انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

معبدی برای ستایش اندیشه

کم‌تر انگیزه‌ای ممکن است بتواند توریست‌هایی را که برای دیدار از مراکز فرهنگی، هنری و تاریخی به فرانسه و پاریس می‌روند، وادار سازد تا از کلیسای تاریخی و معروف نتردام رو بگردانند و پشت به آن بیاستند تا از یک ساختمان قدیمی و نیمی مخروبه که درست روبروی نتردام با شکوه است، عکس بگیرند. و با اشتیاقی آمیخته با کنجکاوی عمیق وارد مکانی شوند که در تاریخ فرهنگ فرانسه و همه‌ی جهان یگانه است و هیچ مکانی مشابه آن وجود ندارد. کتابفروشی «شکسپیر و شرکا». اولین و آخرین سفرم به پاریس، چیزی حدود چهل سال پیش بود. و در سن و سالی که وسوسه‌های زرق و برق فرانسه و پاریس بسیار بیشتر از وسوسه گشتن به دنبال ساختمانی قدیمی آن هم روبروی نتردام جاودانه بود و کنجکاوی‌ام برای دیدن هر آن‌چه به شایعه شنیده بودم بسیار بیشتر از آن بود که فرصت فکر کردن به واقعیت‌های پاریس را داشته باشم آن هم واقعیت‌های پنهان‌مانده در پشت تصویرها و تعریف‌های تبلیغاتی را که در آن سال‌ها و امروز هم برای جذب توریست کارسازتر است. پاریس شهری پر از جذابیت است و از هر منظری که به آن نگاه کنی چیزی برای این‌که حس خوشایند اعجاب و تحسین را در تو بیدار کند، خواهی یافت، از بناهای تاریخی گرفته تا جلوه‌های گوناگون هنر مدرن از تفریحگاه‌های گوناگون گرفته تا زیبایی‌های طبیعی اطراف. من، اما امروز و به جرأت می‌توانم بگویم زیباترین مظهر فرانسه و پاریس، نه برج ایفل و نه همه‌ی میراث‌های تاریخی آن، بلکه یک ساختمان قدیمی و در حال ویرانی است. ساختمان کتابفروشی شکسپیر و شرکا. کتابفروشی که طی پنجاه سال اخیر صاحب خوش فکر و عاشق فرهنگ آن از این مکان مأوایی ساخته برای پناه گرفتن نویسندگان در طبقات مختلف این کتابفروشی، شرط ماندن در شکسپیر و شرکا تنها داشتن یک کتاب چاپ شده است و کار مداوم فرهنگی. و این یعنی یک معجزه! پدیده‌ای که در هیچ جای جهان نمونه‌اش دیده نمی‌شود. چند ماه پیش وقتی کتابی با همین عنوان را که به فارسی درآمده بود در کتابفروشی رود دیدم. به دلایل سلیقه‌ای و محدودیت مالی و مهم‌تر از آن کمبود وقت برای خواندن کتاب‌های نخوانده مانده‌ام. از کنارش گذشتم بی که بدانم این کتاب جدا از ارزشی که به عنوان یک رمان روایت مستند که در این سال‌ها بسیار باب شده ممکن است داشته باشد می‌تواند عامل آشنایی من با پدیده‌ای باشد که حالا تنها می‌توانم در یک عبارت خلاصه‌اش کنم. نماد عشق به عظمت و تقدس فرهنگ. بعدتر دوستی که کتاب را خوانده بود، موضوع و مضمون کتاب را برایم گفت و این‌که چه اشتیاقی در او بیدار شده برای رفتن به فرانسه و فقط به خاطر دیدن کتابفروشی شکسپیر و شرکا و پرسه زدن در طبقات و راهروهای این معبد فرهنگی (و این عنوانی بود که او برای کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» مناسب‌تر می‌دانست). و در حوالی همین حرف‌ها بود که سعید نوری پیدایش شد. دوست سینماگری که در فرانسه سینما خوانده و دکترا گرفته و چنان شیفته آن‌جاست که گاهی نمی‌توام تصور کنم که در دو روز متوالی بتوان او را در تهران دید و انگار اسفند روی آتش است بی‌آرام و قرار و دایم در حرکت و جنب و جوش، می‌نویسد، تحقیق می‌کند فیلم می‌سازد به «کن» می‌رود و پیش از سفر ما قبل آخرش بود که به دام افتاد و قبل از رفتنش زحمت تهیه گزارشی از کتابفروشی شکسپیر و شرکا را به گردنش آویختم و رفت. سعید این کتابفروشی را دیده بود. بارها و بارها اما شاید هیچ‌گاه، با شیفته‌گی من به آن فکر نکرده بود یا کرده بود و بیشتر. نمی‌دانم اما وقتی برگشت. سوغاتی درخواستی را آورد عکس‌هایی بسیار گویا و زیبا از داخل مکانی که عکسبرداری در آن ممنوع است عکس‌هایی چنان گویا، که هر کدام خود یک گزارش است و همراه با متن گزارش از این معبد فرهنگی. معبدی که بانی و بنیانگذارش را با هیچ عنوان جز «عشق مجسم» به فرهنگ و اندیشه نمی‌توان معرفی کرد. اما «شکسپیر و شرکا» برای من، جدا از این که معبد فرهنگ و اندیشه باشد و یک ارزش، نماینده‌ی طرز تفکری است که ارزش و اهمیت «گذشته» و تداوم آن را تا «حال» و «آینده» را می‌شناسد و می‌داند که اگر امروز هست و تأثیرگذار هم هست. به دلیل حرمت‌گذاری‌اش به گذشته و تلاش برای حفظ ارزش‌های آن است طرز تفکری که می‌داند اگر ریشه‌ها بریده شود، دیر نخواهد ماند و هرقدر تناور باشد. از ریشه که جدا می‌شود همچون تناور درختی در مسیر سیل بر گُرده‌ی آب توفنده خواهد افتاد و به ناکجایی خواهد رفت که نمی‌داند و این است که «شکسپیر و شرکا» نه یک کتابفروشی قدیمی، نه معبدی که نماد عشق به عظمت و تقدس فرهنگ بلکه به عنوان نمادی از احترام به گذشته، سنت و فرهنگ قابل احترام می‌شود و چنین احترامی برای من که دست کم در یکصد و پنجاه سال اخیر دائماً در فکر نو شدن بوده‌ام و بریدن از گذشته و سنت‌ها حسرتی عمیق می‌سازد و با چنین حسرتی وقتی به قامت خودم، سرزمینم، خاکم و همه‌ی آن‌چه که می‌تواند هویت مرا بسازد نگاه می‌کنم. از این نو بودن و دم به دم نوتر شدن ظاهری حالم به هم می‌خورد و خودم را آواره‌ای می‌بینم که به لطف غرب و کمک‌های بشردوستانه!! در شهر و شهرکی نوساخته ساکن شده‌ام بی آن‌که از همه آن چیزها که می‌تواند و می‌توانست به عنوان یادگار و نمادی نوستالوژیک مرا به گذشته‌ام پیوند دهد، در منظر نگاه و در افق اندیشه‌ام باشد. عروسکی نونوار شده را می‌مانم در جعبه آینه‌ای مقوایی، خانه‌ام، زندگی‌ام، شهرم. کوچه‌ها و خیابان‌هایم مغازه‌هایش و هیچ چیز از، همه آن چیزهایی که گذشته من و گذشته پدر و مادرم را پر می‌کرد و در کنارم و حتی در یادم نیست و همه‌ی آن‌چه در اطرافم می‌بینم نه مال من که اهدایی است از غرب و شرق عالم. خانه‌ام، ماشینی که بر آن سوار می‌شوم. مدل لباس‌هایم، غذایی که می‌خورم. کلماتی که با آن حرف می‌زنم. پیشکشی است و در میان این همه نونواری و هدایای پیشکش شده که با اشتیاق و سپاس پذیرایشان شده‌ام. اندک نشانه‌هایی شاید باشد. از همه‌ی آن چیزها که از آنِ من بود. و شاید در سال‌های بعد این اندک هم نباشد. و آن‌وقت یک گلدان شمعدانی شاید در گوشه‌ای از گل‌خانه‌ای به بازدیدکنندگان بگوید. این تنها خاطره‌ی به جا مانده از یک ملت است. ملتی که در عطش نو شدن گم شد ملتی که خودش خانه و خاطره‌هایش را آتش زد.

نویسنده مطلب هوشنگ اعلم است و یادداشت در چهارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آزما بازنشر می شود.