ادبیات کودکواره ، زبان دل است و هدف و بهانهاش ، هنوز انسان و انسانیت است ؛ نگرانی هایش ساده اندیشانه، شادی هایش پیش پا افتاده و کودکانه ، و شیطنت هایش مفرح و بازیگوشانه است. و این همه مدتها است به امری زائد و دستو پا گیر تبدیل شدهاند . زیرا در دوره و زمانه ای زندگی میکنیم که یا درگیر مناسبات طبقاتی ، نژادی است یا ستیزههای دینی و قومی…
بههرحال در لابلای ابتذال برآمده از چنین فضایی است که کودکوارگی ،دست به کار ساختن قلمروِ خاص خود در جهان ادبیات شده است . زیرا از همان ابتدای فعالیتش، آرام و بدون هرگونه هیاهو ، به جای پذیرش واقعیتِ تحمیلیِ ساختارهای روزمره ، قاطعانه «نه» گفته و به تخیل روی آورده است . جایی که بتوان در برابر زشتیهای به اصطلاح فراگیر و جهان شمول، از حساسیت های بشری محافظت کند. جایی را ساخته است مثل «مئی په» ؛ همان شهر امن و خیالیکه فرانسواز ، (قهرمان داستان آندره موروا ) برای خود ساخته است . موروا، این شهر خیالیِ ساخته و پرداخته ذهن فرانسواز را اینگونه توصیف میکند : « بچهها سراسر روز را در باغ های بزرگ بازی میکنند . همه سرگرم تفریحند . پدرها صبح تا شام روزنامه وکتاب نمیخوانند ، وقتی آنها را به شرکت در یک بازی کوچک دعوت کنی در جواب نمیگویند که : “کار دارم” . اصلا آنجا بچهها ، پدر و مادرشان را خود انتخاب میکنند و از مغازه ها میخرند ».
نوشتههای مرتبط
کودکوارگی ادبیات ، پاسخی انتقادی به نحوهزندگیِ مبتذلی است که انسان معاصر برای خود رقم زده است؛ همان ابتذال برخاسته از الگوهای حاکم طبقاتی و تبعیضآمیزی که فیالمثل کلود کوچولو را وامیدارد تا در جمع رفقایش ، نادانسته و در عین معصومیت ، پدر فقیر و بد لباس خود را به جای « پدر»، « آقا» خطاب کند . از اینرو میتوان گفت این ادبیات بانگی است در اعتراض به روابط مبتنی بر سلسلهمراتب ؛ هانری دو ورنوا در داستان « آقا» مینویسد: « گویی پلی که آنها را به همدیگر مربوط میساخت ، در هم شکست. مسیو پونتونیه با همان حیرتِ وحشت آلودی که سابقاً در حضور زنش احساس میکرد ، پسر خود را نگاه کرد »… ادبیات کودک واره به غم و حسِ تنهایی چنین وحشتی می اندیشد. به موسیو پونتونیه هایی که مدتها است به حاشیه رانده شده اند . پس، این ادبیات از حساسیت بالایی برخوردار است و هنوز نسبت به بیعدالتی ، واکنش های قاطع و سریعی نشان میدهد.
اما از نگاه این ادبیات ، زشتی و بدی با آن چیزهایی که بهطور مرسوم و متعارف زشت و بد میدانیم ، بسیار متفاوتند . گاه این چیزِ بد و زشت ، به لحاظ نکردن « تفاوت» ها مربوط میشود : جایی که برای «دیگریِ متفاوت»، جایی در نظر گرفته نشده است و امکانِ تجربه اصیل از آدمی ربوده میشود و بدین ترتیب فرصتِ بودن بر اساس دل و نه مصلحت ، از وی ستانده میشود . دلی که هرگز منطقِ برخاسته از عقلانیتِ مصلحتگر ، سخنش را نمیفهمد . و چه بسا حتی در قلمرو بدیهیاتِ روزمره ( همان قلمرو متعارفی که در آن همه چیز از قبل بر اساس مصالح قدرت تعریف شده اند)، به آسانی مورد مضحکه قرار گیرد . کوندرا در یادداشتی به نام دوست عزیز در خانه خودت نیستی، مینویسد : « سرپیچی از شخص مرده آسان است . اگر با این وجود ، گاه تسلیم خواسته هایش میشویم ، از سر ترس یا اکراه نیست ، به این دلیل است که دوستش داریم و نمیخواهیم باور کنیم که مرده است . اگر دهقان پیری در بستر مرگ خود، از پسرش بخواهد که درخت گلابی پیرِ بیرون پنجره را نبُرد ، تا زمانی که پسر، پدرش را با عشق به یاد می آورد، درخت بریده نخواهد شد». پس، آدمی که با رغبت از درخت پیر گلابیِ مورد علاقه پدرش نگهداری میکند ، هنوز میتواند عاشقانه کسی را به یاد آورد و دلی کودکصفت و وفادار به محبت های دوران کودکی یا دوستی های قدیمی داشته باشد؛ این همان دلی است که در بزرگسالی فراتر از هر منطقی، میتواند بالای سر بیمارِ در حال احتضار ساعتها بیدار بنشیند و نخواهد تا شخص محتضر ، در لحظات پایانیِ زندگی اش تنها بماند . او همان انسان توانایی است که از قدرت بدرقه زندگی برخوردار است . به واقع چنین آدمهایی از همان منطق کودکانه ای پیروی میکنند که در داستان روژه دوینی («شمشیر»)، پسرکی خردسال سعی دارد تا با شمشیر اسباب بازی اش، مقابل در خانه کشیک دهد تا مبادا عزرائیل، رباینده ی زندگی برادرِ محتضرش، دزدکی وارد خانه گردد و او را با خود ببرد. روژه دوینی از حس و حال این پسرک که پدرش نیمههای شب ، او را مقابل در خانه غافلگیر کرده است، اینطور مینویسد: «پسرک با دیدن پدرش با غرور و جدیت و با صدای آهسته گفت : “ـ پدر جان ، عصبانی نشو، میبینی که منتظرشم تا نگذارم بیاید و برادرم را ببرد !” و دزد نامرئی که از پلکان بالا میآمد، لحظه ای درنگ کرد ! …».
امروزه این تعهداتِ به اصطلاح غیر منطقی و از سَرِ دلی ، دیگر جایی در زندگی ندارد . همانگونه که خطوط قرمزِ تعهد نسبت به دوست و دوستی شکسته و فرو ریخته است. کوندرا در همان یادداشت مینویسد : «برای دوست ایسلندی ام، دوستی چیز دیگری است : نگهبانی از دری که پشت آن ، دوستت زندگی خصوصی اش را پنهان کرده؛ کسی که هرگز در را باز نکند و نگذارد هیچکس دیگری هم آنرا باز کند…».
به واقع چنین دغدغه ها و نگرش هایی ، مدتها است که همراه با رویاهای بشری به جهان ادبیات کوچ کردهاند ، و اغراق نیست اگر بگوییم، کودکان در مقام شهروندانِ واقعیِ جهان رویاها و شگفتی های فراموش شده ی انسانی، قادرند کلِ باورهای بیشائبهو از سر مهری عمیق به جهان، آدمها و چیزها، اعم از واقعی یا غیر واقعی (با تمامی موقعیتهای هستی شناسانه آن) را به دلیل آزادی از هر گونه اقتدار ذهنی، به فتح خویش درآورند ! به همین دلیل است که این جهان را در ادبیات به نام آنان میخوانم. چرا که همچون کودکان رفتارش سر راست ، بیشیله پیله و آزاد و رها از هرگونه مصلحت اندیشی است و عملا بافتی ساختارشکنانه دارد. به بیانی دقیقتر، ضد وضع موجود و قدرت آن عمل میکند زیرا مجوز کلیه رویکردهای غیر منطقی و عقلانیِ خود را از همان فضای ذهنی و عاطفیِ کودکانه وام میگیرد. پس با فضای ساختارشکنانه ای مواجه ایم که به آسانی میتواند بیذرهای تردید نسبت به موجودیت شفاف خیالبافی ها، مرز واقعیت و غیر واقعیتِ جهان مصلحت اندیشی بزرگترها را پشت سر گذارد و عقلانیت دائم در شک شان را با حسرت و غبطه مواجه سازد. به همان صورتی که در داستان «آقای نوئل»، اثر ساده و زیبای آندره لیشتن برگر (۱۸۷۰ـ ۱۹۴۰)، «پل» کوچولو انجام میدهد؛ و به اصطلاح «ما» آدم بزرگها را با شعفی ساده روبرو میکند. شادمانی ای برخاسته از عواطف سرکوب شده بشری مان نسبت به دیگری؛ اما شاید این احساس از اینرو میتواند در ما جاری شود که با وجود بی اعتقادی مسلط در جهان مدرن، یکی از پتانسیل های جهان امروز نسبت به جهان سنت در این است که میتوانیم با انبوهی از باورهای متفاوت بهطور موقت همراهی کنیم. یعنی میشود همزمان با گستره ای از باورهایی کوتاه زمان، فقط در پوشش رویی و ظاهریِ آن همراهی کرد. بهطوری که نسبت به هیچکدام از آنها پایبندیِ بنیادی و عمیقی وجود نداشته باشد. به عنوان مثال میتوان بدون آنکه نیازی به اعتقادات ایرانیان کهن داشت، سفره هفت سین پهن کرد، یا بیآنکه باوری عمیق نسبت به مراسم تعزیه خوانی و نقشهای آن داشت، به تماشایش ایستاد، یا در مراسمعاشورا از نذورات آن بهرهمند شد، دسته های عزاداری را تماشا کرد ولی نه درک و باور درستی از سفره هفت سین داشت و نه تعصبی کورکورانه نسبت به مراسم های دینی. بنابراین در این عصر میشود در کوتاه مدت، علیرغم تمامی تفاوتها با دیگران ، با همانها در موقعیتهای موقت و کاملا سطحی مشارکت داشت. یا حتی تظاهر به یگانگی کرد. پس، در عالمِ نمود هنوز میشود برای لحظاتی از وضعیت جزیره نشینیِ بیباوریِ خاص این عصر، برگه مرخصی گرفت و به بهانه «موقعیتی خاص»، فیالمثل در یکی از روزهای خاصِ شادی آفرینی که معمولا ازمناسبتهای فرهنگی و اعیاد است (مثل روز قلبها، یا عید نوروز، عید نوئل یا سایر اعیاد قابل احترام دیگر فرهنگها)، با هم بودن و شاید حتی تلاش برای خوب و مهربان بودن نسبت به دیگری را تجربه کرد. دیگری ای که به دلیل شرایط کاملا دگرگون گشته فرهنگی و اجتماعی، در قلمروِ موقتِ سالی یک بار ، جایش دادهایم، اما با وجود این، میتوانیم با او در همان لحظات یا روز خاص ، پیوندی خوشایند را تجربه کنیم : آزاد از هرگونه جبر ارتباطی؛ آزاد از چارچوب سنت، تکالیف و وظایف رسم و رسوم آیینی…
و از قضا همراهی با کودک وارگی ادبیات نیز به همین ترتیب صورت میگیرد. چرا که علیرغم خشونتهای اجتماعی و اقتصادیِ عقلِ مصلحت گر و قدرت زده ، هنوز میل به شادخواهی و مهربانی با دیگری، در وجود اکثر آدمها، زنده است. به بیانی هنوز ریشه انسانیت نخشکیده است… دلیل از این واضح تر که کمترین نشانه اش را میتوان در لذتی سراغ کرد که از خواندن اینگونه آثار میبریم! به عنوان مثال، هنوز دوست داریم در عالم تخیل با معجزاتی روبرو شویم که جهان ضد جادوی واقعیت، آنها را تارانده است. اما این به معنای آرزوی بازگشت به گذشته نیست. به هیچ وجه ! چرا که انسانِ امروز با وجود ناخرسندی اش از کالاشدگی نمادهای فرهنگی و دینی، به هیچ رو، خواهان بازگشتبه تعصبات دینی و فرهنگیِ بنیادگرا نیست. آنچه او میخواهد تنها این است که با عالم معجزات، مواجهه ای کودک وار داشته باشد. اجازه بدهید مسئله را اینطور مطرح کنیم که اگر فرض را بر این گذاریم که چشم انتظاری و توقع داشتگیِ غیر قابل تردید، از عناصر تفکیک ناپذیرِ معجزات باشد، در این صورت از آنجا که کودک هنوز به مرحله جامعه پذیری راه نیافته یعنی هنوز با سلطه دوکساهای دینی و فرهنگی فاصله زیادی دارد، طبیعی است که از نظرش رخداد معجزه نه با استغاثه از درگاه خداوند و نه با یاری طلبیدن از هر نیروی فرا زمینیِ دیگر انجام میپذیرد؛ زیرا عالَمِ کودک وارگی، «معجزه»، را به صرف خودِ «معجزه» باور دارد. به بیانی، باور به تحولِ استعلایی در چارچوب خود زندگی و قلمرو روزمره آن (همان چارچوبی که عقلانیت قدرت زده ی قلمروهای رسمی، همواره دست اندرکار سرکوب و تحریفِ آن به میل و صلاح خود بوده اند. آنهم صرفا از اینرو که ناهماهنگی با اقتدارِ خود را بهمنزله امری متناقض و مزاحمِ جهان و عالم میفهمند)؛ حال آنکه مواجهه با چنین وضعیتِ سیّال و به اصطلاح متناقض نمایی، کاری است که فقط از عهده کودکان و ادبیاتِ کودک واره ساخته است. فقط در این افق است که میتوان بی حساب و کتاب به «معجزات» و «افسانه»ها باور داشت و خارج از ساختارهای منطقیِ اندیشه، «عدم امکان» را به قلمرو واقعیِ امکانات «دعوت» کرد : آنهم بی نیاز از هرگونه «باور بنیادین» یا «اعتقاد ریشه» ای به یگانگی های تک ساحتیِ «قبیله ای»؛ اعم از دینی یا غیر دینی…
بنابراین با جریان ضد قدرت ، سیّال و ساختارشکنانه ای طرف هستیم که فی نفسه قادر است (بینیاز از هرگونه توضیح منطقی و عقلانیِ مبتنی بر دوکسای حاکم بر روابط روزمره)، به معضلات ساختاریِ جوامع طبقاتی سَرَک کشد و بندهای اسارت آنرا (یا به بیانی نشانه های ساختاریِ «قفس آهنین» اش را) آشکار سازد . کاری که فیالمثل از «ژان ماری گوستاو لوکلزیو» در داستان بسیار جذاب «موندو» سر زده است. وی در این داستان، بینیاز از کپیبرداریِ توصیفاتِ قرن نوزدهمیِ «دیکنزی»، یا حتی بهکارگیریِ چارچوبهای رئالیستیِ آن، هم «گزارشگرِ ضمنیِ» تداوم موقعیتِ تبعیض آمیز در عصر حاضر است ( همان موقعیتی که تمایل به بیرون راندنِ به اصطلاح «انسانِ ناسودآور»، از قلمرو عمومی دارد)، و هم در قیاس با نگاه دیکنزی درکی کاملا متفاوت از انسان حاشیهای به مخاطب میدهد. به طوری که جداً میتواند ، حتی برای لحظاتی نحوه تفکر ما (در مقام مخاطب) را از کنترل و نظارت الگوهای خود محورانه مدرنیستی، رها و آزاد سازد… وانگهی وی در مقام خالقِ «موندو» (پسرک داستانش)، به هیچ وجه خواست مدیریت و کنترل او را ندارد. زیرا به خوبی میداند که همراه با آموزه های رشد و توسعه اومانیستی و «تعالی بخشیِ» قرن نوزدهمی، پارادوکسهایی وجود دارد که در عین حال ویرانکننده خلاقیت و تجربه اصیل زندگیاند. به همین دلیل حداقل در مقام «خالقِ» اثر تلاش میکند تا به «گم و گور» کردنِ خود وانمود کند؛ آنهم از راه مبهم کردن «هویت موندو»… بدین ترتیب، «لوکلزیوی نویسنده»، روایت خود را با اتکا بر مبهم و ناشناخته بودن هویت موندو، آغاز میکند و در همان لحظه نخستِ داستان، نه تنها دیگران، بلکه خود را هم در مقام «نادانی» در برابر کیستیِ موندو قرار میدهد. چنانچه مینویسد : «هیچ کس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بیآنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کم کم همه به وجودش خو گرفته بودند»… و سپس بیآنکه «واقعیتهای روزمره » را دور بزند ، ذهن مخاطب را متوجه عادت وارههای نظم، کنترل، و تنبیه ساختارهای طبقاتی و تبعیضآمیزِ عصر حاضر میکند. به بیانی کاری میکند تا با برجسته ساختن تک تک بندهای اسارتِ ساختاری، کلیت قفس آهنینِ نظم موجود به چشم آید و برای زمانی حتی کوتاه، «آزادیِ» انسان حاشیهای دیده شود…؛ به هر حال این ساختارشکنی فقط از عهده کودک وارگی ادبیات ساخته است. ادبیاتی که هیچگونه تعهدی نسبت به منطق و سلطه دوکسای روزمره و رسمی ندارد. و ناگفته نماند که اهمیت ساختارشکنیِ لوکلزیو در «آفریدنِ نقشها»یی است که به یاریشان میتوانیم با نگرشی انتقادی، از «خویشِ» در اسارت دوکساهای ذهنیِ فرهنگ و جامعهای که در آن زندگی میکنیم فراتر رویم و «جهان» و «دیگریِ متفاوت» را در موقعیت کاملا متفاوتی که به هیچ وجه شبیه به «خودِ متعارفِ اجتماعی» نیست، «ملاقات» کنیم. کاری که ظاهرا در جهان امروز فقط از عالم هنر (به بهترین نحو)، ساخته است…
از اینرو قلمرو کودک وارگی ادبیات، بسیار وسیع است. نشانه ها و فعالیتش، برخاسته از مسائل روزمره، نفس زندگی و نحوه های بودن است. حتی در مسئله ایمانی نیز این حضور قابل تشخیص است. به عنوان مثال قصه «رود رن»، نوشته ویکتور هوگو از آن جمله است. قصه ای که «فریبکاریِ آگاهانه» و شیطنت آمیز انسانِ بی چشمداشت ثروت و قدرت (بخوانیم انسانی که نگاهی بیآلایش و کودک وار به جهان دارد) را فراتر از خود فریبیِ زاهدانه اهالی کلیسا و مردم شهر (از غنی و فقیر) قرار میدهد. هوگو در داستانی که میپروراند، شیطان را (که اصل و اساسش در دروغ و فریب است)، مغلوب نیرنگ عابدانِ پشتِ پا زده به قدرت و ثروت میکند. آنهم با پیروی از سرشت بازیگوشانه کودک درونی شان. شیطنتِ شوخ طبعانه ای که جسارت خود را از به بازی گرفتنِ امتیازات دنیوی و معنویِ تحتِ سیطره ی کلیشه های روزمرگی میگیرد. از اینرو میتواند خود را فراتر از محدودیتهای محافظه کارانهای قرار دهد که حاکم بر قلمرو رسمی و روزمره است؛ و کودکان با آگاهی از عمل شیطنتآمیز خود، دائما مرزهایش را به هم میریزند. همانگونه که نیکلا کوچولو در داستان «صندوقخانه»، اثر ساکی (هکتور هوگ مونرو)، از سر شیطنت و بدون کمترین نگرانی و وجدان درد میگذارد خالهخانم که زن خشن و بیرحمی است و در ضمن دائم دنبال بهانه ای است تا او و دیگر کودکان خانواده را تنبیه و مجازات کند، مدت زمانی را در آب انبار خالی محبوس بماند. خاله خانم از فرط کنترل و مراقبت شدید برای مجازات و تنبیه نیکلا، پایش میلغزد و به آبانبار میافتد. و نیکلا که در آن روز با او در خانه تنها بود، بیآنکه به روی خود آورد که داد و فریادی که از درون آب انبار میآید و او را صدا میکند، متعلق به خاله خانم است، با خیال آسوده تا مدتی که خدمتکار خانه برسد، در باغ به تفریح و گشت و گذار مشغول میشود… و در این حال، مخاطب که به کمک عمل جسورانه و شیطنت آمیز نیکلا از بن بستهای پارادوکسی بیرون جسته و در عوضِ فضای تنگ و رنجبارِ ناشی از بیعدالتی، غرق در حیرت و شگفتی شده است، مشوق پسرک در شکستن قوانین خالهخانم میشود… ساکی این موقعیت را بدینگونه به تصویر میکشد:
«نیکلا جواب داد : ـ صدای شما شبیه صدای خالهمن نیست. شاید شما همان “شیطان وسوسه” باشید که میخواهید مرا به سرکشی وادار کنید. خالهام معتقد است که اغلب شیطان مرا وسوسه میکند و من همیشه تسلیم وسوسه های او میشوم. اما این دفعه تسلیم نخواهم شد! »
به واقع باید گفت، در روشی که ساکی به کار میگیرد، رسیدن به آزاد سازیِ روانی به آسانیفراهم میشود زیرا از موقعیتهای شیطنتآمیز یاری میگیرد. وضعیتهای نادری که از راه کارکردهای ساختار شکنانه ی مفرح و شاد، میتوان به نفی وضع موجود و اقتدار حاکم بر آن دست یافت و به راحتی آنرا پشت سر گذارد. با چنین شگردی برای مخاطب این موقعیت به وجود میآید تا در لذّتِ ویران ساختنِ نظم و مقررات محدود کننده نیکلا، شریک و همراه شود. بهطوری که وقتی داستان را به پایان میبریم، در خود احساس شادمانی و سبک بالی میکنیم…؛ چرا که هنوز با چنین موقعیتهای شیطنت باری بیگانه نشدهایم و میتوانیم آنها را به یاد آوریم : به مثابه خاطره ای دور و حتی مبهم و کمرنگ از زمان کودکی و آزادیِ بیغل و غشِ دوره ای از زندگی خود که هنوز ذهنی آزاد از سلطه های اجتماعی و فرهنگی داشتیم…
باری، از دیگر دل مشغولی های ادبیات کودک واره، پرداختن به تفسیری جدید از «حقیقت» است. در زمانهی عدم قطعیت و شرایطِ چندگانه حقیقت ، میلان کوندرا، از جمله نویسندگانِ خلاقی است که به استقبال این شرایط میرود. و به نظر میرسد استقبال او از این وضعیت بی دلیل نباشد. زیرا تحت چنین شرایطی است که وی میتواند با اتکاء به ریختار چند بُعدیِ معضلات وجودیِ عصر حاضر، شخصیتهای رمان خویش را ـ همچون آدمها در قلمرو روزمره ـ ، در موقعیتهای دشواری قرار دهد تا خارج از مدار سنت، مسائل اخلاقی را تجربه کنند. به بیانی دیدن موقعیتهای بیثبات از فاصلهنزدیک. جایی که بر خلاف تصورات سنتی، آدمی نه با آزادی بیشتر، بل با مسئولیت نسبت به خود و موقعیت خویش در قبال آزادی مواجه میشود؛ باز لازم است این شیوه مواجهه با مسئولیتهای موقعیتی را بهتر توضیح دهیم و شاید بهترین مثال، رویارویی کودکان با موقعیتهای شان است. همان نوع رویارویی و مواجههای که خارج از پیروی های کورکورانه الگوهای فرهنگی و به اصطلاح از پیش تعیین شده است. و قهرمانان اصیلی را خلق می کند که ساخت ابتکار و تجربه به دست خویشند. شانتال و ژان مارک در رمان «هویتِ» کوندرا نیز این چنین اند. وی آنها را درگیر پاسخ به کیستی خود میکند. مهم این نیست که تا چه اندازه این پاسخ آگاهانه یا ناخود آگاه است؛ حتی مهم این نیست که این پاسخ با معیارهای خوب و بد عرف همخوانی داشته باشد یا نه ! مهم این است که موقعیتی که با آن روبرو میشوند، برخاسته از تجربه دست اول آنها است. همان چیزی که «هویت» واقعی آنان را رقم میزند. پشت کرده به تمامی تعاریف عرفی؛ که شاید بهتر باشد بخوانیم : تا حد امکان، پشت کرده به خیر و شرهای برخاسته از اقتدار مصالح روزمره…؛ چه در وضعیتی منتشر و بیخیال نسبت به خویشتن، یا آگاه، اما کم جرأت و ضعیف نسبت به دایرهعمل و امکانات… در هر حال از نظر اگزیستانسیالیسم ـ که به واقع باید یادآوری کرد آنگاه که این دیدگاه، از «اصالت» و «قهرمانی» سخن میگوید، دانسته یا نادانسته، رویکردی کودک وار به خود میگیرد ـ ، اگر بتوانیم بدون محافظه کاری و ملاحظات منزلتی ـ جایگاهی، یعنی بدون تبعیت از معیارهای حاکم بر قلمرو روزمره و رسمی، واکنشی خاصِ خود و موقعیتمان انجام دهیم، این واکنش به هر شکلی که باشد، ما را در برابر قهرمانیِ موقعیت مان قرار خواهد داد. زیرا در همان آستانهای جای گرفته ایم که به لحاظ فلسفی (و البته تنها در عالم نظری)، سرنوشت انسان مدرن است : امکانِ دستیابی به ساختن تجربه دست اول؛ تجاربی بیرون از تمامی اقتدارهای ساختاری… مدرنیته ای که آزادیِ متافیزیکی را برای انسان مدرن به ارمغان آورد ، اما انسان مدرن با وحشت از آن روی برتافت ؛ به هر حال با چیزی مواجه ایم که بیرون از شادیهای خود کشف کرده و نیز موقعیتِ دشوارِ پیشِ روی آدمها نیست و مسلما تنها و بییار و یاور در برابر آن. درست همانند کودکانی که بدون قضاوتهای پیشینی به جهان و چیزها مینگرند و درگیر عمل میشوند. گاه سرخورده و بیمزده از موقعیتهای پیشروی شان و تجربه رنج واقعیِ ناشی از بیجایی… و نا امیدی از دسترسی به چیزها و شرایطی دیگر..؛ و گاه شاد و سبک بال از کشف موقعیتهای جدید…؛
جدا از شادیهای بی شائبه و بیرون از وضعیتهای منتشرِ روزمرگی، این تصویر ملال و رنج، زمانی برای انسان مدرن بیش از پیش آشکار میشود که با عدم قطعیت وضع خود آشنا شود (چه درخوشبختی یا شوربختی)؛ همان وضعیت سیّال و خارج از مدار ساختاری؛ جایی که دیگر اثری از پاسخهای آماده از قبل و کلیشهای نیست و انسان، در عین بیایمانی نسبت به خویشتن خویش، از سر وضعیت اجباریِ شرایطِ «انتخاب»، ناگزیر است تا قهرمان تر از هر زمانی ظاهر شود. اما نه به خاطر یک انتخاب در سراسر زندگی، بلکه برای انتخابهایی مکرر با دشواریهایی اجتناب ناپذیر و پایان ناپذیر…؛ آنهم در جهانی تقدس زدایی شده ؛ در عالمی پیشِ پا افتاده و به غایت تکرارشونده : روزمرگی. ساحتی بدون تقدس و بدون قطعیت ؛ و در این عالم است که رمانِ «هویت» نوشته میشود و شخصیت هایش جان میگیرند. به بیانی کوندرا، قهرمانان خود را از چنین جهانی وام میگیرد، تا به یاری اعمالو انتخابهای شان، در برابر وضعیتهای جدید، راهی به سوی بغرنجیِ تزلزل و شکنندگی موقعیتهای مدرن بگشاید و آنرا در برابر مخاطب قرار دهد. موقعیتی جدید با دشواری جدید، در عین وضعیت تکرارشونده روزمرگی. مواجههای متفاوت با آنی که دیروز یا حتی لحظهپیش بود… رویارویی با ابهام پیشِ رو… : عدم قطعیت و پاسخی کودک وار به آن : «آری». همچون کودکی که از بازی کردن خلاقانه و کشف رنجها و شادیها سیر نمیشود…؛ کودکی بدون کینه نسبت به زندگی و تلخکامیهایش…؛ چنگ زده به زندگی و همواره آماده برای شروع دوباره ی بازی. به هر حال کوندرا نیز نگاهی به این چشم اندازِ نیچه ای دارد. جایی که انسان مدرنِ پشت کرده به قدرت زدگیِ قلمرو رسمی در آنجا زندگی میکند . جایی که انسان مدرن به عوض تبعیت از الگوهای حاضر و آماده ، با خود چاره اندیشی و رویکرد جدید نسبت موقعیتها میتواند رستگاریاش را به دست آورد. مهم همین است : بیرون آمدن از وضعیت منتشر، به بهای استقبالِ رنجبار از این بیرون شدگی…؛
بههرحال کوندرا از زبان شانتال ، که با پشت پا زدن به سیاستهای مدیریتیِ محل کارش، (که گاه کسانی را استخدام میکند که از نظر موسسه ای که در آن کار میکند، فاقد صلاحیت هستند)، هم رنج ناشی از این بیرون زدگی را نشانمیدهد :«نیمی از اوقات، همچون خائن نسبت به موسسه ام عمل میکنم، و نیمی از اوقات همچون خائن نسبت به خودم. من خائنِ مضاعف هستم»؛ و هم راه بیرون شدن از این رنج را…؛ آنهم تنها با اتکا به افقی کودکوار. جایی که میتوان همچون « تفنگداران» الکساندر دوما، در برابر جهالت تمامی قدرتهای سلطهگر و ستیزهجو، اتحادی ورای تمامی جنگها و سلطه جوییها داشت ؛ کوندرا از قول شانتال می نویسد :
«در رمان دوما، چهار دوست اغلب در اردوگاههای مخالف هم هستند، (…) آنان در خفا و با نیرنگ، دست از کمک به یکدیگر برنمیدارند، و به دلیل همان بلاهت و حماقت اعتقادات، دائم حقیقت مورد قبول اردوگاه های خویش را به تمسخر میگیرند. آنان دوستی شان را برتر از حقیقت و مصلحت، برتر از از اوامر مافوق، و … میدانند».
و بالاخره اکنون لازم است، درباره «قصهها و افسانه» ها، به عنوان بخشی مهم از کودک وارگی ادبیات توضیحی مختصر دهم. شاید بهتر باشد از اینجا شروع کنم که اگر «فرهنگها» را هم، مانند «آدمها»، «ستاره ها» یا اصلا هرآنچه که هست و هستی دارد، جزو هستیهای به اصطلاح «متناهی» بدانیم، در این صورت به نظر میرسد تنها جایی که میتوانند به بقای خود ادامه دهند، فقط در عالم قصه و افسانه است. همان جهانی که « جاودانگی»، در آن خانه دارد و گشادهرو و سخاوتمند، در ذره ذره ی گستره پایانناپذیرش، شبان و نگهبانِ موقعیتهای «تناهی مندِ» هستیاست. به همان شکل که کهکشانها عمل میکنند. یعنی در سکوت و متانت، از نور و درخشندگیِ ستارههایی محافظت میکنند که قرنها از مرگشان میگذرد…
به عنوان مثال هنوز افسانه سرخپوستان آمریکا به نام «تابستان از راه میرسد»، میتواند گرما و درخشندگی خود را به روح تنها و نا امید ساکنان زمین انتقال دهد. افسانه ای که چندین راوی دارد؛ آخر از سرزمین سرخپوستانِ آمریکای شمالی میآید؛ همان مردمی که در فرهنگی رشد یافته اند، که «جریان زندگی» در آن، به مثابه زنجیری از حلقههای متصل به هم پدیدار و دریافت میشود. درست مثل نشستنِ آدمهای چنین فرهنگی به دور آتش : گرد و متصل به هم؛ به طوری که جهت «بالا و پایین» در این حلقه بشری، دیگر بیمفهوم و تهی از معنا میشود. لُب کلام، «جهان» را یکه و تنها آغاز نمیکنند. اگر چیزی «یگانه» است، همین روح متصل و ارتباطی است. اصل و اساس همه افسانهها و قصه ها نیز همین است. چه در غیر اینصورت، اینچنین دوام نمی آوردند. و اینگونه به فرهنگهای دیگر راه نمی یافتند. راه یافتن به فضایی فراتر از تمامی اختلافهای دینی، نژادی و طبقاتی ؛ زیرا از جهان قصه ها و افسانه ها می آیند. دنیایی که در آن ساختارشکنی و ریشخند مرزهای ایدئولوژیکی حرف اول را میزند: ستیز و تمسخر هر آنچه که عقلانیتِ خود محورانه و تکساحتی رأی به ساختنش داده است… باری، به عنوان نمونه اندکی از این افسانه میگوییم، مثلا از اینکه هر چند قصهای که نقل میشود به یاری جمیع سرخپوستانی انجام گرفته است که خودشان نیز آنرا از اجداد خویش شنیده اند و توسط شخصی به نام اسکول کرافت (در قرن نوزده)، جمعآوری، و بعد ها هم توسط دبلیو تی. لارند، بازگو شدهاند، اما همگیِ این راوی ها، برای حفاظت از نام «یاگو»ی پیر و دانا، (که به نظر میرسد بیشتر «نماد» قصهگویی و «راوی گری» باشد تا اینکه به طور واقعی به شخص خاصی اشاره داشته باشد)، خود را در پسِ صحنه قصه گویی نگهمیدارند. به هرحال، دلیل هر چه باشد، با حلقه های انسانیِ خود، ما را در مقام شنونده افسانه ها به یاگوی پیر و دانا متصل می سازند. همان کسی که نقشی پیوستار با گذشته ی فرهنگیِ سرخپوستان دارد و بر اساس همان نیز عمل میکند. چون ظاهرا تمامی قصههای عالمِ سرخپوستان را می شناسد و از آنها با خبر است. و شاید به همین دلیل هم این طور دانا و عاقل است! اما در اینجا مسئله اسرارآمیز و در عین حال مجذوبکننده ای وجود دارد که معلوم نیست، آیا قدمت قصه هایی که «یاگو»ی پیر آنها را تعریف میکند بیشتر است، یا اینکه سن و سالِ خود یاگوی دانا !؟ زیرا گاهی، قصه ها به طرز شگفتی، به جای اینکه از زبان یاگوی دوست داشتنی گفته شوند، آیینه ای میشوند در جهت به تصویر کشیدن خودِ او…؛ و چه زیبا و لذت بخشاست این لحظه ها: جایی که حلقه های «قصه» و «قصهگو» چنان در هم تنیده و غیرقابل تفکیک میشوند که لحظه ای وسوسه میشویم در همان جا اطراق کنیم و به جای پرداختن به افسانه ای که یاگوی پیر قصد گفتنش را دارد، بر این روشِ قصه پردازیِ تودرتو، تأمل کنیم…؛ روشی که کودکوارگی ادبیات، ارزش و منزلتش را به خوبی میشناسد. چرا که هستی و هستی شناختیِ قصه با آرزوهای بشری گره خورده است و خبری از سلطهجوییِ انسان بر انسان یا انسان بر جهان نیست و خوشبختی در ورای منزلتهای قدرت و ثروت است ؛ «یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود…»: خدایی اسپینوزایی که همه چیز و همه کس و کسان ازلی و ابدی است و از اینرو فراتر از هرگونه مرز و قانونی است…
بخشهایی از مقدمه کتاب «کودک وارگی ادبیات » ؛ نوشته زهره روحی، انتشارات دنیای اقتصاد ، ۱۳۹۶