انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

منزلت زندگی انسانی

منزلت زندگی انسانی*

دیوید سونسون در نوشتار منزلت زندگی، پس از اینکه برای برخورداری زندگی انسان از معنا و منزلت و ارزش، بر وجوب و ضرورت داشتن نگرش به زندگی انسان تأکید می‌ورزد، مبحث شادکامی انسان را می‌گشاید از آن‌رو که زندگی عاری از شادکامی را جز مرگ چیزی نمی‌داند. سونسون در جست‌وجوی الگویی برای شادکامی، این میلی که خداوند در همگان به ودیعه گذاشته، ویژگی اصیل شادکامی را در عام و فراگیر بودن آن می‌بیند و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که گوهر زندگی و شادکامی را تنها باید در آگاهی اخلاقی جست‌وجو کرد و انسان از طریق این آگاهی اخلاقی است که می‌تواند حقیقتا حضور خداوند را احساس کند. نکته مهمی که او به آن اشاره می‌کند، آن است که این آگاهی را با «خود» فرد دارای ارتباط مستقیم می‌یابد و «خود» انسانی فرد را دارای ارزشی بی‌کران می‌داند که قادر است اراده خویش را با اراده الهی هماهنگ کند استقلالش، شکوهش و کمالش و تمایزش را با دیگر موجودات هستی به منصه ظهور رساند.

دیوید اف. سونسون

مترجم نغمه پروان

انسان در آینده زندگی می‌کند، اما به گذشته می‌اندیشد. به عنوان موجودی فعال، وظیفه‌اش تلاش برای دستیابی به مقصودی متعالی است، اما به عنوان موجود فعال و متفکر، سیر رو به جلو زندگی نگاه او را نسبت به گذشته مشروط می‌گرداند. اگر گذشته‌ای برای انسان وجود نداشت، آینده‌ای هم برایش متصور نبود و اگر گذشته و آینده‌ای وجود نداشته باشد، بلکه فقط غرق شدن در لحظه حال در میان باشد، که ویژگی موجود فاقد شعورِ رو به فناست، در این صورت چیزی فناناپذیر در زندگی انسانی وجود نخواهد داشت و هر چیز به طور مشخص و اساسا انسانی از حیات او محو خواهد شد.
جوانان یک ملت، به جهت مهیا شدن برای زندگی در عصر حاضر، با مهارت‌های مختلف و در راستای راه‌هایی پرپیچ و خم مطابق با ظرفیت‌ها و محیط‌شان برای نقش‌هایی که قرار است در زندگی به عهده بگیرند پرورش می‌یابند؛ استعدادهای طبیعی‌شان رشد می‌یابد، برخی با دوره‌های ممتد تعالیم عقلانی، برخی دیگر با مشارکت در صور مختلف تجارت یا آموزش فنی؛ اما غایت نهایی آموزش هرچه باشد، مقصود از آن تکامل بخشیدن به آن دسته از نیروهای نهفته‌ای است که این جوانان از آنها برخوردارند تا نهایتا برای خود یا دیگران مفید فایده باشند. اما علاوه بر این، که می‌توانیم آن را آمادگی برای زندگی بیرونی بنامیم، به فوریت دیگری نیاز است، چیزی به لحاظ بنیادی چنان مهم که در غیاب آن، صور دیگر آمادگی به عنوان صوری غیر کامل و ناقص، حتی غیر مؤثر و بیهوده جلوه می‌کنند.

این امر مشخصا ضروری، نگرش به زندگی است و نگرش به زندگی به صورت نتیجه‌ای مستقیم و فوری دوره‌ای از مطالعه، خواندن کتاب، یا انتقال نتایج حاصل نمی‌شود. این نتیجه کاملا محصول معرفت خود فرد به خودش به مثابه یک فرد، معرفت به ظرفیت‌ها و آرمان‌های فردیَ خودش است. نگرش به زندگی اصل زندگی کردن است، یعنی روحیه و حالتی که قادر است یکپارچگی فرد و یکی بودن با خودش را در همه پیچیدگی‌ها و فرازونشیب‌های مختلف زندگی حفظ کند. بدون این آمادگی، زندگی فرد به کشتی بدون سکان و تکه‌پاره‌ای شناور با جریان آب می‌ماند که جریان آب به سوی تقدیری نامشخص می‌راند. نگرش به زندگی نه معرفتی عینی که اعتقادی ذهنی است. این نگرش بخشی از«خود» خویشتن انسان است، سرچشمه‌ای است که رود زندگی او از آن می‌جوشد. این نگرش غالب روحی است که به زندگی جهت و مقصود می‌بخشد. به این سبب است که نمی‌تواند مانند مقاله‌ای تجاری، مستقیما از شخصی به شخص دیگر منتقل یا واگذار شود. اگر نگرشی به زندگی مجموعه‌ای از معارف در باب زندگی یا پیامد مستقیم و بی‌واسطه چنین معرفتی باشد، در معرض انتقال عینی و آموزش منظم خواهد بود، اما این امر بیشتر تعبیری شخصی در باب آن چیزی است که انسان ذاتا در درونی‌ترین بخش «خود» خویشتن است و این امر نمی‌تواند طوطی‌وار به کسی آموزش داده شود یا توسط قدرتی بیرونی به او قبولانده شود. معرفت پاسخ یا پاسخ‌هایی است که چیزها در جواب پرسش‌هایی که از آنها می‌کنیم می‌دهند؛ نگرش به زندگی پاسخی است که شخص به پرسشی که زندگی از او می‌پرسد می‌دهد. ما زندگی را با بررسی محیط پیرامون‌مان آغاز می‌کنیم و خودمان نقش پرسشگران و بررسی‌کنندگان و منتقدان را ایفا می‌کنیم اما در لحظه بعدی، آن هنگام که نفس بالغ می‌شود و تقریبا به کبر سن می‌رسد، می‌آموزد که نقش‌ها معکوس گشته و ورق‌ها برگشته‌اند و از آن لحظه با پرسشی مواجه می‌شود؛ پرسشی موشکافانه و گریزناپذیر که در ارتباط با آن هیچ گریز و تجاهلی مفید واقع نمی‌شود و در ارتباط با آن هیچ تغییر مسئولیتی امکان‌پذیر نیست.

من در بحث از مسئله نگرش به زندگی که می‌تواند به زندگی معنا و منزلت و ارزش بخشد، بخوبی واقفم که هیچ‌کس نمی‌تواند با گوش دادن به یک سخنرانی نوعی نگرش درباره زندگی به دست آورد. با این همه، یک سخنرانی می‌تواند با هدف متواضعانه‌تر برانگیختن یک جست‌وجو و شاید جست‌وجویی صادقانه‌تر به کار آید و احتمالا می‌تواند به اعتقادات آن دسته از کسانی که قبلا به چنین تصوری دست یافته‌اند و با انتخابی صادقانه و خودجوش آن را از آن خود ساخته‌اند، وضوح بیشتری بخشد.

طبیعت در همه انسان‌ها میل به شادکامی را به ودیعه گذاشته است؛ اصلی که وضوحش به قدری است که به ندرت محتاج تبیین است و مسلما نیازمند هیچ دفاعی نیست. زندگی انسان بدون شادکامی یا امید به شادکامی زندگی نیست، بلکه مرگی در زندگی است. شادکامی مایه حیاتی زندگی و همان نَفَس زندگی است. شادکامی و زندگی چنان با هم یکی‌اند که هر زندگی که به طور عمیق‌تری شادکامی را دریابد، زندگی معنادارتر و غنی‌تری است. همچنین در دین مسیحی نیز شادمانی وظیفه اصلی زندگی به حساب می‌آید؛ زیرا [مگر] پولس رسول نمی‌گوید :«شادمان باش… همواره: بازهم خواهم گفت، شادمان باش» از این‌رو نیاز به شادکامی چنان عمیق در سرشت انسانی ریشه دارد که میل به آن نه فقط عام و غریزی است، بلکه ریشه‌کن‌نشدنی و ضروری است. انسان به شادکامی تمایل دارد؛ انسانی ذاتا ناشادمان مقصود خویشتن را از دست داده و نمی‌تواند انسانیت خویشتن را تحقق بخشد.

اما در نظر انسانی متفکر- و خداوند هر انسانی را متفکر آفرید- صرف نظر از اینکه ممکن است برداشت ما از آن چیزی که انسان‌ها از خود می‌سازند چه باشد، شادکامی نمی‌تواند ارضای انگیزه گذرا، احساس کور، رابطه‌ای جسمانی عاری از احساس و عاطفه باشد. غوطه خوردن مطبوع در زمان حال، بی‌اعتنا به آینده یا گذشته، بی‌توجه به مناسبات وسیع‌تر یا حقیقت ژرف‌تر زندگی، فقط بر اساس سبک‌مغزی و بی‌فکری ممکن است شادکامی نام گیرد. درست همان‌گونه که زندگی، زندگی نیست مگر آنکه توأم با شادی باشد، شادکامی نیز شادکامی نیست مگر اینکه بتواند توجیه شود. شادکامی برای آنکه واقعا شادکامی باشد، مستلزم آن است که با احساسی از معنا، عقل و ارزش آمیخته شود.

زیرا جست‌وجو برای یافتن شادکامی، مانند هر جست‌وجوی انسانی دیگری، با خطر روبه‌روست؛ خطری که در کمین آن است احتمال خطاست: خطای مجاز دانستن خود در افتادن به راه‌های نویدبخشی که به هیچ مقصودی نمی‌انجامند و خطای متوقف شدن در رضامندی‌های پوچ لذایذ خالی از معنا. شاید شادمان بودن خود را باور داشته باشیم و در باور خود و دیگران شادمان به نظر آییم، اما در واقع ممکن است در عمیق‌ترین مصیبت‌ها غرق باشیم و از سوی دیگر ممکن است صاحب بزرگ‌ترین گنج‌ها باشیم و در عین حال، از روی بی‌فکری خود را مستمند تصور کنیم و به واسطه همان بی‌فکری نه تنها آنها را انکار کنیم و نادیده بگیریم بلکه خود را از آنچه تا به حال داشته‌ایم محروم سازیم. بنابراین مسئله اساسی زندگی، یعنی پرسشی که نگرش به زندگی درصدد ارائه پاسخ به آن برمی‌آید می‌تواند به صورت زیر بیان شود: آن شادکامی که خواسته‌ای است اصیل و ماندگار چیست؟ شادکامی عبارت از چیست و چگونه می‌توان آن را به دست آورد؟

دستنامه‌ای باستانی، در باب فن بلاغت و خطابه) Art of Rhetoric)، اثر یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان یونانی، که به منظور راهنمایی و آگاهی خطیبان و دیگر سخنوران عمومی تألیف شده و هم‌اکنون نیز موجود است. در این دستنامه مؤلف برداشت‌های متداول شادکامی را در میان چیزهایی که برای سخنوران عمومی دانستن آنها مفید است، بیان می‌کند. این دستنامه حدود ۲۵۰۰ سال قدمت دارد و از این‌رو انتظار می‌رود نظرات ارائه‌شده از سوی او در باب این موضوعات در پرتو بینش برجسته‌تر و پیشرفت شگفت‌آور و فوق‌العاده در همه چیزها، کودکانه به نظر بیایند. با همه این احوال، اجازه دهید به طور گذرا نظری به آنها بیفکنیم، حتی اگر فقط برای درک این موضوع که چقدر باید از آنها فراتر رفت.

شادکامی معمولا به گونه‌ای مستقل از زندگی تعریف می‌شود، به صورت بهروزی توأم با فضیلت، به عنوان شرایط امیدبخش همراه با امنیت، یا به عنوان برخورداری از رضایت خاطر همراه با قدرت نگهداری و دفاع از آنها. عناصر مقوم شادکامی تولد در خانواده‌ای اصیل، ثروت و دوستان بسیار خوب متنفذ، سلامت جسمانی و زیبایی، استعدادها و قابلیت‌ها، خوشبختی، افتخارات و در آخر فضیلت است. ما بیدرنگ درک می‌کنیم که این تصورات عجیب و قدیمی، چقدر با تمامی مفاهیم جدید و روشن‌بینانه ما بیگانه هستند. بنابراین نکته امروزی‌تری را به همین موضوع اضافه خواهم کرد که حاصل اندیشه مؤلف معاصری است که در نشریه‌ای در عصر حاضر قلم می‌زند. این مؤلف ابتدا پرسشی مطرح می‌کند درباره اینکه چه محیط‌ها و شرایطی از این قدرت برخوردارند که در او احساس زنده بودن واقعی را پدید می‌آورند؟ این احساس را که از سرزندگی و غریزه آکنده از لذت در پوست خود نگنجد و سپس لیست بلندبالایی ارائه می‌کند که شامل چیزهای مختلفی‌اند که رئوس آنها عبارتند از: احساس سلامتی، کار خلاقانه موفقیت‌آمیز، مانند نوشتن کتاب، غذا و نوشیدنی خوب، محیط‌های لذت‌بخش، تحسین، نه مبالغه بیش از حد، دوستان و مجالست‌شان، چیزهای زیبا، کتاب‌ها، موسیقی، فعالیت‌ها و مسابقات ورزشی، خیال‌پردازی، نبردی درست در راه هدفی آرمانی از روی رواداری، حس جان به در بردن از خطری جسمانی، آگاهی از چند گامی بالاتر بودن از خطر فقر. جامعه آرمانی اجتماعی این مؤلف جامعه‌ای است سرشار از زیبایی، آنجا که ترس از فقر غایب است، انسان می‌تواند چیزی را بپوشد که خوشایند اوست، کاری را انجام دهد که بیش از هر کاری مناسب اوست؛ جامعه‌ای که در آن هنر و ادبیات شکوفا می‌شوند، اوقات فراغت فراوان آهنگ بی‌امان کار بی‌وقفه را تغییر می‌دهد و سرانجام برای کسانی که به دین ارج می‌نهند، کلیسایی، با شبستانی عظیم و ارگی بزرگ و صدای دعای شبانگاه نیایش‌کنندگان شامگاهان تدارک دیده می‌شود. نویسنده مدرن ما این‌گونه سخن می‌گوید و اکنون با کنار هم نهادن این دو تقریر، باید به این احساس عجیب اعتراف کنم که با وجود فاصله زمانی بیش از دو هزارسال بین‌شان، به طور غیر منتظره‌ای، حتی با منظور داشتن جایگاهی برای اخلاق و دین در ارتقا بخشیدن به زندگی خیر و شادمان به جای عاملی کاملا قابل چشم‌پوشی، بازهم شبیه به نظر می‌رسند. یافتن چنین مشابهتی چقدر عجیب است! آیا می‌توان تصور کرد با این تغییرات انقلابی و بنیادین که علم مدرن، نوآوری مدرن و صنعت مدرن در زندگی معمول ساخته، تأثیر ماشین بخار و ماشین چاپ، تلگراف و رادیو، اتومبیل و هواپیما به همراه اکتشافات کاملا تکان‌دهنده فضانوردان گفته و نوشته شده و با وجود همه اینها آیا می‌توان گفت که تصورات رایج درباره زندگی و معنای آن اساسا بدون تغییر باقی مانده؟ آیا برخلاف همه این تغییرات در صورت و شرایط، که نسل‌های بیشمار انسان‌ها، هم با خردمندی و هم با نابخردی خویش به نمایش گذاشته‌اند، شاهدی قابل توجه برای تشابه درونی ژرف این دو با یکدیگر نیست؟

ولی به هر صورت، گمان نمی‌کنم هیچ‌کس بخواهد انکار کند نگرش‌هایی مانند اینها مورد اعتقاد عموم افراد باشد و اکثریت انسان‌ها به زندگی چنین نگرشی داشته باشند. امیدوارم منظورم اشتباه فهمیده نشود. مؤلف این عصر، برای اینکه همه این اهداف یا اکثریت آنها را نه فقط طبیعی بلکه وسوسه‌انگیز بیابد، به اندازه کافی از ویژگی‌های انسانی برخوردار است. او این اهداف را مطلوب می‌یابد و در هیچ مکتب حماسی یا رواقی تعلیمی نیافته است که نسبت به خواسته‌هایی که به حق ظاهری نام گرفته‌اند بی‌تفاوت عمل نماید، اما در شیوه پرداختن به نگرش در باب زندگی از منظر چنین ملاحظاتی دشواری‌هایی وجود دارد.
مؤلفه‌های شادکامی در هر دو مورد چیزهای بسیاری‌اند. به گونه‌ای که ارسطو صراحتا می‌گوید، فضیلت به‌تنهایی نخواهد توانست انسان را شادکام کند، بلکه او به دوستان و خواسته‌ها نیز نیازمند است، اما شخصی که به خواسته‌های ظاهری بسیاری دل می‌بندد و در آنها، با آنها و برای آنها زندگی می‌کند، به خاطر تنها شادکامی‌ای که می‌شناسد به آنها وابسته است- چنین شخصی در چنگال جهان متنوع امیالش اسیر است. این شادکامی به جهان تعلق دارد نه به خود شخص. در ژرف‌ترین معنا نمی‌توان نام شخص را بر او نهاد، زیرا نه آزاد است و نه کلیتی است یکپارچه. شرایط چندگانه شادکامی او شخص را چند پاره می‌سازد؛ هیچ شورمندی غالبی بر حیاتش حاکم نیست؛ هیچ تمرکزی به شخصیتش وحدت و به اراده‌اش قطعیت نمی‌بخشد. نام آن کثیر و سرشت آن تزلزل است و اگر چیزی مانند ثروت یا قدرت، هدف واحد یک زندگی فوق‌العاده شود، هنوز این حقیقت باقی است که چنین چیزهایی فقط به ظاهر واحد هستند؛ در واقع آنها مختلف و متعددند. نفسی که در آنها می‌زید با انگیزه‌های گوناگون از هم گسسته می‌شود، در یک زمان به جهت‌های متفاوتی کشیده می‌شود و نمی‌تواند به آرامشی دست یابد که فقط از دلبستگی قاطع و از جست‌وجوی غایتی که ذاتا و اصالتا واحد است، حاصل می‌آید.

تفکر، دیگر دشواری مرتبط با چنین نگرش‌هایی درباره زندگی را روشن می‌سازد. کسی که شادکامی خود را در شرایط بیرونی، از هر قسمی جست‌وجو کند، شادکامی را در چیزی می‌جوید که سرشت بنیادی آن ناپایدار است. او تحقق شرایطی که ذاتی او نیستند، یا قادر به ضبط و مهارشان نیست را مسلم می‌انگارد. شادکامی بیرونی، تابع قانون عدم قطعیت و قید یک شاید انعطاف‌ناپذیر و محکم و رازآمیز است. امکان یأس و نومیدی اینجا در کمین نشسته است. اگر به شخصی رضایت کامل از آرزوها و بلندپروازی‌هایش را عطا کند، او خود را شادمان می‌پندارد. اگر لبخند لطف خوشبختی را از او بازپس‌گیرد و امید و آرزویش نقش بر آب شود، در ژرفای نومیدی غوطه خواهد خورد. تغییر از شادکامی به ناشادکامی با این‌گونه از زندگی هر لحظه قریب‌الوقوع است و از این‌رو حتی در شادکامی او، نومیدی‌اش نهفته است و ناهمخوانیِ در شرف وقوع در کمین زیباترین موسیقی روان است؛ فقط با رضایت از خود نابخردانه، خصلت بی‌فکری، شتاب نفسگیر مشغولیت‌های پیش پا افتاده و تاریکی در عمیق‌ترین ناحیه جان، که در واقع هریک و همه دفاع‌های رقت‌انگیز علیه دشمن درون این دروازه‌ها هستند پوشانیده می‌شود.

نکته سوم. ثروت و قدرت و مانند اینها، حتی سلامتی بدنی و زیبایی شخص، به دقیق‌ترین معنا نه ارزش‌های ذاتی، بلکه نمایاننده و نسبی، مشروط و فرضی‌اند. پول مطلوب است اگر آموخته باشم که چگونه از آن استفاده کنم و نیز همین‌گونه‌اند قدرت و نفوذ، سلامت و قدرت. اما این چیزها به خودی خود انتزاعی و خنثی‌اند و هیچ انسانی نمی‌تواند صادقانه بگوید که آیا کسب آنها در مورد هر فردی بیشتر سبب خیر خواهد شد یا زیانبار خواهد بود. این نکته‌ای است که تقریبا به هر موردی که آن را پیشرفت نام دهیم اطلاق می‌شود. اکتشاف یا ابداعی جدید، مانند ماشین چاپ، با فراهم آوردن شادکامی و رفاهی که تاکنون غیرقابل تصور بود، نویدبخش بهبود اساسی زندگانی است. ما با شور و اشتیاق با این تصور که عصر نوینی آغاز می‌شود آن را خوشامد می‌گوییم و در دوردست ظهور اعصار طلایی را مشاهده می‌کنیم. یک قرن یا بیشتر می‌گذرد. پس از آن چه می‌شود؟ چرا مشاهده می‌شود که همه مشکلات و مسائل گذشته، همه نارضایتی‌ها و شکوه‌های قدیمی، همان مشکلات و مسائلی که قرار بود با ابداع نوین برطرف شوند، هنوز فقط با اندک تغییری در صورت ظاهری و زیستگاه‌شان همراه‌مان هستند؟ به علاوه مشاهده می‌شود پیشرفت جدیدی که مقدر بود این هزاره آغاز می‌کند، مبداء بسیاری از سوءاستفاده‌های آن‌چنان جدی شد (سوءاستفاده از دستگاه چاپ را در نظر بگیرید) که بهترین اذهان نوع بشر مجبور شد توجه خود را بر مسئله یافتن چاره‌ای برای آنها متمرکز کنند و به نوعی آنها را تحت ضبط و مهار درآورند. به علاوه در زندگی فردی نیز وضعیت به همین منوال است. هرگونه دستیابی به قدرت و رفاه، و کسب آسایش بیرونی، مصائب و خطرات خاص خود را به همراه دارد. هر پیشرفتی از این دست همان‌گونه که به طور بالقوه خیر است، به طور بالقوه شر نیز است. پیشرفت صرفا کمیتی است که معنای کیفی آن نامعین و چشم به راه تأیید چیز دیگری است، چیزی از درون خود روان آدمی که معنای نهایی آن را برای سعادت یا شقاوت، برای شادکامی یا ناشادکامی تعیین می‌کند.

سرانجام باید خاطرنشان کرد که شرایط شادکامی آن‌گونه که در تمامی چنین نگرش‌هایی نسبت به زندگی تصور می‌شود، قطعا از موقعیتی ممتاز برای افراد شادمان حکایت می‌کند. این شرایط به ظرفیت‌های متفاوت و محیط‌های فوق‌العاده شادمان وابسته‌اند. برگزیدن آنها به عنوان غایت و آماج زندگی توهین به توده عظیم انسان‌هایی است که تا این درجه ممتاز نیستند. این تصور به تنهایی از چنان کیفیت جذابی برخوردار است که به هر انسانی که دارای حداقل نشانی از همدردی انسانی و احساسات انسانی باشد ژرف‌ترین دغدغه خاطر را می‌بخشد. امیدوارم دارای طبیعتی باشم که کاملا بیگانه با تحسین شادکامی نباشد. احساس می‌کنم باید به احترام در مقابل استعداد و عملکرد سر تعظیم فرود آورم و مشتاقم که بزرگی و نبوغ را هرکجا که موهبتی برای فهم آن داشته باشم گرامی بدارم. به علاوه تا آن حد از احساس به دور نیستم که ستایش لذت همدلانه را با کسانی که از الطاف خوشبختی بهره‌مندند و از برکات توفیقات بیرونی برخوردارند دریغ کنم. اما به عنوان مبدع بنیادی آمال و آرزوی زندگی‌ام، نیازمند چیزی هستم که نه تنها انحصاری و حاکی از تبعیض نباشد، بلکه فراگیر و عام باشد. لازم است از چشمه‌ای بنوشم که همه انسان‌ها بتوانند از آن نیرویی تازه بگیرند؛ به آماجی نیازمندم که مرا با بالا و پایین، ثروتمند و فقیر، با فرهنگ و بی‌فرهنگ، خردمند و عامی با نسل‌های بی‌شمار گذشته و نیز همچنین مردان و زنان آینده آشتی دهد. نیازمند پیوندی معنوی هستم که برای فهم مشترک آن چیزی که برای زندگی انسان بنیادی و ضروری است مرا با همه انسان‌ها پیوند دهد. برخورداری‌ام از زندگی و شادکامی در آن چیزی که برای عده بسیاری یا قلیلی قابل دستیابی باشد، عملی خیانت‌آمیز به انسانیت به نظرم می‌آید، یورشی از روی ترس و بزدلانه به اخوت انسان؛ زیرا بدون پیوند درونی معنوی با آماجی بنیادی که همه بتوانند به آن دست یابند و همه بتوانند آن را بفهمند، مفهوم نوع انسان به عنوان واحد معنوی نابود می‌شود و از انسانیت جز گونه‌ای زیستی، که فقط اندکی بهتر از دیگر حیوانات برای دست و پنجه نرم کردن با وضع کنونی محیط زیست طبیعی‌شان آماده‌اند، چیزی باقی نمی‌ماند. تفاوت‌ بین انسان و انسان در واقع از این وجود موقتی ناقص ما جدایی‌ناپذیرند؛ اما نمی‌توانم باور داشته باشم و باور نخواهم داشت که شکل‌گیری این تفاوت‌ها مقوم کمال خود زندگی است. بلکه باید این را در کشف و انتظار برای چیزی یافت که بنیادین و مطلق است، چیزی که هرکس که با جدیت به دنبال آن باشد باید بتواند آن را بیابد، چیزی که زندگانی‌های ما می‌تواند آن را بیان کند، کثرت نامحدود غایات را تابع اصل متحدکننده خود می‌کند، آنها را به اندازه و میزان نسبی خود تقلیل می‌دهد و از مجاز شمردن اینکه امر غیر مهم به مهم، امر نسبی به مطلق مبدل گردد امتناع می‌کند. بنابراین به نظرم می‌رسد، امکان‌پذیر ساختن این کشف و بیان کردن آن معنای بنیادی زندگی و مبدع عظمت و ارزش است. شادمانی‌ای که از این کشف حاصل می‌آید ناخوشایند و تفرقه‌انگیز نیست، بلکه وحدت‌بخش و مایه آشتی است؛ این شادمانی اختلاف‌ها را از میان برنمی‌دارد، بلکه قدرت آسیب رساندن و صدمه زدن‌شان را از بین می‌برد، زیرا هیچ انسانی این شادکامی را انکار نمی‌کند، مهم نیست که چقدر ناچیز و معمولی باشد.
نقدمان ما را تا آستانه نگرشی اخلاقی به زندگی آورده است. این موضوع که گوهر زندگی و شادکامی‌اش باید تنها در آگاهی اخلاقی جست‌وجو شود اعتقادی است که به این خطابه جان می‌بخشد و علت وجودی‌اش را برای بودنش به آن عطا می‌کند. این نگرش معتقد است که « «خود» انسانی فرد از ارزشی بیکران برخوردار است، شخصیت اعتباری ازلی دارد و تحقق بخشیدن به این اعتبار در ارتباطات و پیچیدگی‌های متعدد زندگی کار حقیقی «خود» است، این کار به تکامل تاریخی فرد معنایی بی حد و حصر می‌بخشد، زیرا فرآیندی است که از طریق آن ارزش شخصیت در حقیقت و عمقش دانسته می‌شود. آگاهی اخلاقی می‌گوید: « «خود» را دریاب در تمامیتش و از غرق شدن بی‌ارزش آن در غایات نسبی بازیابش، جرأت تفکر درباره عدم، پوچی، نسبیت، بی‌ثباتی، فقدان معنای درونی آن چیزی که قلمروی حوزه کامل بیرونی و چندگانه را تشکیل می‌دهد به خود بده. خود را از اسارت غایات محدود برهان. شهامت داشته باش که چیزی لازم را جانشین بسیاری از چیزهایی کنی که آرزومندش هستی یا شاید دلخواهت است. چیزهای لازم را مقدم بدار و دیگر چیزها را در درجه دوم اهمیت قرار بده و درخواهی یافت که این چیزهای دیگر تا حدی که خواهان آنها هستی به تو افزوده خواهند شد و می‌توانی از آنها به عنوان خادمان و کارگزاران عالی‌ترین خیر خود مدد گیری.»

چیزی با ما در درون‌مان سخن می‌گوید، ندایی آرام و ضعیف، نجوایی است ملایم که جار و جنجال ازدحام زندگی به سهولت آن را در خود محو می‌کند، اما، در عین حال نیز ندایی است که هیچ کس نمی‌تواند خاموشش کند مگر به بهای به دست آوردن بیقراری به جای آرامش، اضطراب به جای اعتماد و اطمینان روحی پریشان به جای سازگاری با «خود» فرد. روح اخلاقی معنای زندگی را در انتخاب می‌یابد. این روح معنای زندگی را در آن چیزی می‌یابد که از انسان شروع می‌شود و به جای پیشامدهای محیط و چرخش‌های سرنوشت بیرونی مانند گوهر درونی فرد با او می‌ماند. فرد غایتش را در خودش دارد. او صرف ابزاری در خدمت چیزی بیرونی نیست و نیز برده اربابی قدرتمند محسوب نمی‌شود؛ نه یک طبقه، گروه، یا حزب؛ نه یک کشور یا ملت؛ یا حتی خود بشریت، به عنوان انتزاعی تنها بیرون از فرد. او به طور ذاتی و مطلقا یک غایت است؛ فقط به طور عرضی و نسبی وسیله است و این برده مزد بگیر، به اصطلاح، در دستگاه صنعتی فاقد هویت بشری صادق است دقیقا همان قدر در مورد او صادق است که درباره بزرگ‌ترین نابغه یا قدرتمندترین حاکم.

انسان از طریق آگاهی اخلاقی می‌تواند حقیقتا حضور خداوند را احساس کند و درهر دینی که این آگاهی اخلاقی از قلم بیفتد نوعی بدفهمی از دین در آن رخ خواهد داد که دین را به اسطوره و شعر تقلیل خواهد داد؛ بدان معنا که دین فقط برای تخیل حائز اهمیت خواهد شد، نه برای کلیت سرشت انسان به مثابه واقعیتی ملموس. آگاهی اخلاقی به مثابه چراغی است، چراغی شگفت‌انگیز؛ اما نه همچون چراغ مشهور علاءالدین،۲ که نیرویی برای فراخواندن روح را داشته باشد و با دست کشیدن و لمس آن، خدمتکار مشتاقی حاضر و آماده شود که هر آرزویی را برآورده سازد. اما هرکجا انسان بر چراغ آگاهی اخلاقی‌اش با شورمندی اخلاقی دست کشد، روحی ظاهر می‌شود. این روح خداست و این روح سرور و فرمانرواست و انسان خدمتگزار او می‌گردد. اما این خدمت آزادی حقیقی انسان است، زیرا روحی برگرفته از ذاتی مانند انسان، که یقینا خود را نساخته است، یا نیروهای خودش را به خود نسبت می‌دهد، در حقیقت نمی‌تواند قانون وجود خاص خود را برای خودش وضع کند. آن در «تو باید» خداوند و «من می‌توانم» انسان است که تصویر الهی خداوند در زندگی انسان جای دارد، که کتابی باستانی هنگامی که اظهار می‌کند خداوند انسان را به صورت خویش ساخت به آن اشاره دارد. این شکوه درونی است، با جامه معنوی انسان که از جامه شگفت‌انگیزی که آفریننده عالم به تن سوسن‌های کشتزار پوشاننده، فراتر است، جامه‌ای که به نوبه خود، جامه شاهانه سلیمان را از جلوه می‌اندازد. سوسن‌های کشتزار۳ قادر نیستند ندای وظیفه را بشنوند یا پیام آن را اطاعت کنند؛ از این رو قادر نیستند اراده خویش را با اراده الهی هماهنگ کنند. در توانایی برای انجام این کار، تمایز یگانه انسان در میان همه مخلوقات نهفته است؛ یعنی در اینجا «خود» او، استقلالش، شکوهش و کمالش به منصه ظهور می‌رسد.

می‌دانم که همه انسان‌ها در این عقیده با من سهیم نیستند. جوان اغلب بی‌اندازه به آینده‌اش مطمئن است. تخیل رویای موفقیت و خوشبختی را با خوشبینانه‌ترین رنگ – سایه‌ها ترسیم می‌کند؛ رنج‌ها و ناامیدی‌هایی که انسان درباره آنها می‌شنود برای جوان چیزی نیست جز استثنائاتی که قانون را اثبات می‌کند؛ ایمان غریزی و کور جوان به شادکامی نسبی مربوط به صورتی از موفقیت بیرونی است. از سوی دیگر، بلوغ اغلب آموخته است به تکه‌ها و پاره‌ها، یعنی خرده‌های محقری که از فجایعی جان سالم به در بردند که در آن امیدهای نخستینش متحمل تباهی شدند، قانع باشد. جوانی آرمانی را پیگیری می‌کند که واهی است؛ جوان آموخته است که بگوید، اوه، حکمت لعنتی! بدون یک آرمان هم می‌توان زندگی کرد. اما آرمان همواره وجود دارد و آفریننده انسان آن را در قلب و روح او می‌نشاند و هیچ سراب شادکامی یا ابرهای ناامیدی، نه رخوت عادت یا سبکسری بی‌فکری، نمی‌تواند کاملا احساس آن را از عمق روح محو کند. نسل کنونی انسان‌ها خصوصا در محافل بافرهنگ و فرهیخته، کسانی که اغلب «روشنفکران» خوانده می‌شوند و شاید خود را جز طبقه‌ای خاص تصور کنند که همچنین با وقوفی به خصوص عمیق به زندگی مشخص می‌شود. نسل حاضر تا حد چشمگیری فقدان ایمان و شور و شوق را به نمایش می‌گذارد که مایل است آن را «توهم‌زدایی» نام نهد و شاید هم توهم‌زدایی باشد. این اشخاص متجدد، خود را در محاصره یأس و ناامیدی می‌بینند،۴ ارزش‌هایی که قبلا به نظر مسلم می‌آمد به نحوی منسوخ شده و بسیاری از آنها چیزی نمی‌یابند که با آن قادر باشند که زندگی را به گونه‌ای شکوهمند و جدی ببینند. به طور کلی، این ناامیدی ناامیدی زیباشناختی و ناامیدی ناقص است که یا هنوز به ناامیدی اخلاقی نرسیده یا معنای نامتناهی قلمرو اخلاق را در حقیقت آن درک نکرده است. اخلاقی زیستن برای آنها یک خودانگیختگی نامتناهی، یک زندگی درونی، یک رهایی و وارستگی از «خود» نیست؛ اخلاقی زیستن برای آنها عمدتا نظامی از قراردادها و قوانین سنتی است، مسئولیت مستبدانه‌ای که از خارج از سوی نیروهای اجتماعی که عمر طولانی داشته‌اند بر آنها تحمیل شده است یا صرفا وسیله‌ای است برای رسیدن به غایاتی محدود که ارزش آن مبهم است. تا آنجا که این ناامیدی، ناامیدی زیبایی‌شناختی است، سراسر خیر است؛ زیرا طریقی است که روح انسان برای اینکه خود را بیابد باید از آن بگذرد. اما بیایید تنها این را درک کنیم که نه استعداد متفاوت، نه جایگاه ممتاز، نه امکان خوشبختی، حتی به عنوان یک نقطه کمال، نمی‌تواند اساسا ارزشمند باشد؛ همه چنین چیزهایی از عظمت بخشیدن به زندگی کاملا عاجزند و هنگامی که بدفهمی‌ها در رابطه با سرشت آگاهی اخلاقی از میان می‌رود، این راه برای کشف انسان به عنوان انسان گشوده خواهد شد. دل مشغولی به اندیشه‌های فرعی و علائق زندگی همواره فرسوده‌کننده، پیش پا افتاده و در نهایت گیج‌کننده است. نشاط و سرزندگی حقیقی ما با برگشت به نخستین و ساده‌ترین افکار، یعنی علائق ابتدایی و اجتناب‌ناپذیر از خطر خواهد جست. همه ما، مدت‌های طولانی خود را در امور نگران کننده‌ای، چیزهایی که ممکن است به یک کفاش یا یک فیلسوف، یک شاعر یا یک میلیونر مربوط باشد، غرق کرده‌ایم؛ برای یافتن خود لازم است انرژی‌هایمان را بر مسائل بی‌نهایت مهمی درباره اینکه این مسائل صرفا برای انسان بودن چه معنایی دارند متمرکز کنیم، بدون اینکه اوصافی را که به صورت ناپایدار توصیف‌کننده هستند کانون توجه قرار دهیم. هنگامی که فردریک کبیر از خطیب دربار پرسید که آیا او از حیات آینده چیزی می‌داند، خطیب پاسخ داد، «بله اعلیحضرت، قطعی و مسلم است که در حیات آینده والاحضرت پادشاه پروس نخواهید بود.» و وضعیت به این‌گونه است؛ ما پیش از آنکه به هر ارزش نسبی که در زندگی به آن مبدل می‌شویم بدل گردیم انسان بودیم، و بی‌شک مدت‌ها پس از اینکه آنچه ما بدین‌سان به آن مبدل گشتیم یا کسب کردیم اهمیتش را برایمان از دست داد، انسان خواهیم بود. در روی صحنه برخی بازیگران دارای نقش‌هایی هستند که در آن نقش‌ها آنها شخصیت‌های شاهانه و مهم هستند؛ دیگران مردمانی ساده، گدایان، کارگران و مانند اینها هستند. اما هنگامی که نمایش پایان می‌یابد و پرده فرو‌می‌افتد، بازیگران ماسک‌ها را از چهره برمی‌دارند، تفاوت‌ها ناپدید می‌شوند و همه بار دیگر صرفا بازیگر هستند. بنابراین، هنگامی که بازی زندگی به پایان می‌رسد و پرده روی صحنه فرومی‌افتد، تفاوت‌ها و نسبیت‌هایی را که در این نمایش شرکت کرده‌ و چهره مردان و زنان را تغییر داده از میان خواهد برد و همه صرفا انسان خواهند بود. اما بین بازیگران صحنه نمایش و زندگی این تفاوت وجود دارد. در صحنه نمایش ضروری است که توهم تا بالاترین درجه ممکن ادامه یابد؛ بازیگری که نقش پادشاه را چنان بازی می‌کند که گویی بازیگر است، یا همچنین کسی که اغلب به ما یادآور می‌شود که وانمود می‌کند پادشاه است، دقیقا بازیگری ضعیف است. اما در صحنه زندگی، موضوع برعکس است. درآنجا وظیفه رها شدن از آن نقش است درحالی که انسان هنوز ماسک بر چهره دارد؛ یعنی، نه افشا کردن بلکه حفظ نقش توهم است. جامه مبدل باید به طور آزادانه‌ای در اطراف ما به این سو و آن سو برود، آنقدر آزادانه که کمترین وزش احساس انسانی بتواند جامه شاهانه انسانیت پنهان را آشکار سازد. این آشکارسازی وظیفه‌ای اخلاقی است؛ آگاهی اخلاقی آگاهی از عظمتی است که هنگامی که انسان شخصیت خود را کشف می‌کند، و با اراده خود شادمان می‌شود به زندگی انسانی اعطا می‌شود.

چنین است نگرش به زندگی که نویسنده مقاله حاضر به آن ملتزم است. او کوشیده است که به نظر رسد زندگی یک دعوت است، اما برای یک لحظه نخواسته است انکار کند که این دعوت وظیفه دشواری را برای کسی تعیین می‌کند که آن را در مراوده روزمره زندگی بیان می‌کند. شاید این موضوع از مدت‌ها قبل تخیلاتمان را تسخیر کرده باشد؛ زیرا این به هیچ وجه مرام جدیدی نیست که برای ارضاء التزامات تخیلی جدیدترین سبک‌ها در میل و احساس انسانی کشف شده است؛ برعکس، این نگرشی بسیار قدیمی است. فقط تمایل عمیق قلب، تعهد قاطع اراده،۵ ‌می‌تواند چیزی را بسازد که حقیقت عام و نیز حقیقت برای من را خلق کند.

این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله اطلاعات حکمت و معرفت منتشر می شود

* این مقاله ترجمه ای است از:

David F. Swenson. The Dignity of Human Life (The Meaning of Life: A Reader Paperback –October 11,2007 by E. D. Klemke (Editor), Steven M. Cahn).