کرونانگاری در شهر تهران
چهارشنبه اول مرداد هزار و سیصد و نود و نه. چند روزِ گذشته آمار فوتیهای کرونا رکورد خود را در ایران شکست. پنج هزار و صد و بیست و هفت کشته در تیرماه. ساعت یازده شب است. خانهی روبروییمان جشن گرفته. صدای بلند آهنگ. جیغهای ناگهانی. دستهای پر توانی که گارپ و گارپ بهم کوبیده میشوند. کِل. قهقهه. سوت. خنده. خدا کند همیشه شاد باشند و همیشه شاد بمانند. قبلا که کرونایی در کار نبود، سالی یکی دوبار جشنهایی با این شدت برگزار میکردند. حالا به ماهی دو و حتی سه بار هم رسیده. آن اوایل که همه در قرنطینهی کامل خانگی بودیم، صدای جشنهایی که تا ساعت سه صبح ادامه داشت، به میزان غیر قابل وصفی نگران کننده بود. تعریفهایمان از شادمانی، با میزان اختلاف بسیاری از هم تفاوت دارد. پیش خودم قضاوتشان میکنم. میگویم اینها جماعتی هستند که از هیچ کاری ابایی ندارند.
نوشتههای مرتبط
صدای بلند جشن و پایکوبی خانهی روبرویی در فضای اتاق من پیچیده است. یکی هوار میکشد: «سیاوش اون منقل رو بیار» و سیاوش منقل را میآورد… به سیاوش با منقلش فکر میکنم که آیا به سلامت از آتش عبور خواهد کرد؟ حریم فکری و شخصیام مدام شکسته میشود. صداها. بوها. و شاید هم افکار ناخواستهشان به حریم شخصی من وارد میشوند و آن را ناامن میکنند. فقط این سیاوش و رفیقهایش نیستند که بیدعوت میآیند و میروند، بلکه سه دختر خانهی کناری هم هرچند وقت یکبار چیزی دود میکنند که خودشان به هپروت میروند و سردرد و خوابآلودگیاش هم میماند برای ما همسایههای کناری! منقل شبها دست سیاوش است و روزها دست سه دختر خانهی سمت چپی. آنها به من دیکته میکنند که چه زمانی پنجرهی اتاقم را میتوانم باز کنم و چه زمانی میتوانم آن را ببندم. دلزدگیهایم روز به روز بیشتر میشوند. همین یک تکه از آسمان هم سهم من نیست. حتی ساعات خواب و بیداریام را همینها میخواهند به دست بگیرند. اینجا سعادتآباد است و ما تا بناگوش در خوشی فرو رفتهایم.
ساعت دوازده شب است. سیاوش و دوستانش دارند «دوستت دارم» را به آواز عربده میکشند. چقدر واژهها بیمعنیاند از زبان بعضی از آدمها. بیشتر به یک مناسک خودکشی دستهجمعی میماند. حالا ساعت دوازده و یک دقیقهی شب است. رسماً یک روز از ماه مرداد را پشت سر گذاشتهایم. روزهای سختی را پیش رو داریم. جان عزیزانمان در اعداد و ارقام خلاصه خواهد شد. به همین سادگی داریم به از دست دادن یکدیگر راضی میشویم. ساعت یک شب است. جشن همچنان ادامه دارد. بوهای ناآشنایی مشامم را پر میکند. بو از خانهی روبرویی تا اینجا نمیرسد. فاصله زیاد است. حتما سه دختر خانهی کناری بیخواب شدهاند و دارند چیزی دود میکنند. پنجره را میبندم. بیشتر از قبل ارتباطم را با دنیای بیرون قطع میکنم. نه هوایی، نه صدایی، نه رنگی و نه بویی. تمام روزنهها را میبندم. شعلههای آتش زبانه میکشند. سیاوش از میانهی آتش به سلامت عبور میکند، اما دست تقدیر برای سر سیاوش نقشهها دارد. کاش سیاوش داستان خودش را خوانده بود.
وضعیت غمانگیزی است. شاید من همهچیز را غمانگیزتر از آنچه که هست میبینم. روز بعد از خانه که خارج میشوم، وقتی مردم را ماسک به صورت در خیابان میبینم، دلم میگیرد. با خودم میگویم چه تصویر دلگیری…. وقتی مردم را بدون ماسک در خیابان میبینیم دلم بیشتر میگیرد. با خودم میگویم، بعد از این همه تلفات چرا بعضیها هنوز امتناع میکنند؟ به صورت آدمها نگاه میکنم. دیدن چهرهی پیرمردی که ماسکی شل به صورت دارد، نگران کننده است. ماسک، چفتِ صورتش نیست. دیدن پیرزنی که ماسکش را در میآورد، عرق صورتش را خشک میکند، به داخل ماسک دست میزند و آن را مجددا جلوی بینی و دهانش میگذارد، دلهرهآور است. دیدن مادرانی که با نوزادان وارد مراکز خرید شلوغ میشوند، وحشتناک است. دیدن دستفروشانی که بدون ماسک برای معیشتشان تلاش میکنند، گریهآور است؛ و دیدن کارکنان شهرداری سوار بر ماشینهای جمعآوری دستفروشان، تحت عنوان «برقراری نظم عمومی» از آن هم گریهآورتر. پشت چراغ قرمز، پسربچهها با شیشهپاککنهایشان نشستهاند. توی داشبورد را میگردم. قبلا یک ماسک تویش گذاشته بودم. پیدایش نمیکنم. چیز به درد بخور دیگری ندارم. پسربچهای میخواهد شیشهی ماشین را تمیز کند. بدون تعلل شیشه پاککن را میریزد روی شیشه. لاغر و ضعیف است. نان ندارد. جان ندارد. ماسک هم ندارد. به او میگویم پولی ندارم. شیشه را ول میکند و میرود سراغ ماشین کناری. سرنشین ماشین کناری هم پول نقد ندارد. پسربچه میرود سراغ ماشین بعدی… من ماسک دارم. سرنشین ماشین کناری هم ماسک دارد. سرنشین آن یکی ماشین هم. و کودک، میان صورتهای بیلبخند و چهرههای پشت نقابِ ما آواره چرخ میزند. چشمهایم را میبندم. مدتهاست که در این کابوس گیر افتادهام. کودکانِ بیشناسنامه. کودکانِ بدسرپرست. کودکانِ گرسنه. کودکانِ خسته. کودکانِ کودکی ندیده. کودکان محبت نچشیده. کودکان کارِ بیشتر و بیشتر در دوران همهگیری جهانی. کودکانِ بیسرنوشت. این آشفتگی نابودم میکند. چشمهایم را باز میکنم. نابود نشدهام. ماسک تکان نخورده. هنوز همانجاست. روی صورتم. من ماسک میزنم؛ پس هنوز هم هستم. چراغ سبز میشود. مثل چشمان پسر. من میروم؛ و او میماند.