهمید که برای زنده نگه‌داشتن عشق و احترام دوست خود، کافی است تا فقط در ذهن خود خاطراتش را مرور کند. برود هرگز ندانست که در مقام دوستی که کافکا دوستش می‌داشت، تنها کسی است که کافکا می‌تواند با اطمینان‌خاطر در ذهن او زندگی کند. مسلم است که عزیزانِ‌ از دست داده‌مان تا زمانی که زندگی می‌کنیم با ما در ذهن‌مان زندگی خواهند کرد. اما سخن از عزیزی است که می‌خواسته در ذهن ما جاودان بماند، و نه کافکایی که از بی‌حفاظ شدنِ موقعیتش در ذهن ما نفرت داشته. چطور می شود احساس شرم او را التیام بخشید؟!! کوندرا می‌نویسد: “سرپیچی از شخص مرده آسان است. اگر با این وجود، گاه تسلیم خواسته‌هایش می‌شویم، از سر ترس یا اکراه نیست، به این دلیل است که دوستش داریم و نمی‌خواهیم باور کنیم که مرده است. اگر دهقان پیری در بستر مرگ خود، از پسرش بخواهد که درخت گلابیِ پیرِ بیرون پنجره را نبُرد، تا زمانی که پسر، پدرش را با عشق به یاد می‌آورد، درخت بریده نخواهد شد” (صص ۲۲۶ـ ۲۲۷). آری، آدمی به همین سادگی عشق می‌ورزد و بدین سان، از کسی که عزیز است پس از مرگش، محافظت می‌کند. بی‌آنکه در جستجوی دلیل اخلاقی و یا عقلانی آن باشد! به اصطلاح فقط و فقط به سخن دل خود گوش می‌سپارد. همان دلی که وقتی پای عشق و معرفت نسبت به دوست در میان باشد، همانند دوست ایسلندی کوندرا عمل خواهد کرد: “برای دوست ایسلندی‌ام، دوستی چیز دیگری است: نگهبانی از دری که پشت آن، دوستت زندگی خصوصی‌اش را پنهان کرده؛ کسی که هرگز در را باز نکند و نگذارد هیچ‌کس دیگری هم آن‌را باز کند”(ص۲۱۰)……

اصفهان ـ تیر ۱۳۹۳

مشخصات کامل: کوندرا، میلان، وصایای تحریف شده، «دوست عزیزم، در خانه خودت نیستی»؛ ترجمه کاوه باسمنجی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۷۷