… گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت … و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت ها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟…!
… … در این دنیا همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند. می تواند آب ها را بخشکاند. می تواند چرخ و فلک را به هم بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت … و حکایت پهلوانی … بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد…! (سووشون)
نوشتههای مرتبط
تصویر: مهرداد اسکویی
سیمین دانشور، نویسنده و مترجم برجسته ایران، امروز پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۰(۸ مارس ۲۰۱۲) در سن ۹۰ سالگی درگذشت. نقش و اهمیت سیمین دانشور و احترامی که شخصیت ادبی، دانشگاهی و علمی او در نزد همگان بر می انگیخت و برای وی تصویری زیبا و ستایش برانگیز در نزد بسیاری از مردمان عادی و نه لزوما آشنا با ادبیات و علوم ادبی در ایران ایجاد کرده بود، بسیار فراتر از آن بود که صرفا به مثابه «همسر جلال آل احمد» مطرح باشد. زندگی و کنار هم قرار گرفتن این دو نیز هرگز باعث نشد هیچ یک از آنها در اذهان عمومی چندان شخصیت دیگری را تحت تاثیر قرار دهند. نام سیمین برای بسیاری از ما مترداف با نام «سووشون» بود، رمانی که نه تنها با محبوبیتی عظیم در زبان فارسی برخوردار شد، بلکه با ترجمه به ده ها زبان دیگر ادبیات ایرانی معاصر را به جهانیان شناساند. سیمین در روزی در گذشت که در سراسر جهان روز دفاع از حقوق و شخصیت زنان است و این امر، یه شکلی نمادین نقش و تاثیر او در شکل گیری شخثیت زنان جدید ایران را به ما یادآوری می کند. سیمین دانشور یکی از نخستین شخصیت های زنانه بود که با سیر حرفه ای ادبی و اجتماعی و علمی خود، توانست جایگاهی در خور زنان ایرانی را به وجود بیاورد: زنانی که از این پس و هر روز بیش از پیش، به عنوان انسان هایی همچون انسان های دیگر و اغلب پیشتاز تر از دیگران، در صف مقدم برای برخورداری از موقعیتی مستقل، آزاد و اندیشمندانه مطرح هستند و جامعه ناچار است آنها را به همین عنوان بپذیرد و نه صرفا در مقام و نقش هایی که تنها در وابستگی سببی یا نسبی آنها با مردان شناخته و تعریف شود؛ دختران و زنانی که با حضور گسترده خود برغم تمام مشکلات در تمامی عرصه های اجتماعی، علمی، ادبی، هنری، و… هر چه بیش از پیش نشان می دهند که حاضر به پذیرفتن سلطه مردانه در جهان کنونی و خشونت و بی عدالتی ها و بی رحمی های ناشی از آن که تمام موجودیت انسانی را به خطر انداخته است نیستند و در این راه آماده اند تا سنگین ترین بها را که این خشونت و سلطه به آنها وعده می دهد، بپذیرند. سیمین تا آخرین لحظات حیات هرگز نخواست در نقش زنی «وابسته» به «دیگری» ، هر چند این دیگری برایش بسیار عزیز بود، قرار بگیرد و از طریق دیگری و دیگران شناخته شود. از این رو و افزون بر این به دلیل خدمات ارزنده وی به زبان فارسی، به ادبیات، دانش ادبی و اجتماعی و فرهنگی در کشور ما، جای آن دارد که نه فقط از نبود او در میان خود افسوس بخوریم ، بلکه وی و زندگی آرام اما پربارش را به مثابه الگویی برای دختران و زنانی که در پی ساختن ایران آینده هستند و بی شک نیز در این امر موفق خواهند بود، در پیش چشمان خویش قرار دهیم. «انسان شناسی و فرهنگ» فقدان این انسان برجسته را به خانوده محترم ایشان و به تمام فرهنگ دوستان تسلیت می گوید و برای روان این بزرگ زن تاریخ ادبی و علمی کشورمان آرزوی جاودانگی در حافظه جمعی این فرهنگ و فرهنگ جهانی را دارد.(ناصر فکوهی)
::
تنظیم پرونده اینترنتی : مرضیه جعفری
سیمین دانشور به روایت عکس های مهرداد اسکویی
http://anthropology.ir/node/10742
::
فهرست:
o خبرها:
آخرین تصاویر از سیمین دانشور نگارنده سووشون / خبرگزاری مهر
تشییع پیکر سیمین دانشور (تصویر) / فردا
پیکر سیمین دانشور بر روی دست علاقمندانش تشییع شد / فرهنگ آشتی
سیمین دانشور همسایه فریدون مشیری و عبدالحسین زرینکوب شد / ایران دیپلماتیک
ویژه سیمین دانشور / تا دانه
ویژه نامه نودمین سالگرد تولد سیمین دانشور/ کتاب نیوز
o درباره سیمین دانشور:
سیمین دانشور در ویکیپدیا-فارسی
بیوگرافی سیمین دانشور / عشقبازان
سیمین دانشور اولین زن نویسنده ایران / تبیان
سیمین بهبهانی: سیمین دانشور فراموش شدنی نیست! – زن فردا
دستنویس «کوه سرگردان» دانشور پیش من است، چقدر بابت آن میدهید؟/مد و مه
معرفی کتابهای سیمین دانشور / کتابناک
o درباره آثار:
نگاهی به مجموعه داستان انتخاب اثر سیمین دانشور / سیمرغ
نگاهی کوتاه به جهان داستانی سیمین دانشور / سیمرغ
نگاهی به دو اثر ماندگار نویسنده
o گفت و گو:
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
گفت و گو با سیمین دانشور در آستانه نود سالگی / بولتن
o آثار:
جزیره سرگردانی ، سیمین دانشور / فروم
تصادف اثر سیمین دانشور / مد و مه
“باغ سنگ” نوشته سیمین دانشور / دانشنامه آزاد گلدن بوک
خبرها:
آخرین تصاویر از سیمین دانشور نگارنده سووشون / خبرگزاری مهر
به گزارش مهر سیمین دانشور نویسنده و مترجم شهیر ایران و همسر جلال آل احمد عصر امروز(پنجشنبه) در سن ۹۰ سالگی در تهران درگذشت. مهمترین اثر او رمان “سووشون” است. عکس های زیر مجموعه تصاویر آرشیوی مهر از آن مرحوم می باشد.
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=1555321
::
تشییع پیکر سیمین دانشور (تصویر) / فردا
http://www.fardanews.com/fa/news/192964/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1-%D8%AA%D8%B4%DB%8C%DB%8C%D8%B9-%D9%BE%DB%8C%DA%A9%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%88%D8%B1
::
پیکر سیمین دانشور بر روی دست علاقمندانش تشییع شد / فرهنگ آشتی
پیکر سیمین دانشور نویسنده «سووشون» دقایقی پیش روی دستان دوستداران از مقابل تالار وحدت به سوی آرامگاه ابدی تشییع شد.
به گزارش فرهنگ اشتی انلاین؛مراسم تشییع پیکر سیمین دانشور نویسنده و همسر زندهیاد جلال آل احمد صبح امروز از تالار وحدت برگزار شد.
در این مراسم که با حضور جمعی از نویسندگان و اهالی فرهنگ برگزار شد پیام وزیر ارشاد نیز قرائت شد و سیمین دانشور به سوی بهشت زهرا تشییع شد.
سیمین دانشور؛ متولد ۸ اردیبهشت سال ۱۳۰۰ در شیراز چشم به جهان گشود، وی نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت.
فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را مدرسهٔ انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت.
دانشور، پس از مرگ پدرش در ۱۳۲۰ شمسی، شروع به مقالهنویسی برای رادیو تهران و روزنامهٔ ایران کرد، با نام مستعار
.
شیرازی بینام. در ۱۳۲۷ مجموعه داستان کوتاه «آتش خاموش» را منتشر کرد، که اولین مجموعهٔ داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. مشوق دانشور در داستاننویسی فاطمه سیاح، استاد راهنمای وی، و صادق هدایت بودند.
در همین سال با جلال آلاحمد، که بعداً همسر وی شد، آشنا شد؛ در ۱۳۲۸ با مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. عنوان رسالهٔ وی «علمالجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» بود (با راهنمایی سیاح و بدیعالزمان فروزانفر).
سیمین دانشور در سال ۱۳۲۷ زمانی که در اتوبوس نشسته بود تا راهی شیراز شود با جلال آلاحمد نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و در سال ۱۳۲۹ با آلاحمد ازدواج کرد.
مهمترین اثر او رمان سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است؛ از جمله پرفروشترین آثار ادبیات داستانی در ایران محسوب میشود. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود.
دوستان و نزدیکان دانشور از وی با عناوین گوناگون چون مادر ایران، بانوی مهربان و صمیمی، بانویی که آزادگی برازنده اوست و… یاد میکنند.
دانشور، فرزندی نداشت اما هزاران تن از دختران و پسران این مملکت فرزند اویند که در آخرین دیدار اینگونه گفت: «من مادر ملت ایرانم».
با تمام این قلم فرساییها همسر جلال پس از سالها دوری از جلال به دیدارش شتافت، و امروز از مقابل تالار وحدت به سوی خانه ابدیاش به نشانی، قطعه ۸۸ (هنرمندان)، ردیف ۱۵۰، شماره ۳۱ تشییع شد.
http://www.ashtidaily.com/vdcb5wb8.rhbs0piuur.html
::
سیمین دانشور همسایه فریدون مشیری و عبدالحسین زرینکوب شد / ایران دیپلماتیک
مهر: پیکر زندهیاد سیمین دانشور صبح امروز با حضور جمع زیادی از اهالی قلم در تالار وحدت تهران تشییع و برای خاکسپاری در بهشت زهرا رهسپار خانه ابدی شد.
مراسم تشییع پیکر سیمین دانشور صبح امروز یکشنبه ۲۱ اسفند با حضور جمع زیادی از اهالی قلم در تالار وحدت برگزار و پیکر او برای خاکسپاری در قطعه هنرمندان به بهشت زهرای تهران تشییع شد.
در ابتدای این مراسم که اجرای آن را عباس سجادی شاعر و ترانهسرا برعهده داشت، پیام سید محمد حسینی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی که به دلیل سفر به اندونزی نتوانسته بود در این مراسم حضور یابد، قرائت شد.
در ادامه این مراسم بهمن درّی معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در سخنانی با ابراز تاسف از درگذشت بانوی داستان نویس ایران گفت: به من میگفتند که خانم دانشور این اواخر خیلی کج خلق شده است اما وقتی به خدمت ایشان رسیدم چیزی از این کجخلقی ندیدم.
وی افزود: در این جلسه ایشان به من کتاب هدیه کرد و خواستم که آن را برایم امضا کنند که به من گفتند اول آن را بخوانید بعد این کار را انجام میدهم که بعدها از طریق دوستی کتاب را امضا کردند و آن را به من دادند.
معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد تاکید کرد: سیمین دانشور در عرصه داستاننویسی حرف اول را می زد و فکر نمیکنم کسی توانسته باشد در کسوت او و در حد و اندازه داستانهایش اثری خلق کند.
دری سپس گفت: خانم دانشور همواره در امور خیر مشارکت جدی داشت و در بحبوحه حوادث انقلاب و همچنین جنگ تحمیلی کمک زیادی به رزمندگان اسلام کرد. او همچنین در سالهای بعد در مواردی مانند زلزله رودبار و بم به آسیب دیدگان کمک کرد و این از خلقیات خاص او بود.
دری، ساده نویسی را ویژگی کارهای دانشور عنوان کرد و افزود: کتاب «سووشون» نمونهای بارز از این نثر ساده و در عین حال عمیق و تاثیرگذار بود. زندگی دانشور با جلال و بعد از جلال زیبا و منحصر به فرد بود.
معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد با اشاره به آرزوی دانشور برای چاپ آثار منتشر نشدهاش بعد از مرگ، از برنامه معاونت متبوعش برای چاپ آثار به جای مانده از این نویسنده فقید و یا تجدید چاپ آثار قدیمی او خبر داد و با اشاره به نزدیک بودن روز تولد سیمین دانشور (۸ اردیبهشت) با ایام نمایشگاه کتاب تهران گفت: این کتابها در یک فرم خاص و به شیوه ای مناسب چاپ و در نمایشگاه کتاب تهران عرضه خواهد شد.
در ادامه این برنامه غلامرضا امامی نویسنده و از نزدیکان خانواده جلال آل احمد و سیمین دانشور در سخنانی گفت: نباید بکوشیم که بین این دو عزیز تفرقه بیفتد. من خود در روزهای آخری که نزد خانم دانشور رفتم شاهد بودم که انگشتر جلال را در دست داشت و به تصویر او بر دیوار خانهاش خیره شده بود.
وی افزود: آنچه در این هر دو نویسنده بود، مهربانی، عشق به میهن، مردم و جاودانی سرزمین بود.
امامی همچنین با اشاره به رفت و آمد بسیاری از بزرگان ادبی و اجتماعی تاریخ معاصر ایران به خانه مشترک سیمین دانشور و جلال آل احمد، بر لزوم نگاه ویژه به این ساختمان به عنوان میراث فرهنگی تاکید کرد.
نویسنده کتاب «بانوی اهل قلم» (اثری درباره سیمین دانشور که به زودی منتشر میشود) سخنانش را با قرائت جمله پایانی رمان «سووشون» شاهکار سیمین دانشور به پایان برد.
در این برنامه همچنین علی دهباشی نویسنده «جشننامه دانشور» و از نزدیکان خانواده این نویسنده فقید در سخنانی گفت: کیست که در این جمع گسترده با خانم دانشور زندگی نکرده باشد و ای بسا بیشتر از من با او در نشستها و مجالستها و در غمها و شادیها شریک بودهاند.
وی افزود: سه نسل از شاعران، پژوهشگران و نویسندگان ایران زمین در بیش از ۷۰ سال همنشینی با سیمین دانشور و تلمذ در کلاسهای درس او در دانشگاه تهران پرورش یافتند و همیشه نام او و نگاه مهربانش آرامبخش غمها و حرمانهای ما بوده است.
دهباشی که به نمایندگی از ویکتوریا دانشور تنها خواهر بازمانده از سیمین دانشور و لیلی ریاحی داستاننویس و پژوهشگر حوزه ادبیات و نیز خاندان جلال آل احمد صحبت می کرد، از مدیریت و کادر پزشکی بیمارستان پارس به جهت تلاشهایشان برای تداوم حیات سیمین دانشور قدردانی کرد.
دهباشی همچنین با تقدیر از تلاشهای مجموعه معاونت فرهنگی وزارت ارشاد به جهت فراهم کردن بستر لازم برای برگزاری مناسب مراسم تشییع پیکر سیمین دانشور، سخنانش را با قرائت شعری درباره او به پایان برد.
جواد مجابی، سیمین بهبهانی، داریوش شایگان، احسان نراقی، بهمن فرمان آرا، احمد مسجدجامعی، مصطفی رحماندوست، محمود معتقدی، هرمز همایون پور، رضا عامری، محمدعلی بهمنی، سهیل محمودی، سهراب هادی، مسعود جعفری، داریوش آشوری، غلامرضا امامی و بسیاری دیگر از نویسندگان، شاعران و مترجمان مطرح کشور برای تشییع پیکر بانوی داستان نویسی ایران به تالار وحدت آمده بودند.
همچنین در این مراسم سیدمحمود دعایی مدیرمسئول روزنامه اطلاعات بر پیکر وی نماز به جای آورد.
تشییعکنندگان پیکر سیمین دانشور هم اکنون با ۴ دستگاه اتوبوس در حال حرکت به سمت بهشت زهرا برای بدرقه وی تا خانه ادبی هستند.
قرار است پیکر سیمین دانشور در قطعه ۸۸ (هنرمندان) ردیف ۱۵۰، مقبره شماره ۳۱ و در همسایگی بزرگانی چون فریدون مشیری، احمد تفضلی و عبدالحسین زرین کوب به خاک سپرده شود.
http://irdiplomatic.com/view-14470-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86%20%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%88%D8%B1-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86%20%D9%85%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%20%D8%B2%D8%B1%DB%8C%D9%86%20%DA%A9%D9%88%D8%A8.html
::
ویژه سیمین دانشور / تا دانه
شماره ۷۵ مجله بخارا با تصویری از سیمین دانشور منتشر شد.
جشن نامه سیمین دانشور بخش اصلی شماره جدید بخارا با سردبیری «علی دهباشی» را شامل می شود.
نشسته در کُنج بنبست ارض/ علی دهباشی، سالشمار دکتر سیمین دانشور/ مهناز عبداللهی ، کتابشناسی سیمین دانشور/ ناهید حبیبی آزاد، مرگ رویا/ سیمین دانشور ، خواهرم سیمین/ ویکتوریا دانشور، بانوی قصهی ایران/ سیمین بهبهانی، دیدار در جزیره/ سیمین بهبهانی ، سووشون/ سیمین بهبهانی، چه اتفاق مبارکی برای سیمین دانشور/ دکتر حورا یاوری، بزرگبانوی داستانسرای فارسی/ دکتر محمدرضا قانونپرور، علمالجمال و جمال در ادبیات فارسی/ دکتر مسعود جعفری ، سیمین دانشور از نگاه … بخشی از مطالب این جشن نامه هستند.
http://www.tadaneh.com/2010/07/bokhara75.html
::
ویژه نامه نودمین سالگرد تولد سیمین دانشور/ کتاب نیوز
ویژهنامهی نودمین سالگرد تولد سیمین دانشور منتشر شد.
به گزارش ایسنا، شماره جدید نشریه «نقد و بررسی کتاب تهران» ویژه نودمین سالگرد تولد سیمین دانشور در بخش ویژهنامه با مطالبی همچون: بانوی ما، متن سخنرانی سیمین دانشور در انستیتو گوته، سال ۱۳۵۶، رماننویس؛ تاریخنگار دل آدمی، گفتوگو با حسین پاینده، نشانههای فمینیسم در آثار سیمین دانشور، بررسی آثار سیمین دانشور در گفتوگو با حورا یاوری، یادداشتی درباره سیمین دانشور و رمانهایش، تنهایی باشکوه خانم نویسنده و اولین و تازهترین کتاب دانشور همراه است.
مقالات، شعر، کندوکاو، آیینه عبرت ، قول و غزل معاصران، نام بعضی نفرات، کتابهای خارجی و کتابهای داخلی از جمله دیگر بخشهای شماره جدید «نقد و بررسی کتاب تهران» هستند که با نامهایی همچون: پرویز ناتل خانلری، پرویز دوایی، سیروس پرهام، کتایون مزداپور، مرتضی کاخی، محمود دولتآبادی، حسن میرعابدینی، کاووس حسنلی، سیدفرید قاسمی و اکبر افسری همراه است.
در ابتدای این نشریه نیز گزارشی از نشستهای «عصر روشن» که به «بحثی درباره شعر نیمایی» و «داستاننویسی زنان» اختصاص داشت، منتشر شده است.
«نقد و بررسی کتاب تهران» با صاحبامتیازی و مدیرمسؤولی هرمز همایونپور در ۲۱۶ صفحه با قیمت ۳۰۰۰ تومان منتشر شده است.
http://www.ketabnews.com/detail-28608-fa-1.html
::
درباره سیمین دانشور:
سیمین دانشور در ویکیپدیا-فارسی
سیمین دانشور (زاده ۸ اردیبهشت سال ۱۳۰۰ خورشیدی در شیراز- ۱۸ اسفند سال ۱۳۹۰ خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی است. وی نخستین زن ایرانی است که به صورتی حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت. مهمترین اثر او رمان سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است و از جمله پرفروشترین آثار ادبیات داستانی در ایران محسوب میشود. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود.
زندگی
دانشور در سال ۱۳۰۰ شمسی در شیراز متولد شد. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را مدرسهٔ انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ ادبیات فارسی به دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران رفت.
دانشور، پس از مرگ پدرش در ۱۳۲۰ شمسی، شروع به مقالهنویسی برای رادیو تهران و روزنامهٔ ایران کرد، با نام مستعار شیرازی بینام.
در ۱۳۲۷ مجموعهٔ داستان کوتاه آتش خاموش را منتشر کردکه اولین مجموعهٔ داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شدهاست. مشوق دانشور در داستاننویسی فاطمه سیاح، استاد راهنمای وی، و صادق هدایت بودند. در همین سال با جلال آلاحمد، که بعداً همسر وی شد، آشنا شد.
در ۱۳۲۸ با مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. عنوان رسالهٔ وی «علمالجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» بود (با راهنمایی سیاح و بدیعالزمان فروزانفر).
دکتر سیمین دانشور به سال ۱۳۲۷ زمانی که در اتوبوس نشسته بود تا راهی شیراز شود با جلال آلاحمد نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شددر سال ۱۳۲۹ با آلاحمد ازدواج کرد. دانشور در ۱۳۳۱ با دریافت بورس تحصیلی به دانشگاه استنفورد رفت و در آنجا دو سال در رشتهٔ زیباییشناسی تحصیل کرد. وی در این دانشگاه نزد والاس استنگر داستاننویسی و نزد فیل پریک نمایشنامهنویسی آموخت.در این مدت دو داستان کوتاه که دانشور که به زبان انگلیسی نوشته بود در ایالات متحده چاپ شد.
پس از برگشتن به ایران، دکتر دانشور در هنرستان هنرهای زیبا به تدریس پرداخت تا این که در سال ۱۳۳۸ استاد دانشگاه تهران در رشتهٔ باستانشناسی و تاریخ هنر شد. اندکی پیش از مرگ آلاحمد در ۱۳۴۸، رمان سَووشون را منتشر کرد، که از جملهٔ پرفروشترین رمانهای معاصر است. در ۱۳۵۸ از دانشگاه تهران بازنشسته شد. از سیمین دانشور همواره بعنوان یک جریان پیشرو و خالق آثار کم نظیر در ادبیات داستانی ایران نامبرده میشود. سیمین دانشور در هجدهم اسفندماه سال ۱۳۹۰ در خانهاش در تهران درگذشت.
کتاب ها
مجموعه داستان
• آتش خاموش، اردیبهشت ۱۳۲۷
• شهری چون بهشت، دی ۱۳۴۰
• به کی سلام کنم؟، خرداد ۱۳۵۹
• پرندههای مهاجر، ۱۳۷۶
رمانها
• سَووشون معروفترین اثر دانشور تیر ۱۳۴۸ از سوی انتشارات خوارزمی و مدت کوتاهی پیش از مرگ جلال آلاحمد منتشر شد. دربارهٔ این رمان نقدهای بسیاری منتشر شدهاست. این رمان به وقایع پس از پادشاهی رضا شاه میپردازد.
• جزیرهٔ سرگردانی، ۱۳۷۲، انتشارات خوارزمی
• ساربانْ سرگردان، ۱۳۸۰، انتشارات خوارزمی
• کوه سرگردان، انتشارات خوارزمی
ترجمهها
• سرباز شکلاتی، نوشته برنارد شاو، ۱۳۲۸
• دشمنان، نوشته آنتوان چخوف، ۱۳۲۸
• بنال وطن، نوشته آلن پیتون
• داغ ننگ، نوشته ناتانیل هاثورن
• ماه عسل آفتابی (مجموعه داستان)، نوشته ریونوسوکه آکوتاگاوا و …
آثار غیرداستانی
• غروب جلال، انتشارات رواق، ۱۳۶۰
• شاهکارهای فرش ایران
• راهنمای صنایع ایران
• ذن بودیسم
• مبانی استتیک
سرقت آخرین رمان او
مجله ادبی ـ هنری نافه در شماره آبان ۱۳۸۹ خود در گزارشی که علیرضا غلامی با عنوان «در جستجوی کوه سرگردان» نوشته بود برای نخستین بار خبر داد که رمان کوه سرگردان سیمین دانشور مفقود شدهاست.
در این گزارش گفته شد که سیمین دانشور نگارش این رمان را قبل از تیر ۱۳۸۶ یعنی قبل از بیماری تمام کردهاست. اما بعد از بهبودی نسبی دانشور در پائیز همان سال، ناشر پی میبرد که رمان کوه سرگردان ناپدید شدهاست. انتشارات خوارزمی دو سال تلاش کرده بود خبر مفقود شدن این رمان در رسانهها درز نکند.
مجله ادبی ـ هنری نافه در گزارش خود گفتهاست این رمان میتوانست قبل از مرگ علیرضا حیدری، مدیر انتشارات خوارزمی منتشر شود. اما موضوع رمان و حساسیت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نسبت به آن و همچنین محافظهکاری مدیران انتشارات خوارزمی از علل تأخیر در انتشار آن بودهاست.
بیماری
تیر ۱۳۸۶ خورشیدی دانشور به علت مشکلات حاد تنفسی در بیمارستان پارس بستری شد، نیز شایع شد که وی درگذشتهاست اما این خبر تکذیب شد، او در ۲۲ مرداد ۱۳۸۶ با تشخیص تیم پزشکی از بیمارستان پارس مرخص شد.
درگذشت
سیمین دانشور پس از یک دوره بیماری، عصر روز ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ مصادف با ۸ مارس ۲۰۱۲ درسن ۹۰ سالگی در منزلش در شهر تهران درگذشت.
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%88%D8%B1
::
بیوگرافی سیمین دانشور / عشقبازان
حقیقت این است که به خودم قول داده ام اگر قرار است به دیدن نویسنده یا شاعر بزرگی بروم حداقل ۹۰ در صد آثارش را خوانده باشم. همه آثار دانشور رانخوانده ام . سووشون را خوانده ام . رمانی با کششی دوست داشتنی . احساس می کنم شخصیت زن رمان به شخصیت سیمین خیلی نزدیک است . زنی محکم و مقاوم. زنی وفادار و عاشق همسر که اعتماد زیادی به هم دارند.نمی خواهم از ویژگی های این رمان حرف بزنم ، اما وقتی سیمین می گوید « من همیشه از کسانی نوشته و می نویسم که آنها را می شناسم و تنها سرنوشت و شخصیت آنها را تغییر می دهم» با خواندن رمان و گفت و گو با او ،می توان فهمید که شخصیت سیمین و جلال همسرش در این اثر حضوری پر رنگ دارند . « غروب جلال همراه با از آنچه رفته حکایت» را هم که سال ۸۴ منتشر شده ، خوانده ام . زیر خیلی از سطرها خط کشیدم . «جلال نمی نشیند تا حادثه بر او فرود بیاید بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر می رود (صفحه ۱۶). بت سازی که یکی از ویژگیهای مردم ماست و این خود نه به صلاح بتی است که می سازند و ضمنا” در آخرین تحلیل به زبان خودشان هم تمام خواهد شد. من از جلال هرگز امام مبینی نساخته ام .(صفحه ۲۲). جلال همه عمرش به نظر من باغبان بود. باغبان خواننده هایش ، باغبان شاگرد هایش … (صفحه ۲۵).مرا در مزار جلال چال کنید . ترتیب سندش را هم داده ام (صفحه ۲۷). خود ستایی نمی کنم اما دل وسیعی دارم . جا برای همه حتّا برای دشمنام هست . چرا که شراب عشقِ به آدم ها را نوشیده ام .(صفحه ۴۴). در دنیای نامردان و نامهربانان،جلال مردترین و مهربان ترین مرد بود. چقدر خوب بلد بود محبت بکند، نوازش بکند،دلداری بدهد.(صفحه ۴۵) ».حالا هم جزیره سرگردانی را به دست گرفته ام .
گاهی از خودم می پرسم چرا این کتاب ها را زودتر نمی خوانی ؟ اگر کسی بپرسد که چرا هنوز کتاب فلان نویسنده معروف را نخوانده ای ، به عنوان یک خبرنگار ادبی و کارشناس ادبیات چه پاسخی داری؟ به خودم جواب می دهم : بعضی از این آثار به شکلی به نگارش در آمده که انسان هرچقدر با معلومات بیشتر و مطالعه بالا برای خواند آنها اقدام کند آنها را بهتر درک می کند. شاید اگر در دوران نوجوانیسووشون را می خواندم ،با تصویری که آن زمان در ذهنم می گذاشت ، امروز اقدام به دوباره خوانی آن نمی کردم و به اندازه امروز که از آن استفاده کرده ام ، نمی توانستم سود ببرم . نمی دانم ! شاید اینها بهانه ای باشد برای اینکه خودم را گول بزنم . اما حقیقت این است که هنوز به حرف خودم پایبند هستم و سعی می کنم اگر قرار است به دیدن نویسنده ای بروم و با او گفت و گو کنم ،بیشتر آثارش را خوانده باشم ؛ یا لااقل کسی را همراه خودم ببرم که آثار او را خوانده و می تواند با او گفت و گو کند. و یا درمورد موضوعی صحبت کنم که با خواندن چند اثر از او توانسته باشم به آن موضوع مورد نظر نزدیک شده باشم . یا … نمی دانم . اما بارها با دانشور از طریق تلفن حرف زده ام . در مورد مسایل مختلف با او گفت و گو های کوتاهی داشته و شاید بهتر باشد بگویم نظرش را پرسیده ام. اهل تعارف نیست. اگر حوصله داشته باشد با تو حرف می زند و اگر نداشته باشد،نه . البته گفت و گو با دانشور چندان آسان نیست . به نظر می آید با هیچ کس رو در بایستی ندارد. اگر در جایی از حرفت چیزی را اشتباه بگویی بدون درنگ به تو هشدار می دهد و می گوید این اشتباه است و باید بروی بخوانی یا اینکه تو نمی دانی و یا چقدر کم سوادی. البته سخنش هیچ وقت توهین آمیز نیست و هنوز بوی استادی و شاگردی می دهد.
لحن کلامش آنقدر محکم و با اعتماد است که وقتی می گوید:« من اعتماد به نفس خیلی خوبی دارم » نمی توانی به حرفش شک کنی. وقتی آخرین مصاحبه اش را در یکی از روزنامه ها خواندم ، به خوبی متوجه شدم که خبرنگاری که به دیدنش رفته بدون هیچ مقاومتی خودش را به حرف های او سپرده و لرزش دست هایش از مقابله با دانشور در نثرش به چشم می آید.
بارها به دانشور زنگ زده ام .گاهی حوصله داشته و حرف زده و گاهی نه. او نویسنده ای قابل احترام است . چه زمانی که با تو حرف نمی زند و چه زمانی که حرف می زند و می گوید«فقط برای خودت گفتم»و چه زمانی که اجازه انتشار می دهد.
وقتی زنگ می زنم و نظرش را درمورد مولانا می پرسم. جوابم را می دهد.من هم سطر به سطر می نویسم و منتشر می کنم .
«دیوان شمس را بارها و بارها خواندهام؛عاشقانهترین و لطیفترین اشعار است.
دکتر سیمین دانشور در گفت وگو با خبرنگار ادبی”ایلنا”با اعلام این مطلب گفت:مولانا یک انسان عاشق و فروتن است.این مرد فروتن آنقدر عاشق است که دیوان خود را به نام شمس مینامد و در شعر خودی میگوید:
شمس من و خدای من، باز بگویم این سخن
شمس من و خدای من، شمس من و خدای من
حتما شمس انسانی بزرگ و قابل دوست داشتن بوده است که مولانا چنین رفتاری از خود نشان می دهد.
وی با اشاره به دوران دانشجویی خود در رشته ادبیات گفت:من مثنوی مولانا را با مرحوم دکتر فروزانفرخواندهام؛ ما در آن زمان به عنوان تکلیف باید ماخذ تمثیلات مولانارا در میآوردیم،که این کار را کردیم و بیشتر این تمثیلات از قرآن بود.
وی در مورد تاثیر پذیری خود از آثار مولانا گفت: من تاثیر زیادی از آثار مولانا گرفتهام و معتقدم عرفان مولانا عالیترین عرفان است. من خدا را فراگیر میبینم؛خدا در کل موجودات تجلی کرده است،برای این که انسان را به صورت خودش آفرید.
نویسنده رمان سووشون با اشاره به آثار منثور مولانا اظهار داشت:نثر مولانا نثری عالی و فوق العاده است.فیه مافیه او بزرگترین تمی که دارد”اختیار انسان” را به تصویر میکشد. وقتی خداوند سیب را آفرید و به انسان گفت آن را نخور،خودش میدانست که میخورد،اما خواست به او حق انتخاب بدهد.
دانشور گفت:مکاتبات او نیز ازجمله آثاری بهشمار میرودکه از یک نثر نثر خوب برخوردار است. مولانا یک چهره بزرگ جهانی در عرصه ادب و عرفان است.»
این بار به عنوان مدیر اطلاع رسانی نخستین هم اندیشی هویت ایرانی از دانشگاه تربیت مدرس با او تماس می گیرم : نظرش را در مورد هویت ایرانی در داستان فارسی می پرسم . جوابم را می دهد و من باز هم علاوه بر نوشتن حرف هایش ، صدایش را ضبط می کنم و سطر به سطر می نویسم و با اجازه اش منتشر می کنم .
دکتر سیمین دانشور :
ما « هویت ایرانی » را در داستان حفظ کرده ایم
اگر چه عمر داستان در ایران زیاد نیست و فرم آن غربی است ؛ اما، ما «هویت ایرانی» را در داستان های خود حفظ کرده ایم . ما،در آثار خود از منابعی مانند قرآن،شاهنامه و عرفان مولوی سود بردیم و باید گفت، اینها از جمله منابعی هستند که ما ادبیات و شعر امروز خود را بر آنها بنا کرده ایم. این یعنی،ادبیات ما خالی از توجه به آثار گذشته و پیشینیان نیست. اما،هویت جدید ما از مشروطه آغاز می شود و از نظر شعر و فرم شعر، نیما دگرگون کننده است. یعنی ، دیگر نمی شود مانند حافظ شعر گفت. از نیما به بعد هم اگر چه در فرم تغییراتی دادیم،اما هویت ایرانی است. محیط آثار و مشکلات نیز متعلق به ایران است. نخست نیما می آید و در ادامه اخوان، فروغ، شاملو و شاعران دیگر در شعر تاثیر می گذارند.در عرصه داستان فارسی نیز ، وقتی جمال زاده شیوه جدید داستانی را شروع کرد، فرم آن را از غربی ها گرفت. ما پیش از جمال زاده فرم داستانی به این شکل نداشتیم ؛یامانند،«گلستان» سعدی بود،یا به صورت شعر بیان می شد. یعنی ما داستان در کلام نثر نداشتیم.البته،این درست است که فرم داستان ما غربی است،اما هویت آن ایرانی است.اشخاص ایرانی است،محل ها ایرانی است و الاآخر . باز هم تاکید می کنم؛ما در داستان های خود هویت ایرانی را حفظ کرده ایم و انعکاس هویت ایرانی در داستان های ایرانی صددرصد مشهود است. اگر آثار ما به زبان های دیگر ترجمه شود معلوم است که این داستان مربوط به ایران و یا لااقل مربوط به خاور میانه است.در پایان باید بگویم؛ نویسنده باید از محیط اجتماعی،اقتصادی و مذهبی خود تجربه شخصی داشته باشد و آنها را در آثار خود منعکس کند،تا اثری خوب خلق شود.»
و حتی زمانی که صحبت کوتاهی با دانشور داشتم و دبیر سرویس خبرگزاری ایلنا به دلیل نداشتن سواد ادبی و عدم آشنایی با دانشور ،اجازه انتشار مطلب را نداد،آن برای انتشار به شرط آنکه هیچ سطری از آن کم نشود ، به دوستان رسانه های دیگر سپردم که متوجه شدم در روزنامه شرق به چاپ رسیده است .
۶ و۷ اردیبهشت ۱۳۸۴ خورشیدی از پایگاه اطلاع رسانی هاتف با منزل دکتر تماس می گیرم . به او گفتم که ۸ اردیبهشت سالروز تولد شماست . دوست دارم با شما صحبت کوتاهی داشته باشم . البته براساس تعدادی منابع اینترنتی و کتاب اطلاعاتی درمورد شما نوشته ام که دوست دارم اشتباهات آن را تصحیح کنید. می گوید:«برایم بخوان». تند تند می خوانم .
-« عجله نکن. آرام بخوان. شمرده شمرده »
برایش می خوانم و بخش هایی را که اشتباه است تصحیح می کند و می شود این :
« دکتر سیمین دانشور متولد۸ اریبهشت ۱۳۰۰ هجری شمسی در شهر شیراز به دنیا آمد.پدرش دکترمحمد علی دانشور (احیاالسلطنه) بود؛ همان کسی که سیمین در رمان سووشن از او با نام دکترعبدالله خان یاد می کند. احیاالسلطنه مردی با فرهنگ و ادب بود و عضو گروه حافظیون که شبهای جمعه بر سر مزار حافظ جمع می شدند و یاد حافظ را زنده نگه می داشتند. مادر سیمین ،قمرالسلطنهحکمت نام داشت، بانوی هنرمندی که نقاشی می کرد.
دانشور دوره مقدماتی تحصیلات رابه مدرسه مهر آیین شیراز رفت.سپس به تهران آمد و وارد رشتهادبیات دانشگاه تهران شد. در سال ۱۳۲۹با دفاع از رساله خود در مورد «زیبایی شناسی » موفق به کسب درجه دکترا از این دانشگاه شد . او یکی از نخستین زنانی است که در ایران دست به قلم برد و در عرصه داستان نویسی بخت خود را آزمود. در سال ۱۳۲۹ با جلال آل احمد از نویسندگان مطرح ادبیات ایران آشنا شد و ازدواج کرد و تا سال ۱۳۴۸ که جلال به طور ناگهانی در اسالم نقاب خاک بر چهره پوشید، با وی همراه بود . دکتر دانشور تا سال ۱۳۵۹ که به درخواست خود از دانشگاه بازنشسته شد به تدریس در دانشگاه هنر و ادبیات مشغول بود. از او مجموعه داستان ها و رمانهایی به چاپ رسیده است که عبارتند از آتش خاموش ، شهری چون بهشت ، به کی سلام کنم ،از پرنده های مهاجر بپرس ، سووشون و دو جلد از رمان «جزیره سرگردانی» با عناوین «جزیره سرگردانی» و «ساربان سرگردان».کتاب«غروب جلال» نیز اثری از دانشور است که در آن به مرگ نابهنگام جلال اشاره می کند. آخرین آثار منتشر شده از دانشور « نامه های سیمین به جلال» است، و به زودی «نامه جلال به سیمین» نیز منتشر خواهد شد. تا کنون داستانهای زیادی از این نویسنده مطرح ایرانی به زبان های مختلف دنیا ترجمه شده است ، از آن جمله می توان به «سووشون» یکی از نمونههای مطرح رمان فارسی اشاره کرد ، که تا کنون به ۱۷ زبان زنده جهان ترجمه شده است. » اما این به تنهایی کافی نبود. هر حرفی که می زند یک درس برای نسل نویسنده و علاقه مند به ادبیات محسوب می شود. خوب می دانم که تلفن جای گفت و گوهای تخصصی نیست . از طرفی حقیقت این است که نمی شود سیمین را زیاد پای تلفن نگه داشت و مدام از او پرسش های مختلف پرسید . حرف را به تجربه هایش از نویسندگی می کشم . می دانم بهترین کار این است که کلیت چیزی که به آن نیاز دارم برایش بگویم و او خودش آنطور که دوست داشته باشد پاسخ می دهد.شاید بهترین چیز در این فرصت این باشد که از دلایل موفقیتش به عنوان یک نویسنده بزرگ بگوید و اینکه وضعیت داستان نویسی زنان را چطور می بیند. از طرفی او از جمله چهره های دانشگاهی است که دچار فضای غیر خلاق دانشگاه نشده و خلاقیت خود را از دست نداده است . با من شرط می کند که پیش از انتشار مطلب باید آن را همانطور که قرار است منتشر کنم به طور کامل برایش بخوانم . حرف می زنیم و نمی دانم چقدر طول می کشد. بچه های بخش های دیگر پایگاه خبری که می فهمند من با سیمن دانشور در حال گفت و گو هستم ، نمی توانند خوشحالی خودشان را پنهان کنند . می گویند از طرف ما هم تولدش را تبریک بگو . روز ۷ اردیبهشت به او زنگ می زنم و متن تنظیم شده را برایش می خوانم تا ا جازه انتشار بدهد. « سیمین دانشور بانوی داستان ایران، متولد ۸ اردیبهشت ماه ۱۳۰۰ هجری شمسی ، به مناسبت فرا رسیدن سال روز تولدش در گفت و گوی اختصاصی با بخش فرهنگی « هاتف» گفت: داستانی های من سرگذشت کسانی است که آنها را دیده و می شناسم.
بانوی داستان نویسی ایران و نویسنده آثاری چون «سووشون» و «جزیره سرگردانی» در آستانه ۸۴ سالگی با اشاره به تجریبات خود در عرصه ادبیات و داستان گفت: من به علت سن زیاد و مطالعات مستمر تجربه زیادی در عرصه داستان نویسی کسب کرده ام. آنچه می توانم به جوانان و نسل جدید که می خواهند نویسنده شوند ، بگویم ؛این است که نخست، از کسانی بنویسند که آنها را دیده و می شناسند . من همیشه از کسانی نوشته و می نویسم که آنها را می شناسم . تنها سرنوشت و شخصیت آنها را تغییر می دهم.
وی گفت: برای مثال در داستان برهوت قصه “تیمور بختیار” برای من یک چهره شناخته شده است.نویسنده همیشه باید قهرمانان داستان خود را از میان افرادی که می شناسد و دیده است انتخاب کند و همانطور که گفتم می تواند سرنوشت و شخضت آنها را به گونه ای دلخواه تغییر دهد.این استاد بازنشسته دانشگاه دومین دلیل موفقیت خود را در عرصه داستان نویسی مطالعه عنوان کرد و افزود:من با تسلط به زبان انگلیسی کتاب های زیادی را از ادبیات غرب مطالعه کرده ام و هم اکنون نیز می خوانم .تاکنون نیز چهار داستان به زبان انگلیسی منتشر کرده ام . به عنوان یک نویسنده در جریان ادبیات معاصر جهان قرار دارم و دوستان و شاگردان زیادی در سراسر دنیا دارم که برای من کتاب می فرستند و من آنها را می خوانم .
وی گفت: تازه ترین اثری که به زبان اصلی خوانده ام عنوان آن « ساکی » است. ساکی یعنی «ساقی» . این اثر بر اساس شعرهای خیام، با استفاده از ترجمه فیتز جرالد به شکل قصه ای زیبا به نگارش درآمده است.
دانشور دلیل استفاده از زبان اصلی برای مطالعه آثار ادبی را نارسایی ترجمه دانست و گفت: به ترجمه ها خیلی اعتماد ندارم. ترجمه مثل زن است . آنها که زیبا هستند کم تر وفا دارند و آنها که زیبا نیستند وفادارترند.( این سطر را که می خوانم به شکلی شیرین می خندند . من هم می خندم و ادامه می دهم ) ترجمه هم، همین طور است . آنهایی که با جلدهای قشنگ و نثر های زیبا منتشر می شوند چندان به متن اصلی وفادار نیستند و آنهایی هم که به متن اصلی وفادارترند چندان زیبا نیستند.
دکتر “سیمین دانشور” در پاسخ به این پرسش که وضعیت داستان نویسان زن ایرانی را چگونه می بینند، اظهار داشت: زنان ایرانی در عرصه داستان نویسی جهش بزرگی داشته اند. ما داستان نویسان و رمان نویسان خوبی داریم. گذشته از نسل اول داستان نویسان که من هم جزو آنها هستم ، در نسل دوم به چهره های خوبی مانند: ” شهرنوش پارسی پور ” و “منیرو روانی پور” بر می خوریم . آثار روانی پور فوق العاده است.
نویسنده نامدار ایرانی و همسر مرحوم ” جلال آل احمد” با اشاره به نویسندگان نسل سوم ،گفت: در میان زنان نویسنده جوان ،چند چهره خوب ادبی وجود دارد که البته هنوز به طور کامل شکوفا نشده اند. ما در عرصه ادبیات زنان چهره های خوبی داریم که من به آنها امیدوارم .برای مثال ” سهیلا بسکی” “سوفیا محمودی”،” ناهید توسلی”، ” فرخنده حاجی زاده”،” فرخنده آقایی”و”شهره وکیلی” از این افراد به شمار می روند.
وی در ادامه با انتقاد از منتقدان آثارش در صدا و سیما و بعضی مطبوعات گفت: بعضی از آقایان مطالبی را در مورد دو رمان ” جزیره سرگردانی” و ” ساربان سرگردان” ذکر کرده اند که برایم تعجب آور است. نمی دانم اینها چطور توانسته اند در مورد اثری که هنوز جلد سوم آن منتشر نشده نظر بدهند. من جلد سوم کتاب جزیره سرگردانی را که عنوان آن ” کوه سرگردان” است با ظهور امام زمان (عج) تمام کرده ام و این شعر را در آخر آن نوشته ام:
دست غیبا، سوخت جان از انتظارت کو ظهورت ، دیر شد هنگام کارت
وی در پایان گفت: کسانی که برداشت های دل خواهانه ای از آثار من داشته اند با خواندن جلد سوم این رمان خواهند فهمید که چقدر اشتباه کرده اند.»
دانشور زنی است که اگر بخواهد حرف بزند انسانی خوش صحبت است و به هیچ عنوان حرف هایش خسته کننده نیست . دو ویژگی بارزش که من در بیشتر تماس های تلفنی ام با او مشاهده کردم ،روحیه دادن به افراد و همراه کردن حرف هایش با طنز است، که انسان را از آشنایی و گفت و گو با او خوشحال می کند . وقتی زن را به ترجمه تشبیه می کند ، می گوید منتشرش کن جالب است. او حافظ را بیشتر از هر شاعری دوست دارد. شاید این رگه طنز در کلامش را نیز از او به ارث برده است.قدر کلام خوب را می داند. یکبار که به او زنگ زدم تا نظرش را درمورد مجله «کتاب ماه ادبیات و فلسفه » بدانم ، گفت : « یکبار مقاله ای درمورد داستان من در این مجله منتشر شد که بسیار برایم جذاب بود. این نقد نشان داد که افراد توانایی در این مجله مطلب می نویسند. نقد نوشته دکتر “حسین پاینده ” بود که در مورد کتاب « جزیره سرگردانی » با عنوان « سیمین دانشور ،شهرزادی پسامدرن » برای نخستین بار در کتاب ماه ادبیات و فلسفه منتشر شد. متاسفانه بیشتر نقدهایی که در مورد آثار من نوشته اند یا تعریف است، یا حمله . اما این نقد بسیار خوب بود و نشان می داد منتقد داستان را فهمیده است.»
بعدها هم به من گفت که برای تشکر ، داستان کوتاه «اُسطُُقُس» را به دکتر پاینده تقدیم کرده است و به ناشرش در آمریکا گفته است که نقد دکتر پاینده را در مقدمه کتابش به زبان انگلیسی منتشر کند.
امروز ۷ اردیبهشت ۱۳۸۵ خورشیدی است. روز گذشته عکس دکتر را از اینترنت پیدا کرده ام تا امروز مطلبی درموردش بنویسم و در فضای اینترنت منتشر کنم . فردا ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵ خورشیدی است و او ۸۵ پنج ساله می شود.باید به او زنگ بزنم وتولدش را پیشاپیش تبریک بگویم. البته این کار را برای بیشتر نویسنده ها انجام می دهم . اگر حالش هم خوب بود و قبول کرد گپ کوتاهی هم با او می زنم .از اتاق خودم زنگ می زنم . اگر چه گاهی از فراموشی حافظه و حال خودش شکایت می کند، اما حالا که در پایان قدم زدن روزانه اش به او زنگ زده ام از خوبی حالش می گوید.
– درود برشما خانم دکتر .- سلام -خوب هستید .- مرسی.- امیدوارم همیشه خوب باشید.من گل محمدیهستم . – به به . سلام . حالت چطوره . خوبی. – متشکرم . خدا رو شکر . – تلفن کرده بودی داشتم توی حیاط راه می رفتم . تازه یادم می افتد که حدود نیم ساعت پیش زنگ زده بود و دکتر در حال قدم زدن بوده .
– ببخشید من گاهی بی موقع زنگ می زنم و مزاحم شما می شَم .
– اصلا” مزاحم نیستی . – فردا تولد شماست و ۸۵ ساله می شید . امیدورم سال های سال زنده باشید و ما ۸ اردیبهشت زنگ بزنیم و تولد شما را تبریک بِگیم .
فکر می کند که منظور من از روز تولدش ۷ اردیبهشت است.
– البته ، تولد من فرداست. شما هم ششمین یا هفتمین نفری هستی که زنگ می زنی . – بله . تولد شما فرداست . من هم پیشاپیش زنگ زدم که ۸ اردیبهشت روز تولد شما رو تبریک بگویم . -خیلی ممنونگل محمدی جان. تو همیشه نسبت به من لطف داشتی و محبت داری . امیدوارم که خودت هم موفق باشی . هر چی خواست خودت هست بشه . خیلی ممنون.
– شما لطف دارید و همیشه محبتتون شامل حال ما شده .
– لطف داری.وقتی می بینم حال دکتر خوب است ، می گویم : – اگر اجازه بدهید یک سئوال از شما بپرسم . – بپرس. می گویم که سال گذشته با شما صحبت کرده ام و زندگی نامه و بخش های از حرف هایی را که خودتان آن ها را خوانده و تأیید کرده اید دارم . اما حالا دوست دارم بدانم « مهمترین دغدقه ذهنی نویسنده ای مانند سیمن دانشور در سن ۸۵ سالگی چیست ؟» می گوید:
– « من این را یاد گرفته ام که شانه هایم را بالا بیاندازم و بگویم : ول کن بابا … . به دوستان هم می گویم شانه ها را بالا انداختن و گفتن ،ول کن بابا … را یاد بگیرند. من اهل دپرسیون و دغدغه و اضطراب نیستم . بعضی اهل دپرسیون هستند . همه چیز را برای خودشان بزرگ می کنند. هی را جع به آن فکر می کنند.من می گویم گذرا هستند. به جای اینکه به گذشته فکر کنند و دپرسیون شوند،پیاده روی کنند، آب میوه بخورند، ورزش هایی مانند یوگا کارکنند. من اهل دغدغه نیستم .
تنها چیزی که برای من خیلی سخت بود،مرگ پدرم بود. پدرم که از دنیا رفت، من در دانشگاه تهران در حال درس خواندن بودم . قرار شده بود به من نگویند تا امتحان های من تمام شود. اما در همان زمان وقتی داشتم روزنامه می خواندم دیدم مطلبی در مورد پدرم نوشته شده است و جلوی نام های او کلمه مرحومبه کار رفته . باخودم گفتم این درمورد پدرمن است! وقتی فهمیدم ، خیلی برایم سخت بود. می دانی ،دغدغه هایی که همه دارند من ندارم. من خیلی اعتماد به نفس دارم. من در سن ۸۵ سالگی،هنوز می نویسم. نگران انتشار آن هم نیستم. بالاخره منتشر می شود. نباید سخت گرفت.همه چیز گذرا ست.یکی از نعمت هایی که خدا به ما داده فراموشی است. فراموشی خیلی مهم است. اگر این فراموشی نبود ما از دق می مُردیم . همه چیز فراموش می شود.یک خاطره ای از آن در تَه ذهن می ماند که گاهی به یاد می آید؛ کاری نمی شود کرد. آدم باید قرص و محکم باشد. اعتماد به نفس داشته باشد. ما مردمی هستیم که گرد هم آمده ایم . کردها ،لرها ، عرب ها ، ترک ها و در زاهدان و سیستان هم بلوچ . در کشوری مانند فرانسه اگر شما یک شهر را ببینی انگار تمام فرانسه را دیده ای . این همه تنوع نژادی و زمانی ندارد. اما ما داریم .بایدد محکم بود.حالا بگو ول کن بابا … . شانه هایت را هم بینداز بالا».
http://eshghbazan.pib.ir/65881/%D8%A8%D9%8A%D9%88%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%81%DB%8C+%D8%B3%D9%8A%D9%85%D9%8A%D9%86+%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%88%D8%B1.html
::
سیمین دانشور اولین زن نویسنده ایران / تبیان
سیمین دانشور یکی از نویسندگان بعد از جریان مشروطیت در ایران است که به عنوان اولین زن ایرانی وارد عرصهی ادبیات ایران شد.
سیمین، در سال ۱۳۰۰ در شهر شاعرپرور شیراز چشم به جهان گشود. پدرش دکتر محمدعلی دانشور. پزشک بود و مادرش قمرالسلطنه حکمت بود که مدتی هم مدیر هنرستان دخترانه هنرهای شیراز بود و به حرفهی نقاشی مشغول بود.
سیمین سه برادر و دو خواهر داشت و در خانوادهای اهل ذوق و هنر پرورش یافت.
دوران ابتدایی و متوسطه را در مدرسهی انگلیسی «مهر آئین» به تحصیل پرداخت و در امتحانات نهایی شاگرد اول سراسر کشور شد. از همین رو، در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شد و در مدرسهای آمریکایی در تهران اقامت گزید.
پدرش، در سال ۱۳۲۰، زمانی که سیمین موفق به اخذ مدرک لیسانس شده بود، فوت شد و با وجود درآمد مکفی پدر و ثروت مادرش، برای مدتی مجبور به کار کردن شد. از جمله کارهایی که سیمین به آن اشتغال داشت، معاونت ادارهی تبلیغات خارجی و همچنین نوشتن مقاله برای روزنامهی ایران با نام مستعار شیرازی بینام بود. برای مدت کوتاهی نیز در رادیو تهران مشغول بود.
دکتر سیمین دانشور، در سال ۱۳۲۷ توانست اولین مجموعه داستانهای کوتاهش را با عنوان «آتش خاموش» منتشر کند که برخی از داستانهای این مجموعه شانزده قسمتی، قبلاً در روزنامهی کیهان، مجلهی بانو و امید چاپ شده بود.
«آتش خاموش» اولین مجموعه داستان در ایران است که نویسندهی آن یک زن ایرانی بوده است.
در آخر بهار همان سال، پس از انتشار آتش خاموش، سیمین دانشور در مسیر بازگشت از شیراز به تهران با جلال آلاحمد آشنا شد و این تاریخ نقطهی عطفی در زندگی سیمین محسوب میشود؛ زیرا جلال آلاحمد نیز از نویسندگان به نام آن دوره است که اولاً با بزرگان این عرصه آمد و شد دارد. ثانیاً ذاتاً نویسنده پرور است.
سیمین دانشور در سال ۱۳۲۸موفق به اخذ مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد و رسالهی علمالجمال و جمال را که در رابطه با ادبیات قرن هفتم است، به رشتهی تحریر درآورد.
به مدت پنج سال با منتقدان بزرگی چون فاطمه سیاح، بهمنیار و ملکی و فروزانفر کار کرد. داستانهای نخستین خود را برای فاطمه سیاح میخواند و به تشویق و توسط او داستانهایش را برای مدت یک سال برای فردی میخواند و از نظرات او سود میجست. که بعدها توسط جلالآل احمد متوجه شد، این فرد کسی نبوده جز صادق هدایت. که به گفته خود سیمین به دور از هرگونه مریدپروری، آثار ابتدایی یک دختر جوان را با حوصله نقد میکرده است.
در سال ۱۳۲۹ جلال آلاحمد و سیمین به رغم همهی مخالفتهایی که از جانب خانوادهی جلال آلاحمد اعمال میشد، ازدواج کردند.
دلیل مخالفت پدر جلال که یک روحانی بود، مکشوفه بودن سیمین بود. ولی در واقع جلال و پدرش سالها بود که سر مسائل بیشمار و ریشهای با یکدیگر اختلاف داشتند. پدر جلال در روز عقدکنان مراسم را ترک کرد و به قم بازگشت و تا ده سال بعد از آن پای به خانهی جلال نگذاشت.
در سال ۱۳۳۱، دکتر سیمین دانشور با استفاده از بورس تحصیلی فولبریت به ایالات متحده آمریکا میرود و به مدت دو سال در رشته زیباشناسی در دانشگاه استنفورد به تحصیل می پردازد و در این مدت داستانهای کوتاه او به انگلیسی در مجلهی ادبی پاسیفیک اسیکتاتور و کتاب داستانهای استنفورد به چاپ می رسد. همچنین در کلاسهای نویسندگی خلاقه، استاد او والاس استگنر است.
در بازگشت به ایران در هنرستان هنرهای زیبای پسران و دختران به تدریس میپردازد.
آثار بسیاری از او به چاپ رسیده است که «سووشون» قابل تأملتر از باقی آثار اوست.
به طور کلی سیمین دانشور در آثار خود به مشکل هویت و جایگاه زن ایرانی در مرحله ای از تغییر و تحول اجتماعی میپردازد و تلاش زنان برای خودیابی را با انتقاد از جامعهای که دنیای زنان ناشناختهتر از دنیای مردان است،مورد بررسی قرار می دهد.
قبل از رمان «سووشون» سیمین دانشور در حاشیه است. آثار او ارزش چندانی ندارد که بخواهیم سیمین را در جرگهی نویسندگان به نام بیاوریم. شاید بتوان گفت بزرگترین شانس زندگی سیمین، آشنایی با جلال است.
برای جلال عادت بود که دست زیر بال دیگران کند و به قصد تجهیز لشکر برای مصافی که او در افق روزگار میدید، بسیاری افراد را مشهور کرد که بسیاری از این نامها وبال گردن ادبیات هستند. جلال در سن چهلوشش سالگی در سال ۱۳۴۸ جهان فانی را وداع گفت. بعد از مرگ جلال، خانه سیمین مرکز نشست و برخاستهای بسیاری از روشنفکران بود.
در آن دوران بسیاری از نویسندگان به خاطر جنجالهای قلمشان مطرح بودند یا اینکه اهل بگیر و ببندهای سیاسی بودند، اما جالب آن است که دانشور با آنکه در بطن این جریانها زندگی میکرد و نفس میکشید، هرگز نه وارد دنیای سیاست شد و نه از موقعیت خویش سوءاستفاده کرد.
خود دانشور علاقه چندانی به اولین اثرش یعنی آتش خاموش ندارد و معتقد است این مجموعه به مقتضای سنش، بسیار رمانتیک است و هرگز اجازهی مجدد برای چاپ آن را نداده است. در این هنگام دانشور تحت تأثیر اُو هنری است. این کتاب در مقایسه با آثار بزرگ علوی و چوبک، سیاه مشقی بیش نیست.
در این اثر نقایص بسیاری وجود دارد، از جملهی حضور نویسنده، تقابل مفاهیم کلی، دوپارگی در اثر، آدمهای محلی و آدم نامتعارف.
همچنین چون داستانها به شیوهی یادداشتبرداری روایت میشوند باعث ایجاد دردسر شده است.
آنچه که مسلم است، دانشور در حال آماده شدن برای نگارش «سووشون» است و این نوشتهها تمرین آن است. که با نگاه به برخی از شخصیتها متوجهی این نکته میشویم. مثلاً در داستان یادداشتهای یک دوست آلمانی، زنی که از شکست آلمان ناراحت است و خود را میکشد. شخصیت مادر، همان زری در سووشون است.
در داستان آخر نیز با عنوان «عطر یاس» دانشور نشان میدهد که توانایی رسیدن به رشد و بلوغ در عرصهی نویسندگی را داراست.
شهری چون بهشت
دومین کتابی که از دانشور به چاپ میرسد «شهری چون بهشت» است.
دانشور همچنان تحت تأثیر اُوهنری قرار دارد و توفیق نسبی آن به دلیل گره خوردن دو مفهوم متقابل به شیوهی اُوهنری است. داستان هنوز هم در نثر دارای شکستگی است، اما به دلیل اینکه زاویهی دید دانای کل است، این شکستگیها بارز نیست.
در این داستان و هم در رمان سووشون نویسنده خیلی به زمان تأکید میورزد. توالی زمانی دغدغهایست که جلال آلاحمد و غلامحسین ساعدی نیز با آن درگیر بودند. این توالی زمانی در داستانهای کاملاً واقعی که مدعی تبعیت از واقعیت است، شاید نمودی نداشته باشد، ولی در داستانی همچون ، شهری چون بهشت ،که ترکیبی زیبا از واقعیت و رؤیاست، توالی زمان همانند موست در گوهر. که البته دانشور میخواهد ثابت کند که داستانش واقعی است.
در داستان بیبی شهربانو نویسندهی این مجموعه نشان میدهد که در خلق دنیای ذهنی زنها تواناست.
مشکلی که در این مجموعه گریبان سیمین را میگیرد و در مجموعهی قبلی خبری از آن نبوده، مطلقنگری سیمین است که اگر آلاحمد حکمگذار است، میتواند آگاهانه آن را نظم دهد و از دو مفهوم مقابل، مطلق بسازد و از تعمیم آن هم ابایی ندارد؛ ولی سیمین نادانسته پای در این وادی گذاشته است و این امر برای او تبدیل به ضعف شده است.
سووشون
سووشون رمانی است تاریخی و سیاسی. البته کاملاً هم تاریخی نیست؛ زیرا با توجه به زمان رمان که در آن جبههی آزادی نقش مهمی داشته، هیچ اثری در رمان نمیبینیم. همچنین کار بالاتر از یک یادداشت روزانه و خاطرات است. که اگر اینگونه بود، این کار نه رمان میشد و نه اثری باارزش.
این رمان به قول بعضی، رمانی است رمزی که یک معنای قریب دارد و یک معنای بعید. طوری که با فهمیدن معنی بعید آن سطح قریبش فراموش نمیشود. این رمان سمبلیک نیست، چون بر زمانها و مکانهای بسیار صادق نیست.
اشارهای هم نیست که اگر بود، بر موقعیتهای فرضی نیز صادق میبود. در حقیقت غربزدگی جلال به صورت رمان درآمده است.
رمان سووشون به حوادثی در زمان رضاخان در جنگ جهانی اول بازمیگردد و دانشور به شدت اصرار دارد که زمان همهی وقایع را ذکر کند. البته سووشون به دلیل رمان بودنش و رفت و برگشتهایی که در آن هست، این نوع از توالی زمان باعث خطی بودن آن نمیشود.
نظرگاه سووشون دانای کل محدود است که وقایع از منظر زری نگریسته میشود. پس حضور من نویسنده مستقر میماند. تنها در چندجا نویسندهاش نمایان میشود و زری از جریان وقایع جلو میافتد.
نثر سووشون هرچه هست، دیگر هیچ نشانی از نثر دشتی و دیگران ندارد و شگفتا که متأثر از نثر آلاحمد هم نیست. مگر در مواردی که به شیوهی یادداشتبرداری از وقایع بخواهد به ثبت سیلان ذهن زری بپردازد. با این همه و در مجموع، نثریست که تنها وسیلهی القاء یا محل بار امانت است و به مجرد حضور آدمها، مکان و زمان و یا القاء پیام فراموش میشود. وسیلهی کشف هم نیست؛ بلکه چیزی از پیش اندیشیده شده را روایت میکند. به همین جهت هیچ تفاوتی میان فصول آخر و فصول دیگر نیست.
رمان دارای دوپارگی هم هست. دوبخش قصهی مک ماهون و روایت سروان ارتش را چه خواننده عادی و چه خوانندهی اهل فن زود فراموش میکند و در خط اصلی رمان قرار میگیرد. در نتیجه این شکستگی به کلیت رمان لطمهای نمیزند؛ ولی اثر را دچار نقصان میکند. ضعیفترین بخش رمان نقل بیقطع و وصل تمام قصهی مک ماهون و نقل یکدست خاطرات سروان ارتش است.
در این رمان کمتر از آدمهای محلی استفاده میشود. غالباً از شخصیت استفاده شده تا تیپ. جز چند جا مثل خانم حکیم که تیپ است تا شخصیت. در نقدها اعتقاد بر این است که آدمهای سیمین فاقد درون هستند و اگر درونی هم دارند، درون سیاسی است و بس. که البته این ایراد با توجه به سال نگارش کتاب کمی بیربط است.
شخصیتها خوب پرداخت شدهاند. آدمها معمولاً اعتقادات خود را تا پایان منطقی ادامه نمیدهند. به همین خاطر اعمال و افکارشان متناقض است. دانشور این تناقض را در افراد عامی بسیار خوب تصویر کرده است.
هوشنگ گلشیری معتقد بوده که تحول برخی از شخصیتها ریشهی درونی ندارد. که البته این ایراد بر زری، شخصیت محوری داستان بیعلت است. زری، همان سیمین است و سیمین همان زری است. با نگاهی بر کتاب غروب جلال متوجه میشویم اینکه بعد از مرگ پایهی اصلی خانوادهی زن متحول میشود، امر غریبی نیست. سیمین مینویسد: «در زندگی، کمتر زنی چون من اقبال داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند. مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند.»
جلال به سیمین وصیت میکند روزگار به آدم سیلی میزند. سیلی که خوردی، یا گیج میشوی و خلاص میافتی و هیچ کس دست تو را نخواهد گرفت. باید دست بگذاری سر زانویت و بگویی یا علی و بلند شوی که شاید هم نتوانی؛ اما از سیلی روزگار هوشیار هم میتوان شد و تو سعی کن که هوشیار شوی. این زن مسلم بعد از همسر متحول میشود.
توجه مخصوص آلاحمد به رمز در سووشون نیز مؤثر افتاده و این رمان سیاسی منطبق بر سیاست جلال شکل گرفته. به طوری که یوسف آمیزهای است از جلال و تخیل این امر را میتوان چه در شخصیت یوسف و چه زبان خاص آلاحمدی او یافت. اشتباه ده ساله دربارهی پدر یوسف گویای آن است که رماننویس خواسته است پدر یوسف را بر پدر آلاحمد منطبق سازد.
خلاصه اینکه جلال دههی چهل به دههی بیست رفته و زری هم حاصل آمدهی تجربیات خود دانشور است. زری با سه فرزند و فرزندی در راه و سپردنش به تیغ جراحی و سپردن بچهها به کلفت. طوری که او، مستقیماً در کار روزمرهی فرزندان دخالت چندانی نداشته باشد. اینجاست که دانشور فقدان تجربهی بیفرزندی را که میتوانست ضعف او باشد، به قدرت تبدیل کرده است. سیمین در مورد بعضی از آدمها بسیار مطلقنگری کرده است، از جمله خانم حکیم.
قبلاً گفتیم این رمان رمز نیست. دلایلی که میتوان ارائه کرد، این است که اول: دو زمان مقابل هم قرار داده شده. فصل بهار و تابستان. مرگ یوسف در مرداد ماه آن هم ۲۹ است که ۲۸ مرداد سیودو را به یاد میآورد.
ذکر فقط ۳۱ مرداد و متذکر نشدن مرگ یوسف تمهیدی جالب است.
دوم: مقابل نهادن دو مکان. تقابل خانه باغ زری با کل ایران که اشغال شده و به یغما رفت. نهادن دیوانه خانه و سیر حوادث آن با کل ایران در زمان اشغال ایران. تحول پسر دهاتی و تبدیل او به یک مسیحی.
ما در این رمان ترکیب چند مفهوم را داریم. مراسم سیاوشان و اجرای مراسم خاص تعزیه، مرگ یوسف مرگی عام و کلی است و نیز کربلا شدن شیراز برای عمه. ترکیب و تقابل یک شخص و مردم. تقابل دو چیز یا حتی بیشتر، دیگر ابزار کار هنری دانشور شده است.
وصیتنامهی سووشون رها کردن تعلقات شخصی و هم خطر کردن وصیت یوسف است به زری، هم پیام قصه مک ماهون. در حقیقت وصیت جلال به سیمین.
البته سیمین به این نقدها اعتراض دارد. او معتقد است اثر هرکس را باید با الگوی خاص خودش نقد کرد. سیمین معتقد است که در نقد اثرش طبع شاعرانه او دیده نشده است. او باید شاعر میشد؛ ولی چون وراج است، نتوانسته شاعر شود. او معتقد است در او یک حالت عرفانی هست که به او قدرت پیشبینی حوادث را می دهد. مرگ جلال، آزادی ایرلند در سووشون پیشبینی شده است و این عرفان در نقدها ندیده گرفته شده. او معتقد است هرکس از تناقض آدمهای او ایراد میگیرد، نه شیراز را میشناسد و نه آدم شادی است. ادبیات ایران از نظر سیمین به مرز فوق افسردگی میرسد. اگر ساعدی مینویسد، حق دارد، او سرخوردهی این دنیاست؛ ولی از دیگران پذیرفتنی نیست.
هدف دانشور از نگارش سووشون این است که نشان دهد تاریخ تکرار میشود. او معتقد است ما هرچه هستیم از برکت تاریخ است.
سر یحیی در طشت جلوی سالومه، سر امام حسین است در طشت جلوی یزید. این ایهام را اول جلال درمییابد و تا حدی هم آزاد تهرانی متوجهی آن میشود.
دانشور خود را تحت تأثیر کاپوته میداند و از نزدیک با او آشنا شده است و اعتقاد دارد که چون دکترای ادبیات فارسی دارد و زیردست فروزانفر، بهمنیار و سیاح کار کرده است، بدون تقلید از جلال توانسته در خود فضای رمانش، ساده، با کلمات عامیانه شاعرانه کشدار به نثری برسد.
دانشور در یکی از مصاحبههای خود گفته: رمان سووشون خیلی بهتر از چشمهایش است و همچنین رمان دختر رعیت را بسیار ضعیف میداند.
در حالی که رمان کلیدر را از هر جهت قبول دارد و همیشه از دولتآبادی دفاع کرده است.
سیمین دانشور از نثر بوستان تأثیر گرفته و هر شب نیز حافظ میخواند. به نظر او زبان حافظ کاملترین زبان است. نظامی و خاقانی را انکار نمیکند؛ ولی کارهای آنها را نمیپسندد. او میگوید نظامی حتی یکبار هم در عمرش عاشق نشده است. او همچنین مطالعات زیادی روی نثر بیهقی و ناصرخسرو داشته و مدتی زبان بریده بریده ناصرخسرو را استفاده میکرده. ولی چون جلال با آن زبان کار میکند، او رها میکند. او میگوید «من به خودم برمیگردم و اصلاً کاری به بیهقی ندارم. میخواهم خودم باشم».
در پایان سیمین آینده را اینگونه پیشبینی میکند: در دورهی سامانی پس از اینکه آخرالزمان تاریخ برسد، یعنی پس از اینکه همه سنگها خوب واکنده شد، یک دورهی سعادت بشری فرا میرسد. این دنیای پرهیاهو، شبیه بازار مسگرها پر از مواد مخدر، پر از ولنگاریهای جنبی و پر از تنش و تشنج میان شرق و غرب، با این همه بمبهای جورواجور نمیتواند ادامه پیدا کند و حتماً دنیایی روشن و پرامید، انتظار بشر آینده را میکشد.
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=7565
::
سیمین بهبهانی: سیمین دانشور فراموش شدنی نیست! – زن فردا
ایلنا: سیمین بهبانی؛ از غم درگذشت دوست دیرینهاش به شدت غمگین است و از وقتی این خبر را شنیده، بغض در گلو دارد.
بهبهانی افزود: سیمین دانشور؛ برای من خواهر نازنینی بود که در سخت ترین شرایط به او پناه میبردم؛ بسیار مهربان بود و همیشه به درد و دلهای من و گوش میداد. به همین سبب؛ کاملا به خودم حق میدهم که از وقتی این خبر ناراحتکننده را شنیدم، تا هماینک؛ با این چشمها، که دکترها تاکید کردهاند نباید گریه کنم؛ برایش اشک بریزم.
وی با اشاره به جایگاه متعالی دانشور در حوزهی داستاننویسی، اشهار داشت: در شان؛ سیمین دانشور و جایگاه ادبی او، باید بگویم مانند او، کمتر نویسندهای داشتهایم؛ نویسندهای که در میان زنان، بهترین قلم را داشت. من چندین بار، مقالاتی را پیرامون سیمین دانشور و برخی از آثار او نوشتم و بسیار به قلم او علاقه و ایمان داشتم. آنچنانکه امروز هم آثار سیمین، اولین انتخاب من است. البته از خداوند میخواهم که عمر تمام نویسندگان مرد و زن و در راس آنها، محمود دولتآبادی را دراز بدارد!
این شاعر پیشکسوت درمورد زندهیاد دانشور افزود: از دست دادن سیمین؛ گو اینکه این اواخر عمر، به شدت بیمار بود و طی ۳ سال اخیر، دچار رکود جسمانی شدهبود؛ بسیار مایهی تاسف است. این اواخر؛ بیماری او را کم حوصله کردهبود، ولی هر وقت که به دیدارش میرفتم؛ برای من پرانتزی باز میکرد میان کمحوصلگیها و ناراحتیهایش. حضور او، فیض بزرگی بود برای من که حدودا ۳۶ سال با او سابقهی دوستی نزدیک داشتم و مهربانیها از او دیده بودم و اکنون؛ نداشتن او برای من خیلی سخت است. امیدوارم که آمرزیده شود!
بهبهانی که معتقد است دانشور در تاریخ ادبیات ایران ثبت شده، گفت: اطمینان دارم که سیمین دانشور، هیچوقت از چشم و دل ایرانیان نخواهد رفت و همواره نام و یادش زنده و گرامی خواهد ماند. سیمین فراموش شدنی نیست! حتی مطمئنم که به جز ایرانیان؛ آشنایان با ادبیات در سراسر جهان که ترجمههای آثارش را خواندهاند، نامش را به نیکی یاد خواهند کرد.
بانوی غزل ایران در پایان، ضمن مخاطب قرار دادن خانواده و خویشاوندان سیمین دانشور، اظهار داشت: تنها خواستهی من از خانواده و بازماندگان سیمین عزیز، آن است که نهایت تلاش خود را به کارگیرند تا بهترین محل را برای دفن او انتخاب کنند؛ محلی که در شان بزرگترین نویسندهی آزاده زن ایران باشد. و در پایان؛ خود را در غم از دست دادن سیمین دانشور عزیز؛ با تمام ایرانیان شریک میدانم؛ زیرا معتقدم، سیمین به تمام مردم ایران تعلق داشت.
برای سیمین دانشور / فرارو
سلام سیمین جانم.
تو را هیچ وقت این طوری نشناخته بودم. سووشون را چندبار شروع کردم اما نتوانستم تمامش کنم، شاید به خاطر این که آن وقت ها تو را پشت سر داستانت نمی دیدم که خواندنش لذت کشف دوباره ات باشد. اما کتاب نامه هایت به جلال* را که هدیه گرفتم، همه چیز عوض شد.
همان اول فهمیدم تو در سال ۱۳۲۹ در ۲۹ سالگی ازدواج کرده ای که این یعنی با معیارهای آن زمان یکی از همدردان خودمان به شمار می رفتی! تازه… دوسال هم از جلال بزرگتر بودی و با همه این حرف ها شوهری به آن معروفی و به قول خودت”جوان و زیبا با قیافه شاعرانه و لب های خوش ترکیب و بوسه انگیز و چشمهای میشی”و خلاصه قد وبالایی که مدام قربان صدقه اش می رفتی، پیدا کردی. قبول کن که یکباره خیلی برایم عزیز شدی!
برای خودت کسی بودی که شوهر کردی. دکترای ادبیات داشتی از دانشگاه تهران. دوسال بعد از ازدواج هم بورس یک ساله فولبرایت گرفتی و رفتی آمریکا. شوهر نکردی که شوهر کرده باشی و از حرکت باز بمانی، مثل خیلی دیگر از زنانی که می شناسیم. مثل خیلی از زنان دیگر تا هنوز، خودت را در سایه شوهر نویسنده ات پنهان کردی و گفتی او نویسنده است و من سعی می کنم ادای نویسنده ها را دربیاورم اما همپا بودید و هرکدام شخصیت مستقل خودش را داشت، اگرچه متاثر از دیگری.
وقتی دلت برای شوهرت تنگ بود و می گفتی بدون او حال و حوصله شرکت در هیچ برنامه تفریحی را نداری و بعد بلافاصله می نوشتی بچه ها دارند به سینما می روند و برای رفع دلتنگی همراهشان می روم(!) عاشقت شدم. شوهر نکرده بودی که شوهر کرده باشی.
وقتی ادعا کردی پولهایی را که بهت می دهند نگه می داری تا باهم لباس بخرید و در نامه بعدی نوشتی که مجبور شده ای تمامش را برای خودت خرید کنی، آن هم فقط برای این که تو نماینده زن های ایرانی در دانشگاه استنفورد هستی و باید شان آنها را حفظ کنی و آبروی ملتی در میان است(!)، یا وقتی مدام می گفتی از آمریکا که برگشتی کار می کنی و جلال را به یک سفر اروپا می فرستی تا او هم تجربه ای شبیه خودت داشته باشد و جبران سفر آمریکای تو بشود و بعدتر، نزدیک آمدنت که شد، گفتی” می آیم و دوتایی به اروپا خواهیم رفت”، شیفته وار خندیدم. عجب دختر شیطانی بودی!
و جلال… جلال عاشقت بود، عاشق تو که “سیاه سوخته شیرازی” اش بودی. مردی بود که به گفته خودت زندگی ات را سرشار کرد و کیفیتش را دگرگون ساخت. بهش برمی خورد که چرا خیال می کنی از خرید کردنت ناراحت می شود یا از حرف زدنت با پسرها و استادها که بلافاصله توضیح می دادی زن و بچه دارند. او حتی با وجود ترس همیشگی از این که نکند فراموشش کنی، از تو می خواست به جای غصه خوردن، آخر هفته به مهمانی بروی و با هرکس دلت خواست برقصی، آن هم درحالی که خودش حتی حوصله نداشت حتی با وجود موافقت ضمنی تو که ” اگر ناگزیر شوی گنجشک اشی مشی را به بام بیگانه ای بنشانی سعی کن من نفهمم”، به بعضی جاها سری بزند وبعضی چیزها بنوشد!
تو زن جالبی هستی، زنی که شوهرش را دوست دارد اما مدام از کارهایی می گوید که می توانست برایش بکند و نکرده. خودش را سرزنش می کند که چرا آن قدرها به او نرسیده و حتی برای درس خواندن تنهایش گذاشته و آغوشش را هم از دست داده اما در نهایت شخصیتی از خودش می سازد که شوهرش بیشتر به او افتخار کند. زنی که خود را خودخواه می داند اما اعتراف می کند عاشق شده است و خودخواهی را کم کم به فراموشی می سپارد. زنی که شوهرش را با وجود بچه دار نشدن آن قدر دوست دارد که تا پایان عمر او و تا پایان عمر خودش به او وفادار می ماند.
سیمین جانم!
شرح خیلی از مشاهدات تو در آمریکا – اگرچه مربوط به پنجاه سال پیش – برایم جالب بود. همان وقت که با تعجب از صابون مایع و خشک کن دستشویی و آب سردکن و آسانسور می نوشتی، اینها را هم می گفتی:
“استاد از جنبه علمی خلاقیت هنری حرف زد که من مطلقا اطلاعی نداشتم. گفت نبوغ هنری که مساله ای احساسی و عاطفی است، فرمانش از غده هیپوتالاموس صادر می شود. این غده کمابیش زیر قسمت قدامی غده هیپوفیز قرار دارد که می توان گفت مادر تمام غدد داخلی است و غدد جنسی هم از آن فرمان می گیرند. او گفت انسانی که به غرایز جنسی اهمیت زیاد می دهد به حیوانیت نزدیک تر است. می شود نیروی جنسی را به صورت عشق های عرفانی تصعید کرد و در افراد خاص، به صورت گسترش خلاقیت درآورد… جلال عزیزم نکند ما دوتا هورمون های جنسیمان را تصعید می کنیم که بچه دار نمی شویم؟!”
” تو می دانی که من نسبت به دخترهای دیگر نسبتا دیر شوهر کردم. و تو خودت می دانی که هر زن و مرد جوان از بیست سالگی به بعد به این روابط نیازمند است.( سیمین جان الان بچه ها از دوازده سالگی فکر می کنند محتاج این روابطند و افتخارشان این است که سن مطلع شدنشان از روابط زن و مرد را تا حد یک رقمی پایین بیاورند تا مثلا درجه فهم و شعور و زرنگ بودن خودشان را بالا ببرند، درحالی که نمی دانند دنیای پیش از بلوغ و آگاهی جنسی هم به اندازه خودش لازم و آرامش بخش است و شاید تنها فرصت هایی است که آدم می تواند از یک نفره بودنش به تمامی لذت ببرد) خوب من این هشت سال را چه کردم؟ البته درس خواندن زیاد و مشغولیت و داشتن یک کمی استعداد و تشویق خانم سیاح موجب شد که من کمتر به مردها توجهی بکنم. این را باور کن که من مثل دخترهای دیگر ابدا به دنبال شوهر نبودم، یعنی برای کسی تور نمی انداختم. رفتار من با تو موید این ادعاست. اگر یادت باشد خیلی دیر تسلیم شدم و تا عروسی نکردیم به من دست نیافتی…”
آه سیمین جانم…
همه کتاب هایت را گرفته ام تا بخوانم. انگار می کنم این طوری با من حرف می زنی و به خودم می بالم. دوست داشتم ببینمت و تلالویی از جذابیتی را که روزگاری جلال شیفته وار ازآن سخن می گفت، در تو بازیابم. بعد راحت تر تصورت می کردم در روزهای شیراز و امیریه و پالوآلتو. در اتوبوس مسافربری تهران اصفهان که آنجا با جلال آشنا شدی. و وقتی با وجود همه تفاوت های خانوادگی با او زنش شدی. و وقتی در سوگ او به سووشون نشستی.
تو شانس پیداکردن اسب واقعی ات را داشتی: “من در بچگی عاشق اسب بودم. به مادرم می گفتم وقتی بزرگ شدم زن اسب می شوم… آن روز مقدس که تو از من خواستگاری کردی به خانه که رفتم مامانم و بچه ها داشتند ناهار می خوردند. گفتم من اسبم را پیدا کردم. مادرم پرسید کجا می بندیش؟ گفتم نه، اسب واقعی ام را. می خواهم زن جلال آل احمد بشوم. قاشق و چنگال از دست مادرم افتاد…” تو شانس رسیدن به او را هم پیدا کردی:” من و تو دوزن و مرد جوان و عاشق به هم رسیدیم و این بزرگ ترین شانس های جهان است که عاشق و معشوق به هم برسند…”
شنیده ام این روزها سخت ناخوش احوالی و هشتاد و نه سال عمر بر دوش خسته و تنهایت سنگینی می کند. شاید بی قرار دیدار دوباره جلالی بعد از چهل سال. نمی خواهم به دنیای بدون سیمین ها و جلال ها فکرکنم. خودم را این جور دلداری می دهم که اقلا برای تو خوشحالم سیمین جان که طعم عشق را چشیدی و خوب زندگی کردی. خودت به جلال گفته بودی: ” می دانی زنی که دیر شوهر می کند باید زندگی اش راحت باشد زیرا بی شوهری و پشت چشم نازک کردن مردم به حد کافی پدرش را درآورده است. شوهر که می کند می خواهد آسایش بیابد … و توخوب موقعی در زندگی من وارد شدی…”
* نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد/ انتشارات نیلوفر/ تدوین و تنظیم: مسعود جعفری
http://www.fararu.com/vdcau6ny.49n0015kk4.html
::
دستنویس «کوه سرگردان» دانشور پیش من است، چقدر بابت آن میدهید؟/مد و مه
پیدا شدن رمان دانشور، خبری خوش برای علاقمندان ادبیات داستانی!/ حمید رضا امیدی سرور
ماجرا از اینجا آغاز شد: سیمین دانشور در اوایل دهه هشتاد خبر از نوشتن رمانی داد که قرار بود بخش سوم از سهگانه «سرگردانی» او باشد، کتاب اول با «جزیره سرگردانی» در اوایل دهه هفتاد منتشر شد و چند سال بعد جلد دوم آن «ساربان سرگردان» به بازار آمد و حالا هم نوبت به جلد سوم آن «کوه سرگردان» رسیده بود که ماجرای مفقود شدن این رمان پیش آمد.
اینکه دانشور از چه زمانی نوشتن آن را آغاز کرده و کی آن را به پایان برده دقیقا روشن نیست، اما حدود سال ۸۲ بود که اخباری درباره نوشته شدن این رمان شنیده شد، ظاهرا چندی بعد هم خود دانشور اشاراتی داشت که خبر از به سر انجام رسیدن این رمان میداد. رمانی که به نوعی میتوانست حرف آخر این نویسنده که دیگر به کهنسالی رسیده، باشد. نویسندهای که (عمرش دراز باد) قریب به چهل سال بعد از شوهر معروف خود جلال آل احمد زنده ماند و در طول این زندگی طولانی شاهد بسیاری از اتفاقات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بوده. افتخار دیدن صادق هدایت را از نزدیک داشته، در دوران تاریخی نخست وزیری دکتر محمد مصدق و جریان ملی شدن صنعت نفت حضور داشته و بعد هم شاهد بر آمدن انقلاب و سالهای دفاع مقدس بوده… و این درحالی است که سیمین چند سالی هم از جلال بزرگتر بوده و حاصل این ازدواج هم فرزندی به دنبال نداشته که شرح مفصلش در بهترین کتاب آل احمد (سنگی برگوری) نوشته شده است.
برگردیم سر ماجرای کتاب «کوه سرگردان» و ماجرای پیدا نشدن آن که در این چند هفته گذشته نقل محافل ادبی دربارهاش بوده. مخصوصا اینکه ناشر برای انتشار آن قرارداد بسته و حالا منتظر است که دستنویس کتاب را به دست او برسانند، اما نیست که نیست، انگار که آب شده و رفته باشد داخل زمین. در اواسط دهه هشتاد سیمین دانشور میگفت در حال بازنویسی و اصلاح نهایی این رمان است. بازنویسی و اصلاحی که بعید به نظر میرسد تاکنون ادامه پیدا کرده باشد. از طرفی گفته میشود که خود دانشور هم اعلام کرده رمان را به پایان رسانده و بر همین مبنا هم قرداد انتشار با ناشر اختصاصی آثار دانشور (انتشارات خوارزمی) بسته شده، با همه این احوال مهم این است که امروز این رمان پیدا نمیشود، نه خود دانشور میتواند دستنویس آن را پیدا کند و نه اطرافیانش و این در نوع خود یکی از اتفاقات نادر در ادبیات ما به حساب میآید. البته قبلا داشتیم مواردی که کسی دستنویس کتابی را گرفته و برنگردانده و یا بعدا به طریقی از آن استفاده کرده و حرف و حدیثهایی را موجب شده است؛ مثل مجموعهای از شعرهای شاملو که علیرضا میبدی برای انتشار از او میگیرد و بعد هم از بیخ میزند زیر آن و شاملو هم نسخه دیگر و یا نسخه نهایی خیلی از این شعرها را نداشته است، احتمالا آن ماجرای پیش آمده درباره فیلمنامه «اتوبوس» که یک نسخهاش را دولت آبادی نوشته بود و بعد هم کسان دیگری آن را ارائه و حتی بدل به فیلم هم کردند، شنیدهاید…
البته این وسط یک ماجرای دیگر هم هست که برای مدتی اذهان را به سمت خود جلب کرده بود، سه سال پیش حجم قابل توجهی از کتابها و مجلات سیمین دانشور (احتمالا به صورت فلهای) فروخته شدهاند و برخی گمانهزنی ها بر این نکته تاکید دارند که شاید که دستنویس کتاب داخل این نشریات و کتابهای قدیمی از خانه خارج شده باشد. البته ظاهرا خریدار آن مجلات قدیمی(که خدا کند آنها را ندهد لایشان سبزی بپیچند) با اطمینان گفته که چنین چیزی لای آنچه خریده نبوده و اهل خانه هم میگویند کتاب ها و نشریاتی را که فروختهاند، خوب گشته و وارسی کردهاند.
پس دستنویس این رمان چه شده؟ برخی ادعا کردهاند که شاهد نوشته شدن این رمان بودهاند و دانشور بخشهایی از آن را برایشان خوانده، برخی هم گفتهاند که دانشور در سالهای اخیر به جز آن داستانهای کوتاهی که در مجموعه انتخاب توسط نشر قطره منتشر شده چیزی ننوشته بوده است. اما جالبترین نکته را یکی از نزدیکان دانشور گفته، اینکه شاید اصلا او رمانی به این عنوان را ننوشته و با این حساب باید ادعای دانشور را یک نوع تخیل فرض کنیم نظیر آن داستانهایی که روزگاری بهرام صادقی خبر از نوشتنشان می داد و حتی بخشهایی از آنها را از حفظ میخواند و بعد هم هیچ اثری از این داستانها پیدا نمیشد!
اما با توجه به روحیه و منشی که از دانشور سراغ داریم بعید به نظر میرسد که کل ماجرای «کوه سرگردان» یک شوخی از جنس آن شوخیهایی باشد که بهرام صادقی استاد آن بود. بنابراین هیچ بعید نیست کمی بعد خبر پیداشدن دستنویس این رمان را از ته انباری، زیر مبل، داخل کابینت ظرفهای آشپزخانه و … بشنویم.
اما اجازه بدهید فرض کنیم دستنویس این رمان را یک بنده خدایی پیدا کرده باشد، این آدم میتواند یک رهگذر باشد که اتفاقی چشمش به یکسری کاغذ در لای خاکروبهها افتاده است، و یا حتی خریدار آن مجلهها بدون اینکه خودش خبر داشته باشد، این دستنویس را لای روزنامه باطلهها کیلویی فروخته باشد و یا هر احتمال دیگری که باعث شده رمان بدست کسی برسد که اهل اینجور خود گذشتگیها در راه ادبیات نیست که ببرد رمان را دودستی تقدیم دانشور و یا انتشارات خوارزمی کند، بلکه می خواهد از این شانسی که به سراغش آمده استفاده کند. بنابراین اعلام میکند، دست نویس رمان «کوه سرگردانی» دست من است، چقدر حاضرید پای آن بدهید؟
خب در چنین شرایطی فکر میکنید انتشارات خوارزمی میتواند دستخوشی به یابنده دستنویس رمان بدهد که او را راضی و تامین کند. اصلا مگر چاپ یک کتاب – به فرض که نویسندهاش اسم و رسمی داشته باشد مثل سیمین دانشور – چقدر میتواند سود داشته باشد که پول کلفتی هم نصیب این آدم فرصت طلب شود.
انتشارات خوارزمی گفته که اگر کسی بخواهد از این کتاب سوء استفاده کرده و بدهد به ناشر دیگری از او شکایت خواهد کرد. اما شما فکر کنید، این تهدید اگر چه میتواند راه انتشار کتاب توسط ناشر دیگری را ببندد، اما احتمال دارد باعث شود طرف یابنده رمان عطای معامله و در واقع باج گرفتن را به لقای آن بخشیده و دوستداران خانم دانشور و البته ادبیات داستانی ایران را از یک رمان که- به خاطر اعتبار نویسندهاش- اثر مهمیست، محروم کرده و این سهگانه برای همیشه ناتمام بماند!
پس آیا بهتر نیست، انتشارات خوارزمی با در نظر گرفتن یک مژدگانی و یابنده اثر هم با کشیدن دندان طمع یکجور باهم کنار بیایند و ماجرا به خیر و خوشی تمام شود! البته شاید یک آدم خیر پولدار هم پیدا که به دلیل علاقه به ادبیات حاضر باشد مبلغ این مژدگانی را چربتر کند که اگر کسی آن را پیدا کرد در تحویل دادن اثر تردید به خود راه ندهد و اکر هم هنوز کسی آن را پیدا نکرده، جماعتی برای پیدا کردن آن بسیج شوند! خب کار خیر که همیشه مدرسه ساختن نیست، خیلی وقتها حمایت از یک نویسنده یا یک اثر به مراتب کار ارزشمندتریست…
راستی اگر این اتفاق در آنسوی مرزها افتاده بود، چه دعواهای حقوقی پر آب و تابی پیرامون آن شکل نمیگرفت که جماعت اهل ادبیات را مدتی به خود مشغول کنند، اما حالا که در مملکت ما اتفاق افتاده و تازه آن هم در مورد آدمی در سطح سیمین دانشور، هنوز چه بسا خیلی ها خبرش را هم نشنیده باشند.
اما در پایان اجازه بدهید قدری شما را راهنمایی کنیم تا سر نخ هایی برای حل این ماجرا دستتان را بگیرد. اگر دایی جان کتاب خواندنی ایرج پزشکزاد (داییجان ناپلئون) الان اینجا بود، خیلی راحت سرنخ ماجرا را کف دست ما میگذاشت که بدانیم کار کار چه کسانی بوده و کجا باید دنبال آن گشت! البته ما یک دوست شکاکی هم داریم که وقتی با چنین خبرهایی روبرو میشود، اولین ، دم دستترین و البته بدبینانهترین شکل ماجرا به ذهنش میرسد، اینکه همه این خبرسازیها یک نوع بازار گرمیست برای افزودن به تعداد خریداران این کتاب!
خنده ام می گیرد از این همه بدبینی، سیمین دانشور آنقدر شناخته شده هست که در این سن و سال دنبال چنین بازار گرمی هایی نباشد. دستی به شانه دوست بدبینم میزنم و میگویم: ول کن این حرفها را، اگر راست میگویی بلند شو و همتی کن شاید این کتاب پیدا شود.
همانطور که نشسته با خونسردی دستش را می برد سمت تلفن که شماره «شرلوک هلمز» را بگیرد تا بیاید و پرده از راز این ماجرای پلیسی بردارد.
دستم را میگذارم روی گوشی تلفن و آن را قطع میکنم و میگویم: حالا که قرار است پای کاراگاه به این میدان باز شود، چرا به «فلیپ مارلو» زنگ نمیزنی که من آن شمایل همفری بوگارتیاش را، و آن سیگارهای آتش به آتشش راو آن متلکپرانی ها و تلخاندیشی ذاتیاش دوست دارم!
برچسبها: انتشارات خوارزمی, جزیره سرگردانی, جلال آل احمد, ساربان سرگردان, سه گانه سرگردانی, سیمین دانشور
http://www.madomeh.com/blog/1389/08/02/daneshvar-sargardan/
معرفی کتابهای سیمین دانشور / کتابناک
http://ketabnak.com/index.php?subcat=319
::
درباره آثار:
نگاهی به مجموعه داستان انتخاب اثر سیمین دانشور / سیمرغ
سیمین دانشور نخستین زن ایرانی است که به صورت حرفهیی در زبان فارسی داستان نوشته است. مهم ترین اثر او سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است و از جمله پرفروش ترین آثار ادبیات داستانی در ایران به حساب میآید. از آثار دیگر وی میتوان به مجموعه داستانهای کوتاه «آتش خاموش» و «شهری چون بهشت» و «به کی سلام کنم» اشاره کرد. مهم ترین آثار دانشور پس از انقلاب اسلامی ایران، رمانهای «جزیره سرگردانی» و«ساربان سرگردان» است.
مجموعه داستان انتخاب شامل ۱۶ داستان کوتاه است که آن را نشر قطره به چاپ رسانده است. در این مجموعه که مضامینی اجتماعی- انسانی دارد، نویسنده خیلی دغدغه ایجاز ندارد و با حوصله به همه ابعاد ماجرا پرداخته است، لذا گاه بعضی از داستانها دچار اطناب شده اند، مانند «مرز و نقاب، از خاک به خاکستر و…» همچنین دغدغه برخی از داستانهای این مجموعه مشکلات و مسائل انسان امروز و پیچیدگیهای روح او نیست، بخصوص اینکه پرداخت بعضی از داستانها تکراری هم هست مانند «انتخاب، روزگار اگری و…»
اولین داستان این مجموعه «لقاءالسلطنه» نام دارد که در آن تشریفات و فخرفروشی که از دغدغههای برخی قشرهای مرفه است به سخره گرفته میشود. ویژگی اصلی سبک این داستان، استفاده از طنز است. راوی این داستان به گفته خودش؛ «با چه والذاریاتی و چه خرج و مخارجی یک خبرنگار را خر کردم تا با من مصاحبه کند.» اما همین قاعده که ابتدای داستان تعیین میشود، گاه از سوی راوی فراموش میشود و راوی طوری در روایت وقایع غرق میشود که انگار خبرنگاری وجود ندارد و پرسشهای خبرنگار هم مصنوعی به نظر میرسد. مساله ازدواج که محور اصلی این داستان است، یکی از مشکلات اساسی جامعه ماست و دانشور با دیدی طنزآلود به این مشکل توجه کرده و از طریق نقد رفتارهای برخی اشخاص، غلط بودن معیارهای آنها را نشان داده است.
یکی دیگر از داستانهای این مجموعه «انتخاب» نام دارد که عنوان خود مجموعه هم از آن گرفته شده است. موضوع این داستان چندان نو نیست و پایان آن بسته است. البته پایان باز یا بسته نمیتواند ملاکی ارزشی برای داستان باشد و این جهان بینی متن است که تعیین میکند پایانی باز یا بسته باشد. راوی که نوجوان است بعد از سالها پی میبرد پدر و مادری که تاکنون با آنها زندگی میکرده است، پدر و مادر واقعی او نیستند و آنها او را به فرزندی پذیرفته اند. در ابتدا از این موضوع به شدت ناراحت میشود، طوری که از خانه میگریزد، ولی در پایان، با آغوش باز به سوی آنها برمیگردد. «دست در گردن مادر و پدر دروغی ام انداختم و اشک هر سه مان به هم آمیخت.» پس زمینه تاریخی داستان به دوران ارباب و رعیتی اشاره دارد. در این داستان نسبت زیباشناختی توصیف و روایت به سود توصیف است و توصیف بخش بزرگتری را بر عهده گرفته است.
داستان «برو به چاه بگو» داستانی دیگر از این مجموعه به نقد زندگی روشنفکران در ایران میپردازد. مردسالاری در ایران ریشهیی عمیق دارد و حتی این گرایش در میان روشنفکران نیز به شدت شایع است. یکی از آنها شوهر راوی داستان است؛ «این پیشکسوت تاریک فکران و این قلم به دست سطحی، جیره مرا هر روز میدهد و با این وسیله تخلیه روانی میکند.» زن ابتدا منفعل است، اما در پایان متحول میشود و نسبت به اعمال شوهرش کنش نشان میدهد. این تحول داستان را از نظر معنایی ارزشمند کرده است؛ «نامهیی برایش نوشتم؛ فعلاً مهریه ام را به اجرا میگذارم و در دادگاه خانواده برای جدایی میبینمت.» هر داستانی که در آن شخصیت انفعال را نفی کند پویاست و از نظر ذهنی خواننده را متحول میکند.
داستان «ساواکی» روایتی غم انگیز از یک فرمانده ساواک است که بیشتر شبیه داستان- خاطره است. دیدگاه این داستان دوگانه است. گاه سوم شخص محدود به ذهن فرمانده ساواک و گاه که در ذهن فرمانده میرود به اول شخص بدل میشود. خواننده نمیداند وقایعی که در این داستان آمده تا چه حد منطبق با واقعیت است و شخصیتهای داستان آیا در جهان واقع هم وجود دارند یا نه؟ البته این سوال چندان مهم نیست چون مساله داستان چیز دیگری است. مایههایی از طنز در این داستان هم وجود دارد. تنها زن این داستان «محبوبه» همسر فرمانده ساواک طوری وابسته به سنت مردسالارانه است که وقتی فرمانده ساواک به او میگوید خودسوزی کن، این کار را میکند. «محبوبه بنزین روی خودش ریخت و کبریت کشید. دود ساواکی بودن شوهر به چشم او هم میرفت.» این داستان هم مانند بعضی دیگر از داستانهای این مجموعه پایانش بسته است چرا که فرمانده ساواک از همه کارهای گذشته خود پشیمان میشود و از خدا طلب بخشش میکند. پرسش اصلی داستان این است؛ چرایی انقیاد برده وار زن و پیچیدگی جامعهیی که فرمانده ساواک به سادگی و به رغم اعمالی که انجام داده، میتواند صرفاً از خدا طلب بخشش کند؟
هشتمین داستان این مجموعه «میزگرد» نام دارد که فراداستان است. در این فراداستان از چهرههای شاخص حماسی- اسطورهیی ادبیات ایران ساخت شکنی شده است. به نظر نگارنده این داستان تکنیک درخورتوجهی دارد و سخنان شخصیتها پراکنده، آشفته، گلایه آمیز و گاه پرخاش جویانه است، تا آشفتگی جهان را به خواننده نشان دهد و قطعیت هویت آنها را در هم بشکند. این داستان پسامدرنیستی نمونه موفقی از این گروه است که میتواند مورد توجه نویسندگان جوان قرار بگیرد مثلاً در این داستان اخوان ثالث به شکلی جذاب خطاب به حافظ میگوید؛ «ای خواجه بی همتا، پدر شما را درآورده اند. شما را مدام گوربه گور میکنند. جورواجور دیوان و تفسیر و شرح و تاویل درباره شما قلمی میکنند. واژه نامه برایتان سرهم کرده اند.»
«روزگار اگری» داستان دیگر این مجموعه روایت جنگ و تبعات آن است. لحن روایت طنزگونه است. استاد محمود که شیروانی کوب است، پسری دارد که جایزه قرائت قرآن را برای شهرشان میگیرد، بعد مدرسه را رها میکند و به جنگ میرود و شهید میشود. این داستان را میشود نقد مطالعات فرهنگی هم کرد. قهوه خانه، غذای سنتی همچون دیزی آبگوشت، چای و قلیان، زینت دادن عکس شهید با گلایل سفید، آوردن چلچراغ و حجله قاسم، سینه و زنجیر زدن و… فضای بومی و فرهنگی ایران را برای ما تا حدی رسم میکند. البته خردههایی هم میشود به داستان گرفت. استاد محمود شخصیت اصلی که البته ساده لوح هم هست تا به حال اسم شهر شیروان و همچنین خاقانی شیروانی را نشنیده است. حتی نمیداند رقاصه چه جور آدمی است. کسی که نمیداند یوسف کنعانی امام بوده یا پیغمبر؟ و فکر میکند کوچه کنعانیها در محله کلیمیها است. البته شاید در واقعیت این گونه شخصیتی به سختی پیدا شود ولی نویسنده او را به هدف بیان معناهایی خاص، خلق کرده است. نکته بعد درباره پایان بندی داستان است. استاد محمود در آخر داستان به نظر میرسد که بعد از شهید شدن پسرش میمیرد ولی در پاراگراف آخر یکدفعه زنده میشود و ژانر داستان از واقع گرایی به شگفت تغییر میکند و خواننده را متحیر میکند و در سرگردانی میگذارد؛ «استاد محمود سکهها را از روی چشمهایش برداشت. پا شد و نشست و گفت؛ اما من نمرده ام.»
آخرین داستانی که به آن اشاره میکنیم داستان «باغ سنگ» نام دارد که از نظر شیوه نگارش و مساله داستان از بهترین داستانهای این مجموعه است. در این داستان الماس با پسرخاله اش جواد ازدواج میکند و بعد به خاطر این وصلت قوم و خویشی صاحب اولاد عقب ماندهیی به نام فیروز میشود. جواد که الماس را مقصر عقب مانده شدن فیروز میداند تا آنجا که میتواند، به آزار و اذیت آنها میپردازد. جواد پنهانی به الماس خیانت میکند و همه اش درصدد آن است که مال و اموال الماس را تصاحب کند. در آخر داستان الماس همه داروندار جواد را در چمدان میگذارد. خانه اش را میفروشد و با فیروز و کلفتش رقیه به دنبال زندگی تازهیی میرود.
پایان داستان باز است و این سوال برای خواننده پیش میآید که الماس بعد از فروختن خانه و ترک کردن جواد چه سرنوشتی در انتظارش است و چگونه میخواهد به زندگی خود ادامه دهد؟ البته قصه باغ سنگ که الماس برای رقیه و فیروز تعریف میکند، کمی طولانی است و چون مانند سنت کهن شرقی قصه در دل قصه است، بهتر بود با ایجاز بیشتری گفته میشد.
http://www.seemorgh.com/culture/default.aspx?tabid=2072&conid=53185
::
نگاهی کوتاه به جهان داستانی سیمین دانشور / سیمرغ
سیمین دانشور بانوی ادب معاصر فارسی در سال ۱۳۰۰ در خانواده یی مرفه و فرهنگی در شیراز متولد شد، پدرش دکتر ایل بود و سیمین به همراه پدر به اطراقگاه ایل قشقایی زیاد می رفت. تصاویری که از زندگی ایلیاتی دیده بود در سووشون به تصویر کشیده شده است، زیباترین آن صحنه ها سووشون است که در زمان ییلاق – قشلاق ایل معمولاً این تعزیه را نمایش می دهند.
در سال های ۲۲-۲۱ حضور متفقین در شیراز اولین جرقه ها را در ذهن دانشور برای طرح سووشون روشن کرد. خودش می گوید؛ «در سال ۲۱ به شیراز رفته مواجه شدم با ستاد متفقین یعنی انگلیسی ها در شیراز. حزب توده هم بود. سربازان هم پلاس بودند. بعد هم مدرسه یی که می رفتیم مدیره اش انگلیسی بود و بیشتر معلم ها و اسم مدرسه مهر آیین بود و ما بیشتر درس ها را به انگلیسی می خواندیم، طرح سووشون از همان سال ۲۲ در ذهن من داشت ریخته می شد.»
سیمین دانشور و جلال آل احمد در سفری از شیراز به تهران در سال ۱۳۲۷ آشنا شدند و ازدواج کردند. دانشور دکترای ادبیات فارسی است و تخصص در زیباشناسی گرفته است. وی استاد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران بود.
او هنوز دانش آموز بود که اولین مقاله اش در روزنامه پارس در شیراز چاپ شد. بعد با مطبوعات دیگر همکاری کرد و قصه ها و مقالات و طنزهایش در روزنامه ایران، مجله امید، آرش و سخن و الفبا چاپ شد.
دو کتاب «آتش خاموش» و «شهری چون بهشت» را پیش از دانشگاه چاپ کرد. وی نخستین زنی بود که در سال ۱۳۲۷ هـ ش مجموعه داستان های کوتاه خود را به شکل کتابی به چاپ رساند.
سیمین دانشور را می توان پرتیراژترین نویسنده جدی ادبیات معاصر دانست. سووشون او دو بار در انگلیس و امریکا ترجمه شد و تیراژ این کتاب از مرز ۴۰۰ هزار نسخه نیز گذشت.
زندگی دانشور را به سه دوره می توان تقسیم کرد؛
دوره نخست کودکی و نوجوانی است. در خانواده یی بزرگ از نظر تعداد و موقعیت اجتماعی، در باغی بزرگ و خانه یی مرفه، این دوره با آموزش و تربیت خردمندانه سنتی در سفر به تهران و ورود به مدرسه امریکایی و مرگ پدر و پایان داستان باغ های شیراز تمام می شود.
دوره دوم خانم دانشور مترجم و هنوز دانشجو است. این زمانی است که ساختار کلی ادبیات جهانی و ارتباط آن با زمینه های دیگر هنر در ایران مبهم و ناشناخته است. گروه معدودی از راه آشنایی با زبان شناختی محدود این شناخت را به دست آورده اند و بالطبع شگفت زده و تاثیرپذیرفته از آنند.
سیمین دانشور در این طبقه جای دارد.
زندگی با جلال توام است با آموزش، دیدن، شناختن افراد، سفر به امریکا و داشتن خانه یی که کانون برخورد افکار و منش های خاص است.
دوره سوم، زندگی سیمین دانشور پس از جلال است که مهم ترین دوره زندگی اوست که فرصت یافته تا گذشته را دوباره ببیند.
زن در آثار سیمین دانشور
در داستان های سیمین دانشور اغلب به دغدغه های زنان به ژرفا نگریسته شده است و زن چهره مستقلی از خود به نمایش گذاشته است. در رمان سووشون زری قهرمان این قصه نمونه زنی است که کمتر در ادبیات مان با آن مواجهیم. او راه یوسف را ادامه می دهد.
در جزیره سرگردانی دانشور خواسته است از دید یک زن به فرآیند تاریخ و زندگی بنگرد. در این رمان حیرانی زن از دنیای مردانه توصیف می شود، چنانچه می خوانیم؛
«مادربزرگ گوش می ایستاد، مامان عشی و حالا هستی، از دوران مردسالاری بیشتر زنان گوش ایستاده اند، دروغ گفته اند، تحمل کرده اند، چرا که راهی به جمع جدی مردها نداشته اند، زن ها از ترس مردها دروغ گفته اند و می گویند…»
روحی مادرانه بر همه این رمان حاکم است که هیچ چیز نابخشودنی تر از گریز از باروری و عطوفت مادرانه نیست. زنان آثار خانم دانشور ارزش های نمونه پذیرفته شده جامعه را مورد پرسش قرار می دهند. این زنان ارزش های دنیای مردانه را با تردید می نگرند. هر دو رمان خانم دانشور مضمونی سیاسی، اجتماعی دارد و زنان رمان ها دارای تفکر سیاسی هستند.
هستی ادامه زری است و او در واقع به دنبال پاسخ برای پرسش های ذهن جست وجوگرش در دنیای مدرن است. او با تردید به انتظارات جامعه از افراد و درونی کردن و توجیه آنان برای خودشان می نگرد. این هست شدن او موقعی اتفاق می افتد که در بحث با دیگری است. او در چالش با جهان پیرامون و مسائل آن رشد می کند، تردید می کند و تعالی می یابد.
هستی دختری است که آرامش را کنار مرد جست وجو می کند. این شناخت دقیق سیمین دانشور از زن و روانشناسی زنانه است به طوری که در مجموع روح زنانه اثر چشم را می نوازد.
زنان دانشور تقدیر مادرانشان را زندگی می کنند گویی زندگی آنان چیزی جز تکرار سرنوشت یکدیگر نیست.
مادر هستی، شوهر مبارزی داشته که در راه حراست از جان یک رهبر ملی جان باخته. بعد با یک مرد پولدار ازدواج کرده است. اینجا هستی نیز درست در موقعیت مادرش قرار می گیرد. اما این بار هستی مراد را به نفع سلیم رها می کند. هستی در واقع به تعریف جامعه یک دختر غیرعادی نیست، سیاسی نیست، هنرمند نیست، او اینها را برای رسیدن به آرزوهایش دستمایه خویش قرار می دهد و بی آنکه از درون متحول شود و به استقلال برسد به نقشه های مادرش تن می دهد. و این نشان گم شدن یا انفعال عنصر مادینه در همه عرصه هاست. انگار زن می خواهد با روحیه یی مردانه پا به عرصه میدان نهد، با روحیه یی که به اصطلاح روانشناسانه اش بار دیگر برتری آنیموس در آن تضمین شده. (قدرت طلبی، سلطه جویی، پرخاشگری و خشونت، این ویژگی هاست که یونگ در زنان آنیموس زده بازمی یابد.) چنین می نماید که دانشور می کوشد تا به پاسخی بنیادی تر دسترسی یابد. پاسخی که شاید در ژرفای ناخودآگاه قومی او مکنون مانده و بیشتر هماهنگ با دیدگاه فرزانگان و فیلسوفان کهن چین است که این همه سرگشتگی به دلیل فروپاشیدگی هم ترازی زنانگی- مردانگی شکل گرفته و این بسیار پیچیده تر از نگاه فمینیستی است.
به نظر می رسد که حتی سبک نویسنده جان گرفته از نفس مادرانه اوست. انگار بر سر آن است که تا صدای همه فرزندان زمین را ثبت کند.
چهره دوگانه زن در اسطوره
در اسطوره هایکهن ایرانی با چهره دوگانه زن روبه روییم. پیش از هر کس هدایت نویسنده بزرگ در بوف کور زنی واحد را که گاه به صورت لکاته و به چهره اثیری درمی آید تصویر کرده است. در جزیره سرگردانی سیمین دانشور این دو سیمای گوناگون در دو زن عمده داستان یعنی عشرت (مادر هستی) و هستی رخ می نماید. با این تفاوت که دانشور گویی جابه جا می کوشد تا مرز این تفکیک را درهم بشکند. و آیا این از سر تصادف است که هستی که نامش پژواکی است فارسی از نام حوا (مادر همه هستنده ها، حیات) دختری است حیران در جزیره سرگردانی. هر چه هست این مادینه نخستین با همان ساده دلی از اعماق اسطوره ها به واقعیت سرگردان جهان معاصر پرتاب می شود.
جهان بینی سیمین دانشور و نگاه او به زن در آثارش
– نویسنده تنهایی را در ذات هر زنی می داند که تنها با هنر و یا مرد می تواند به انتها برسد.
– تصویرگری ماهرانه از تضادهای زنانه برای به دست آوردن آزادی و امنیت که از دیدگاه نویسنده در تقابل هم هستند.
– توجه به اسطوره های ملی، قومی
– طراحی و تصویرسازی از آدم های عادی و دغدغه شان
– تنهایی جبری کلیه شخصیت هایی که به گونه یی متفاوت عمل می کنند.
– تصویرسازی از پیرزنانی که متفاوت با عرف و سنت همیشگی عمل می کنند و خود پیشتازند. (مادربزرگ هستی)
– شناخت کامل و تصویرگری هنرمندانه یی از زندگی و روابط شهری امروز
– شناخت دقیق از عرفان شرقی
– تمایز آثار از دید و نگاه زیبایی شناسی و استتیک
– نگاهی به تضادهای انسان معاصر
– زن محور بودن آثار
– تاثیر عمیق تاریخ معاصر
نگاهی به دو اثر ماندگار نویسنده
نویسنده براساس اسطوره سیاوش رمان سووشون را می نویسد، این رمان با اتکا به کلیتی در وجدان جمعی و میراث تاریخی مان مرگ سیاوشان را به تصویر می کشد، از سوی دیگر جزیره سرگردانی داستانی در تعلیق است. این تعلیق دیالکتیکی خواننده سووشون را ناخشنود می کند.در سووشون تکلیف همه چیز روشن است و ما با اثری با بن مایه سیاسی، اجتماعی و زن محور روبه روییم، اما جزیره سرگردانی دنیای سرگردان معاصر است. آدم ها مرز ندارند.
در سووشون قهرمانان دوسوی مرز مشخص ایستاده اند.
در جزیره سرگردانی این مرزها همه درهم می شکند. جزیره سرگردانی به اعتباری می تواند محصول سال های زندگی خودمان باشد که در آن سرگذشت هستی نسلی که در دهه چهل بالیده و در دهه پنجاه به بن بست رسیده به تصویر کشیده شده است. این کتاب گزارش بودن آدم های متفاوت است و گزارش بودن خود سیمین دانشور جسارتی می طلبد که فقط شایسته اوست. از میان شخصیت ها توران جان (مادربزرگ) شخصیت جا افتاده تری دارد، با پرداخت عمیق و زبانی زنده. نویسنده در اینجا مادربزرگ تکراری آثار ادبی را نمی سازد و توران جان در رمان زندگی می کند، فکر می کند، تخیل می کند و با خواننده همراه می شود.
سیمین دانشور در هر دو اثر واژه را به تمثیل مبدل کرده است. او نویسنده یی جسور است که از روایتی نوستالژیک، اسطوره یی و زیبا چون سووشون به دل شهرنشینی- تهران- سفر کرده است هر چند در اینجا نیز جزیره سرگردانی تمثیلی از ایران مان است. او در این اثر پیچیدگی روانی مردم ایران را نیز به تصویر کشیده است، تاریخ، اسطوره، جغرافیا، هنر، مردم، عشق و سیاست تماماً در آثار این بزرگ بانوی ادبیات مان موج می زند. باشد که بنویسد سال به سال لحظه به لحظه از رنج ها تا سرگردانی هامان…
منابع؛
۱- صد سال داستان نویسی ایران
۲- مجله تکاپو، دی و بهمن ۱۳۷۲
http://www.siemorgh.nl/adabi/bazgo/negahi%20kotah%20be%20jahan%20dastani%20simin%20danShwar.html
::
گفت و گو:
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
باعث مرگ نیما، شراگیم بود
بهانهی حضور، نیما بود. به دیدار همسایه نیما رفتیم. خانه ای در تجریشِ شلوغ، بیاد روزگاری که اینجا یکسره جالیز بود و خانه ای چند برپا شده بود و نیما، جلال را به همسایگی فراخوانده بود و این اجابت، حضور بسیاری را در خانه جلال، بهانه کرد. وقتی مینشینی، حضور بسیاری از قلل هنر، ادبیات و شعر معاصر ایران را حس میکنی. صدای نیما یوشیج، غلامحسین ساعدی، اخوان ثالث، سهراب سپهری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسیار دیگرانی که همآوای جلال آل احمد و سیمین دانشور بودند و مهربانانی که بیداری آموزِ امروز و فردای ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمین سال تولد سیمین دانشور، بانوی داستان نویسی ایران فرصتی برای یادکرد آن سالهای دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ی کلام شیرینش مهمان کرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.
خانم دانشور بسیار خوشحالیم که در حضور شما، همسایه و هم کلام آن بزرگمرد هستیم. از نیما و خاطراتی که با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید.
آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یکی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همهشون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف کردم، نوشته طاهباز. تعریف کردم که جلال قران را باز کرد بالا سرش و اومد. طاهباز گریه اش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر این مرد، صاف بود.
درباره بیماری و علت مرگ نیما بگویید.
باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت میخوام برم شکار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو کرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو کشت. برای اینکه منو برد یوش، برای شکار و من سرما خوردم. وقتی عصرا میرفتیم پیشش, میگفت یک زنی میاومد که کارامون رو بکنه. عالیه که اینجا کار میکرد و تازه عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میکرد. مثل اینکه مرگ منو حدس میزد و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد.
زمانی که نیما فوت میکنه جنازه اش یک روز میمونه و روز بعدش تشییع جنازه میشه. چرا؟
خاطرم نیست.
میدانیم که در ساعت دو نیمه شب نیما فوت میکنه و جلال میاد سر داغ پیرمرد رو در آغوش میگیره ولی عصر همان روز، شاملو برای گرفتن آخرین عکس نیما به سراغهادی شفائیه میره و فردا صبح دفنش میکنند. چرا جنازه نیما یک روز بر روی زمین میمونه؟
نیما رو به عنوان امانت دفنش کردن تو امامزاده عبدالله. خیلی اومده بودن و بعدها بردنش یوش. بعد وقتی که یوش را مهاجرانی درست کرد، نعشش رو بردن یوش.
نیما در وصیت نامه اش گفته که علاوه بر نظارت و کنجکاوی دکتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نیما، در رابطه با جمع آوری آثار کمک چندانی نکرد؟
طاهباز جمع آوری کرد. جلال کمک کرد. جنتی هم کمک کرد.
نیما برای شما شعر هم میخواند؟
بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش میگفت من یه رودخانه ای هستم که از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته ام که خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم کن به من. نمیکرد. اینکاره نبود.
گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت.
بله، میاومد اینجا مینشست. صبح میاومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یک تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یک زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب و روزمون با نیما بود. صبح میآمد دنبال من، با هم میرفتیم راهپیمایی.
اینجا با نیما هم میرفتید از دشتبان سیب زمینی میخریدید.
نه، سیب زمینی نمیخریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش میداد دشتبان. میدانست مرد بزرگی است، اما نمیدانست چرا بزرگ است. اینو میبرد، نهارش بود. میرفتیم، سیب زمینیها رو کنار آتش میچید. خاک روش میریخت. بعد سوراخ سوراخ میکرد و میرفتیم. راه میرفتیم. شعر میگفت. بعد میگفت سیب زمینیهام پخته. میاومد سیب زمینیهارو تو یه پاکت میگذاشت. میگفت این نهارمه. میگفتم این نهارته فقط. میگفت: شام منم هست. میگفتم: چرا ! میگفت: نمیخوام نونخور عالیه باشم. و بعد میدونی چی میگفت که خیلی دلم میسوخت. میگفت که وزارت آموزش، ماهی ۱۵۰ تومن بهش میداد، بشرطی که نیاد. چون کارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن که تو نیا، برای اینکه متلک میگفت بهشون. چیزایی میگفت که اونا درست نمیفهمیدن. میگفتن که این ۱۵۰ تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمیرفت. ۱۵۰ تومن هم پول «تریاکش»، کفش و پوشاکش میشد.
ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود و چرا دوستان نیما برای دیدنش به اینجا میاومدند؟
همه را ما به وسیله نیما شناختیم. اینجا قرار میگذاشت، چون عالیه خانم راه نمیداد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانک اومده. بچه رو آورده. میخواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همهی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلیها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم میاومد اینجا. همه شون که میخواستن نیما رو ببینن، میاومدن اینجا. که من آشنا شدم با اونا.
هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس میکنید؟
آدمهای حسابی دراومدن دورهی نیما. حالا کسی نیست. کسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچکی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچکی نیست. اخوان هم هیچ کی نیست. نیما که هیچکس نیست. (با تاکید).
شما به یوش هم رفته بودید؟
سه چهار بار به یوش رفتیم. مهمونی میداد نیما. ما اونوقت با قاطر میرفتیم یوش و خیلی راه سختی بود.
از کدوم مسیر میرفتید؟
یادم نیست. ولی نوره دیگه. از راه ساری میرفتیم نور. بعد مجبور بودیم با قاطر بریم یوش. من و جلال و نیما. شراگیم خیلی شر بود.
آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟
چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. میشناختم. شعرش را هم میخوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن کرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال پیرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال میگفت که نیما به او تلفن کرده بود و گفته بود که اینجا یک زمینی هست نزدیک خونهی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود.
نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطه ی نیما و عالیه چگونه بود؟
وقتی برای رابطه ی خانوادگی نبود.
فکر میکنم که ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یکی از دلایلش این بود که اون در زندگی شخصیاش یک آیدا کم داشت. اونطوری که شاملو میگه که من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداکاری تیمار کرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت.
درسته. او آیدا کم داشت.
یکبار هم نیما برای ارتباط نزدیکتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم؟
من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، میبینید این همه زحمت میکِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانهی من چقدر ستم میکِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیخوش رنگ یا یک روسری قشنگ … نمیدانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد.
این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر میکشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوهی خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …
نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید که خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانهی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیهی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.
یکی از ویژگیهای شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود.
آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمیآورد. ادای منو درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشی، عینهو اسبایی، فقط شیهه کم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری میرفتم با یارشاطر. باشگاه سوارکاران بود. اسب کرایه میکردیم، میرفتیم سواری. میگفت عین اسبی. عین من ادا درمیآورد.
جلال در خرداد ماه ۱۳۳۲ نامه ای تحت عنوان کدخدا رستم به نیما مینویسه. با توجه به اینکه نیما یک نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامهای با هم رد وبدل نکردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یک نفرتی هم از حزب توده پیدا کرده بود و خلیل ملکی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند.
آیا جلال هنوز فکر میکرد که ممکن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واکنشی که همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه ای که به احسان طبری مینویسد، میگوید که: آنکه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال مینویسه که تو به هر شکلی دربیایی، میشناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیکی که از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار کدخدا رستم چاپ کرد؟
یعنی میدونید نیما با توده ایها ور رفت. یک برادری داشت بنام لادبن که این روسیه رفته بود. خیلی دلش میخواست اینم بره روسیه. ولی این که سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. میشه گفت که اون نامه ای که جلال مینویسه تحت عنوان کدخدا رستم، وازده شد. میدونید اونا زیاد روی میکردند. سر مصدق که توده ایها قاطی کردند خودشون رو تقریباً، که مصدق فهمید و دکشون کرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.
در سال ۱۳۳۳ هم نیما را بازداشت میکنند.
همین شعر (وای بر من) را که گفت: کشتگاهم خشک مانْد و یکسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر./ تنگنای خانه ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش/ وای بر من! میکند آماده بهر سینهی من، تیرهایی/ که به زهرِ کینه، آلوده ست./ پس به جادههای خونین، کلّههای مردگان را/ به غبارِ قبرهای کهنه اندوده/ از پسِ دیوارِ من بر خاک میچیند/ وز پی آزارِ دل آزردگان/ در میان کلّههای چیده بنشیند/ سرگذشتِ زجر را خوانَد./ وای بر من!/ در شبی تاریک از اینسان/ بر سر این کلّهها جنبان/ چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟/
شاه گفته بود که به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.
بعد از ۲۸ مرداد هم نیما شعر و یادداشتها رو پیش شما گذاشته بود؟
بله. یک گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا میگذاشت شعرهاشو. میترسید. پشت کاغذ سیگار، روی کاغذی که اگه گیر میآورد.
من حتی شعرهاش رو، روی برگههای بانک ملی هم دیدم.
درسته. بعد دیگه من کاغذ بردم. یک دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه مینوشت. بعد اینا پیش ما بود که عالیه خانم اومد اونا رو برد.
نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی که به خانه شما میآمدند صحبت میکنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده.
نیما به موسی صدر حسودیاش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشمهای خاکستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتریها. من در رو باز کردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری!
توحق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام که همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته که: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه کرد.
امام موسی صدر ترجمه کرد؟
بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش.
از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش میکردن.
من نگذاشتم خراب کنن. من داشتم میرفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب میکنن. فوری اومدم خونه. تلفن کردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب میکنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت که میخواهیم اینجا را خراب کنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه کردند. اما خونهی من رو هم قولنامه کردند. که این دو تا میراث فرهنگی شد.
نیما میگوید که دنیا، خانه ی من است و به تعبیری، اینجا خانه ی دنیاست. خانه ای که نشانهی ادبیات و میراث فرهنگ معاصر سرزمین ماست و سپاس از شما که در این گفتگو شرکت کردید.
::
گفت و گو با سیمین دانشور در آستانه نود سالگی / بولتن
دانشور در آستانه ی ۹۰ سالگی تنهایی را بیش از هر چیز دیگری دوست دارد. گفت و گو با او در خانه اش انجام شده؛ خانه ای که کنار خانه نیما قرار دارد و ود به بخشی از تاریخ ادبیات معاصر تبدیل شده است.
در آستانه نود سالگی زندگی را چطور می گذرانید؟
کاری نمی کنم.
تلویزیون نگاه می کنید؟
هر چی باشد نگاه می کنم. فیلم. سریال.
اخبار تلویزیون هم نگاه می کنید؟
نه حوصله ش را ندارم.
تلویزیون ظاهرا چندین بار خواسته با شما مصاحبه کند و کتاب هایتان را نقد و معرفی کند. مثل اینکه شما قبول نکرده اید.
خیلی گفته اند. نه. قبول نکردم.
چرا؟
خب دیگر حوصله ندارم. الان جوان ها باید کار کنند.
جوان ها را که نمی گذارند کار کنند. توقیف شان می کنند.
این دیگر مشکل خود جوان هاست. باید تلاش کنند.
روزنامه ها را می خوانید؟
نه.
چرا نمی خوانید؟
اگر بیاید می خوانم. روزنامه برایم نمی آید. مجله هایی که برایم می آیند می خوانم.(مجله بخارا و بررسی کتاب و خبر شیراز به صورت منظم برای او فرستاده می شوند.)
کتاب های تازه را هم می خوانید؟
کتاب های تازه هم اگر بیاید می خوانم.
قبلا شما خیلی مهمان نواز بودید. در خانه تان به روی همه باز بودو ظاهرا حتی مهمان های نیما هم خانه شما می آمدند. ولی چند سال است منزوی شده اید. تنهایی را دوست دارید؟
آره. خیلی. دوست دارم تنها باشم.
چرا تنهایی را دوست دارید؟
خب آدم ها از یک سنی تنها می شوند. منم خو گرفتم و تنهایی را دوست دارم.
دوست دارید جوان ها کتاب هایتان را بیاورند و شما برایشان امضا کنید؟
آره دوست دارم.
تنهایی تان را به هم نمی زنند؟
آنها نه.
چند سال پیش که بیمارستان بودید خیلی ها بیمارستان آمدند و کتاب نامه هایتان به جلال را آورده بودند تا امضا کنید.
آره. یادم هست. آن کتاب چقدر خوب بود. خیلی ها آمدند.
ولی فروش رمان هاتان خیلی بیشتر بوده. آنها را بیشتر خوانده اند.
خب آنها داستان اند. خواننده بیشتر دارند.
از “کوه سرگردان” چه خبر؟
هیچی.
چرا چاپش نمی کنید؟
نیست. کسی هم چاپش نمی کند.
چرا چاپش نمی کنند؟
نمی دانم. اگر پیدا کردید برش دارید ببرید.
http://www.bultannews.com/fa/pages/?cid=33426
::
آثار:
جزیره سرگردانی ، سیمین دانشور / فروم
چاپ اول شهریور ۷۲ ، انتشارات خوارزمی
که دکتر دانشور این کتاب را به شیرین و دکتر عبدالحسین شیخ هدیه کرده است .
خلاصه ی کتاب
مادر بزرگ «هستی» خانم نوریان است که عمریست با یاد تنها پسر کشته شده اش زندگی میکند. پسری که در جریانهای سیاسی دهه سی، ققنوس وار خویشتن را در آتش میافکند تا نهالی پا بگیرد. خانم نوریان اندی است که نوههایش، «هستی» و «شاهین» را زیر بال و پر خود گرفته است. او که زمانی پیشه آموزگاری داشته، هنوز هم خاطره دیروزها و پریروزها رهایش نکرده، برای پیر احمد آباد ( مصدق ) و پسرش اشک میریزد. «عشرت» یا «مامان عشی» مادر «هستی» است که اکنون زن مرد پولداری پیوسته با دستگاه دولت و آمریکایی هاست و با ولنگاری های خویش در فکر شکستن سدجنسیت است تا به یه خیال خود آدم شود و با نترسی، با مردان دله و هیزی میآمیزد که با بوی عطرهای جور واجور و «ال.اس.دی» و «گراس» شبهای خود را پر میکنند. او پیوند هستی است با دنیایی که از نداری مادر بزرگ، فرسنگها دور است و این روزها بدنبال همسر خوبی برای «هستی» می گردد. عشرت گونه ای است از آدمهایی با فرهنگ زورگویی و بهره کشی زمانه، پاک بودن را از آنها میگیرد و زمانی هم که به خویشتن خود بازمیگردند، خود را هراسان و پشیمان مییابند. غافل از اینکه « شکستن سد جنسیت یعنی برابری جنسیت. به دیگر بیان همه از زن و مرد در جامعه با برابری در همه کارها همکاری داشته باشند. نگاهبانی شناسه زنانه و همزمان با آن بازیابی خودگردانی درآمدی…»
«مراد» همکلاسی «هستی»ست و یگانه مونس او پیش از آشنایی با سلیم. درگیر سیاست است و برخورد مسلحانه را پیشنهاد میکند و همواره نگران آن است که: «در شهر حلب خورشید به آوارگان و بچههای کرایهای زل زده بود و در آسمان ابری نبود تا بگرید.» او آگاه از سرنوشت خود است و میداند که «در هر دستگاهی اگر با چرخ آن دستگاه نچرخی خردت میکنند». «سلیم» چون آذرخشی در آسمان تاریک، خیلی ناگهانی در زندگی «هستی» رخ مینماید، به نام خواستگاری از دختری که مادرش نشان کرده است. او آدمی است درس خوانده که در شیوه نگرش و کردار، شیفته «دکتر علی شریعتی» است و به گفته خودش «فعلاً رابط روحانیان و روشنفکرانم» و وقتی که به گذشته تبارش برمیگردد، میگوید: «پدرم پس از پشتیبانی از محمد مصدق و سرخوردن از سیاست، شد تکمهچی تمام عیار، زن باره، درباری، ای خدا چه بگویم دل آدم میترکد». «هستی» شاهدی راستین برای زمانهٔ خویش است. نقاشی است با درس خوانده و در بند اندیشههای بزرگ و نوین استادان و آشنایانی چون «سیمین دانشور» «حمید عنایت»، «خلیل ملکی» و «جلال آل احمد» . همه آدمهای داستان در رویارویی با کردار و پندار «هستی» جایگاه خود را باز مییابند.
روزی به سیمین میگوید: « دلم تنگ است» و سیمین میگوید:« دل کی تنگ نیست؟» چرا که میاندیشد: «غرب زدگی» آل احمد کتاب باارزشی است و نمیداند که «به گفتهٔ خود جلال خزعبلات هم در آن بافته شده.» هستی سرگشتهای است بیمناک که گاهی به گذرایی سیاست میاندیشد و گهی به پایایی هنر. زمانی هم در پاسخ اینکه: «میترسم برداشت درستی از اوضاع ایران نداشته باشم» میگوید: «هیچ کس ندارد و گویا ایران توپ فوتبالی است که هر کس رسید، لگدی به آن میزند و نمیگذارد به دروازه نزدیک شود» ومیاندیشد: «کاش مارا به اسارت به سرزمین دیگری میبردند. کی گفته بود جایی که کلمات قدغن نباشد و جایی که ولنگاریهای مادر شوهر و مادر و … بر سر آدم هوار نشود.» زمانی هم به نیازهای درونی خویش بر میگردد و در برخورد با«مراد» میگوید: «شعر تحویلم نده! پا گذاشتهام به بیست و هفت سالگی و منهم مثل همهٔ زنها بهیک کانون گرم و چند تا بچه که پدرشان تو باشی احتیاج دارم». هستی از لایههای زمان میگذرد وبا شور و شوق و عشق «سلیم» درمیآمیزد و در رودررویی با آدمهایی که درباره شان اندک شرحی داده شد و نیز فراوان آدمهای دست دو داستان آنچنان شوری در ماجراها میدمد که نام «هستی» یادواره ای میشود از زنی بسیار برجسته، دوستداشتنی و ماندگار در برگهای ادبیات داستانی ایران. در آخر باید افزود که «جزیره سرگردانی» سرگذشت سرگشتی آدمی است در راه دور و درازی که با همه سرگشتگی باید رفت. اما کجا باید رفت وقتی که «تاریخِ انسان دربردارنده همه زمانهای اوست و هیچ جایی گذاشته نشده تا پیدایشان کنیم.» همه ساربان سرگردانی میشویم و یکهو میبینیم دنبال سرابیم و بزکهای سیاسی و «برای زندگی کردن دراین گوشهٔ دنیا آدم باید از فولاد باشد تا دوام بیاورد».
http://www.forum.98ia.com/t336746.html
::
تصادف اثر سیمین دانشور / مد و مه
بدبختی ما از وقتی شروع شد که صدیقه خانم همسایه دیواربه دیوارمان ماشین خرید با دستکش سفید و عینک سیاه پشت فرمان نشست. صبح که از خانه درآمدم دیدمش. تعارف کرد که سوار بشوم، بی اینکه سوار بشوم اشهدم را به پیش بینی حوادث آینده خواندم که از دو بعد از ظهر همان روز شروع شد. به خانه که آمدم زنم بق کرده بود. جواب سوالهایم را کوتاه میداد. آره یا نه. همان زنی که هر وقت بخانه میآمدم میگفت: “گوش کن، میخواهم گزارشامروز را بدهم، چه گوش کنی چه نکنی حرفهایم را میزنم، پس آبروی خودت را نبر وگوش کن” و اخبار را میداد که هر قدمیکه برداشته بود حادثه ای آفریده بود و صدیقه خانم همچین کرده بود و همچون کرده بود.اما آن روز زنم رفتار یک آدم ماشینی را داشت. نهار را آورد که در سکوت خوردیم. برای اولین بار سیگاری روشن کرد و ناشیانه به دهان گذاشت و گفت: “راست بشین میخواهم چیزی به عرض آقا برسانم. ” راست نشستم و بند دلم پاره شد. گفت: “باید یک ماشین برایم بخری و خودت میدانی که خواهی خرید. ” گفتم: “عزیزم چرا به تقلید هنرپیشهها تو فیلمهای دوبله حرف میزنی؟” گفت:”خودت را به کوچهی علی چپ نزن، ماشین را کی میخری؟” گفتم: “ جانم تو که رانندگی بلد نیستی. . . ” گفت: “از صدیه خانم تهتوی کار را در آوردهام. خرج تمرین رانندگی تا تصدیق بگیرم پانصد تومان است، آن را از اداره گدایت مساعده بگیر، اگر ماشین را قسطی بخریم صر فه ندارد، اما اگر چکی بخریم سی و دو هزاز تومان است. دست دوم ارزانتر است ولی آن هم صرفه ندارد، میافتد برای روغن سوزی وهی باید ببرم تعمیر گاه، تو هم که ماشاءالله یک قدم برای زنت بر نمیداری. خودم دمبدم باید ببرم و گردنم را کج کنم و کلاه سرم بگذارند. ماشین نو بخر. ”دوباره شد همان زن همیشگی. راستش همه عمرم از زن وراج و اشتهادار و زنی که صاحب دندانهای سالم داشته باشد خوشم میآمد نادره را به همین علت گرفته بودم. البته وقتی من گرفتمش نادره بود، سر عقد به اصرار خودش اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم نادیا. گفتم: “زن، میدانی که سی هزاز تومان به زبان ساده میآید، از کجا چنین پولی در بیاورم. تو که میدانی حقوق من فقط به خرجمان میرسد. یک شاهی پس انداز نداریم، با دو تا بچه کودکستانی و این همه خرج ایاب و ذهاب. . . ”
از زبانم در رفت، اما دیگه کار از کار گذشته بود. زنم گفت: “ بله، آقای عزیز، من هم برای همین خرج ایاب و ذهاب ماشین میخواهم.ترا صبحها میبرم اداره و ظهرها بر میگردانم. بچهها را میبرم کودکستان. . . . کلی از خرجمان کم میشود. ”
گفتم: “زن عقل از سرت پریده. یکی نان نداشت بخورد، اتاق برای پیاز خالی میکرد. ” گفت: “اتاق که داشت اتاقش را گرو میگذاشت جانم، ما هم میتوانیم خانه را گرو بگذاریم. آدم اگر تو این دنیا فقط یک ماشین داشته باشد همه چیز دارد، ناسلامتی در بانک کار گشایی هستی و راه چاه کار را هم بلدی. ”
گفتم: “زن، تمام داروندار ما همین خانه است، تو که نمیدانی پدرم با چه آرزو بدلی این خانه را سرهم کرد؟ گروش که گذاشتیم پول از کجا در بیاوریم از گرو درش بیاوریم. ”
گفت: “ تا آن وقت خدا کریم است . . . ” آب دهانش را فرو داد وگفت: “ ببین عزیزم از تو کاخ خواستم؟ سفر اروپا خواستم؟ تو حتی یک عروسی درست و حسابی برایم نگرفتی. آرزوی لباس سفید و تور به دلم ماند. ” فکری کرد و ادامه داد: “یادم است سرما خورده بودم گفتم برایم پالتو پوست بخرگفتی عزیزم کریسیدین د بخور. ” و لب ورچید. برای آن که به گریه نیفتد گفتم: “بگذار کمیاستراحت به کنم. بعد فکرش را میکنم ببینم چه میشود کرد؟ شاید یک ماشین قسطی برایت خریدم. . . ”
گفت: “قسطی، بی قسط، آن وقت میشویم بنده قسط، بنده مصرف که هستیم. بنده قسط هم میشویم. ”
این حرفها حرفهای خودش نبود، از سر صدیقه خانم هم زیاد بود، یعنی زیر سر زنم بلند شده بود. . . یعنی زنم خدای نکرده. . . زبانم لال. . .
گفت: “چرا رفتی توی فکر؟فکر خانه را هم نکن عزیزم. زرگنده هم شد جا، آن هم با این غروبهای دلگیر خدا پدرم را زنده نگه دارد اما او که عمر نوح نمیکند. آخرش نخلستانهای بهمنی نصیب من میشود. یک خانهی حسابی در جاده پهلوی میخریم. فکرش را کردهام، زعفرانیه یا پشت باغ فردوس. ”
زنم تحفه اهواز بود. عید سال چهل با رفقا رفته بودیم اهواز. دیدنیهای شهر را همان روز عید دیدم وشبش ماندیم معطل چه کنیم. دل به دریا زدیم و رفتیم سینما. یک برُ دختر مدرسه جلومان نشسته بودند، هی بر میگشتند وما را ورانداز میکردند و کرکر میخندیدند، غیر از نادره سال چهل و نادیای فعلی که اصلاًبر نگشت. ما فیلم را ندیدیم، نه ما و نه دختر مدرسهها، بعد از سرود و اعلان پپسی و تیغ خودتراش، داشتند سمتهای از برنامه آینده را میدادند که ناگهان نمایش فیلم را قطع کردند. چراغها روشن شد وبعد از چند لحظه از نو سرود زدند واعلان. . . این جریان قطع فیلم و هم چیز را از نو نمایش دادن سه بار تکرار شد. بار سوم نادره از جا پا شد و شعار داد. میگفت: “مسخره بازی در آورده اید، هیچ جای دنیا برای هیچ تازه واردی همه مقدمات فیلم ر از نو شروع نمیکنند. ” صدایش شبیه صدای یکی از گویندگان آشنای رادیو تهران بود یا ادای آن گوینده را در میآورد. دردسرتان ندهم ما هم شیر شدیم و با دختر مدرسه هورا کشیدیم و سوت بلبلی زدیم، سینما به هم ریخت، همه مان را بردند کلانتری. در کلانتری هم افسر کشیک و هم مرا خاطر خواه خود کرد. معلوم شد هر بار که فیلم از نو شروع میشده به خاطر گل روی کسی بوده از شهردار و فرماندار و ریاست شهربانی.
به زنم گفتم: “بهتر است کاغذی به پدر جانت بنویسی و بگویی علی الحساب. . . ” کهترکید حالا گریه نکن کی بکن. برای آن که آرامش بکنم گفتم: “خوبامدیم و ماشین را خریدی، تو این خانه ی فسقلی بی گاراژ ماشین را کجا میگذاری؟”اشکهایش را پاک کرد . گفت: “میدانستم میخری، تو مرد خوبی هستی، فقطترسویی؛فکر جای ماشین را هم کردهام، یک زنجیر میخرم، ماشین را شبها به تیر سمنتی چراغ برق جلو خانه میبندیم. تیر اول برای ماشین من، تیر دوم برای ماشین صدیقه خانم. ”
سه هفته طول کشید تا تسلیم شدم، دیدم ناخوش میشود، از خورد و خوراک افتاده بود، پشت پنجره ی رو به کوچه ی اتاقمان میایستاد وبا حسرت به اتومبیل صدیقه خانم نگاه میکرد و آه میکشید. از اداره پانصد تومان مساعده گرفتم و زنم رفت تمرین رانندگی. به دستور والده یک کتاب مفاتیح الجنان خریدم و سر تا تهش را ورق زدم بلکه دعایی پیدا کنم برای خنگ شدن اشخاص در موقع تمرین یا رد شدنشان درامتحان رانندگی. معلوم است که همچین دعایی نه در مفاتیح الجنان و نه در هیچ کتاب دعای دیگری وجود نداشت. والده یادم داد که آهسته بخوانم صُم بُکم عُمیفهم لا یقعلون وبه زنم فوت کنم. صد بار بیشتر این کار را کردم. خود والده ختم قران بر داشت و بعلاوه نذر کرد که اگر این شیطانی که به اسم ماشین در جلد زنم رفته، دست از سرش بردارد، یک سفره ابوا لفضل بیندازد، اما معلوم بود که این نوع شیطان را با هیچ طلسمینمیشد از میدان بدر کرد، چرا که زنم درامتحان آئین نامه قبول شد. خودش میگفت که تمام سوالهای تست را علامت درست گذاشتم، جناب سروان خوششامد، به من گفت: “خانم شما تمام آفتاب جنوب را ذخیره کرده اید” آخر زنم سبزه ی تند بود. و بعد: “ جناب سروان ازم پرسید، اگر برف باریده باشد و جاده یخ زده باشد ودر سرازیریترمز کنید و نگیرد چه میکنید؟”جواب دادم: “آقای محترم در چنین هوایی ماشین نازنینم را از گاراژبیرون نمیآورم. جناب سروان دست گذاشت روی دلش و قا قاه خندید. ”
درامتحان سنگ چین هم قبول شد. میگفت: “ اکبر آقا صاحب فو لکس واگن، فولکسی که با آنامتحان میدادم، سر پیچ را یک لکه جوهرچکانیده بود، به لکه جوهر که رسیدم پیچیدم وبا یک میلیمتر فاصله از خط. . . . پنج تومان انعامش دادم. ” داشتم کم کم به نذر و نیاز مادرمامیدوار میشدم چون که زنم درامتحان توقف ماشین میان میلهها سه بار رد شده بود. بار اول میلهها را درب و داغون کرده بود، بار دوم خوب توامده بوداما نتوانسته بیرون بیاید. بار سوم با جناب سروان دعوایش شده بود، البته این جناب سروان غیر از جناب سروان “ آفتاب جنوب “ بود. جور واجور جناب سروان وجود داشت. . به جناب سروان ممتحن توقف ماشین میلهها، گفته بود: “کوتوله به علت قد کوتاهت کمپلس داری و مردم را بیجهت رد میکنی. ”این جور معلومات را از رادیو تهران کسب کرده بود ه از صبح تاشب بغل گوشش باز بود. جناب سروانامتحان چهارمش را انداخته بود به دو هفته بعد. به حکم از این ستون به آن ستون فرج است از خوشحالی روی پا بند نبودم، اما امتحان چهارم قبول شد. نوبت رسید به امتحان در شهر. شش بار رد شد. بار اول موقع حرکت علامت نداده بود، بار دوم آینه را نگاه نکرده بود، بار سومترمز دستی را نکشیده بود، بار چهارم از جناب سروان گول خورده بود و به دستور او یک قدمیچهار راه تو قف کرده بود، بار پنجم از یک ماشین سبقت گرفته بود با سرعت و انحراف بچپ. بار ششم هر چه کرده بود نتوانسته بود ماشین را روشن بکند. بار هفتم لابد معجزه شده بود که قبول شد.
خانه را گرو گذاشتم وسی و پنج هزارتومان قرض گرفتم و قسط بندی کردیم که لابد تا ابد الابد ماهی پانصد تومان از حقوقم کسر کنند. ” اگر در تمام دنیا یک اتومبیل دارید، انگار همه چیز دارید. ” زنم میگفت. روز اول صبح زود پا شد و کفش و کلاه کرد و عینک زد و دستکش سفید. . . بغل دستش نشستم و بچهها پشت سرش، دستور داد بایستند و تماشا بکنند و رو به اداره من راه افتاد. بس که بی خودی در آینه روبرو نگاه کرد و به شوفرهای تاکسی و اتوبوس و عابران پیاده، مخصو صاً به خانمهای چادری متلک گفت و مسخره شان کرد، سر معدهام شروع کرد به سوزش تا به اداره برسم تمام دل و رودهام در هم شده بود و دل دردی گرفتم که نگو. ربع ساعت تاخیر داشتم و زخم معده هم تهدیدم میکرد. بعد از ظهرامده بود دنبالم. ناگزیر سوار شدم، قلبم شروع کرد به سرعت رفتن، انحراف بچپ را که از اول داشت. سر چهار راه خیابان اسلامبول دست چپش را در آورد که علامت بدهد، مردک لاتی مچ دستش را محکم گرفت، اول شبیه شوفرها که نه، شبیه شاگرد شو فرها، به مردک لیچار گفت و شنید و بعد خواهش و تمنا که دستم را ول کن و آخرش افتاد به التماس و مردک گفت: “تو دیگر کار کجا هستی؟” چراغ سبز شد و راه ما باز شداما مگر مردک دستش را ول میکرد؟ زنم دلداریم میداد که خونسرد باشم از این اتفاقات در رانندگی میافتد. ماشینهای پشت سر ما بوقی میزدند که نگو. انگار میخواهند بروند بمب اتم را از نو کشف بکنند و مردک دست زنم را ول نمیکرد و من دلم شور ساعتش را میزد که هر چند کار نمیکرداما طلا بود.اما این که پیاده بشوم وبا مردک گلاویز به شوم، لاوالله، چرا که ماشینها از بغل گوشم مثل برق میگذشتن و من آدمی هستم که از ماشینهای متوقف میترسم، مبادا ناگهان راه بیفتند. چون وظیفه خود میدانست که حتماً مرا به اداره برساند و برگرداند و نمیشد این احساس وظیفه شناسی را از سرش بیندازم تمام اعضای بدن مرا خطر تهدید میکرد، به علاوه رگ غیرتم دائماً بایستی میجنبید و من یا نمیگذاشتم بجنبد و یا حالش را نداشتم و از همه مهمتر این که کسر خرج داشتم آن قدر این د رو آن در زدم تا توانستم ماموریتی برای خودم دست و پا کنم و رفتم دشت میشان.
*
نامههایش همه پر بود ازوقایع رانندگیش، همه آنها را دارم و الان جلو رویم است. ” عزیزم دیروز رفته بودم نادری لباسهایم را بگیرم. لباسهایم را دادهام رنگ بکنند، میدانم که تا مدتی از لباس نو خبری نیست. از حقوق تو هم بابت تاخیرهای ماه گذشته چهل و پنج تومان و سه ریال کسرکردند. خاک بر سر گدایشان بکنند. خوب گفته بودم که رفته بودم نادری، بالای دیوار سفارت پارک کردم. نه جلوم ماشینی بود نه عقبم. لباسهایم حاضر نبود گفتم بروم سری به مغازهها بزنم. تو پاساژ یک بلوزهای حراج میکردند. . . حال تل هم مد شده تل یک نیم دایره است از پارچه و پنبه. برای رانندهها خوب است. میگذارند روی موهایشان و بنا براین موهایشان پریشان نمیشود. ”
“. . . لباسم را گرفتم و بر گشتم یک کادیلاک دراز جلو ماشین من پارک کرده بود یک فولکس مردنی هم عقبش. دل به دریا زدم و پشت فرمان نشستم. نمیدانم چه کردم که سپر جلو من ازدست راست و صل شد به عقب کادیلاک از دست چپ و سپر عقب من قفل شد در سپر جلو فو لکس. مگر میشد ماشین را تکان داد. پا شدم امدم بیرون . مدرسهها تعطیل شده بود و پسرهای نره غول مدرسههای آن حوالی ریخته بودند تو خیابان. هر کدامشان متلکی بارم میکرد. یکیشان گفت: “بانو دلکش یک دهن برایمان بخوان”
“. . . جلو اتومبیل یک آقای به قاعده را گرفتم. آقا هه پیاده شد وآمد کمک. گفته بدجوری سپر درسپر شده. دو تا لنگ به دوش را صدا کرد و آنها هم دو تا عمله گیر آوردند و با علی یا مدد چهار نفری فو لکس را از روی زمین بلند کردند و با فاصله زیاد از پژوی من روی زمین گذاشتند. نمیدانم چطور شد زیادی عقب امدم و زدم بفو لکس . ماشین که نیست مقواست. مچاله اش کردم. البته کارتم را در آوردم و رویش آدرسم را نوشتم و گذاشتم روی شیشه ی جلو فو لکس. . . خدا کند صاحب فو لکس سراغم نیاید. . . ”
*
“. . . عزیزم، صاحب فولکس پیدایش نشد. صدیقه خانم میگوید باوش نشده که آدرس درست داده باشی . . . چرا که هیچ احمقی چنین کاری نمیکند. پریروز هم دسته گلی به آب دادماما به خیر گذشت. از عباس آباد میآمدم دیدم همه ی ماشینها که از مقابل میآیند برایم چراغ میزنند، خیال کردم سلام و علیک میکنند. من هم به علامت جواب برف پاکنهایم را به راه انداختم. حالا نگو راه را بسته بود. سر چهار راه فهمیدم، حالا با چه زحمتی دور زدم و بر گشتم، تو که نمیدانی، رانندگی که نکرده ای. بس که دور را عظیم گرفتم، زدم به یک فولکس که بیخودی تو جاده ایستاده بود. حالا نگو که این فولکس خاموش کرده بوده و اینکه من بهش زدم روشنش کرد،اما من که نمیدانستم دل تو دلم نبود. خسارتش را از کجا میآوردم میدادم؟ بهر جهت سر چهار راه قصر که رسیدم چراغ قرمز بود. پهلوی صاحب فولکس ایستادم. آقاهه شیشه را پایین کشید . گفتم ای دل غافل الان است که خسارتش را از من بخواهد.اما آقاهه گفت خیلی متشکرم. شصتم خبر دار شد که چه شده. مبادی آداب گفتم تمنا میکنم، ما رانندهها باید به همدیگر کمک بکنیم. وقتی به مقصد رسید میفهمد چه بلایی سرش آوردهاماما”فردا دیگر خیلی دیر شده”!
*
” راستی عزیزم، مجبور شدم در خانه کودتای مختصری بکنم، آن میزی که رویش شیشه بود و شیشه اش دمبدم میشکست وآن صندلی راحتی تو وآن قالیچه دم دری را که اسقاط شده بود فروختم به ۳۶۰ تومان. میدانی یک روز یادم رفتترمز دستی را جا بکنم وباترمز دستی کشیده شده، رفتم ورامین پیش خاله تومنت سرت نمیگذارم، برای آن رفتم که جهت یابی و دست به فرمانم خوب بشود. لنت و یاتاقانم سوخت و ۳۵۰ تومان خرج روی دستم گذاشت. ”
*
ماموریتم تمام شد و به تهران برگشتم میدانستم. خانه را مسجدی خواهم یافت. کودتاهای زنم خطرناک بود و حسی به نام حس جهت یابی اصلاً نداشت. برای اینکه حس جهت یابی پیدا بکند شخصاً خیلی زحمت کشیدم. اوایل رانندگیش یک نقشه تهران برایش از اداره کش رفتم، اما از نقشه به هیچ وجه سر در نیاورد و فهمیدم که جهات اربعه را نمیشناسد. سعی کردم با آفتاب و حرکت شمال را یادش بدهم. با دستهای باز رو به شمال ایستاندمش و گفتم حالا دست راستت به طرف مشرق است و دست چپت به طرف مغرب، روبه رویت شمال و پشت سرت جنوب، به همانترتیبی که خودمان در کلاس ششم ابتدایی یاد گرفته بودیم. گفت عزیزم شب که آفتاب نیست و به علاوه روزهای ابری چه کنم؟ قضیه شب را با دب اکبر حل کردم،اما او از هیچ دبی سر در نمیآورد نه اکبر نه اصغر ش، برایش توضیح دادم که قبله رو به جنوب است و بنابراین مساجد شمالی جنوبی ساخته میشوداما زنم به عمرش نماز نخوانده بود. توضیح دادم که در کلیسا رو به شرق استاما در همه خیابانها کلیسا نبود. عاقبت خواستم کنجکاویش را تحریک کنم، نمیدانم کجا خوانده بودم یا شنیده بودم که مورچهها سوراخها و لانه هیشان را رو به شمال میسازند. شاید هم از خودم در آورده بودم. از این یکی خیلی خوششامداما نه برای رانندگی اش همین طوری هر جا میرفتیم رد مورچهها را میگرفت و میگفت رو به شمالنی روند چرا که لانههایشان رو به شمال ساخته شده. یک قطب نمای رزم آرا برایش خریدم بس که به آن ور رفت ازکار انداختش.
به خانه رسیدم. زن و بچههایم از لاغری به عنکبوت و دوک مانند شده بودند. توضیحات زنم در باره خرابیهای ماشین آن قدر فنی شده بود که از سرم زیاد بود، مثلاً بلبرینگ که رفته بود در سگدست یا برعکس وسیم دلکو که پاره شده بود و دینام که برق نمیداد و صفحه کلاج که تاب برداشته بود و همین طور بگیر و برو بالا. زنم بچهها را به کودکستان میرساند بعد بر میگشت و یک شلوارآبی به سبکامریکایی پا میکرد و سطل پلاستیک قرمزی که خریده بود را پر آب میکرد و گرد رختشویی اضافه میکرد و دستکش لاستیکی دست میکرد و میافتاد به جان ماشین حالا نشوی کی بشوی؟ آوار هم میخواند. مهارتش از ماشین پاهاهم بیشتر شده بود. همچین اتومبیل را برق میانداخت که صورت خود را در آن میدیدی، یک رادیو هم برای اتومبیل خریده بود، ازفروش بادبزن برقی: “ سر سیاه زمستان چه احتیاجی به بادبزن برقی داشتیم؟ و حالاکو تا تابستان؟”
با زنم حسابی دعوا کردم. حتی خواستم کتکش بزنم.اما همچین لاغر مینمود و چشمهایش دو دو میزد و پیراهن رنگ کرده اش چنان به تنش زار میزد که دلم سوخت. باز به فکر دست و پا کردن ماموریت جدید افتادم و خانه خوابیدم. زنم در پرستاریم سنگ تمام میگذاشت. والده صبحها از پا قاپق میکوفت و میآمد و برایم آش میپخت و شبها زنم میبرد میرساندش و وقتی میآمد با کلید ماشین بازی میکرد و توضیح میداد که ازکدام راهها رفته و از کدام ماشینها جلو زده و چه متلکها شنیده. یک شب دیر کرد. چنان دلم به شور افتاده بود که نگو. ساعت نه تلفن زنگ زد. صدای زنم از آن طرف سیم وحشت زده به گوش میرسید که دلم سوخت: “عزیزم نترس، هیچ طوری نشده، اما تصادف کردم. ”
– تصادف؟
– بله
– با کی؟
– با یک افسر راهنمایی
– افسر راهنمایی؟ خدایا! دنیا پیش چشمم سیاه شد، ار تمام دنیا آدم با افسر راهنمای رانندگی تصادف کند مگر میشود ار پس اینها درامد؟
– نه با خودش باموتورسیکلتش. هرچه پول تو خانه است بردار با تصدیقم. . . تصدیقم تو قوطی چرخ خیاطی است، بیار کلانتری، کلانتری توپخانه، طرف حرف از سه هزاز تومان میزند.
مثل داشها لباس پوشیدم، کروات قرمز زدم و کت جیر پوشیدم و کلاهم را کج گذاشتم و وارد کلانتری شدم. درجه تبم ۳۹ بود، اما زنم میگفت ورودت به صحنه عالی بود عزیزم. گفتم: “آقایان مگر زنم چه کرده ؟قتل عمد کرده؟”
زنم گوشه ای روی نیمکت نشسته بود و همچینترسیده و رمیده و بد بخت به نظر میآمد که دلم آتش گرفت. به دیدن من براق شد و پا شد و گفت: “به خدا اصلاً تقصیر من نبود، پاسبان توی گزارشش نوشته. مادرت را که رساندم، برگشتن، جلو وزارت بهداری مجبور به توقف شدم، راه بندان بود چرا که آقای برژنف با همراهانش رفته بودند شیر و خورشید سرخ. این آقای استوار( به درجههای مرد نگاه کردم، سروان بود)اسکورت آقای برژنف بوده باید دنبال ایشان میرفته. چرا باید موتور خرسانه اش را وسط خیابان پارک بکند؟وقتی عبور آزاد شد یک بارکش شهری پیچید جلوم ومن هم کشیدم بدست چپ و خوردم به موتور آقا. . . اگر بدانی مردم چه بلایی سرم آوردند نزدیک بود تکه تکهام بکنند. بادمجان دور قاب چینهایی را که خودشان آورده بودند برای برژنف دست بزنند و هورا بکشند. . . . هی میگفتند بانو دلکش حرف خوبشان بود، آن قدر حرفهای بد به هم زدند” و زد به گریه.
جناب سروان گفت: “ما هستیم و موتور مان، صاحب اصلی خیابانها هم ما هستیم هر جا دلمان خواست پارک میکنیم و. . . خانم بی تصدیق رانندگی میکرده. . . . جرمش. . . ”
حرف سروان را قطع کردم و تصدیق زنم را از جیبم در آوردم و جلو چشم سروان گرفتم، تصدیق را قاپید و منترسیدم با او گلاویز به شوم. اصلاًاز رانندگی و افسر راهنمایی میترسم. دست خودم که نیست. زنم گفت: “مرحبا به غیرتت، تصدیقم را که با خون دل گرته بودم از دست دادی. ” و زد به گریه. افسری جلوامد که گزارش پاسبان دستش بود، گفت: “صلح کنید وآقا، شما آنچه را که شکسته و خرد شده بخرید و بدهید به جناب سروان و جناب سروان هم تصدیق خانم را پس بدهد. ”
قبول کردیم. زنم پشت فرمان نشست، دستش میلرزید، من بغل دستش نشستم و جناب سروان هم پشت سر مان و تمام مغازههای یدک فروشی خیابان چراغ برق را زیر پا گذاشتیم تا توانستیم طلق جلو موتور چراغ جلو و دسته ی نو گیر بیاوریم و تمام وقت زنم جناب سروان را نصیحت میکرد که چرا آن قدر به فکر ظاهر قضیه و نونواری ماشین و براقی آن است. میگفت: “ عمده آن چیزی است که در سر آدم است از
عقل و شعور، این شق ورقی به چه درد میخورد. ” حتی میگفت: “ خاصیت ملل عقب افتاده این است که افسرها یراق وزرق وبرق دارند وزنها هم منحصراً به وضعشان میرسند و واکسی وتاکسی وآرایشگاه و مشروب فروشی تو این کشورها خیلی بیشتر از کتاب فروشیهاست. . . ”لالایی خوبی بوداما حرف حرف زنم نبود. . . یعنی زنم. . . .
پلاک علامت کارخانه را نتوانستیم پیدا به کنیم. موکول شد به صبح روز بعد. صبح تبم بریده بود و با زنم وجناب سروان رفتیم وتمام اوراق چیهای خیابانامیرکبیر را زیر پا گذاشتیم و پلاک پیدا نشد. جناب سروان میگفت تا پلاک را پیدا نکنیم تصدیق زنم را نمیدهد و زنم قسم خورد که میرودپیش تیمسار . گفت: “طبق گزارش پاسبان شما میبایستی دنبال آقای برژنف میرفتید. . . ”رنگ جناب سروان پرید، تصدیقش را پس داد. دویست تومان خرجمان شده بود، اگر زودتر این تهدید را کرده بود و اگر از اول رفته بود پیش تیمسار، این دویست تومان هم از کیسه مان نرفته بود. از پا ننشستم تا باز ماموریت گرفتم واین بار رفتم بندر شاه. نامههای زنم مختصر و غیر مفید بود، نه از اتومبیل حرف میزد نه کودتای تازه ای در خانه کرده بود. کم کمامیدوار شدم عشق ماشین از سرش افتاده است وزندگی مان به روال سابق خواهد افتاد. کاغذهای پر آب و تابی برایش نوشتم. از آن شب کلانتری تو اهواز نام بردم و این که یک شبه من را عاشق خودکرده بود و از صبح آن روز که در بلوار کنار راه آهن قدم میزدیم وزنم میگفت: “ رنگ مورد علاقهام آبی است و کتاب مورد علاقهام”زیر سایه ی درختان زیزفون” است و این که بعدها کتاب مورد علاقه اش پر شد و اینکه روز عقد کنان لباس آبی پوشیده بود و فوراً بله را گفت و آخوند را معطل نکرد که سه بار خطبه بخواند. کم کم در نامههایم به فکر بچه ی سومیافتادم و حتی قدم بالاترگذاشتم و ازفروش اتومبیل حرف زدم . گفتم با این وصف چند تا قسط جلو خواهیم بود. زنم ناگهان سکوت کرد. تلگراف جواب قبول زدم. جواب آمد که: “سلامتیم، نادیا” و باز سکوت.
مرخصی گرفتم و به تهران آمدم. سر سه راه ضرابخانه یک ماشین سخت تصادف کرده را به نمایش گذارده بودند. ماشین خرد خرد شده بود، با وجود این شناختمش. ”پژوی “ زنم بود لابد تا حالا زنم مرده بود، بله، کسی که اتومبیلش به این روز میافتد لابد یک جای سالم در بدنش نیست. از راننده ماشین کرایه پرسیدم از کی تا حالا این پژو این جا است؟ گفت: یک ماهی میشود. پرسیدم: “نمیدانید چه بر سر راننده اشامده؟ “ نمیدانست. تا به خانه رسیدم نصف عمر شدم. در زدم. زنم در را بازکرد. سر تا پا سیاه پوشیده بود و تور سیاه هم روی سرش انداخته بود. پرسیدم : “کی مرده؟ والده؟ بچهها؟” گفت: “نترس هیچ کس نمرده” پرسیدم: “چرا سیاه پوشیده ای؟” از سر سیری گفت: “تصادف سختی کردم. از فرعی میآمدم به اصلی، زدم به یک جناب سرهنگ. ” صدایش صدای خودش بود و ادای هیچکس را در نمیآورد. نه گویندگان رادیو تهران ونه ادای هنرپیشگان فیلمهای دوبله را. گفتم: “با این حال نفهمیدم چرا لباس عزا تن کردهای. ” گفت: “یک ماه است که جناب سرهنگ مریض خانه خوابیده. بیچاره از سر تا پایش باند پیچی شده. هر روز میروم بیمارستان ارتش رضایت بگیرم. تازه یک چشمش را باز کرده اند. همین الان از بیمارستانامدم. به سرهنگ گفتهام بیوه زنم و شوهرم تازه مرده و به همین علت لباس سیاه پوشیدهام وتور سیاه انداختهام تا دلش بسوزد. و رضایت بدهد و گرنه خدا عالم است چند هزاز تومان باید خسارت بدهیم. ” رفتیم تو اتاق. پرسیدم: “بچهها کجا هستند؟ “ گفت: “خانه صدیقه خانم هستند. ” و راست میگفت، رفت آوردشان.
فردا صبح باز زنم لباس سیاه پوشید و تور سیاه انداخت و به سراغ جناب سرهنگ به بیمارستان ارتش رفت. به بچهها سپرد که تا چشمشان به جناب سرهنگ افتاد گریه و زاری به کنند اما ابداً و اصلا حرفی نزنند. مرخصی من تمام میشد و از قراری که زنم میگفت حال جناب سرهنگ رو به بهبودی بود و حالا هر دو چشمش را باز کرده بودند و با پاهای خودش رفته بود توالت و زنم بسیار خوشحال بود. شب آخر مرخصیام بود. خواستم از نو موضوع بچه سومیرا مطرح کنم که زنم براق شد گفت: “راست بنشین. میخواهم مساله ای را به عرض آقا برسانم. ” بند دلم پاره شد. واقعاً خرید یک ماشین دیگر از من ساخته نبود. گفت: “ میدانی جانم، من ضد دوام و بقای زندگی زناشویی هستم، ازدواج از اداهای بورژوازی است. ”
این حرفها حرف زنم نبود. حرف جناب سرهنگ هم نمیتوانست باشد. حرف صدیقه خانم هم مطلقا نبود. حرف کسی بود که از مصرف و قسط و ملل عقب افتاده و تاکسی واکسی وزرق و برق افسرها و زنها ااطلاع داشت. دل به دریا زدم و گفتم: “ خیال داری از من طلاق بگیری؟ “لبخندی زد و گفت: “بله، خوب فهمیدی و خودت میدانی که طلاقم خواهی داد. پس آبروی خودت را نبرو زودتر دست به کار شو. ” ادامه دادم: “میخواهی زن مردی بشوی که از بورژوازی حرف زده. . . ؟”
گفت: “ نه، اهل از دواج و این حرفها نیست. ”
پرسیدم: “خیلی و قت است که با او آشنایی؟” و خون خونم را میخورد.
گفت: “ نه، فقط چند بار خانه صدیقه خانم دیدمش. ”
پرسیدم: “ پس طلاق میخواهی چه بکنی؟ از من میگذرد ولی بچهها بدبخت میشوند. ”
گفت: “ این دیگر به خودم مربوط است. ”
دعوایمان شد و سر سفره حسابی زنم را کتک زدم و بچهها ین دو طفل معصوم گریه میکردند. آن قدر گفت و نوشت تا از خیر ماموریت گذشتم و باز به تهرانامدم و طلاقش دادم. چهار ماه و ده روز بعد زنم با لباس سفید و تور سفید با جناب سرهنگ عروسی کرد بچهها نصیب والده شدند و من ماندم و کله خشک خودم با قسطهای ماشین پژو و جناب سرهنگ هم ادعای خسارتی نکرد.
http://links.p30download.com/2011/04/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A2%D8%AF%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%81-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%88%D8%B1.php
::
“باغ سنگ” نوشته سیمین دانشور / دانشنامه آزاد گلدن بوک
باغ سنگ نوشته سیمین دانشور-اسکای گلدن بوک
روز عقدکنان دخترخالهاش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را میدوخت. سفرهی عقد را هم خودش انداختهبود. به دوخت و دوز پارچهای که روی سر عروس داشتند قند میسائیدند بهکار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزندهاش سابقهدار بود اما نه جلو آنهمه زن و مرد. زنی که قند میسایید، انگار قندی در کار نبودهاست، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد. …..
….. چرا هیچکدامشان حرفی نزدند؟ چرا دختر خالهاش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ چرا دختر خالهاش همبازی و یار غار او نبود؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد میکرد خبرش را به او نرساندهبود؟ مگر راست نبردهبودش سرِ رختخوابِ انداختهشده و…؟
مرد گفته بود: الماس، از اتاق عقد برو بیرون. شگون ندارد. تو زن مشئومی هستی، تو بچهی ناقصالخلقه به دنیا آوردهای.
فیروز را بارها پیش دکتر بردهبودند. دکتر گفتهبود: وصلت قوم و خویش نزدیک…از نظر ژنتیک…به یک کلام منگول بود. اما همهاش که تقصیر الماس نبود. گویا زن و مرد با هم بچه را میسازند.
سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچهی سفید را آلود. زنی که قند میسائید، قندها را سپرد دستِ زنی که کنارش ایستاده بود. الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاکسی به سراغ قفلسازی که پیشاپیش با او قرار گذاشتهبود رفت و با همان تاکسی قفلساز را به خانه آورد و قفلساز به عوض کردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید. فیروز بلد بود بخندد. به لبها فشار میآورد و لبها کج و کوله میشد تا خنده کی نقش ببندد؟ به روی پدر نمیخندید و به آغوش او هم نمیرفت. چشمهای فیروز هم میدید و گوشهایش برای قصه شنیدن جان میداد. اما پاها و دستهایش رشد نکردهبود – نیهای قلیان – و هرچه الماس یک حرف و دو حرف بر زبانش گذاشت، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. – یک لخته گوشت – مرد میگفت هیچ هیچ است و زن میگفت که من عاشق همین هیچم. مرد راست میآمد، چپ میرفت و میگفت: برو پی کارت. خاک بر سرت کنند با این بچه زائیدنت. میگفت تو هیچ کار برای من نکردهای. اگر راست میگویی خانه را به اسم من بکن. الماس میدانست کجایش میسوزد؟ از سیر تا پیاز کارهایش خبر داشت. با ندای خواهر شوهر که جان جانانش بود، خودش را هر طور که میتوانست میرسانید و پاورچین به صحنهی عملیات مرد راهنمایی میشد و با سکوت شاهد بود و چنان به هنگام صحنه را ترک میگفت که حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمیشدند که کی رفتهبود؟
مدتها بود که بخش عمدهی دار و ندار جواد را در چمدانها بسته بود. قفلساز که رفت، بازمانده را در چمدانهای دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدانها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه ماندهبود. بوی پا و عرق زیر بغل. بوی…ایا این بوها تا آخر عمر با او میماند؟
نادره خانم پرسید: رسید بدهم؟ نه. به نادره خانم اطمینان داشت. نادره خانم گفت بهتر است رسید بدهم. فردا هزار و یک ادعا میکند. نه. لزومی نداشت. ریزِ دار و ندار شوهر را یادداشت کرده بود. نادره خانم گریه کرد. گفت: خیال میکنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟
– خانهات را به آتش میکشم. بالش میگذارم روی سر فیروز و هیچت را خفه میکنم. اسید میپاشم به صورتت. اِله میکنم. بِله میکنم. دو سه بار چشمهایش را درانیده بود و گفته بود برو خودت را بکش نسناس.
– دو علی گلابی، در دل میگفت. اما همان دل به سمتی میراندش که خود را از زنِ «هدف» بودن و زنِ «زباله» بودن برهاند. حتی اگر تهدیدهای مرد به حقیقت میپیوست. دل میگفت: آخر تا کی؟ همتی کن. «هر سفیهی خواند خواهد خارزارت» دل همیشه با شعر ندا و صلایش را بسر میداد. و ندای همین دل هم در آغاز معرکه درست بود. کاش به این ندا گوش دادهبود که میگفت: نکن. از او گریز تا تو هم در بلا نیفتی.
چقدر دورهاش کردهبودند. چقدر جواد التماس کرده بود و الماس ناز کرده بود. مادر خدابیامرز و خالهاش میگفتند آخر ناف ترا به اسم جواد بریدهاند. خود جواد چاخان میکرد که از بچگی عاشقش بوده. میگفت: عقد دخترخاله و پسرخاله را در آسمانها بستهاند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود که عقد دخترعمو و پسرعمو بوده است که در آسمانها بستهشدهاست. جواد میگفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو و پسرعمو است و طبقه چهارم مال تو من. آخر باورش شد. پانزدهسالش که بیشتر نبود. روز عقد روی صندلی که نشاندنش پاهایش را تکان تکان میداد. پا میشد و مشت مشت شیرینی از روی میز برمیداشت و به هم کلاسیهایش میداد. مادرش سپردهبود که بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولین خطبهی عقد، ملّا که پرسید: الماس خانم، من وکیلم که…گفت: بله، بله، بله. همه خندیدند، حتی جواد؛ اما مادرش نیشگونش گرفت و گفت: ورپریده.
با رقیه کوشیدند کمی پوره به خورد فیروز بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشکل بود. تف میکرد. تف میکرد. الماس التماس میکرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ را میگویم. این قصه را هم فیروز و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند و دل میگفت: مگر خود تو یک باغ سنگ درنیامدهای؟ مگر تو با دستهای بسته خود را به دریا نینداختهای؟ پس من چگونه گویم: زنهارتر نگردی؟
– یکی بود. یکی نبود. پیرمردی بود که یک باغ داشت و رسیدگی به باغ ارباب هم با او بود. آبیاری، هرس کردن، شخم زدن، کود دادن، گلکاری، میوهچینی. آخر تا کی؟ پیرمرد خسته شد و به ارباب گفت که دیگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پیرمرد را قطع کرد. درختها میپژمردند و میخشکیدند. پروانهها، گنجشکها، سبزهقباها، شانهبهسرها همه از باغ پیرمرد مهاجرت کردند و به باغ ارباب رفتند و پیرمرد صدای فاختهی نر را از باغ ارباب میشنید که میپرسید: موسی کو تقی؟ جفت او، فاخته ماده، کنار یک درخت هنوز سبز بود و چند تا آلوچه دادهبود. میچمید و میخرامید. پیرمرد با درختها و با فاخته ماده حرف میزد. به درختها می گفت: صدایتان را میشنوم. از من میپرسید: چرا به ما آب ندادی؟ میگویید مگذار ما خشک بشویم. چه کنم؟ آب این باغ را بستهاند. درخت آلوچه، میدانم تو چه میگویی. میگویی امسال همت کردهام و چند تا آلوچه دادهام. غرور ما به میوههایمان است. غرور ما را نشکن. به فاخته میگفت: از تو صدایی نمیشنوم. چه در سر داری که هیچ نمیگویی؟
الماس گریهاش گرفت. فیروز هم خوابش بردهبود و دل میگفت: با بیگنهی ترا چنین میسوزند. اما تو بگریز، بگریز، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب میداد: میگریزم و کنار هر باغ سنگ، یک باغ بسیار درخت میسازم.
از رقیه پرسید: تو هم نخوابیدهای؟
– نه الماس خانم. خوابم نمیبرد. میترسم آقا بیاید و یادداشت شما را که پشت در چسباندهاید بخواند و خانه را آتش بزند.
– خوب بزند.
– آنوقت برتل خاکستر بنشینیم؟
– نه. میرویم به باغ سنگ پناه میبریم.
بایستی رقیه را آرام میکرد. چهجوری؟ آیا باید همه هوشیاریهای زنانهاش را برای او فاش میکرد؟ باید میگفت که خانه را قولنامه کردهاست و فردا صبح میرود محضر و پول فروش خانه را در بانک میگذارد و سند فروش را میآورد و میدهد به نادره خانم؟ میدانست که جواد تا غروب فردا نمیآید. روز پاتختی خواهرش است. عصر هم بساط منقل است و وافور. شاید فردا شب هم نیاید. پستو. رختخواب انداخته شده. لُختی دستها و پاها. تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی میشود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست که بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت «زن هدف» در بیاید تا کی مثل الماس «زن زباله» هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خانه خواهد کشت؟ آیا مثل جواد یک داد کلیمانجارویی سر او خواهد زد که چرا مثل بچه آدم وا نمیدهد؟ یک نعره مثل شیرِ نماد فیلمهای ساخت متروگلدوین مایر؟
نباید زبالهها را مدام بههم زد. تفالهی چای، دستمالهای کاغذی، پوست هندوانه یا طالبی با تخمههایشان، دمپایی کهنه، استخوان و تهماندهها و هرچه که بایستی پنهان بماند. باید زبالهها را در کیسه سیاه ریخت و درش را محک گره زد تا گربهها نتوانند در کوچه ولوشان کنند. و اینکه چرا آدمها سیاهدل میشوند یا سنگدل؟ مواجه با آنهمه زباله در زندگیهای به آدم نبردهشان هست که دل سیاه و سنگدلشان میکند یا دستکم دلزده میشوند یا به هر چه پیش بیاید تن میدهند، اما تو ای دلِ من مباد که پاک نمانی.
آیا بایستی به رقیه میگفت که تمام سکههای طلا و جواهراتش را در صندوق بانک گذاشتهاست؟
…. میرود کنار باغ سنگ پیرمرد زمینی میخرد و باغی میسازد و چاه عمیقی وامیدارد بکنند….اول ترتیب چاه را میدهد، به آب که رسید…آب فراوانی که مثل الماس بدرخشید و مثل اشک چشم زلال باشد. آبی که هر تشنهای را سیراب بکند. آبی که خورشید در روز و ماه در شب، بوسهها نثارش بکنند.
همهجور درخت مینشاند. همهجور بذری میافشاند، همهجور گلی میکارد و با گلها و درختها حرفها دارد که بزند و اینبار آبِ باغ ارباب است که قطع میشود و درختهای اوست که میپژمرند و میخشکند و ارباب مثل پیرمرد نیست که زبان درختها را بفهمد و تسلایشان بدهد.
…. میماند مسئله طلاق و حضانت فیروز. فیروز چهار سالش هم بیشتر است. کارشان به دادگاه میکشد. حضانت طفل را میدهند به جواد و او «هیچ« الماس را میگیرد. و شاید سر به نیست میکند. شاید هم طلاق ندهد مگر آنکه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی کوچ میکردند. به کجا؟ همینجا که بودند وطنش بود با همان باغ سنگش.
آهسته پا شد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و یک لیوان آب خورد. یک لیوان هم برای رقیه آورد. تکمه برق را زد. رقیه ترسان در رختخوابش نشست و پرسید: کی بود؟ الماس گفت: منم، رقیه نترس.
دراز که میکشید گفت: رقیه، میدانی پیرمرد باغ سنگ را چهجوری ساخت؟
– نه.
– هر روز یک چادر شب بر میداشت و میرفت لب رودخانه و یک عالمه سنگ جمع میکرد. میریخت در چادرش و به باغ میآورد. بعد رفت طناب های رنگارنگ خرید. سفید، قرمز، آبی، سبز، از همهرنگ. طنابها را به قطعههای مختلف برید. در یک سطل، گل درست کرد. سنگها را در گل فرو میبرد و به وسط یا کنارهی طناب ها میچسباند. سنگهای به گل آغشته در طناب ها فرو میرفتند و گل که خشک میشد، امکان افتادنشان نبود. گلها را از بستر رودخانه میآورد. رودخانه بخشندهاست. باغبان پیر طنابها را بر شاخههای خشکیده میبست. تا چشم کار میکرد درختهایی در دید بیننده میآمد که میوهی اصلیشان سنگ بود.
– – موسی کو تقی چه شد؟
– فاخته را میگویی؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را میداد و نوازشش هم میکرد.
– فاخته تر دیگر صدایش نکرد؟
الماس زمزمه کرد: دل من. دل من. دل من.
::