انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معرفی دو فیلم چشمان بزرگ ساخته تیم برتون و ارین بروکوویچ ساخته استیون سودربرگ

معرفی دو فیلم چشمان بزرگ ساخته تیم برتون و ارین بروکوویچ ساخته استیون سودربرگ

معصومه قدیریان

 

کلاس نظریه های ارشد دکتری

در بخش معرفی فیلم، دو فیلم چشمان بزرگ ساخته تیم برتون و ارین بروکوویچ ساخته استیون سودربرگ را انتخاب کرده ام. این بخش تحت عنوان یک گزارش سه قسمتی از این دو فیلم و مقایسه و سنتزی از آنها با هم انجام گرفته است.

بخش اول: بررسی فیلم چشمان بزرگ از نگاه فمنیستی

در طول این تاریخ پر افتخار و مردنگار زن های زیادی به علت زن بودن شان نادیده گرفته شده اند. زن هایی که اگر فرصت رشد پیدا می کردند شاید تاریخ را جور دیگری رقم می زدند یا شاید تاریخ خود را می نوشتند. مارگارت کین که در فیلم چشمان بزرگ به بخش مهمی از زندگی وی پرداخته شده یکی از نقاشان با استعداد زمانه خویش بوده که اگر شرایط دوران زندگی اش طور دیگری بود او نیز بهتر می توانست توانایی های خود را نشان دهد. در مختصر نوشتار پیش رو به فیلم چشمان بزرگ خواهم پرداخت.
چشمان بزرگ (Big Eyes) محصول سال ۲۰۱۴ کشور آمریکا است. کارگردانی این فیلمی توسط کارگردان خوش ذوق و فانتزی ساز، تیم برتون(Tim Burton) انجام گرفته است. بازیگران اصلی این فیلم هم امی آدامز(Amy Adams)، در نقش مارگارت کین و کریستوف والتز(christoph waltz) ، در نقش والتر کین.

خلاصه داستان

داستان فیلم چشمان بزرگ از فرار مارگارت و دختر کوچکش جیمی، از خانه و طلاق او از همسر اولش شروع می شود. مارگارت و دخترش به سان فرانسیسکو سفر می کنند. آنها از نقاشی های مارگارت در شرکت لوازم خانگی و پرتره کودکان، کسب معاش می کنند. در همین اثنا، مارگارت، با نقاش دیگری به نام والتر کین آشنا می شود و جذب محبت ها و توجه های مرد می گردد. اوخیلی زود مجبور به پذیریش درخواست ازدواج بی مقدمه ی والتر می شود.
در آغاز والتر در تلاش برای فروش و تبلیغ نقاشی های خود از طبیعت پاریس و تصاویر چهره کودکان مارگارت است. به صورت اتفاقی و در نتیجه دعوای والتر با رئیس کافه، نقاشی ها به مطبوعات راه پیدا می کنند و والتر خودش را خالق اثر نقاشی مارگارت، یعنی کودکانی با چشمان درشت جا می زند. مارگارت از این اتفاق ناراحت می شود. با این حال به حکم منافع مشترک زناشویی از گفتن این راز به مردم خودداری می کند. نقاشی ها و والتر روز به روز با کمک نشریات زرد مشهور تر و مارگارت پرکار تر و تنهاتر می شود.

پس از گذشت ده سال از این واقعه، روزی به صورت اتفاقی مارگارت متوجه می شود همسرش یک دروغگوی بزرگ است و نقاشی های ابتداییش از طبیعت پاریس نیز هنر فرد دیگری بوده است. او با جیمی به هاوایی فرار می کند. در آنجا ادعا می کند که خالق چشمان بزرگ است و دادگاه در نهایت رای را به نفع مارگارت صادر می کند و شهرت باخته اش را به دست می آورد.

تحلیل فیلم

فیلم چشمان بزرگ براساس یک داستان واقعی است که در دهه ۶۰ در آمریکا اتفاق افتاده است و در زمره فیلم های فمنیستی قرار دارد. مارگارت زنی است که بعد از طلاق و مهاجرت، شرایط سختی را تحمل می کند. او نقاش است. اما زن بودن مانعی است بر سر راهِ مورد اهمیت قرار گرفتن نقاشی های او. دخترش جیمی با وجود کم سن و سال بودن، نقش پشتیبان، حامی و دلگرمی را برای مادرش ایفا می کند. کارگردان این نقش را با آوردن صحنه ای که دختر همیشه در ماشین صندلی عقب می نشیند و مارگارت با گرفتن دستش آرام می شود و تکرار چند باره این صحنه، نشان داده است. مشابه این سکانس در دادگاه نیز به چشم می خورد. دادگاهی که به درخواست و حمایت دخترش برپا می شود.
ترس از دست دادن جیمی، مشکلات مالی و تنهایی عواملی است که منجر می ‌شود مارگارت خیلی زود مجددا ازدواج کند. نقاشی های او کودکانی بودند (به گفته خودش « بچه های من») با چشمانی بزرگتر از حد معمول. مارگارت دلیل انتخاب چشمان بزرگ را اینگونه بیان می کند: “چشم دریچه روح است و با نگاه کردن به چشم ها می توان به درون آدم ها پی برد.” اما او با دیدن چشم های والتر به اشتباه به او اعتماد می‌کند. خواستگاری والتر همزمان می‌شود با نامه‌ی گرفته شدن سرپرستی جیمی از مارگارت. والتر نیز از شرایط نا به سامان یک زن و احساسات آشفته اش سواستفاده می‌کند تا او را برای خود کند. کاگردان این صحنه را با یک نقاشی همراه کرده که در آن بچه مورد اعتماد مارگارت یک چشمش سیاه است.

مارگارت کاملا تابع و تسلیم همسرش است. او در گفتگویی با دوستش اذعان می‌کند: “من هیچ وقت انقدر خودسر نبوده ام. اولش دختر یکی بودم، بعد زن و بعد مادر.” که خود بیانگر این مطلبست که او کاملا این چرخه زنانگی و مجبور بودن در آن را پذیرفته است.
والتر در ابتدا قصد ندارد که نقاشی ها را به نام خود بزند اما وقتی تایید و توجه دیگران به نقاشی های مارگارت را می‌بیند، ترغیب می‌شود با نام خود آن ها را عرضه کند. مارگارت نیز به داشتن سر پناه و آرامش در کشیدن نقاشی قناعت می‌کند. او مقاومت چندانی از خود نشان نمی‌دهد و با همراهی همسرش به نحوی روح هنری خود را می‌فروشد. در صحنه‌ای قبل از مشهور شدن آثار در کافه، مرد مشهوری از هر دوی آنها می‌پرسدکه نقاش این اثر کیست؟ مارگارت در اینجا به قدرکافی فرصت پاسخگویی را دارد اما مکث و تعلل زیادی در پاسخ از خود نشان می‌دهد و منجر می‌گردد همسرش خود را نقاش جا بزند. او با فروختن روح خودش به مرور باعث می‌شود روح از آثارش نیز خارج شود. تا جایی که در آخر، تابلوی بزرگش که به درخواست والتر کشیده شده، مورد نکوهش زیادی قرار می‌گیرد.
والتر مدام با اشاره به اینکه مارگارت یک زن است و نقاشی های یک زن را کسی نمی خرد، واقعیتی تلخ را به او یادآوری می‌کند که در جامعه آن زمان وجود داشت و مارگارت نیز به اجبارآن را پذیرفته بود. وقتی ناامیدی از خلق تابلو های کودکانی با چشمان بزرگ و نادیده گرفته شدن توسط جامعه، تمام وجود مارگارت را فرامی‌گیرد، دست به خلق پرتره ای از خودش می‌زند. زنی تنها، اندامی کشیده با چشمانی کوچک. او اثر را با نام خود امضا می‌کند. نقاشی ای که در نمایشگاه، جز نظر جنسی یک مرد به خود مارگارت نه اثر او، اقبال دیگری به دست نمی‌آورد.
تنها ضمیر آگاه در جریانات، دختر کوچک مارگارت جیمی است که حتی برای قبولاندن این دروغ به او نیز، مارگارت در خلوت نقاشی می کشد. یکی از صحنه ها و دیالوگ های جالب فیلم زمانی است که مارگارت شرمگین از دروغی که به دخترش گفته، نزد کشیش برای اعتراف می رود. کشیش هم دروغ را تحت لوای مردانه آن مجاز می داند: “می دونید که ما مسیحی هستیم و می دونید که ما رو چطور تعلیم دادند. مرد آقای خونه است. شاید بهتر باشه به قضاوت اون اعتماد بکنید.” توجیه مذهبی برای سکوت برابر دروغ‌گویی و گناه مرد خانه، نشان دهنده ی تفکرات حاکم در جامعه است و مارگارت با سکوت و سرپوش گذاشتن، به سلطه مردانه مشروعیت می بخشد. مارگارتِ تنها و منزوی، خودش نیز دیگر نمی داند کیست! هویت خود را گم کرده است. کارگردان تیز‌بین به خوبی در سکانسی که مردی از مارگارت می پرسد: “شما هم نقاشی می کشید؟” و او مردد می گوید: “نمی دانم” این فراموشی و دوگانگی را به تصویر می کشد.
در یکی از سکانس های انتهایی فیلم، دعوای سختی بین مارگارت و والتر درمی گیرد. به این خاطر که نقاشی های او از با احساس بودن به بی ارزش بودن می رسند و مارگارت چون به عنوان یک ابزار کارایی‌اش پایین آمده، مورد خشم والتر واقع می شود. والتر در حالت مستی قصد آسیب رساند به مارگارت را می‌کند. مارگارت باز هم با دخترش خانه را ترک می کند و اینبار به هاوایی می روند.
با فاصله یکسال از ترک خانه، مارگارت همچنان از ترس اینکه مبادا کسی بفهمد نقاشی ها برای خودش است، هیچ دوستی در هاوایی ندارد. درخواست بی‌شرمانه والتر مبنی بر واگذاری امتیاز نقاشی ها و تحویل ۱۰۰ نقاشی دیگر به وی در ازای مجوز طلاق، به همراه تمسخر جیمی به دلیل اینکه او هیچ دوستی ندارد، تلنگری می‌شود تا مارگارت را وادار به افشای راز و رفتن به رسانه ها و دادگاه کند. گویی در این لحظه مارگارت یا به تعبیری زن امروزی هویت گم شده خود را باز می‌یابد، علیه سلطه مردانه شورش می‌کند و به اوج بازمیگردد. او همه افتخارات از دست رفته را بعد از سال ها گمنامی و زندگی زیر پرچم مردانه باز می‌یابد و بالاخره می‌تواند خود را مستقل از یک مرد به عنوان زنی توانمند به جامعه معرفی کند.

بخش دوم:نقد فمنیستی فیلم ارین بروکوویچ
داستان ارین بروکوویچ(Erin Brockovich) ساخته استیون سودربرگ(Steven Soderbergh) روایت واقعی از بخشی از زندگی یک زن است که در سال ۱۹۹۳ در کالیفرنیا اتفاق افتاد. در نتیجه تلاش های حقوقی ارین بروکوویچ، فردی که تحصیلاتی در رشته حقوق نداشت و اد مسری، وکیل دادگستری، شرکت PG&E ، شرکت بزرگ برق و گاز در آمریکا، ملزم به پرداخت غرامت سنگینی به شاکیان پرونده شد و بزرگترین جریمه نقدی در یک مناقشه مستقیم در تاریخ ایالت متحده بود را رقم زد. ارین هم اکنون نیز در این شغل است.
این فیلم روایت دوره ای از زندگی ارین است با سه فرزند کوچک و دو همسر که او را ترک کرده اند. فیلم با تلاش ارین برای یافتن شغل و دیالوگ های او به کارفرما شروع می شود. در چند جمله اول، وضعیت زندگی او مشخص می گردد. زنی که پر از خواسته و انگیزه برای زندگی بود اما ازدواج و مادر شدن، سد راه پیشرفتش می شود. او با تعریف از توانایی هایش و به کمک اعتماد به نفسش، می خواهد به هر نحوی کاری برای خود دست و پا کند و زندگی خودش و بچه هایش را سر و سامان بخشد.
در اثر تصادفی که می کند با وکیلی به نام اد مسری آشنا می شود و به بهانه اینکه او نتوانسته از حقش به درستی دفاع کند، در دفتر حقوقی او مشغول به کار می شود. از مشخصات بارز ظاهری و کلامی او زبان تند و تیز و نوع نامناسب پوشش است که حاضر به تغییر آنها نیست. بی مهابا، بی باک و پر کار بودن او هر چند در ابتدای کار زنان را از دورش پراکنده می کند، که البته چندان برایش مهم نیست اما باعث علاقه مند شدن جرج، مرد همسایه به ارین می شود. جرج روزها از فرزندان او نگهداری می کند و ارین کنجکاوانه و پر تلاش دنبال یک پرونده قضایی مربوط به شرکت PG&E را می گیرد. شرکتی که با تأسیس کارخانه در شهر «هینکلی» ماده ی سمی ای وارد آب شهر می کند که منجر به بیماری های مزمن،خطرناک و پر هزینه در افراد هینکلی می شود.
ارین در پی برمالاکردن این جنایت، روزانه وقت زیادی را با مردم هینکلی سر می کند و به واسطه صمیمیت و نوع برخورد مناسب، مردم رضایت می دهند او را در جریان دردها و مشکلاتشان قرار دهند. قدرت ارین در هم کلام شدن با مردم عادی، بخشی از هنر اوست که کارگردان در جریان فیلم، نشان می دهد هر کسی آن را ندارد. ارین تا جایی با کارش خو می گیرد که حتی تهدیدات این شرکت برای نابود کردن خانواده اش و تهدیدات جرج برای ترکش کار ساز نمی افتد. پاسخی که ارین در راستای درخواست جرج به تغییر شغلش می دهد، گویای عمق نیاز اصلی او به عنوان یک زن در جامعه به احترام است. “من نمی تونم شغلم رو عوض کنم. این شغل اولین باریه که همه دارن بهم احترام میذارن. وقتی می رم هینکلی، همه ساکت میشن ببینن چی می گم. قبلاً هیچوقت اینو نداشتم.” ارین تصمیم خود را درباره جرج گرفته است. “همه زندگیم رو صرف مردا و خواسته هاشون کردم ولی اینبار این کارو نمی کنم.” جرج ترکش می کند اما او به کارش در جهت احقاق حق مردم هینکلی ادامه می دهد. در نهایت آنچه که از نظر خیلی ها غیر ممکن بود با وجود ارین ممکن شد. او از ۶۳۴ نفر از اهالی شهر تک تک امضا گرفت و توانستند پروژه سختی را در دادگاه پیروز شوند.

بخش سوم: مقایسه و سنتز مارگارت کین و ارین بروکوویچ
در پایان تماشای فیلم چشمان بزرگ و ارین بروکوویچ، دو زن از دنیای واقعی، مقایسه ی جالبی در ذهنم شکل گرفت که بیان آن خالی از لطف نیست. مارگارت کین و ارین بروکوویچ در ابتدا شرایط تقریباً مشابهی را دارند. هر دو از همسران خود جدا شده اند و از لحاظ مالی در شرایط سختی به سر می برند. آنچه ارین و مارگارت را از هم متمایز می کند نوع عمل و رفتار آنها در سطح فردی و اجتماعی است.
مارگارت زنی سربه زیر، کم رو، تابع و ساخته دست جامعه و مردان است. اعتماد به نفس پایین مارگارت در صحنه ای که با یک کارفرما در مورد نقاشی هایش صحبت می کند به خوبی نمایان است. خود او اشاره می کند که “من در تعریف از خودم توانا نیستیم.” همچنین این ضعف اعتماد به نفس را باز در صحنه ای که پرتره ای از یک پسربچه می کشد و به جای ۲ دلار به گرفتن یک دلاری راضی می شود، می بینیم. به قول والتر کین “کارت بیشتر از یک مشت پول خورد می ارزه، نباید خودت رو انقدر ارزون بفروشی.”
آنچه که هویت مارگارت را می سازد، در دخترش جیمی و نقاشی هایش خلاصه می شود. دغدغه او در زندگی، نگهداری و حفظ جیمی و تنها هنرش کشیدن نقاشی است. زنی گوشه گیر و دور از اجتماع که اگر جاه طلبی والتر کین نبود، شهرت مارگارت هم نبود.
مارگارت با خودسر نبودن، زن بودن و مادر بودن خو گرفته است. شخصیت مارگارت یک شخصیت منفعل است که ساخته دست همسرش، اجتماع و حتی دخترش است. تمام تصمیمات از سوی اینان برای او گرفته می شود. شاید حتی اگر جیمی وجود نداشت، مارگارت نمی توانست حق خود را بگیرد. او بدون تکیه گاه نمی تواند زندگی کند. برای حفظ جیمی نقاشی می کشد و برای داشتن والتر دروغ می گوید. در حقیقت برای رضایت همه نگران است جز روح ظریف و زنانه اش که سال ها سرکوب شده است.
مارگارت همیشه یک زن مبادی آداب است. در حضور روزنامه نگار متوجه می شود والتر، از همسر اولش یک دختر دارد که درباره این موضوع تا به حال چیزی نگفته است. بعد از شنیدن این خبر، خم به ابرو نمی آورد و حتی ذره ای از لبخند تصنعی اش در حضور خبرنگار کم نمی شود. با حفظ ظاهر از او عذرخواهی می کند و پیش والتر می رود. یا وقتی مرد بازدید کننده با نگاه جنسی درباره او و اثرش حرف می زند مارگارت سکوت می کند و تنها سری تکان می دهد.

درست در نقطه مقابل، زنی ایستاده به نام ارین. کسی که هیچ هنجار اجتماعی جلودارش نیست و در هیچ چارچوبی نمی گنجد. برای کسب کمال و احترام، به رفتن جرج راضی می شود، ریسک مبارزه علیه شرکت بزرگی مثل PG&E و خدمت به مردم آن منطقه را به جان می خرد و با وجود تهدیدهایی علیه عزیزانش باز شجاعانه به راه خود ادامه می دهد.
مثل مارگارت، حس مادری در او نیز وجود دارد اما مادر بودن را جور دیگری معنا می کند. یا همسر بودن در برابر اهمیت روح خودش در رتبه دوم قرار دارد. هر دو زن در برهه ای از زمان به قدری مشغول کارشان می شوند که وقتی برای بچه هایشان ندارند. اما دور شدن ارین به بهای کسب احترام و مقبولیت نزد مردم و ارضای روح بلند پروازش انجام می گیرد و بابت تنها گذاشتن فرزندانش برعکس مارگارت نه تنها عذاب وجدان ندارد بلکه می گوید: “من خیلی بیشتر از کاری که پدر و مادرم برای من انجام دادند، به بچه هایم خدمت کردم.”
زن بودن در داستان مارگارت سد راهی است برای موفقیت اما در قصه ارین عاملی است برای موفقیت. جذابیت های جنسی زنانه در ارین به صورت یک امکانی درآمده که در خیلی از مراحل بسیار بیشتر از مرد بودن او را به جلو سوق می دهد. به این معنا که جامعه و جنسیت دو عامل ناکامی مارگارت به عوامل کامیابی ارین تبدیل شده است. مردم هینکلی به قدری ارین را دوست دارند و به او اعتماد دارند که جابه جایی یکروزه او با یک زن وکیل با پرستیژ را بر نمی تابند و خواهان بازگشت خودش به رأس امور هستند.
این دو داستان دقیقا با فاصله ۴۰ سال از هم در جامعه آمریکا اتفاق افتاده است. ارین می تواند فرزند مارگارت باشد. او در سال ۱۹۶۰، درست زمانی که داستان سرقت ادبی چشمان بزرگ رخ داد، متولد شد. مارگارت با تمام ضعف هایش و با تمام تجربیات تلخش، می تواند پرورش دهنده ی ارینی بی پروا، جسور و مستقل باشد. ارین سختی های نسل مارگارت را لمس کرده است. مادرانی که چون مجسمه در دستان مردانه جامعه شکل گرفتند. برای زنده ماندن و زندگی کردن از یک خط سیر مشخص عبور می کردند و باید مجری مجموعه رفتارهای از پیش تعیین شده ای از طرف عرف و اجتماع می بودند. جیمی همانطور که در فیلم چشمان بزرگ نیز به تصویر کشیده شد، دختری با اعتماد به نفس، شجاع و مستقل است که برای مادرش هم حکم حامی و هم حکم راهنما را دارد.
به نقل از بتی فریدن، درست از سال ۱۹۶۰، بعد از یکدوره عقب نشینی زنان از فعالیت های زنانه، جنبش زنان آمریکا مجددا جان تازه ای گرفت. بنابراین باید گفت در این ۴۰ سال، تلاش های زیادی به منظور ارتقا جایگاه زنان در جامعه صورت گرفته است که نتیجه آن تبدیل فردی مثل مارگارت کین به ارین بروکوویچ است.
اگر بر اساس نظریات الیزابت بدنتر نیز بخواهیم به این دو فیلم نگاهی بیندازیم، ارین، تا حد زیادی به ایده آلی که مدنظر بدنتر است، نزدیکی دارد. «زنان باید خودشان بتوانند برای خودشان تصمیم بگیرند؛ یک کودک فقط به مادرش نیاز ندارد؛ مادر ایده آل لزوماً مادری نیست که به شغل تمام وقت خود بازنگردد؛ امکان زندگی بدون فرزندش را از خودش سلب کند و….»
به هر ترتیب آنچه به نظرم مثبت می آید، تغییر جایگاه زنان از مارگارت به ارین، تحسین برانگیز است. ارین توانایی منحصر به فردی مثل نقاشی کشیدن نداشت، دوره های آکادمیک هم نگذرانده بود، صرفا بر پایه توانمندی ها و استعداد درونی اش و دلسوز بودن برای درد مردم، توانست خود را به خودش و جامعه اش اثبات کند. در اصل این ارین بود که محیطش را تحت تأثیر قرار می داد و می ساخت نه محیط او را.