روشنا : کتابخوانی آرامآرام در ما جان گرفت… شد بخشی از زندگی و معنایی از بودن. آنزمان که شبها خواهرم مارا دورهم جمع میکرد و نوید ِ خواندن کتابی تازه را میداد. اولیور توئیست، تامسایر، ماجراهای هکلبری فین، آرزوهای بزرگ،پیرمرد و دریا، کلبهی عموتام، بیگانهای در دهکده ، کوههای سفید، شازدهکوچولو، ماهی سیاه کوچولو، اولدوز و کلاغ ها، … ؛ ما کلمات را به گوش ِجان میبلعیدیم و نوایِ صدای خواهرم موسیقیِ آرامبخشِ قبل از خوابیدن بود. صدایی که پیام آور ِدانایی و آگاهی و سمت ِ روشنا بود. صدایی که فضیلت ِ نیکویی، اصالت، صداقت، موثربودن در جهان ِ هستی و ندای ِ رشد و خودآگاهی را باخود بههمراه داشت. شبهای روشن، ….شبهای کتابخوانی برای همهی دوران در ذهن ما نقش بست و خوشحالیمان به اوج رسید وقتی اولیور توئیست توانست جان سالم به در ببرد ،تام سایر به خواهانش رسید و هکلبری فین به ماجراجویی ادامه داد و به تشخص تکیه زد.
دو سه شبانه روز گذشت، یعنی میتوانم بگویم شناکنان گذشت، آهسته و آرام و خوش سُر خورد و رفت. ما وقتمان را این جور میگذراندیم: رودخانه آنجا خیلی بزرگ بود، گاهی یک میل و نیم پهنایش میشد؛ شبها میراندیم و روزها قایم میشدیم؛ همین که شب به آخر میرسید نگه میداشتیم و کلک را مهار میکردیم – تقریبا همیشه تو آب ساکن یک شاخه؛ آن وقت بتههای جوان پنبه چوب و بید را میبریدیم و روی کلک را میپوشاندیم. بعد ریسمانها را به آب میانداختیم. بعدش میرفتیم توی آب و شنائی میکردیم که تر و تازه بشویم، آن وقت روی کف ماسهای رودخانه، که آب تا زانو بود، مینشستیم و آمدن روز را تماشا میکردیم. هیچ صدایی نبود – ساکت ِ ساکت – انگار تمام دنیا خواب بود، ……………
نوشتههای مرتبط
“ماجراهای هکلبریفین“
همه چیز پیرمرد کهن بود، مگر چشمهایش، و چشمهایش به رنگ دریا بود
و شاد و شکست نیافته بود.
چون از ساحلی که قایق را آنجا به خشکی رانده بودند بالا میرفتند، پسر گفت: “سانتیاگو،
من بازم میتونم با تو بیامها، حالا یه خرده پول داریم.”
پیرمرد ماهیگیری را به پسر آموخته بود و پسر دوستش میداشت.
پیرمرد گفت: “نه. قایقت رو شانسه، با همونا باش.”
“مگه یادت نیست، هشتادو هفت روز هیچ ماهی نگرفتیم،بعدش سه هفته هر روز ماهیهای درشت گرفتیم.”
پیرمرد گفت : “یادم هست. میدونم رفتنت از روی بیاعتقادی نبود.”
“بابام مجبورم کرد. من هم بچهام، باید حرف بابامو گوش کنم.”
پیرمرد گفت: “میدونم. خیلی هم طبیعییه.”
“بابام زیاد اعتقاد نداره”
پیرمرد گفت: “آره. ولی ما که اعتقاد داریم. غیر از اینه؟”
پسرک گفت: “نه. میخوای تو کافه یه آبجو برات بگیرم، بعدش این چیزا رو ببریم خونه؟”
پیرمرد گفت : “باشه. صیادا باهم رودرواسی ندارن.”
“پیرمرد و دریا“
خاطره: کتابخانهی کانون پرورش فکری میدان ژاله (موزهی کانون پرورش فکری کنونی) با معماری ِ شگفتانگیز و انبوهی از کتاب، درسهای استاد “منوچهر نیستانی” شاعر و اندیشمند توانا؛ آشنایی با غولهای مهربان ادبیات داستانی ایرانی یا ادبیات ترجمه، به درستی مرکز جهان بود. حس ِ امنیتی که همیشه با حضور در فروشگاههای کتاب،کتابخانهها و انبوه قفسههای کتاب، تداعی میشود. با دیدن آثار نویسندگان و مترجمان نامآور همچون: شکسپیر، اسکار وایلد، ویلیام فاکنر، ساموئل بکت، ارنست همینگوی، چارلز دیکنز، صمد بهرنگی، سیمین دانشور، جلال آل احمد، پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد، لطیف تلخستانی (علی اشرف درویشیان) ، غلامحسین ساعدی، صادق هدایت، محمد قاضی، ابوالحسن نجفی و استاد نجف دریابندری!
در یک تخیل پردازی کودکانه، ترجمهی کتاب را مانند گل قاصدکی میپنداشتم که نویسنده موقع نوشتن کتاب ، هریک از قاصدکها را به سمت جغرافیای کشوری میفرستاد و این قاصدک به واژهی نوشتاری ِ همان کشور تبدیل میشد ،واژه ها کتاب میشد و ما میخواندیم. وه! خوشا دوران ِ کودکی که آسماناش هیچگاه ابری نیست!
حضور در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، حضور در کلاس های مفرح آموزشی، نمایش فیلم و اجرای تئاتر و ……؛ پنجرهای به تخیلات، عشق، احساس، اندیشهورزی و واقعنگری بود. پنجرهای برای شناخت از نویسندگان و مترجمان قَدَر این مرز و بوم ؛ و نوبت به استاد نجف دریابندری رسید با جانی بخشنده و دریایی از سخاوت. اعتبار ادبیات ترجمه و ادبیات فارسی، همانا استاد نجف دریابندری است که گسترهای از عشق و خواستن و توانستن، فروتنی و آفرینش هنری بود و همیشهی همهی دوران، نامش در عرصهی ادبیات پارسی و ادبیات ترجمه، خوش درخشیده و خواهد درخشید.
به نظر من ترجمه نوعی آفرینش است و آفرینش به یک معنی به معنای آسان کردن یک دشواری.
“استاد نجف دریابندری”
مرد: موضوع جنگ رو بذاریم کنار.
زن: خیلی مشکله. هیچ کناری نمونده که موضوع جنگ رو اونجا بذاریم
“وداع با اسلحه“
گفت: “چطور شد که به فکر ترجمهی تاریخ فلسفهی غرب افتادی؟”
گفتم که چند سال پیش به زندان افتادم و چون سالهای درازی در پیش داشتم به این کار پرداختم.
پرسید: “جرمت چه بود؟”
گفتم: “ظاهرا از طرف غلط جاده میراندم.”
گفت: “لابد منظورت طرف چپ است؟”
گفتم: “بله.”
گفت: “میتوانم تصور کنم که در آن قسمتهای دنیا از طرف چپ جاده باید کار خیلی خطرناکی باشد.”
و از ته دل خندید.
“دیدار کوتاه نجف دریابندری با برتراندراسل“
خویشتن: دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران( باغ موزهی نگارستان ِ کنونی) فقط محلی برای آموختن درس جامعه شناسی و پژوهشگری نبود (که خود یک منزلت و مجال ِ فوق العاده بود)، بلکه جایی برای شدن و رشد فزاینده بود. مسیری برای بهتر دیدزدن ِ دنیای وارونه! جان شیفته، ژان کریستف، کلیدر، چنین کنند بزرگان، خوشههای خشم، معنی هنر، جامعهشناسی هنر….؛ که فضای خالی بین خویشتن ِ درون با هیاهوی بیرون را با واژههای کتاب پر میکرد. در پناه کلمات، آرام و قرار بود و دمی برای آساییدن. کتاب، هستی بخش، مایهی امید و سمت ِ فراخ و قوت بود. “این چنین همدمی لطیف که دید / که نه رنجید و نه برنجانید.” به راستی عبور از مرز درون برای شناخت خویشتنِ خویش ، بزنگاهی دشوار و نقطه ی عطف خودآگاهی بود! اما بُنمایه و غنای شناخت از کجاست؟ میگویند: دست ها …..، دستهای آفرینشگر ، دستهای اندیشه ورز، دستها میاندیشند ، دست کنشگر، دستی که میسازد، دستی که خراب میکند، دست فریبنده، یا دستی که رهنمونت میکند،دست اغواگر، یا همان دستی که هماکنون همهی حس تو را مینویسد، دست خلاق، دستهای پینه بسته، دستی که آغوش بیدغدغه میشود و یا دستی که در هوا میچرخد و برای همیشه میرود، دستِ عاشق، دستِ محبت، دست ِ مهرورز، دستی که سلاح میگیرد و میجنگد؛ دستیکه طناب ِ محبت را رها میکند،دستیکه نخ ِ نفرت را به سوزن میکشد. دستی که در باغچه میروید، دست کمال، دست انسانی، دست عشق آفرین، و یا آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز ِ برف مدفون شد! همه، همان دستانِ کنشگری و اندیشه ورزند! و یک سوال برای همیشه: حقیقت نهفتهی دست!
و او با خود گفت:
آیا روز ِ جدایی همان روز ِ دیدار است؟
و آیا خواهند گفت که شبانگاه ِ من به راستی همان بامدادِ من بود؟
پس من با آن کس که خیشش را در شیار ِ خاک رها کرده است چه بگویم، و با آن کس که
چرخ ِ چرخُشتش را از کار بازداشته؟
آیا دل ِ من درختی خواهد شد با شاخه های پُربار،
تا میوه هایش را بچینم و به این مردمان بدهم؟
و آیا خواهشهای من مانند ِ چشمهای خواهد جوشید تا پیالههای ایشان را پُر کنم؟
آیا من چنگی هستم که سرانگشتان ِ قَدَرقدرت مرا بنوازند،
یا نی لَبَکی که دَمش از میانم بگذرد؟
من جوینده سکوت ها هستم؛
آیا در این سکوت ها چه گنجی یافتهام که با اطمینان ِ خاطر بذل و بخش کنم؟
اگر روز ِ درو ِ من این است، در کدام زمینهایی بذر افشاندهام، و در کدام فصلهایی که به یاد ندارم؟
اگر به راستی این همان ساعتی ست که باید فانوسم را بلند کنم،
آنچه در فانوس میسوزد شعله من نخواهد بود.
من فانوسم را خالی و خاموش بلند خواهم کرد،
نگهبان شب است که در او روغن میریزد و او را روشن میکند.
این سخنان را بر زبان آورد.
اما بسیار چیزها در دلش بود که ناگفته ماند.
زیرا که نمیتوانست راز ِژرف ِ درونش را بر زبان بیاورد.
“پیامبر و دیوانه“
بافت عبارت گفتاری با بافت عبارت نوشتاری فرق دارد. و این گوش ِ حساس میخواهد.
“استاد نجف دریابندری”
رُستن: حیاط خانه با باغچه ای در مرکز نظاره گر ِکودکی است که سرتاپا شوق و اشتیاق برای کشف زیبایی ها و پلشتی ها، باغچه را می کاود…. زندگی را می کاود. آن چه را که در زندگی کم است می طلبد. تلاش برای کنکاش در هزارتوی لایههای ذهن بشری که با مواجهه، کنشگری، کتابخوانی و به ویژه ادبیات داستانی؛ شاید بتوان به آن دست یافت.
خابیر ماریاس نویسندهی نامی اسپانیا در پاسخ به سوال ِ “هدف از نوشتن چیست؟” گفت: “فکر میکنم فاکنر بود که گفت وقتی در عمق تاریکی کبریت روشن میکنید به خاطر این نیست که بهتر ببینید، میخواهید متوجه شوید چه قدر دورتان تاریک است. به نظر من ادبیات دقیقا همین کار را میکند. جوابی به سوالها نمیدهد، حتا واضحترشان هم نمیکند، بلکه کورکورانه هجمهی تاریکیها را کشف میکند، و آنها را بهتر مینمایاند. ”
استاد نجف دریابندری به قول بسیاری که ایشان را از نزدیک می شناختند، نمونه ی یک روشنفکر روشن بین، هوشمند و فهمیده. ظریف و بذلهگو و نکته پرداز بود. استاد بسیار خوش مشرب و خوش ذوق و خوش قریحه بود و قهقهه هایش مشهور بود. بسیارخوان و بسیاردان بود.درک وسیعی از هیچی و زرق و برق دنیای مادی داشت و در پیِ یافتن معنایی انسانی و فضیلت های بشری،که حقیقتا سخت و غیرممکن به نظر می رسند؛ تلاش های ارزشمندی کرد. استاد راهی ناآزموده را محک زد و از آن با پیروزی، عشق و سربلندی بیرون آمد.
در خاورمیانه بیداری خواب را نهیب میزند.
این بیداری پیروز خواهد شد، زیرا سردار ِ آن خورشید است و لشکرش سپیده دم.
“پیامبر و دیوانه“
چیز غریبی است که مردم به چه زودی این طور با هم آشنا میشوند. ممکن است این آدمهای بخصوص را انتظار شبی که در پیش است با هم متحد کرده باشد. ولی گمان میکنم این کار بیشتر به آن مهارت در شوخی و شیطنت بستگی دارد. …………… شاید وقت آن رسیده است که این مساله شوخی و شیطنت را با شور و شوق ِ بیشتری مورد توجه قرار دهم. چون بالاخره وقتی فکرش را میکنم، میبینم این کار آنقدرهاهم بد نیست – خصوصا اگر رمز گرمی و محبت ِ انسانی در همین شوخی و شیطنت نهفته باشد.
از این گذشته، به نظرم هیچ مانعی ندارد که ارباب از پیش خدمتی که در کار خودش استاد است انتظار شوخی هم داشته باشد. بنده البته مقدار زیادی وقت صرف یادگرفتن فن شوخی کردهام ، ولی امکان دارد که تا به حال این کار را با جدیت کافی دنبال نکرده باشم. فردا که به سرای دارلینگتن برگشتم – ………- شاید تمرینم را با جدیت بیشتری شروع کردم. پس امیدوارم تا برگشتن ارباب وضعم طوری باشد که بتوانم اسباب ِ بهجت ِ خاطر ایشان را فراهم کنم.
“بازمانده روز“
من این رو قبلا هم تو زن ها دیدهام . دیدهام آدم هایی رو از اتاق بیرون میکنند که با محبت و دلسوزی اومدهاند سراغ شون ، اومدهاند کمکشون کنند ، اون وقت به یک جونور بیقابلیتی میچسبند که هیچوقت براشون چیزی به جز یابوی بارکش نبودهاند.
” گور به گور“
در این دنیا به هیچکس به اندازه ی هنرمند خوش نمیگذرد.
” کتاب مستطاب آشپزی“
استاد محمدعلی موحد در صحبت از «حالات و مقامات» نجف دریابندری، به دو نکته اشاره میکند که شاید عصارهی ویژگیهای نجف باشد: نجف آدمی است خودآموز بهمعنی خودآموخته. خودْ استاد خود بوده، خودْ کِشت و خود دِروید؛ و بهتعبیر نظامی «کباب از ران خود خورده». از آنها نیست که متاعشان در تفاخر به حضور چند صباحی در سر کلاس فلانوبهمان و احیاناً گذراندن رسالهای با یکی از آنان خلاصه شود. بههمیندلیل است که در نوشتهها و سخنان نجف، خلاف فرآوردههای نظام رسمی آموزشی، نشانی از خودنمایی و اظهار معلومات دیده نمیشود و مخاطب احساس میکند که یک دوست با او صحبت میکند.
دیگر آنکه در این دور و زمانی که ما هستیم، سرعت بیسابقه و حیرتانگیز و هولناک تحولات چنان است که پیوند میان نسلها در کمترین مسافت و کوتاهترین زمان فرومیگسلد. پدر و پسر چندان بیگانه میشوند که زبان یکدیگر را نمیفهمند. در چنین قیامتی که برپا شده، نویسندهای که امروز چیز مینویسد و مورد توجه عامه قرار میگیرد، هر دم در خطر آن است که مخاطبان خود را از دست بدهد و رابطهاش با نسلهای بعدی قطع شود. نجف از معدود نویسندگانی است که تا حدود زیادی در این میدان موفق عمل کرد.
نجف همواره توجه و علاقه ی جوانان را جلب میکرد.
“شب نجف دریابندری” در شب های بخارا
فقط شعلهی آزادی است که تلاش میکند تا فضای تاریک و کریه زندگی روی این زمین را روشن کند.
“رگتایم“
بهتر است از زمانهی خودمان بدگویی نکنیم. نسل ما از نسل های پیشین بدبخت تر نیست. (سکوت)
اما بهتر است ازش تعریف هم نکنیم. (سکوت)
بهتر است اصلا حرفش را نزنیم. (سکوت.حکیمانه)
“در انتظار گودو“
استاد نجف دریابندری که بسیار نوشت، بسیار ترجمه کرد،بسیار در بارهاش نوشتهاند، بسیار در باره اش گفتهاند، بسیار از ایشان مصاحبه گرفتند، بسیار قهقهه زد و در پاسخ به هیچی ِ این دنیا آن را با شوخی، شادی و تالیف و ترجمهی متون متنوع (رمان، نمایشنامه،شعر، تاریخ، هنر، فلسفه، تاریخ سینما و در باره ی هنرآشپزی) سپری کرد. عشق را از نو جوانه زد و رویید و به معنای واقعی زندگی را به چالش گرفت. نویسندهی “از این لحاظ”، “درد بیخویشتنی”، و مترجم کتب متنوعی همچون: “چنین کنند بزرگان”، “معنی هنر”، “تاریخ فلسفهی غرب”، “پیامبر و دیوانه”، “رگتایم”، “بیلی باتگیت”، “خانه ی برناردا آلبا”،……….؛ که به خاطر تالیف کتاب ارزشمند “مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز” ، به عنوان گنجینهی زندهی بشری (نادره کاران) ثبت ملی شد و در فهرست نام آوران میراث فرهنگی ناملموس قرار گرفت. استاد نجف دریابندری در آخرین پانزدهمِ اردیبهشت قرن ( ۱۵/ اردیبهشت/ ۱۳۹۹) به آرامش ابدی پیوست. یادشان گرامی و مانا!
منابع:
ایشی گورو، کازوئو، بازمانده روز، ۱۳۹۷، ترجمه نجف دریابندری، چاپ پانزدهم، نشر کارنامه
ادبیات داستانی،گفت و شنودی با نجف دریابندری، زمستان ۱۳۷۸ شماره ۵۲
بکت، ساموئل،در انتظار گودو، ۱۳۹۹،ترجمه نجف دریابندری، چاپ دوم، نشر کارنامه
تواین، مارک،سرگذشت هکلبری فین، ۱۳۹۸، ترجمه نجف دریابندری، چاپ چهارم، نشر خوارزمی
جبران، خلیل جبران، پیامبر و دیوانه،۱۳۹۵، ترجمه نجف دریابندری، چاپ هفتادوسوم، نشرکارنامه
خابیر ماریاس ، قلبی به این سپیدی، ۱۳۹۸،ترجمه مهسا ملک مرزبان، چاپ هشتم، نشر چشمه
دریابندری،نجف و فهیمه راستکار،کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز، ۱۳۹۷، چاپ سیام، نشر کارنامه
دریابندری،نجف، زبان گفتاری و زبان نوشتاری،۱۳۷۰، تحقیقات اطلاع رسانی و کتابخانه های عمومی (پیام کتابخانه سابق) تابستان ۱۳۷۰ شماره ۱
دریابندری، نجف، دیدار کوتاه نجف دریابندری با برتراندراسل، هفده دی ۱۳۴۲ ،روزنامه کیهان
دکتروف، ای.ال. ، رگتایم، ۱۳۹۷،ترجمه نجف دریابندری، چاپ چهارم، نشر خوارزمی
شب های بخارا، شب نجف دریابندری، اردیبهشت ۱۳۹۳، صد و پنجاه و ششمین شب
فاکنر، ویلیام،گور به گور، ۱۳۹۹، ترجمه نجف دریابندری، چاپ بیست و یکم ، نشر چشمه
کمیته ملی ثبت میراث ناملموس، ۱۳۹۶، فهرست حاملان میراث ناملموس، سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری
موحد، محمدعلی؛ ( – ۱۳۰۲)، شاعر و ادیب عرفان پژوه، تاریخ نگار و حقوق دان
نیستانی، منوچهر، (۱۳۶۰-۱۳۱۵)، شاعر معاصر ایرانی
همینگوی، ارنست، وداع با اسلحه، ۱۳۹۸، ترجمه نجف دریابندری، چاپ هفتم، موسسهی انتشارات امیرکبیر
همینگوی، ارنست، پیرمرد و دریا، ۱۳۸۹، ترجمه نجف دریابندری، چاپ چهارم، نشر خوارزمی