آنکا مولشتاین برگردان گلی امامی
اشتفان تسوایگ و زن جوانش در ۲۳ فوریه ۱۹۴۲ در پتروپُلیس برزیل با هم خودکشی کردند. روز بعد دولت برزیل مراسم تشییع باشکوهی با حضور رئیس جمهور گتولیو وارگاس، برای او برگزار کرد. خبر بهسرعت در سراسر جهان پیچید، و خبر مرگ این زوج در صفحه اول نیویورک تایمز به چاپ رسید. تسوایگ یکی از نامدارترین نویسندگان زمان خودش بود، و آثارش تقریباً به پنجاه زبان ترجمه شده بود.
نوشتههای مرتبط
The Impossible Exile: Stefan Zweig at the End of the World. George Prochnik. Other Press, 2014. 390 pp.
اشتفان تسوایگ و زن جوانش در ۲۳ فوریه ۱۹۴۲ در پتروپُلیس برزیل با هم خودکشی کردند. روز بعد دولت برزیل مراسم تشییع باشکوهی با حضور رئیس جمهور گتولیو وارگاس، برای او برگزار کرد. خبر بهسرعت در سراسر جهان پیچید، و خبر مرگ این زوج در صفحه اول نیویورک تایمز به چاپ رسید. تسوایگ یکی از نامدارترین نویسندگان زمان خودش بود، و آثارش تقریباً به پنجاه زبان ترجمه شده بود. به نظر یکی از دوستانش، ایرگمارد کوین رماننویس، «تسوایگ به کسانی تعلق داشت که رنج میبرند و نمیتوانند و نخواهند توانست متنفر باشند. او یکی از آن بهودیان نخبهای بود که آسیبپذیر و پوستنازک، در جهان شیشهای کامل روح میزیست، که خود نیز قادر به آزار رساندن نبود.»
خودکشی او یک سلسله تظاهرات عاطفی و بازتابهای گوناگون برانگیخت. توماس مان، طلایهدار بیرقیب نویسندگان آلمانیزبان در غربت، انزجار خود را از عملی که به زعم او بزدلانه بود، مخفی نکرد. وی در تلگرافی به نیویورک دیلی، صادقانه استعداد نویسنده همکارش را میستاید، اما بر «شکاف دردناکی که این نشان دادن ضعفِ تأسف برانگیز، در میان خیل مهاجران ادبی اروپا، به وجود آورد» نیز تأکید میکند. او حتی با وضوحی بیشتر این نگرشاش را در نامهای به دوستی ابراز کرد: «او هرگز نمیبایست این پیروزی را به نازیها ارزانی میداشت، و اگر نفرت و انزجارش از آنها بیشتر از این بود، هیچگاه به چنین عملی دست نمیزد.» مان در نامهای به دخترش اریکا نیز میپرسد، چرا تسوایگ موفق نشد زندگیاش را بازبسازد؟ علتش فقر و نداری که نبود.
و این موضوع کتاب جورج پروچنیک، غربت ناممکن است؛ تحلیلی نفسگیر، گهگاه زیر پوستی، با صداقت و اندوهبار. پروچنیک میکوشد با پژوهشی گسترده و سازشناپذیر، به دلایلی بپردازد که چرا نویسندهای که از موفقیت نادری برخوردار بود، و تازه دو کتاب مهم را به پایان برده بود، از جمله خاطراتش با عنوان دنیای دیروز و برزیل: سرزمین فرداها به سوی خودکشی سوق داده میشود. تسوایگ حتی یکی از خیرهکنندهترین رمانهایش داستان شطرنج را هم تمام کرده بود که سرانجام در آن وحشت زمان خود را بازگو میکند. این رمان نشانگر آن است که مصایب زندگی کمترین خللی بر نیروی خلاقهاش وارد نکرده بود. وی اخیراً با زن نازنین جوانی (سی سال کوچکتر از خودش) ازدواج کرده بود. و به میل خود تصمیم گرفت امریکا را ترک کند و در برزیل مأوا بگیرد؛ ملتی پرمهر که آتش خلاقیت او را شعلهور کرده بود.
چرا غربت این چنین برای تسوایگ تحملناپذیر بود، در حالی که هنرمندان دیگر از آن شوق و انگیزه گرفته بودند؟ پوچنیک یادآور میشود کلود لوی اشتروس وقتی برای نخستین بار در سال ۱۹۴۱ در خیابانهای نیویورک قدم میزد، شهر را این گونه تفسیر کرده بود: جایی که همه چیز در آن امکانپذیر است… چیزی که سبب جذابیت آن بود، این بود که شهر در لحظه سرشار از بوی اروپای مرکزی بود ـ قشری از جهانی که دیگر تمام شده بود ـ و آن را با تحرک امریکایی در آمیخته بود.
تسوایگ هرگز تجربه لحظات وحشت یا مرگ و زندگی را که مجبور باشد ظرف چند ساعت تصمیمهای سرنوشتساز بگیرد نداشت، همچنین هیچگاه ناچار نشد فرایند طولانی و کشدار بازسازی زندگی حرفهایاش را تجربه کند. به نظر میرسد همیشه موفق میشد پیش از فرود آمدن موج، جان به در ببرد؛ با زمان کافی برای بستن چمدانش، سر و ساماندادنِ مال و منالش، و از همه مهمتر انتخاب مقصدش. او در اوایل سالهای ۱۹۳۰، خانه زیبایش در سالزبورگ اتریش را ترک کرد. یک جستوجوی امنیتی توسط پلیس، تحت عنوان کاذب یافتن سلاحهای بدون مجوز در خانهاش، وادارش کرد که عازم انگلستان بشود، و همسرش فدریکه و دو نادختریاش را ترک کند. برخلاف همکار آلمانیاش توماس مان، که به محض روی کار آمدن هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳، آلمان را ترک کرد (بدون امیدی برای بازگشت، مگر در صورت تغییر حکومت)، تسوایگ آزادانه قادر بود به مدت پنج سال بین لندن، وین و سالزبورگ سفر کند. پاسپورتی اتریشی تا مارس ۱۹۳۳ و آغاز «آنشلوس» به او اجازه داد سفرهای متعددی به امریکا و امریکای جنوبی بکند.
اما به قدرت رسیدن هیتلر عواقب جدّی و سریعی برای تسوایگ داشت، به ویژه از دست دادن ناشر آلمانیاش اینسل فِرلاگ. با وجود این، در اوایل سر کار آمدن نازیها کتابهای تسوایگ همچنان در آلمان در دسترس بود. هر چند به نمایش گذاردن آنها (در ویترین کتابفروشیها) یا نام بردن از آنها در رسانهها ممنوع بود، لیکن میزان فروش آثارش در سالهای ۱۹۳۳ و ۳۴ عملاً تغییری نکرد. جالب توجه تر اینکه ریچارد اشتراوس ـ که از تسوایگ خواسته بود اشعار اپرایش زن خاموش را بنویسد ـ با سانسور کردن نام تسوایگ روی برنامه اثر مخالفت کرد، آن هم در زمانی که نام بردن از یک هنرمند یهودی ممنوع بود. اپرا در ماه ژوئن ۱۹۳۵ برای نخستین بار به صحنه رفت، ولی فقط دو اجرای دیگر در پی داشت. اشتراوس اما، همچنان به کار کردن با تسوایگ علاقه نشان داد. حتی پیشنهاد کرد که همکاریشان را تا بهتر شدن اوضاع پنهان نگاه دارند، لیکن حس همبستگی تسوایگ با هنرمندان یهودی دیگر مانع از پذیرفتن این پیشنهاد شد.
نخستین سالهای دورهای که ما آن را «غربت آسوده» مینامیم، فاقد هر گونه حادثه ناخوشآیند سیاسی بود ـ زیرا تسوایگ استاد هنر پرهیز از حوادث ناخوشآیند در زندگی خصوصیاش بود ـ لیکن برخی دگرگونیهای خانوادگی آن را مشوش کرد. تسوایگ و همسرش (فردریکه) روابط حسنهای داشتند، و او از همسرش خواسته بود برای زمانی که به لندن سفر میکند منشیای برایش بگیرد. فردریکه دختر آلمانی مهاجری را انتخاب کرد، لوته آلتمن، زنی جوان و مسئول، حساس و رازدار، که دقیقاً مناسب تسوایگ بود. لوته اغلب با او به سفر میرفت، و تسوایگ پیش از آن که با کشتی عازم نیویورک شود، همراه لوته برای دیدن فردریکه به نیس رفت. اقامت در نیس در آرامش پیش میرفت تا این که تسوایگ از فردریکه خواست به کنسولگری انگلستان برود و مشکلی را حل کند. وقتی فردریکه به کنسولگری میرسد متوجه میشود مدرک مهمی را فراموش کرده است و به هتل برمیگردد تا آن را بردارد. وارد اتاق که میشود، تسوایگ و لوته را در خواب عمیقی مییابد که بیدار شدن شرمآوری را در پی داشت. ولی فردریکه کنترل خود را حفظ میکند، مدرک را برمیدارد و به کنسولگری بر میگردد. در بازگشت به هتل، خواستار اخراج لوته نمیشود، ولی میخواهد که او مدتی مرخصی بگیرد. چند روز بعد تسوایگ سوار کشتی میشود. فردریکه حتی او را تا کابین باشکوهش در کشتی همراهی میکند. نامهای خطاب به تسوایگ روی میز توجه آنها را جلب میکند. هر دو خط لوته را میشناسند، و تسوایگ با حرکتی شگفتانگیز نامه را بدون باز کردن به فردریکه میدهد. کل این ماجرا برای من حاکی از استعداد تسوایگ برای شانه خالی کردن و نفرتش از درگیری است.
تسوایگ در ژانویه ۱۹۳۵ وارد نیویورک میشود؛ آن زمان پنجاه و پنج سال داشت و در اوج موفقیت حرفهایاش بود. البته رماننویسی در قد قواره توماس مان نبود و خودش هم به این امر واقف بود. اما در این حدّ فروتنی داشت که از سوزاندن آثارش در کنار آثار فروید، آینشتاین و برادران مان، به خودش ببالد. ولی فروش آثارش همچنان رکورددار بود. در نامهای به اشتراوس نوشته بود: « کوتاهنویسی و سادهنویسی موهبتی است برای نوشتن.» و طبیعی است فرم محبوب نوشتاریاش رمان کوتاه (نوولت) باشد؛ سبکی فشرده که برای موضوعهای پرحادثه و سریع مناسب بود؛ و همین سبک برایش خوانندگان زیادی به دست آورد که از «رمانهای سه طبقه قرن نوزدهمی» خسته شده بودند. زندگینامههایش که بیشتر به رمانهای تاریخی میمانست تا پژوهشی دقیق، به همین دلیل بسیار خوش فروش بود. تازه زندگینامه اراسموس را منتشر کرده بود، که شخصاً آن را خودزندگینامهای پوشیده در حجاب میدانست: اراسموسِ اومانیست (انسانگرا) ارزشهای خود او را عرضه میکرد، در حالی که رقیب او، مارتین لوتر، مظهر انسان عملگرا بود.
کتاب بلافاصله با موفقیت روبهرو شد، حتی در آلمان. شهرت و غربت خودخواستهاش، دوستیاش با جوزف رات و سایر هنرمندانی که اتفاقات سیاسی نابودشان کرده بود، شبکه دوستانش در سویس، انگلستان و فرانسه، همه و همه کنجکاوی شدید روزنامهنگاران را برانگیخت. همه میخواستند از زبان او نفی حکومت نازی را بشنوند. مصاحبهای مطبوعاتی در دفتر ناشرش، وایکینگ، برگزار شد. ولی در پاسخ به پرسشهای رک و صریح خبرنگارانی که میخواستند نظرش را درباره هیتلر و نحوه تفکر آلمانیها و مهاجران بدانند، تسوایگ طفره رفت، و برخوردش با رسانهها همان روش «خوددار و مبهم» معمول بود و با این جملات مصاحبه را خاتمه داد: «من هرگز علیه آلمان حرفی نخواهم زد. علیه هیچ کشوری حرف نمیزنم.»
پروچنیک بهخوبی آگاه است که وظیفه یک زندگینامهنویس داوری نیست، بلکه درک موضوع کتاب است، و به جای آنکه آسانترین روش، همانا محکوم کردن موضع منفعلانه تسوایگ را پی بگیرد، از این منظر به آن مینگرد که چه بسا تسوایگ هنوز امیدوار بود که مردم آلمان سر عقل بیایند ـ اگر همه به سبب اینکه کتابهایش خریدار فراوان داشت. لاجرم، «تسوایگ بر این باور بود که بهترین واکنش به انتخاب هیتلر، از دور خارج کردن حامیان (بخوانید خوانندگانش) نبود، بلکه از طریق نشان دادن ارزشهای فرهنگ غنیای بود که توسط سیاست نازیها به مخاطره افتاده بود.» تسوایگ در صدد بود مجله بررسیهای ادبی ماهانهای منتشر کند که حاوی مقالاتی به زبانهای مختلف باشد، تا به این ترتیب با ارزشهای والای ادبی و اخلاقی، نوعی اشرافیت اروپایی را پی بریزد که سرانجام بتواند در مقابل تبلیغات افراطی نیروهایی که میکوشیدند ساختار اخلاقی اروپا را به زیر بکشند، مقابله کند.
کار این مجله به جایی نرسید و تسوایگ سرخورده به انگلستان بازگشت، با این اعتقاد که نفوذ واقعیاش را از دست داده است. مطمئن بود که نازیها را با روش خودشان نمیتوان شکست داد، و باور داشت که سکوتش نوعی محکوم کردن به حساب میآید. طرز تفکری بیش از حدّ محافظهکارانه و نامحسوس، که برای مهاجران سیاسی و مردم امریکا قابل درک نبود.
محکوم نکردن علنی هیتلر از سوی او، بهخصوص با فعالتر شدن روزافزون توماس مان در عرصه سیاست، فشار بیشتری بر او وارد کرد. در سال ۱۹۳۶، و زمانی که دانشگاه بُن دکترای افتخاری مان را فسخ کرد، وی طی مقاله توهینآمیزی «نفرت بیش از اندازهاش را از اعمال شنیعی که در کشورش رخ میداد» انتشار داد. این مقاله در آلمان به صورت شبنامه مخفی دست به دست میگشت، و تیراژی معادل ۲۰۰۰۰ نسخه یافت و پس از ترجمه به انگلیسی در امریکا و سراسر جهان پخش شد. به این ترتیب، مان به سخنگوی بی رقیب هنرمندان در تبعید تبدیل شد و توسکانینی، نوشته او را «فوقالعاده، عمیق و انسانی» خواند.
با وجود این، تسوایگ همچنان سکوت اختیار کرد: «آدم دلش میخواهد به درون سوراخ موشی بخزد… من کسی هستم که صلح و آرامش را بیش از هرچیز دیگری ارج میگذارم.» و از وقفه نسبی دو سال بعد بهره برد – اتریش تا سال ۱۹۳۸ حکومت دموکراتیک مستقل داشت – خانهاش در سالزبورگ و مجموعه گرانبهای مدارک خطیاش را فروخت و تنها چند نسخه بسیار نایاب و میز بتهوون را برای خودش نگاه داشت. به ازدواجش با فردریکه هم پایان داد، هر چند دوستیشان همچنان به خوبی ادامه یافت. به نظر میرسید خود را برای دگرگونی عظیمی آماده میکند: «نسل ما بهتدریج هنر بزرگ زندگی در عدم امنیت را آموخت. ما برای همه چیز آمادهایم… حفظ منطق و استقلال روحانی خود، به خصوص در دورهای چنین مغشوش که جنون همه جا را فرا گرفته، لذت رازآمیزی دارد.»
اما او خودش را گول میزد.
اوضاع در سوم سپتامبر ۱۹۳۹، پس از حمله آلمان به لهستان و اعلان جنگ انگلستان به آلمان، به شدت دگرگون شد. از امروز به فردا، تسوایگ در انگلستان به دشمنی بیگانه تبدیل شد. ضربه روانی مهلکی بود. در نامهای به ناشرش نوشت: «فکر میکنم که وزارت اطلاعات جدید باید دست کم اندکی درباره ادبیات آلمانی اطلاع پیدا کند و بداند که من “دشمن بیگانه” نیستم، بلکه برعکس مردی هستم که (در کنار توماس مان) بیش از هر کس میتوانم مفید واقع شوم.»
البته، انگلیسیها خیال نداشتند نویسنده پرآوازهای را به زندان بیندازند، لیکن تسوایگ مجبور شد بهکرات مراحل دشواری از تحویل مدارک شناسایی را طی کند که تا باز پس گرفتن آنها حق نداشت بیش از هشت کیلومتر از محل اقامتش دورتر برود، و در هر مراجعه ساعتها وقت و بحث با مامورینی که حتی نام او را هم نشنیده بودند، صرف میکرد. خشم او زمانی شدت بیشتر گرفت که متوجه شد از زبان مادریاش محروم مانده. نه تنها دیگر نمیتوانست چیزی به آلمانی منتشر کند، بلکه به مهاجران اکیداً توصیه شده بود از حرف زدن به آلمانی در انظار خودداری کنند. « زبان ما از ما گرفته شده…در مملکتی زندگی میکنیم که فقط ما را تحمل میکند…» در دفتر روزنگارش نوشت: « در زبانی زندانی شدهام که برایم قابل استفاده نیست.»
معهذا، علیرغم خشمش، تمام مراحل لازم را برای شهروندی (انگلستان) انجام داد، و این فرایند در ماه مارس ۱۹۴۰ برای خودش و لوته، که چند ماه پیشتر با او ازدواج کرده بود، به نتیجه رسید. همزمان مقداری اوراق پسانداز امریکایی (اوراق غیرقابل انتقالی که از ۵۰ تا ۱۰۰۰دلار بها دارد) خرید و از ناشر امریکاییاش بن هوبش خواست که آنها را برایش حفظ کند. حوادث بهسرعت رخ میدادند. سقوط فرانسه حسابی او را تکان داد. خطر حملهای به انگلستان به وحشتاش انداخت. سرانجام، به رسم همیشگیاش که پیشاپیش تدارک مهاجرت را فراهم میکرد، در ژوئیه ۱۹۴۰ همراه لوته به امریکا رفت.
این بار مردی که به خاک امریکا قدم میگذاشت، انسانی دیگرگون بود. با قلبی شکسته، کامی تلخ، آزرده از شکوه و جلال نیویورک، و منزجر از پیر شدنش، تا بدانجا که آمپولهای هورمون جوانی تزریق کرد، که تأثیری نداشت و او را همچنان مانند سابق بیحوصله و افسرده بر جای گذاشت. بیچاره شده بود. تنها نور امید در این موقعیت ورود فردریکه بود که توسط یکی از ویزاهای مخصوصی که برای هزاران روشنفکر در خطر اختصاص یافته بود، به امریکا آمد.
یکی از روشهایی که میتوان تسوایگ را درک کرد، در تقابل با توماس مان است، که کمابیش همزمان به امریکا آمد، و با قاطعیت تأکید کرد او نماینده بهترینهای آلمان است: «هر کجا من هستم، آلمان آنجاست…من فرهنگ آلمان را با خود حمل میکنم. با تمام جهان در ارتباطم و خود را شکستخورده تلقی نمیکنم.» تسوایگ از چنین اعتماد به نفسی برخوردار نبود، و مینالید که «مهاجرت به معنی آن است که از مرکز جاذبهات جدا میشوی.» تفاوت اصلی در این بود که مان فردی از بورژوازی سطح بالای آلمان بود و ریشهای عمیق در چندین نسل از کشورش داشت، در حالی که تسوایگ، یهودیای که علیرغم اینکه صیهونیسم را رد کرد، فراتر از هر چیز، «ارزش آزادی مطلق برای انتخاب مملکت، و احساس مهمان بودن در هر کجا» را ارج میگذاشت.
پوچنیک که بهخوبی از خودفریبی، که معمولاً مهاجران به آن مبتلا میشوند آگاه است، آشکارا نشان میدهد این نویسنده اتریشی «آلامد» – که مدعی بود آزاد است هر جا بخواهد برود، این یهودی بیاعتقادی که مادرش گمان برده بود به دین دیگری در آمده چون با یک زن کاتولیک ازدواج کرده بود – وقتی ناگهان خود را در سطح یهودیان سرگردان یافت، چگونه خود را باخت. «تنازع بقا، واداشته بودش با کسانی شانه به شانه شود که هیچ تشابهی به او نداشتند، و چنان بود که گویی همزمان با آواره شدن، تجربه مهاجرت را به او تفهیم کرد.»
تسوایگ بهرغم تمول فراوان و در مقام یهودیای که در آرامش میان اقوام دیگر پذیرفته شده بود، بیشتر رنج میبرد، زیرا همیشه آگاه بود که شرایط برای همدینانش چه اندازه مخاطرهآمیز است. در اینجا پوچنیک داستان جذابی نقل میکند:
روزی در سال ۱۹۲۰ که تسوایک همراه نمایشنامهنویس اوتو زارِک، در آلمان در حال سفر بود، در مونیخ توقفی کردند تا از نمایشگاهی از مبل و اثاثه عتیقه دیدن کنند… تسوایگ در مقابل چند کمد کشودار عظیم قرون وسطایی توقف کرد. بیمقدمه از دوستش پرسید: «میتوانی بگویی کدام یک از اینها به یک یهودی تعلق داشته؟» زارک نامطمئن به کمدها که بسیار خوشساخت بودند و نشانهای از مالکیت نداشتند خیره شد. تسوایک لبخندزنان گفت: «به این دو نگاه کن. زیر هر دوی آنها چرخ دارد. اینها از آن یهودیها بوده. آن زمانها – مثل همیشه – یهودیها هرگز نمیدانستند کی سوت نسلکشی یهودیها به صدا در میآید . پس مجبور بودند آماده باشند با اولین زنگ خطر فرار کنند.»
چنین برداشت میکنیم که گویی وحشت آبا و اجدادیای که در ذهنش نهادینه شده بود ناگهان سر برآورده بود.
تغییر دیگر در نگرشاش نسبت به کسانی بود که برای کمک به او روی میآوردند. در گذشته همیشه بسیار سخاوتمند و دست و دلباز بود، لیکن درخواست کنندگان روزبهروز افزوده میشدند و تسوایگ متوجه شد قادر به ادامه نیست: «من قربانی بهمنی از آوارهها شدهام…چگونه میشود به تمام این نویسندگانی که در کشور خودشان هم نامی نداشتهاند کمک کرد؟»
در عین حال، یکدنگیاش در نگرفتن موضع سیاسی مشخص، که نمیتوانست در این مورد از سرمشق توماس مان پیروی کند، همزمان با هجوم کسانی که طلب کمک میکردند و نیز حمایت پیاپی از سازمانهای امدادرسان، همه و همه او را فلج کرده بود. وقتی از او خواستند که در مراسم جمعآوری کمک برای موسسه نجات اضطراری، ده دقیقه سخنرانی کند، ساعتها وقت صرف کرد تا متنی تسکینبخش تنظیم کند: «مایل نیستم حرفی بزنم که به تشویق امریکاییها برای شرکت در جنگ تلقی شود، کلامی هم برای پیروزی ندارم، نمیخواهم چیزی بگویم که جنگ را تأیید یا بزرگ جلوه دهد، با وجود این سخنرانی باید لحنی امیدبخش داشته باشد.»
تنها راه حلی که برایش باقیمانده بود، غرق شدن در کارش بود. نیویورک را ترک کرد و به اوسینینگ رفت؛ جایی که توانست، پس از اتمام کتابش در باره برزیل، زندگینامهاش را به پایان برساند. انتخاب این شهر تصمیم عجیبی بود؛ شهری مرده و بدون جذابیت، در سایه زندان سینگسینگ. معهذا به دلیل حضور فردریکه ، دستیاری بدون جایگزین در تصحیح و ویرایش نوشتههایش، قابل توجیه بود. بیوقفه کار کرده بود و در پایان تابستان ۱۹۴۱، خسته و نیازمند زندگیای که قدری آرامش به او بدهد، تصمیم گرفت به برزیل بازگردد، که اجازه اقامت دائم به او داده بود.
این تصمیم آرامشی را که انتظار داشت برایش به ارمغان نیاورد. هر چند کتاب برزیلاش فروش خوبی داشت، اما منتقدان برزیلی که از تصویر بهشتی و خارقالعاده تسوایگ از کشورشان عصبانی بودند، استقبال خوبی از آن نکردند. همچنان در جستوجوی آرامش بیشتر، ریو را ترک کرد و به شهر کوچکی به نام پتروپُلیس رفت، و به فردریکه نوشت: « در اینجا انسان به خودش و طبیعت نزدیکتر زندگی میکند، حرفی از سیاست نیست… ما نمیتوانیم تمام عمرمان را صرف حماقتهای سیاست بکنیم، که هرگز چیزی به ما نداده و برعکس از ما گرفته.» بار دیگر خودش را گول میزد.
در هفتم دسامبر ژاپنیها به ارتش امریکا در پرل هاربر حمله کردند. روز بعد امریکا اعلام جنگ داد. بار دیگر تسوایگ دچار تشنج ناشی از بیخردی شد. از حمله آلمان به امریکای جنوبی وحشت داشت. به نظر میرسید راههای فرار یکی پس از دیگری بسته شدهاند. از این که «هزاران هزار کیلومتر از آنچه پیشتر زندگیام بود، کتابها، کنسرتها، دوستان و مصاحبتها دور شده» است احساس استیصال میکرد. ولی هنوز تداومی در زندگی تسوایگ وجود داشت، نیاز به نوشتن. مشغول کار بر روی آخرین رمانش، داستان شطرنج شد و برای نخستین بار عملیات نازیها را وارد داستان کرد. در این رمان یک وکیل اتریشی در وین دستگیر میشود. گشتاپو او را تحت شدیدترین شکنجههای روانی قرار میدهد. مرد در اتاق هتلی، به دور از تمام تماسهای انسانی محبوس است، بدون کتاب، قلم، کاغذ و سیگار، و محکوم است به این که هفتهها به چهار دیوار لخت خیره شود: «کاری برای انجام دادن نبود، نه برای شنیدن، نه برای دیدن، خلأ همه جا را فرا گرفته بود…خلئی کاملاً بیحجم و بیزمان.» روز ۲۲ فوریه کتاب را تمام کرد. روز بعد او و لوته محلول کشنده ورونال را سر کشیدند.
یکی از راویان پروست وقتی «برگو»ی نویسنده میمیرد میپرسد: «برای همیشه مرد؟» به زعم پروست، هنرمند هرگز نمیمیرد، مشروط بر اینکه آثارش پس از مرگش به زندگی ادامه بدهند. در سال ۱۹۴۲، تسوایگ به نظر مرده میآمد. دیگر کسی کتابهایش را نمیخواند. ولی این فقط مرحلهای دوزخی بود. پس از پایان جنگ کتابهایش بهسرعت در اتریش، آلمان، ایتالیا و فرانسه – محبوبترین کتابش جهان دیروز بود – و با فاصله بیشتر در انگلستان و امریکا تجدید چاپ شد. اخیراً هم به لطف نیویورک ریویو آو بوکز و انتشارات پوشکین، بخش عمدهای از آثار او با ترجمههای جدید تجدید چاپ شدهاند. بیتردید برای تسوایگ تولدی دیگر در راه است.
The New York Review of Books, May 8, 2014.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.