بهروز غریبپور
من از خود مرگ نمیترسم، از بازی مرگ میترسم. گولت میزند. خیال میکنی آنکه زیر آوارست مرده، در حالیکه مرگ به سراغ کنار دستیات میرود که قبراق گوشه دیوار ایستاده است؛ دیوار با یک تکان فرو میریزد و همان کسی را میکشد که نگران مرگ دیگری بود؛ آنکه زیر آوار بوده است.
نوشتههای مرتبط
شهری در سوریه به خاک و خون کشیده میشود و کودک بختبرگشتهای زنده میماند و با نگاهش میپرسد: “دیگران کجایند؟ چرا قایمباشک بازی میکنند؟” در حالیکه این مرگ است که استاد قایمباشک بازی است.
ایرج گلافشان، مونتور مشهور، که دو فیلمم را مونتاژ کرده، کُرد بود و همشهری من؛ سر مونتاژ هر دو فیلم آنقدر حرف میزد که اصل کار از دست میرفت. با لبخندی بر لب، داستان پشت داستان از مرگ میگفت. صحبت از مرگ به زبان مادری برایش هیجانانگیزتر بود. یکبار تعریف میکرد: “یه وقتی، یه فیلم مستند راجع به معتادا میساختم. میرفتیم اینها رو زیر پلها یا توی خرابهها پیدا میکردیم؛ رختخواب یه پتو، لباس که قربونش برم، خوراک که یه لقمه نون خشک، پول که هیچ، امکان درمان صفر، دور و برشون پر از سگ و توله سگ، بالششون یه گونی و خلاصه حد اعلای بیچیزی. یهبار یکیشون رو دیدیم که با سرنگ زنگ زده ماده مخدر به خودش تزریق میکرد… من فیلمبرداری رو رها کردم و رفتم یه گوشه نشستم و مات و متحیر، هی پک به سیگار زدم. ازم پرسیدن: «چیه ایرج؟!» گفتم: «بابا این مرگ خیلی پدر سوختهس! آخه چرا این یارو با این جثه، لباس پارهپوره، این رختخواب خاک و خلی و اینجور تزریق کردنش نباید بمیره؟ مرگ چرا سراغ این نمیاد و عوضش میره یه بچه نازنین رو توی یه حوض به عمق یه وجب جون به سر میکنه؟ چرا میره سراغ یه باستانیکار رستمهیکل و جابهجا وسط گود جونش رو میگیره؟» معتاده که این حرفها رو شنیده بود، باصدای لرزان گفت: «ما رو نمیکشه که دستش رو نشه… عمو جان مرگ که صف نفت نیست بدونی جلوییت که رفت، نوبت تو میشه بری. بیا فیلمت رو بگیر شاید نوبتت باشه…»” یک داستان دیگری هم میگفت که هولناکتر بود؛ تعریف میکرد که من مدتی در فرانسه بودم. شبی یکی از کانالهای سراسری تلویزیون مصاحبهای را پخش میکرد. به خانه خوانندهای که در گذشته معروف بود، رفته بودند و با او صحبت میکردند. مصاحبهکننده چند بار صفحاتی از این خواننده را که از دور خارج شده بود، روی گرامافون گذاشت و از او سوال کرد: “این کیه که میخونه؟” خواننده بیاعتنا گفت: “نمیشناسمش!” مصاحبهکننده چندین و چندبار با گذاشتن صفحات مختلف سعی کرد او را به یاد گذشته بیندازد و در او انگیزهای برای بازگشت به کار هنری بهوجود بیاورد، اما خواننده میانسال هربار با گفتن “نه، نمیشناسمش” و “نه، نمیدونم کیه”، نهتنها به خواسته او تن نمیداد، بلکه به هر دلیلی نمیخواست به یاد بیاورد. فردا از دم کیوسک روزنامهفروشی نزدیک خانهمان که رد میشدم، روی پیشخان عکس همان خواننده را دیدم. روزنامهها نوشته بودند او پس از آن برنامه تلویزیونی خودکشی کرده است. همه اینها را که میگویم به یاد داوود رشیدیام؛ او حتما شایعه مرگ مشایخی، کشاورز و خبر تکاندهنده مرگ کیارستمی و دیگران را شنیده و از خود پرسیده است کی نوبت من میشود؟ حتما او نیز میدانسته که مرگ، صف نفت نیست و براساس «نوبت» عمل نمیکند؛ مرگ بر سر مردمان یک شهر در سوریه هوار میشود و جان همه را میگیرد، الا یک بچه را… حتما تصویر این کودک را دیدهاید که در آمبولانس نشسته و چنان مات و مبهوت به اطرافش نگاه میکند که انگار وسط بازی کودکانهاش، او را از بازی منع کردهاند و چنان به خون روی صورتش دست میکشد که گویا آب است. میخواهم به خودم تذکر بدهم مرگ نوبتی نیست! اگر «مرگ» نخواهد و در لیستش نباشی، هرگز «موفق» نخواهی شد نوبتت را تغییر بدهی، حتی هنگامیکه به صورت ارادی مرگ را انتخاب میکنی و خودت را حلقآویز میکنی یا به هر وسیله دیگری میخواهی از شر زندگی خلاص شوی… در فکر مرگم که به یاد ترانهای از مرسدس سوسا میافتم و سراغش میروم؛ ترانه «سپاس از زندگی». شاید با شنیدن این ترانه، تا نوبتم نشده است، به زندگی فکر کنم. صدای خشدار و زیبای سوسای ستایشگر را به گوش جان میشنوم:
سپاس و شکر از زندگی که غرق نعمتم کرده است
دو چشم داد که وقتی بازشان میکنم
سیاهی را از سپیدی تشخیص میدهم
تا آسمان را ببینم، ستارهها و آسمان بالای سرم را
و در میان انبوه جمعیت، آنکه را که دوستش دارم، ببینم و او را تشخیص دهم
سپاس از زندگی که به من گوشهایی داد تا با تمام وسعتش،
آوای جیرجیرکها و قناریها
صدای ضربات چکش و توربینها و باد و طوفان را بشنوم
و صدای محبوبم را
صدای دلنشین محبوبم را…
سپاس و شکر که صدا و الفبا را میشنوم و میخوانم
تا بیندیشم و بگویم و بیان کنم: مادر، دوست، برادر
و روشنایی به مسیری از مهر و عشق بتابد و من آن را ببینم.
بهروز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.
این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ با مجله «کرگدن» منتشر می شود.