منگله: فرشته مرگ
ایوان کلیما؛ رضا میرچی
نوشتههای مرتبط
یادداشت مترجم: یوزف مِنگِلِه ، متولد ۱۶ مارس ۱۹۱۱ در شهر گونزبورگ آلمان، پدرش مؤسس شرکت کارل مِنگِلِه و پسران بود. در ۱۹۳۰ برای تحصیل پزشکی و فلسفه به دانشگاه مونیخ رفت. در ۱۹۳۵ موفق به دریافت دکترای انسانشناسی از دانشگاه مونیخ شد. در جریان جنگ جهانی دوم افسر و عضوِ اس.اس بود. مِنگِلِه ۲۱ ماه پزشک اردوگاهِ معروفِ آوشویتس شد، در همین مدت تحقیقات فراوانی روی اسرای این اردوگاه، بهویژه کودکان دوقلو که همگی محکوم به مرگ بودند، انجام داد. نوع برخورد و انتخاب کودکان برای آزمایشهای پزشکی به وی در بینِ اسیران زندانی آلمان نازی لقبِ «فرشتۀ مرگ» داده بود، چون او ادعا داشت که کودکان انتخابی برای آزمایش را از مرگ در کورههای آدمسوزی نجات میدهد.
روزی که از روی ادب برای کسب اجازۀ – اگرچه شفاهی – ترجمۀ کتاب گردشهای خطرناک من نزد آقای کلیما رفتم، در بین گفتوگو اشارۀ بسیار نامحسوسی هم به ملاقاتش با یوزف مِنگِلِه کردم. همانطور که عادت اوست، بدون بازشکافی و طرح سؤال متقابل، متوجه قصد من شد و آرام گفت: بله، درست است.
مِنگِلِه در ۷ فوریه ۱۹۷۹در برزیل در سن ۶۷ سالگی به هنگام شنا در دریا غرق شد.
ر. م
*
اولین ملاقات من با هیلده دقیقاً بیست سال پس از پایان جنگ صورت گرفت؛ زمانی که ضمناً نخستین سفرم به غرب بود، جایی که به من اجازه داده شد تا برای افتتاح اجرای یکی از نمایشنامههایم به شهر دوسلدورف بروم. با قطار سفر میکردم، چون ارزانتر از هواپیما بود و همچنین میخواستم لااقل از پنجرۀ قطار این بخش از آلمان را ببینم. از قضا اولین برخوردم بود با بخشی از جهانی که فکر میکردم، آزاد است.
خانم جوانی با موی حنایی مایل به سرخ و پوستی رنگپریده وارد کوپه شد و مرا به یاد همسرم انداخت. آنوقتها هنوز نسبتاً آلمانی خوب صحبت میکردم، بنابراین سر گفتوگو را باز کردیم.
ایشان خانم دکتری به نام هیلده بود که در شمال هامبورگ زندگی میکرد و حالا از دیدار خانوادهاش بازمیگشت؛ درواقع از دیدار مادری که از پدرش جدا شده بود، چون تحمل جنایاتی را که او در طول جنگ مرتکب شده بود نداشت. علاقهمند شدم بدانم دربارۀ چه جنایاتی حرف میزند، ولی او فقط گفت که پدرش از اعضای اس.اس بوده و درواقع هرگز نفهمیده که او واقعاً در طول جنگ چه میکرده است. حالا، وقتی هرازگاهی به دیدار او میرود، تنها پیرمرد بازنشستۀ مهربانی را در برابر خود میبیند که در مورد فرزندان او سؤال میکند و علاقهمند به کار اوست. ولی او اطمینان دارد که پدرش با دوستان و نزدیکان اس.اس سابق خود ملاقات دارد و با افرادی که در جایی در دشتهای آرژانتین ناپدید شدهاند، نامهنگاری میکند.
به ایشان گفتم که من هم در طول جنگ از اس.اسها تجربههای خودم را دارم، چیزی دربارۀ اردوگاه ترزین تعریف کردم و افزودم که خوشبختانه مرا به آوشویتس نبردند. به این خاطر حالا میتوانم با قطار به دوسلدورف، جایی که نمایشنامۀ مرا بازی خواهند کرد، بروم. اضافه کردم، اگر خود را جلوی سکوی انتخاب افراد برای آوشویتس مییافتم، آن را نمینوشتم.
گفت: «وحشتناک است، وحشتناک است.»
معلوم نبود که این واقعیت را که نمیتوانستم نمایشنامۀ خود را بنویسم در ذهن دارد یا وجود اردوگاه آوشویتس را.
دستآخر صحبت ما به مردی کشیده شد که روی سکوی بلندی میایستاد و کار انتخاب افراد را انجام میداد. مِنگِلِه هم مثل این خانم پزشک بود؛ همچنین علاقۀ وافری به علم داشت: آزمایشهایی که بر روی دوقلوها انجام میداد. او به مسائل مربوط به وراثت توجه ویژهای میکرد تا کمک بیشتری به پرورش نژاد ژرمن کند. روزانه تنها با حرکت دست تصمیم به زندگی و مرگ هزاران نفر میگرفت. همچنین با هم این فکر را از سر گذراندیم که چگونه این افراد قادر بودند دست به چنین جنایاتی بزنند که فراتر از تخیّل ذهن طبیعی است.
بسیاری از کسانی که ما در موردشان صحبت کردیم دیگر وجود نداشتند، چه آنهایی که مثل هیتلر یا گوبلز به دست خود کشته شده بودند، یا آنهایی که مرگشان به دست جلاد صورت گرفته بود (مانند هوس ، آیشمن، یِژوف یا بریا) و یا مثل استالین به مرگ طبیعی مرده بودند.
ولی دکتر نابکاری که روی سکوی ورودی قطار آوشویتس میایستاد، ظاهراً هنوز زنده بود و احتمالاً زندگی کاملاً منظم و مرتبی داشت.
بارها انحراف فکری و اخلاقی این مرد را پیش خود مرور کرده بودم. آخر او همان کسی بود که صرفاً با اشارۀ دست بسیاری از اقوام و دوستان مرا به کام مرگ فرستاده بود. در شتابی که برای بیان افکار خود داشتم، به خانم دکتر جوان آلمانی گفتم:
«گاهی اوقات چنین تصوری دارم که با این دکتر – آدمکش – روبهرو شوم و از او بپرسم که چطور میتواند زیر بار سنگین چنین جنایات بیشماری زندگی کند.»
در جواب گفت:
«مشکل بتوانید با او دیدار کنید. او جایی در امریکای جنوبی زندگی میکند.»
در ادامه پرسید:
«اگر واقعاً شما با او ملاقات کنید و سلاحی همراه داشته باشید، او را خواهید کشت؟»
پس از لحظهای تردید گفتم:
«سعی خواهم کرد تا او را به دادگاه بکشانم.»
گفت:
«من او را میکشم. به هر کدام از ما زندگیای اهدا شده. بسیاری از ما به هدرش میدهیم، ولی افرادی هستند که آن را با جنایت آلوده میکنند. این قابلاغماض نیست.»
قبل از اینکه پیاده شود، نشانیمان را ردّوبدل کردیم. هنگام جدا شدن برایم آرزو کرد تا اولین نمایشم خوب اجرا شود. به شیوهای که آن زمان عادت داشتم، بهطور خلاصه آنچه را به من گفت، یادداشت کردم. نمایش افتتاحیه، طبق گفته و اطمینانی که به من دادند، خوب صورت گرفت.
پس از مدتی، دوباره به خانه برگشتم. از خانم هیلده چند بریدۀ روزنامه، از نقدهایی که بر نمایشنامههای من نوشته شده بود، دریافت کردم به همراه کارتی با چند جمله: با مسرت از سفر مشترکمان یاد میکند. چنانچه زمانی سفری به هامبورگ کنم، او و همسرش علاقهمند به دیدن من هستند. از ایشان تشکر کردم و متقابلاً به پراگ دعوتشان کردم.
چندی بعد یک کارتپستال از تعطیلاتشان برایم فرستادند که امضای شوهرش که هرگز مرا ندیده بود، پایش بود. تا آنجایی که به یاد دارم به آن احوالپرسی پاسخی ندادم.
حدود شش ماه بعد دوباره خبر داد که به پراگ خواهد آمد و باید با من صحبت کند.
خانم هیلده در هتل اسپلاندا اقامت کرده بود. با هم ملاقات کردیم. گفت که میخواسته با شوهرش بیاید، اما در آخرین لحظه شوهرش میبایست به کنفرانسی میرفت و او فقط تا فردا آنجا میماند. درواقع آمده بود که فقط چیزی در رابطه با گفتوگویمان در قطار به من بگوید. نگاهی به سقف شیشهای سالن انداخت، مثل این بود که میخواهد بگوید که در این لحظه چشمان کنجکاوی از آنجا ما را زیر نظر دارند و شاید اینجا جای خوبی نباشد.
تصوری از اینکه چه چیزی برای گفتن دارد و یا چه میخواهد از من بشنود نداشتم، بااینحال پیشنهاد کردم به پارک مجاور برویم.
در راه، از من پرسید که در حال حاضر چه مینویسم، آیا قصد ندارم نمایشنامهای در مورد وحشتی که در طول جنگ با آن زندگی کردم بنویسم؟ نه، چنین قصدی را نداشتم. بیشتر اعمالی که همین اواخر، در دوران بعد از جنگ، در کشور من مرتکب شده بودند مرا برمیانگیخت.
به پارک ریگر رسیده بودیم. هنگامیکه بر نیمکت نشستیم، پرسید: «یادتان هست که درباره مِنگِلِه صحبت کردم؟»
گفتم: «یادم هست.»
گفت: «من هم اغلب دربارۀ او و در کل به تمامی جنایتهای پزشکی فکر میکنم. بهصورت آزاردهندهای این سؤال در ذهنم تکرار میشود: چگونه ممکن است یک پزشک تصمیم به کشتن بگیرد؟»
سپس به آرزویی که در قطار بیان کردم اشاره کرد و پرسید: «آیا هنوز هم میخواهید با آن جنایتکار ملاقات کنید؟»
معنی سؤال او را درک نمیکردم و عملاً در پاسخ دادن طفره رفتم. چرا در این مورد سؤال میکرد؟
گفت: «چنین ملاقاتی شاید تحت شرایط خاصی ممکن باشد.»
شگفتزده شدم، نمیتوانستم باور کنم. مثل اینکه کسی به من بگوید که میتوانم با روح مردگان دیدار کنم. جنایتکاران نازی که پنهان شدهاند، هیچ علاقهای به دیدارِ کسی، بهجز افرادی که از آنها مراقبت میکنند، ندارند.
گفت که البته سخنش حقیقت دارد، و پدرش احتمالاً میتواند چنین ملاقاتی را ترتیب بدهد.
«آخر، برای چه این کار را میکند و چطور ترتیبش را میدهد؟»
شانه بالا انداخت و گفت با پدرش در مورد گفتوگویمان صحبت کرده. ابتدا آرزوی من لحظهای او را به خنده انداخت، ولی پسازآن بهتلویح گفت که تنظیم ملاقات با مرد روی سکوی قطار، تحت شرایط خاصی، امکانپذیر است. البته، اگر دوست یهودی او – آنطور که مرا نامید – هیچ انگیزۀ جنبی دیگری نداشته باشد. هیلده در ابتدا فکر میکرده که پدرش فقط شوخی میکند. ولی وقتی یک هفته پیش دوباره او را میبیند، باز از من یاد میکند و اظهاتر تعجب میکند از اینکه در مورد امکان ملاقات ما چیزی به من نگفته است.
هنوز هم حرف او را باور نمیکردم. این تصور که میتوانم با مردی ملاقات کنم که قطعاً چند سازمان اطلاعاتی در جستوجویش هستند، بیشازحدّ غیرواقعی به نظر میرسید. باوجوداین، پرسیدم تحت چه شرایطی و در کجا چنین دیداری ممکن است صورت بگیرد.
هیلده هیچ چیز قطعیای نمیدانست، فقط اینطور فهمیده بود که مِنگِلِه به اروپا خواهد آمد تا پسرش را ببیند.
اشاره کرد که خطر کردن را دوست دارد. کی و کجا خواهد بود؟ مسلماً پدرش به او نگفته بود. بعد به اطراف نگاهی کرد تا واقعاً مطمئن شود که هیچکس در آن نزدیکیها نیست. به زمزمه در گوشم گفت در کشور سوئیس. حداقل او اینطور فکر میکرد.
حتی اگر حقیقت داشته باشد، متوجه بودم که برای من ممکن نیست با عجله به هر کشور خارجیای بروم. کمی از خودم خجالت کشیدم؛ چون فکرم را مشغول چنین ملاقاتی کردهام که مشکلات جدی داشت و قطعاً هرگز صورت نمیگرفت.
از هیلده تشکر کردم و پیشنهاد کردم که پراگ را نشانش بدهم. دیگر درباره مرد روی سکو صحبت نکردیم.
آن زمان در روزنامه ادبی لیترارنی نوینی کار میکردم. در جلسۀ مشورتی بعدی در دفتر، گفتم که در زوریخ نمایشنامۀ جالب فیزیکدانها را بازی میکنند، من هم هرگز مأموریت خارج از کشور نرفتهام و اگر بشود سعی میکنم مصاحبهای با دورنمات تهیه کنم. اگرچه از پرتوپلا بودن عمل خود آگاه بودم، به کتابخانۀ دانشگاه رفتم و کتابی را سفارش دادم که شاید بتوانم حداقل اشارهای به مِنگِلِه را در آن پیدا کنم.
هیلده به طور غیرمنتظرهای دقیقاً چهار هفته بعد پیدایش شد. از من پرسید که میتوانم چهارشنبۀ بعد در زوریخ باشم. گفتم که سعی خودم را خواهم کرد؛ اما احتمال زیادی نمیدهم که موفق شوم. بااینحال، شمارۀ پرواز را به من داد و گفت که در آنجا منتظرم خواهد بود. وقتیکه از قسمت کنترل پاسپورت عبور میکنم باید یک کتاب آلمانی در دست داشته باشم. در خانه چیزی دارم؟
گفتم: «در مجموعۀ داس یوتیک اروپا یک داستان از من چاپ کردهاند.»
بسیار خُب، این عنوان را به پدرش خواهد گفت. مرد یا زنی که با من تماس خواهد گرفت، به من محلی برای خواب میدهد. هدف و تاریخ سفر خود را هرگز به کسی نباید بگویم. این یک شرط است. آنهایی که مرا تحویل میگیرند، اگر متوجه شوند که این کار را کردهام و یا اینکه تحت تعقیب هستم … حرفش را خورد.
«متوجه هستم با کی دیدار میکنم، بنابراین حساب همهچیز را خواهم کرد.»
در کل همهچیز به گونهای غیرواقعی به نظر میرسید. حتی وقتیکه چهارشنبۀ بعد در هواپیما نشسته بودم، احساس غیرواقعی بودن مرا رها نمیکرد. یا همهچیز مزخرف و بیمعنی است و کسی من و هیلده را افرادی احمق فرض کرده و یا اگر بیمعنی نیست، عملی را شروع کردهام که کاری است خطرناک با بوی خیانت. نمیتوانم برای دیدن مردی از سکوی آوشویتس به سفری بروم بدون اینکه حتی سعی در جلب توجه مردم نسبت به کارهای او کرده باشم و یا درنهایت کمکی به گرفتار شدنش کنم.
نمیدانم که آیا کار خوبی کردم که در مورد قصد واقعیام به کسی چیزی نگفتم یا نه؟ تنها پدرم را متوجه کردم که اگر پس از چهار روز بر نگشتم، دلیلش این نیست که تصمیم به مهاجرت گرفتهام، بلکه برایم اتفاقی افتاده و باید برای یافتنم شروع به جستوجو کنند.
برای اولین بار در فرودگاه زوریخ بودم. در جواب افسر پلیس که پرسید چه مدت آنجا خواهم ماند، گفتم سه یا چهار روز. قصدم از این سفر را تهیه گزارش فرهنگی و یک مقاله در مورد نمایش فیزیکدانها نوشتم. پاسپورت مطبوعاتیام را نشان دادم و بدون هیچ مانعی وارد شدم. تا آنجا که به یادم میآید، در آن لحظه آرزو کردم که هیچکس منتظرم نباشد تا بتوانم نمایش فیزیکدانها و بعضی از نمایشگاههای جالب را ببینم و برگردم.
بااینحال، وقتی از کنترل گمرک فرودگاه به سالن انتظار رفتم، جایی که جمعیت زیادی در انتظار بستگان یا رانندگان تاکسی و منشیهایی به دنبال کارفرمایان خارجی خود در هم آمیخته بودند، از جیبم کتاب مورد توافق را بیرون کشیدم. مردم اطراف من خوشامد میگفتند، همدیگر را در آغوش میگرفتند و میبوسیدند، ولی هیچکس توجهی به من نداشت.
از جمعیت پیشوازکننده بهتدریج کاسته شد، اما با نزدیک شدن ورود هواپیمایی دیگر، تعداد مردم رو به افزایش گذاشت. تصمیم گرفتم که از سالن بیرون بروم و به دنبال اتوبوسی بگردم. در همان لحظه مرد مسنی نزدیک شد و پرسید: «دنبال جایی برای خواب هستید؟»
سری تکان دادم. به کتابی که در دست داشتم، اشاره کرد و گفت: «در آن احتمالاً داستانی دارید؟»
دوباره سر تکان دادم. سپس مرا به سمت ماشینی، که در آن زنی با عینک تیره نشسته بود، بُرد. او اشاره کرد که در کنارش بنشینم.
سلام کردم. زن فقط سرش را تکان داد. وقتیکه راه افتادیم، بدون اینکه به من نگاه کند، پرسید: «دراینباره که با چه شخصی میخواهی دیدار کنی با کسی صحبتی کردهای؟»
اطمینان دادم: «با هیچکس. برعکس، امکان ملاقات با مردی از سکوی قطار آوشویتس فرصت فوقالعادهای است و قطعاً قصد اینکه او را به خطر بیندازم ندارم.«
خندۀ کوتاهی کرد و گفت: «البته، البته. ولی امکان دستگیر کردن دوست من فرصت خاصتری است.»
جوابی ندادم.
اتومبیل بهزودی به جادۀ فرعی پیچید. متوجه شدم که پشت سر ما اتومبیل دیگری میآید. قطعاً رانندۀ ما هم او را میدید، ولی به نظر نمیرسید که از این بابت ناراحت شده باشد. باز هم به جادۀ دیگری پیچیدیم. اتومبیل در یک جادۀ جنگلی خالی از سکنه متوقف شد. زن از من خواست تا پیاده شوم. لحظهای مرا ورانداز کرد و سپس پرسید که آیا خوب فکر همهچیز را کردهام و متوجه هستم که اگر در پسِ آمدن من چیزی پنهان باشد، چه بر سر من خواهد آمد؟
جواب دادم: «مشکلی از طرف من وجود ندارد.»
بعد، از یک جادۀ جنگلی گذشتیم که در انتهایش ماشین دیگری، که دو مرد در آن انتظار ما را میکشیدند، متوقف بود. زن به طرف آنها خم شد و گفت: «اینجاست!» و بدون خداحافظی به راه خود ادامه داد.
یکی از مردان پیاده شد و گفت بایستی مرا کنترل کند. کیفم را بازرسی کامل و خودم را هم با دقت تفتیش بدنی کرد. تمام پول خُردهایم را زیر و رو کرد. توجه خاصی به کلید آپارتمانم نشان داد. همچنین سگک کمربندم را هم بازرسی کرد، ظاهراً به دنبال فرستندۀ پنهان میگشت. وقتی کارش را به پایان رساند، گفت که باید چشمم را ببندد، ولی اگر مخالفم میتوانم آنجا را ترک کنم.
«ماشین برای بردن شما به شهر منتظر میماند.»
مطمئن بودم که آلمانی را با لهجه سوئیسی صحبت نمیکند و ایمان داشتم که آن مرد یک اس.اسِ سابق است؛ اگر بشود در مورد او از کلمۀ سابق استفاده کرد.
بعد مرا با چشمان بسته سوار کردند. هیچ تصوری نداشتم که کجا میبرندم. کمی کنجکاوی و ترس زیادی احساس میکردم.
حدود یک ساعت بعد ماشین توقف کرد، باز شدن دری و سپس سروصدای در گاراژی را شنیدم. پارچۀ روی چشمم را برداشتند و دستور دادند تا کیفم را در ماشین بگذارم. از ماشین پیادهام کردند. از یک راهروی زیرزمینی و چند پله عبور کردیم و وارد سالن نهچندان بزرگی شدیم که در آن تقریباً هیچ مبلمانی وجود نداشت، تنها یک جالباسی، میز و دو مبل پوشیده شده با روکش قرمز بود. بر یکی از آنها زنی با عینک تیره نشسته بود. او به من برای نشستن در مقابلش اشاره کرد و گفت: «دوست من برای شما فقط چهل دقیقه وقت دارد، بعد باید به پرواز برسد. شاید تعجب کرده باشید که او تصمیم گرفت با شما مصاحبه کند.»
با لحنی مثل منشی نخستوزیر و یا ستارههای سینما صحبت میکرد. او ادامه داد: «تنها یک واقعیت ایشان را به پذیرفتن این ملاقات واداشت، اینکه متوجه شدیم شما عضو حزب کمونیست هستید.»
این نتیجهگیری مرا شگفتزده کرد.
او توضیح داد: «دوستِ مرا مقصر میدانند که در طول جنگ طبق دستورهای جنایتکارانۀ حزب و رهبر آن عمل کرده. ولی آن کسی که حتی در زمان صلح، واقعاً مرتکب جرم و جنایت میشود – همانطور که خوب میدانید – آن حزب شما و رهبرانش هستند. انتظار داریم که شما بهنوعی موقعیت او را درک کنید. بفرمایید!»
بلند شد و در پشت سرش را نشان داد.
گفتم: «به من دستور دادند وسایل خودم را در ماشین بگذارم، حتی دفترچۀ یادداشت و قلم خودنویسم را.»
بدون کلمهای، کشوی میز را باز کرد و دو ورق کاغذ و یک مداد بیرون آورد.
پشت میز، در اتاقی با پردههای کشیدهشده، مردی با موهای سفید و کمی چاق نشسته بود – از خوشتیپیاش مدتی گذشته بود (چیزی که درگذشته احساس میکرد هست). مردی بود نهچندان جالب یا نفرتانگیز و ترسناک.
مِنگِلِه را از تصاویر متعددش میشناختم. همیشه لباس اس.اسِ بسیار موقری میپوشید. شخص مقابل من تنها یک پیراهن سفید و شلوار سیاه بر تن داشت. با گذشت چندین سال مطمئن نیستم که بین انگشتانش سیگاری داشت یا نه.
لحظهای به من نگاه کرد، به فکرم رسید که این تقریباً همان مدتزمانی بود که روی سکو نیاز داشت تا تصمیم بگیرد که آیا فردی که در مقابل او ایستاده، حداقل برای چند صباحی زنده بماند و یا درجا بمیرد. بلند شد، مثلاینکه میخواست با من دست بدهد، ولی دوباره نشست.
گفت: «متشکرم از اینکه زحمت کشیدید و از راه دور آمدید. به من گفتند که میخواهید با من مصاحبه کنید. امیدوارم که نخواسته باشید ادامهدهندۀ حملههایی باشید که نسبت به من صورت میگیرد. اگر چنین است، به شما خیلی صریح میگویم که بیجهت وقت خودمان را هدر ندهیم!»
شروع کردم: «شما را برای اولین بار است که در زندگیم میبینم. با چند نفری که با شما ملاقاتی داشتند و یا حداقل شما را زمانی که روی سکو ایستاده بودید، دیده بودند، صحبت کردم. اگر آن زمان جلوی شما قرار میگرفتم، حالا قطعاً اینجا ننشسته بودم.»
این جملهای بود که در طول راه در ماشین برای مقدمه آماده کرده بودم.
او گفت: «احتمالاً نه.»
«همۀ کسانی که با آنها صحبت کردم، در این امر توافق داشتند که شما در بالای سکو بسیار با اعتمادبهنفس، بسیار مرتب و همچنین خشنود به نظر میرسیدید. شما به یکی مرگ را نشان میدادید و به دیگری زندگی هدیه میکردید. آنهایی که به سوی مرگ فرستادید، تقریباً حدود سیصد هزار نفری شدند!»
از جا پرید، مثلاینکه قصد داشت به روی من بجهد. با صدای بلند گفت: «این اعداد بیمعناست! اگر مرا با این مزخرفات کلافه کنید، شما را به همان جایی میفرستم که از آن آمدید!»
دوباره نشست و به من خیره شد. نگاهش نفرتبار و یا حتی زشت نبود، نگاهی مرده . متوجه شدم که آن نگاهِ مرده در من احساسی شبیه به تهوع ایجاد کرد.
گفتم: «معنی ندارد به اعداد متوسل شویم. میخواهم بدانم کسی که روزانه هزاران حکم مرگ برای افرادی صادر میکند که حتی آنها را نمیشناسد، چه احساسی دارد؟»
«حکم دادگاه نبود، اما اگر میخواهید این طور تلقی کنید.
شانههایش را بالا انداخت.
«ولی شما باید قبول کنید که آن را من صادر نکردم.»
گفتم: «تنها با اشارۀ دست شمای پزشک، تمامی افراد یک قطار روانۀ اتاق گاز میشدند.»
با حرکت تندی مرا متوقف کرد: «بس است! با شما ملاقات نکردم تا این داستان بیمعنی را گوش بدهم.»
با خود فکر کردم آیا مرا برای این منظور دعوت نکرده که قصد دارد تا یکی دیگر از افرادی را که به نوعی تصادفی از دستش دررفته… له کند؟
به طرف من خم شد: «همۀ آنهایی که وارد میشدند، محکوم به مرگ بودند. حتماً درک میکنید.»
اعتراض کردم: «همه، نه آنهایی را که به سمت راست فرستادید، اجازه داشتند زندگی کنند و امروز بعضی از آنها جان سالم به در بردهاند.»
گفت: «نه، تنها مردن کافی نبود. همه باید حذف میشدند. این راهحل نهایی بود، این فرمان پیشوا بود.»
چشمانش بیحرکت به روی من خیره مانده بود.
متوجه شدم که در من احساس ضعف و بیحالی رو به افزایش است، احساسی که سبب میشود تا با تلاش زیاد جملهای را بر زبان بیاورم.
گفتم: «هیچ رهبری نمیتواند انسانی را به مرگ محکوم کند و درنتیجه فرمان او هم کسی را مجاز به انجام آن نمیکند.»
«حتی استالین؟»
«حتی استالین.»
«حتی چرچیل؟»
«هیچکس.»
گفت: «جنگ بود. در جنگ فرمانهایی صادر میشود که کشتن دشمنان را در پی دارد.»
«از جمله بچهها؟»
«از جمله بچهها. در هامبورگ، درسدن، توکیو، هیروشیما… شما فکر میکنید که در آنجا کودکان نمیمردند؟»
«میخواهم بدانم چه احساسی داشتید وقتیکه آنها را به اتاق گاز میفرستادید.»
«تقریباً همان احساسی که خلبانان دارند وقتی به روی غیرنظامیان بمب میاندازند.»
اعتراض کردم: «این دو عمل یکسان نیست. شما با انگشت به تکتک افراد اشاره داشتهاید. برای هر فردی جداگانه تصمیم میگرفتهاید که زنده بماند و یا از اتاق گاز سر دربیاورد.»
«البته فراموش کردید بگویید: درحالیکه سوت میزدم: “درحالیکه سوت میزده افراد را به اتاق گاز میفرستاده!”»
ادامه داد: «قاتل بدبین و بیاعتماد! اما حتی اگر این خیالپردازی را بپذیریم، نشاندهندۀ چه چیزی است؟ بعضی مست میکردند، دوست من ارنْست بالا میآورد. معنی ندارد این گفتوگوی بیفایده را ادامه بدهیم! محل کارم آوشویتس تعیین شده بود. کسانی را به آنجا میفرستادند که به مرگ محکوم شده بودند. جنگ مثل طبیعت بیرحم است و به شکستخورده و ضعیف اجازۀ زندگی نمیدهد. من به کشتن کسی نیاز نداشتم ولی این افراد را به آنجا میفرستادند تا بمیرند. کسی بایست روی سکو میایستاد.»
«چرا شما آنجا میایستادید؟ آنهایی که شما را به یاد میآورند میگویند که شما بیشتر از همه میایستادید.»
«شاید بیشتر. حداقل میتوانستم چند نفری را نجات دهم.»
«نجات دهید؟»
«به پزشکان کمک میکردم؛ و یا به کودکانی که حداقل کمی بالغتر به نظر میرسیدند.»
«میگویند شما هر کسی را که بلافاصله از دستورهای شما پیروی نمیکرد به گلوله میبستید.»
«اینها شایعاتاند.»
«در مورد آنها شواهدی وجود دارد.»
«علاقهای به شهادت دروغ آنهایی که میخواستند از من انتقام بگیرند، ندارم.»
«در مورد آزمایشهای شما روی دوقلوها چی؟»
«من زندگی بسیاری از دوقلوها را نجات دادم.»
«بعضیها را معلول کردید و بعضیها را کشتید. هنگامیکه یکی از دوقلوها در بین آزمایش میمرد و دومی جان سالم به در میبُرد، شما میکشتیدش، برای اینکه هنگام کالبدشکافی، پی ببرید چرا او هم نمرده.»
«… آنها را دوست داشتم. وقتی مریض بودند، مراقب بودم تا غذایی مناسب و معقول و دارو دریافت کنند. همۀ آنها محکوم به اعدام بودند، این را درک میکنید؟ حالا که وضع اینطور بود، سعی کردم برخی از آزمایشهای مفید در راه علم انجام بدهم. کجا چنین فرصت مشابهی به دست میآید؟»
«شما میدانید که قوانین آلمان حتی شکنجۀ حیوانات آزمایشگاهی را ممنوع کرده؟»
«نه هیچکس را شکنجه ندادم. ولی همه به مرگ محکوم بودند.»
«چه کسی محکومشان کرده بود؟»
لعنت فرستاد.
«چند بار دیگر میخواهید بشنوید که جنگ بود؟ در مورد همهچیز پیشوا تصمیم میگرفت. همچنین با تصمیم او میلیونها آلمانی کشته شد.»
«زندگی آلمانیها باارزشتر از زندگی افراد دیگر بود؟»
«من یک آلمانی هستم.»
«میخواهم از شما بپرسم که شما امروز در مورد پیشوای خود چه فکر میکنید؟»
کمی جا خورد.
«چرا این سؤال را میکنید؟ خوب، او انسانی بود که اوج خوشبختی را لمس کرد.»
شگفتزده شدم.
«منظورتان چیست؟»
«دوستداشتن به گونهای که هیچگاه نظیرش در تاریخ نبود، مورد علاقۀ همه. او تقریباً به هر چیزی که خواستهاش بود رسید؛ به هرچه که اراده میکرد. میتوانید تصور کنید چه احساسی داشت هنگامی که تسلیم شدن فرانسه را پذیرفت؟ زمانی که روی نقشۀ امپراتوری خود که از اقیانوس اطلس تا قفقاز را در برمیگرفت، خم میشد؟»
«و یا برعکس. او انسانی بود که هر کاری انجام میداد در آن بازنده بود؛ تنها چیزی که حداقل در بخشی از آن موفقیتی داشت، نابود کردن یهودیان بود.»
«تنها یهودیان نابود نشدند. اگر به عنوان یک پزشک در مورد پیشوا صحبت کنم، فکر میکنم احتمالاً احساس لذّت خاصی از مرگ میبُرد. مرگی که قادر به سازماندهیاش بود او را راضی میکرد. ولی علاقهای به بروز دادنش نداشت؛ بنابراین هرگز از آوشویتس یا دیگر اردوگاههای مشابه بازدید نکرد.»
«البته که نمیبایست چنین کاری کند، آن هم زمانی که افرادی مانند شما را داشت!»
دوباره برخاست.
«هرگز دشمنی خاصی با یهودیان نداشتم. کمتر از بسیاری از هموطنان دیگرم ضد آنها بودم. بیشتر پزشکانی را که نجات دادم، یهودی بودند؛ و حالا اینجا با یکی از آنها نشستهام و اتلاف وقت میکنم. آیا احساس میکنید که میخواهم شما را بکشم؟»
دوباره نشست و انگار که قصد دارد بیانیهای را که از قبل آماده کرده بازگو کند، گفت:
«معتقد بودم که اگر بشریت بخواهد به تکامل خود ادامه دهد، باید به سالمها و قویترها فرصت بدهد. انسانگرایانی که امروز از همۀ معتادان، احمقها، منحرفان و مجرمان اعلان حمایت میکنند، در نهایت بشریت را به نابودی میکشانند. آزمایشهایی که انجام دادم بایستی بر این امر صحّه میگذاشت و یا آن را رد میکرد.
در این مورد با دکترهای زندان بحثی داشتم. با من همعقیده بودند که مسئلهای که بر روی آن کار میکنم واقعی و اساسی است. تصمیمگیری آزادانهای بود، آنجا در آن آوشویتسِ غمگین و دلگیر در بحبوحۀ جنگ، من جزیرۀ آزادی ایجاد کرده بودم و زندگی چندصد نفر از کسانی را که میبایست میمردند، نجات دادم. هر کس دیگری جای من بود چنین کاری را انجام نمیداد. در عوض آنها بیش از بیست سال است که مرا مثل سگ هار دنبال میکنند!»
«نه به این خاطر!»
«روزانه چندین قطار مملو از انسان به آنجا وارد میشد. حتی جا برای اسکانشان نبود. با چی سیرشان کنند؟ آنها را برای ما میفرستادند، چرا که آنجا کورههای کارآمد و آن حمامها ساخته شده بود. راه گریزی نبود. تنها چند نفری را میشد نجات داد و در این مورد کوشش خودم را کردم. افراد زیادی واقفند که زندگی خود را مدیون من هستند. آنها میتوانند شهادت بدهند. ولی چه کسی میخواهد حرف آنها را بشنود؟ آنها به مِنگِلِۀ قاتل نیاز دارند تا بتوانند تمامی قتلهای دیگری را که تابهحال انجام دادهاند و آنچه را که در آینده انجام خواهند داد، پنهان کنند.»
به اعتراض گفتم:
«آنچه دیگران امروز مرتکب میشوند، هیچ دلیلی برای بخشیدن آنچه او مرتکب شده نیست.»
به سخنرانی خود ادامه داد:
«من کارم را از دست دادم…»
به نظر میآمد که وجود مرا حس نمیکند.
«همسر و پسرم را از دست دادم. آنها قادر به تحمّل این واقعیت نیستند و قطعاً از بابت پدر خود شرمندهاند، چون دربارۀ او میخوانند که بزرگترین آدمکشی بوده که تاکنون روی زمین وجود داشته.»
انگار که صدایش میلرزید. از سرنوشت خود متأثر بود و سرنوشت کسانی که به اتاق گاز فرستاده بود، به او ربطی نداشت؛ چه در طی آن سوت میزده یا نه. میبایستی از او میپرسیدم پرسم آیا اصلاً احساسی داشته یا نه، ولی سؤال بیموردی میبود. فقط گفتم:
«شما میدانید که رئیس شما، فرمانده اردوگاه آوشویتس، قبل از مرگ در مورد خود گفت که مرتکب جنایات وحشتناکی علیه بشریت شده.»
«علاقهای ندارم بدانم در زندانِ دشمن کی چه گفته، حتی مطمئن نیستم آیا واقعاً کسی از آن افراد چنین چیزهای را که ادعا میکنند، گفته باشد.»
دوباره برخاست.
«میبینم که میخواهید چیزی را بنویسید که بقیه مینویسند. پُر از نفرتی هستید که به شما اجازه نمیدهد مسائل را همانطور که اتفاق افتاده ببیند.»
این حرف از دهان مردی که برای هزاران انسان بیدفاع و کاملاً بیگناه فرمان رفتن به اتاق گاز را صادر کرده بود، باورنکردنی به نظر میآمد.
به طرف در رفت و آن را باز کرد.
«بفرمایید!»
زن عینک سیاه بر چشم به جای آنکه مرا به سوی اتومبیل ببرد، به طرف راهپلّه بُرد. در بالاترین قسمت ساختمان و در زیر شیروانی، درِ اتاق کوچکی با تخت خواب آماده را باز کرد.
گفت: «… اینجا میتوانید استراحت کنید تا دوست من پرواز کند. بعد شما را برمیگردانیم.»
بیرون رفت و در را پشت سر خود قفل کرد.
روی میز کنار تخت ظرف میوهای بود. پشت در کوتاه قفل نشده، دستشویی و حمام بود. شیر آب را باز کردم، البته به طور طبیعی از دوش آب سرازیر شد. در سوئیس بودم.
روی تخت دراز کشیدم. متوجه شدم که دستم میلرزد. دیگر احساس تهوع نداشتم، فقط خسته بودم.
چشمانم را بستم و ناگهان خود را آنجا یافتم. صفی از واگنهای مخصوص حمل حیوانات را دیدم که از آن افراد را بیرون میریختند. فریاد نگهبانان و جیغهای آدمها را میشنیدم. به نظر میرسید که چهرۀ افراد را تشخیص میدهم: لاغر، با ریش انبوه، چشمهای پُر از ناامیدی و اضطراب. کسی فریاد میزند که پایش شکسته و نمیتواند راه برود.
حتی بوی گوشت سوخته که هوا را انباشته احساس میکنم.
جالب این بود که همهچیز را از بالا میدیدم، مثل اینکه بر سطحی بالاتر از زمین ایستادهام.
من فردی خرافاتی نیستم، اما به آن رؤیا وارد شدم.
مرد روی سکو چه رؤیایی دارد؟ به یاد میآورد که چه بر او گذشت؟ چگونه به آن باز میگردد، مانند لحظهای که در اوج شکوه و قدرت خود بود و یا مثل کابوس شبانه ؟ چشمهایم را باز میکنم، تصاویر ناپدید میشوند، ولی بوی گوشت سوخته باقی مانده و به چیزی تحملناپذیر تبدیل شده، درست مثل ضجهای نامشخص همراه با جیغ و فریاد. حتی صدای گلولهای را کاملاً از نزدیک شنیدم.
از تخت بیرون آمدم و شروع به کوبیدن به در کردم؛ البته کسی نیامد.
نزدیکیهای صبح مرا دوباره با چشمانی بسته بردند.
شب بعد، نمایشنامۀ فیزیکدانها را دیدم؛ ولی موفق به ملاقات با دورنمات نشدم. اندکی پس از اشغال چکسلواکی توسط روسها با او صحبت کردم. به پراگ آمد و به من زنگ زد تا با او و همکارانش ملاقات کنم. میخواست بداند برای ماهایی که کشورمان توسط یک قدرت خارجی اشغال شده بود، چه کارهایی میتوانند انجام دهند.
ناگهان از من پرسید که آیا تابهحال در سوئیس بودهام.
لحظهای تردید کردم، مثل اینکه به یاد بیاورم، ولی بعد گفتم: «هرگز.»
دربارۀ دیدارم با مِنگِلِه به هیچ کس حرفی نزدم، حتی به همسرم و حتی در موردش یک کلمه هم ننوشتم. شرمنده بودم از اینکه هیچ کاری برای دستگیری این مجرم انجام ندادم، اگرچه سرنوشت این بخت را در اختیار من گذاشته بود و اگرچه احتمالاً فرصت بسیار اندکی بود. بااینحال، خود را تبرئه کردم، چرا که تا آخرین لحظه شک داشتم که چنین ملاقاتی صورت خواهد گرفت و میترسیدم پلیس را در جریان بگذارم؛ حتماً مسخرهام میکردند. درحالیکه اگر ملاقات صورت بگیرد، من اولین فردی خواهم بود که با بزرگترین جنایتکار جنگ جهانی دوم مصاحبه میکنم. دستاورد جالبی بود و میتوانست به درک آنچه افرادی مانند او را به یک سلسله قتلهای باورنکردنی وامیدارد، کمک کند.
اما آنچه به دست آوردم، به نظرم بیارزش و غیرقابلانتشار بود. با عمل خود تنها به آنهایی که جانشان را از دست داده بودند و قاتلشان میبایست گرفتار و مجازات میشد خیانت کردم.
پس از مدتی، باخبر شدم که مِنگِلِه در حال شنا در دریا غرق شده است. او مجازات نشد، فقط بقیۀ عمر خود را ظاهراً بدون شادی و رضایت گذراند. گناه خود را درک نکرد و دلیلی را که باید برای آن مجازات میشد، درنیافت.
دیگر دربارۀ مصاحبهمان فکر نمیکنم.
حالا که حداقل چهل سال از آن ماجرا میگذرد، موقع اسبابکشی یادداشتهایی را که بر دو ورق کاغذ پُر نوشته بودم، پیدا کردم.
در آخر، بعضی از یادداشتهایی را نیز یافتم که احتمالاً در زوریخ به آن اضافه کرده بودم:
«… باورنکردنی است که فردی که صدها هزار نفر را مستقیماً برای کشتن میفرستد، نهفقط میتواند احساس بیگناهی کند، حتی احساس شایستگی میکند که به رغم اینکه میتوانسته تعداد بیشتری را بکشد ولی نکشته. چه چیزی در پشت چنین عملی میتواند باشد؟ قساوت اخلاقی و بیشرمی، سادیسم، تعصب بی حدّوحصر، فقدان هرگونه مانع اخلاقی؟ و یا از دست دادن کامل قدرت قضاوت که در آن انسان حالتی را پذیرا میشود که زندگی انسانهای برچسبدار ارزشی معادل ارزش زندگی حشرات دارد و در پایان اجازه میدهد تا قاتل افتخار کند که برخی را نکشته، اگرچه میتوانسته؟ فردی که وجدان را در خود میسوزاند، نمیتواند آن را باز پس بگیرد، همانطور که نمیتوان بینایی کسی را که چشمش را سوزاندهاند، بازگردانند…»
حالا بعد از این همه مدت به فکرم رسید که اگرچه مِنگِلِه و کارهای او بهآرامی و اندکاندک از خاطر مردم محو میشود، هنوز کارهای زیادی برای مقابله با انواع افراد مشابه او داریم؛ با متعصبانی که هر که را دشمن خود میشمارند، میکشند و یا بدون هیچ تردیدی آنهایی را میکشند که از طرف قدرتهای بیچونوچرا مقبولشان به عنوان دشمن به آنها نشان داده میشوند. برایشان تفاوتی ندارد که آیا قربانیان آنها کودک، بزرگسال، سالم و یا بیمار هستند، برای آنها آن قربانیان فقط دشمن هستند. احساس هرگونه گناهی برای آنها بیگانه خواهد بود. حتی با این خیال که کاری خوب و مفید انجام دادهاند، خواهند مُرد و هرگونه قضاوت برای آنها بیعدالتی به حساب خواهد آمد.
آن زمان نامهای کوتاه به هیلده نوشتم و از او تشکر کردم که سبب دیدار من با مردی شد که متأسفانه، به عنوان انسان، یک فرد مرده است. البته دیگر هرگز او را ندیدم.
این مطلب در همکاری با مجله جهان کتاب منتشر می شود
برای دستیابی به یادداشت های مقاله به فایل الصاقی رجوع کنید:۰۲-Klima