انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مقاومت در برابر انحرافی جرگه سالارانه (الیگارشیک) (لوموند دیپلماتیک: ژانویه ۲۰۱۵)

آنتوان شوارتز برگردان منوچهر مرزبانیان

تصویر: روبرت میشلس

بیش یک سده از انتشار رسالهٔ کلاسیک «احزاب سیاسی» نوشته ”روبرت میشلس“ می گذرد، با اینهمه پرسشی که او پیش کشیده در روزگار کنونی نیز هنوز تازگی دارد: آیا در جوامع دموکراتیک سلطهٔ نمایندگان بر انتخاب کنندگان ناگزیر است؟

روبرت میشلس، ازهمان آغاز رسالهٔ احزاب سیاسی خویش (۱)، هم فرضیهٔ حکمرانی مستقیم مردم و هم تمامی طرح های متکی بر توانائی بسیج خودجوش توده ها را کنار می گذارد. در کشورهای مدرن، مردم به دستاویز نهادهائی که به نمایندگی برگزیده اند در امور عمومی مشارکت می جویند. اگر طبقه کارگرهم بخواهد منافع خود را دریابد، می باید از طریق احزاب و اتحادیه ها گرد آید و سازمان یابد. گزاره ای باطل نما: هرچند ایجاد تشکل [برای نیل به این هدف] ضرورتی به شمار می آید، با اینحال هر سازمان یابی، «همگی احزاب یا اتحادیه های حرفه ای را به اقلیتی رهبر و اکثریتی فرمانبر» تقسیم می کند. به عبارت دیگر، «سخن از سازمان به میان آوردن همانا پیش کشیدن گرایش به الیگارشی یا جرگه سالاری است». سیر پردازش این اثر طرح همین مسئله است که مؤلف طی آن کوشیده هم علل و هم نتایج آنرا دریابد.

ویژگی این واکاوی در آنست که تجربه و مشاهدات ”میشلس“ بُن مایه آن بوده. او در سال ۱۸۷۶ در کُلُین در خانواده ای مرفه زاده شد، و زودهنگام، پیش از روی آوردن به حرفه نویسندگی سیاسی و تدریس در دانشگاه، نخست در سوئیس و سپس در ایتالیا، به حزب نیرومند سوسیال دموکرات آلمان پیوست؛ او روشنفکر جوان جهان وطنی بود که با محافل سوسیالیست بلژیک و فرانسه مراوده داشت و آشنائی با جنبش کارگری اروپا با همه گفتارهای وی درمی آغشت.

بینش وی می خواست از داوری های اخلاقی و دلسوزی های رقت انگیز برکنار ماند: ”میشلس“ نادیده نمی انگاشت که کارکرد کمابیش نظامی سازمان های کارگری، از ضرورت مبرم برپائی ساختارهای پیکارجوئی برمی خاست که بنیه رویاروئی با سرکوب ددمنش بورژوازی را داشته باشند. با اینحال می دید که هرچه بیشتر این سازمان ها توسعه می یابند و در جامعه جا می افتند، نظیر حزب سوسیال دموکرات آلمان، روش های زورگویانه آنها ازمیان برنمی خیزد.

توضیح نخستی که نویسنده پیش می کشد، به تخصیص وظائف ناشی از تقسیم کار باز می گردد: هرچه بیشتر سازمانی گسترش یابد، اداره آن پیچیده تر می شود و کنترل دموکراتیک راستین کمتری بر عملکرد آن اعمال می گردد. بسیج سیاسی و از اینرو حتی نفس کارکرد روزانه، به کارگزارانی نیاز دارد که خود را وقف فعالیت های اداری یا مدیریتی کرده باشند. این کارگزاران لزوما از شناخت های ویژه ای (مثلا در رشته حقوق یا اقتصاد) و کاردانی هائی (از جمله تدوین سخنرانی ها، نگارش متون …) برخوردارند که همگان بهرهٔ خود انگیخته ای از آنها نبرده اند. نقش برجسته روشنفکران در صحن جنبش های کارگری از همین جاست: «تنها سوسیالیستی از تبار بورژوازی می تواند آنچه را که هنوز کاملا نزد پرولتاریا موجود نیست در اختیار داشته باشد: وقت و امکان آموزش سیاسی، آزادی جسمانی برای جابجائی از نقطه ای به نقطه دیگر و استقلال مادی که بدون آن انجام اقدام سیاسی به معنی راستین و خاص کلمه انگاشتنی نیست.»

”میشلس“ در تحلیل خود درباره نیاز توده ها به هدایت رؤسا، یا گرایش نمایندگان به پنداشتن مأموریت خود چونان وظیفه ای برای تمام عمر، لعابی از ملاحظات روانشناختی می کشد. اما جوهر تحلیل وی پیش از هرچیز ریشه در جامعه شناسی دارد. مفاهیم و سلیقه های سیاسی افراد را خاستگاه اجتماعی و اوضاع و احوال زندگی آنان تعیین می کند. یک روزنامه نگار، حتی اگر ایثارگر صدیق پرولتاریا هم باشد، همان تجربهٔ کارگر فلزکار از جهان را از سر نگذرانده است.

البته پرولتاریا به کسانی از تبار بورژوازی که به وی روی آورده باشند احتیاج دارد؛ اما همانقدر به آموزش و برکشیدن افرادی از جمع خود نیز برای هدایت احزابی نیازمند است که عناصر برآمده از طبقه کارگر را نمایندگی می کنند (مقاله ”چگونه یک دستگاه از خاستگاه خود دور می شود“ را در همین شماره بخوانید). کادرهای احزاب، گیریم که از میان توده ها هم برخاسته باشند، می توانند از سپهر کارگری و دغدغه های پیوستگان پایه حزب دور گردند. ”میشلس“ در وصف دیوانسالاری متمایل به برگیری شیوه زندگی خرده بورژوازی و دفاع از مواضعی که به ذائقه وی بسیار جبونانه می نمود، مستقیما به حزب سوسیال دموکرات آلمان می اندیشید.

به بینش چنین دیوان سالارانی که همه چیز خود را به سازمان مدیون اند، حزب کارکرد خود را چون وسیله تحقق یک آرمان وا می نهد تا به خودی خود مقصود و مقصدی گردد. در چنین چشم اندازی، راهبردها به تمامی دستخوش وسوسه تسخیر نمادهای پیروزی در انتخابات و دستیابی به مقامی در صحن نهادهای موجود می گردند. انتقاد ”میشلس“ بی پرده بود: «به همان نسبتی که بر نیاز حزب به استقرار آرامش می افزاید، شور انقلابی وی زوال می پذیرد، و به محافظه کاری بی پروا تبدیل می شود که همچنان از واژگان انقلابی بهره می جوید (معلول پس از نابودی علت برجای می ماند)، اما در عمل وظیفه دیگری را به جز ایفای نقش حزبی مخالف دولت به جا نمی آورد.» از یک سو رهبرانش هر روز شعار دعوت به انقلاب سرمی دهند؛ و از دیگرسو، تاکتیک سیاسی آنها همنوائی ساز روزمَرِگی و سازش را کوک می کند.

”میشلس“ در پایان اثر، گفتار خود را تعمیم داده و سایه ای از بدبینی هم بر آن انداخته است. او با تأثیرپذیری از نویسندگان محافظه کاری چون ”گتانو موسکا“ (۲)،یک «قانون مفرغی جرگه سالاری» را بر شمرده که سلطه برگزیدگان بر گزینندگان، نمایندگان بر واگذاران اختیار، نخبگان بر توده ها را ناگزیر می سازد. «حکومت، یا اگر ترجیح می دهیم دولت، جز سازمان گروه اقلیتی نتواند بود»، که نظمی به دلخواه منافع خود را بر بقیه جامعه روا می دارد. در حینی که گروه رهبران برای اعمال اقتدار خود، به کشمکش برمی خیزند، طبقات مردمی تماشگر سرشاخ شدن های آنان باقی می مانند، و گهگاه آنها را فرا می خوانند تا از طریق صندوق های رأی یا تظاهرات خیابانی سرنوشت نبرد برای دستیابی به قدرت را تعیین کنند.

چنین نگرشی که هر پروژه رهاسازی را از پیش محکوم به شکست می نمایاند، آسان به مذاق قرائت های محافظه کارانه خوش می آید. ”آلبرت هیرشمن“ اقتصاددان آمریکائی هم این اثر را نقل کرده تا به تشریح سویه محافظه کارانهٔ لفاظی هائی بپردازد که بر پوکی کنش هائی تأکید می ورزند که سودای تغییر جهان را دارند ــ پدیده ای که او آنرا «تأثیر پوچی و بیهودگی (۳)» می نامد. دیگران این نکته را فرو نگذاشته اند که ”میشلس“، که در سال ۱۹۳۶ درگذشت، تحلیلی پیشگویانه از کارکرد احزاب کمونیست و دموکراسی های توده ای را به دست داده که اقمار اتحاد شوروی گشته اند. او را می توان به سهولت چونان سرخورده ای ساده از دموکراسی های پارلمانی نگریست ــ ”میشلس“ در سال۱۹۲۴ به رژیم فاشیست ”بنیتو موسولینی“ پیوست.

با اینهمه، هنگام نگارش اثر، یعنی پیش از دوران جنگ جهانی اول، او هنوز به اتحادیه های انقلابی نزدیک بود که می خواستند چاره ای برای عدم تحرک احزاب سیاسی بیابند وبه جای محکوم ساختن سوسیالیسیم جان تازه ای در قالب آن بدمند. این حساسیت انتقادی تأملات وی را به جنب و جوش وا می داشت.

”میشلس“ به روشنی می گفت که این نتیجه گیری اشتباه است که از مهار گرایش های زورگویانه سازمان ها دست باید شست. گرچه او رساله اش را «به نیت زدودن چند توهم ساده و سطحی دموکرتیک» نگاشته، اما به این قصد نیز بوده است که به مشکل [رهبری جرگه نخبگان در احزاب کارگری] بهتر بپردازد: با رویکردی به زعم وی خلاف رفتار رهبران احزاب یا اتحادیه های کارگری که با اقتدارگرائی دیوانی به شیوه «باز پیدائی خفیفی از گذشته» رفتار می کنند با این ادعا که پس از قدرت یابی از شّر آن توانند رست.

گرچه چاره ای حیّ و حاضربرای این مسئله به چشم نمی آید، تاریخ جنبش کارگری سرشار از نبردهائی است که درگرفته بود تا پای توده های مردم را به میان کشند و علیه تمرکز اقتدار سیاسی به پا خیزند. ”میشلس“ بدینسان به آنگونه آموزش سیاسی باور داشت که «تحکیم استعداد روشنفکری در نقد و کنترل نزد فرد» را میسر سازد.

پی نوشت:

۱. روبرت میشلس، احزاب سیاسی. رساله ای در باره گرایش های جرگه سالاری دموکراسی ها، انتشارات فلاماریون، پاریس، ۱۹۱۴. عنوان اصلی:

Robert Michels, Zur Soziologie des Parteiwesens in der modernen Demokratie. Unter- suchungen über die oligarchischen Tendenzen des Gruppenlebens, éd. Werner Klinkhardt, Leipzig, 1911.

۲. عالم علوم سیاسی ایتالیائی (۱۹۴۱ ـ ۱۸۵۸)، که او را «پدر» نظریه نخبه گرائی می انگارند. به موجب این نظریه، قدرت را همواره اقلیتی سازمان یافته اعمال می کنند (از جمله در صحن دموکراسی ها).

۳.

Albert Hirschman, Deux Siècles de rhétorique réactionnaire, Fayard, Paris, 1991.