انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مروری روانکاوانه بر فیلم زندگی زیباست با تاکید بر عنصر کودکی

این یک داستان ساده است، اما روایت آن آسان نیست…
فیلم زندگی زیباست از معدود فیلم هایی است که بارها و بارها به تماشای آن نشسته ام و هر بار غرق در فضای مثبت فیلم شده ام ، فضایی که امید و عشق به زندگی را خیلی ساده ، خیلی ملموس و در عین حال خیلی عمیق، در دو شرایط کاملا متفاوت نشان می دهد، دو وضعیتی که به خاطر همین تفاوت های اساسی، به مخاطب تلنگر می زنند که زیبایی زندگی به وسیله ی بازیگران آن تامین می شود، نه به وسیله ی شرایطی که خیلی اوقات قادر به تغییر و بهبود آن ها نیستیم. فیلم مخاطب را با روایتی همراه می کند که همزمان هم باعث خنده شده و هم اندوهی تلخ بر جان آدمی می نشاند، اندوهی که در نهایت با لبخند همراه می شود چرا که زندگی با همه ی تلخی و شیرینی اش، با همه ی بالا و پایینش و با همه ی شادی و غمش، در نهایت زیباست!

روایت life is beautiful
داستان را می توان به دو نیمه تقسیم کرد، نیمه ی اول داستان در فضایی شاد و کمیک قرار داریم و نیمه ی دوم داستان که همزمان با جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد، در فضایی غم انگیز و تا حدودی ترسناک . گوییدو (با بازی روبرتو بنینی) یک پیشخدمت یهودی است که به همراه دوست شاعر خود، فرونچیو، به ونیز آمده و مشغول کار می شوند. ازهمان اولین صحنه فیلم متوجه می شویم گوییدو فردی است شوخ مسلک که مناسبات اجتماعی و قوانین جامعه را به راحتی زیرپا گذاشته و در دنیایی که خود آفریده زندگی می کند، دنیایی که در آن سلسله مراتب ها جای ندارند و تنها قانون حاکم بر آن، انسانیت است.

در جریان رفت و آمدش در شهر،چندین بار به صورت اتفاقی با یک معلم زیبای مسیحی برخورد کرده و به او علاقه پیدا می کند، اما دورا ( با بازی Nicoletta Braschi ) بر خلاف میل خود، در شرف ازدواج با یکی از مردان ثروتمند ونیزی است. در مراسم جشن نامزدی او که بسیاری از سران شهر ونیز نیز وجود دارند، گوییدو ( باز هم به صورت اتفاقی) به عنوان پیشخدمت در مجلس حضور دارد . او با شنیدن خبر نامزدی دورا آشفته شده و خرابکاری به بار می آورد. این سکانس از معدود قسمت هایی است که گوییدوی همیشه شاد، خندان و مسلط به شرایط را پریشان خاطر می بینیم. در نهایت گوییدو در حرکتی ناگهانی با یک اسب وارد سالن شده و حضار که فکر می کنند این هم جزئی از نمایشی است که در حال اجرا بود، به تشویق او می پردازند. گوییدو در میان تشویق حضار، به دورا نزدیک شده و از او می خواهد سوار اسب شود. دورا ابتدا کمی درنگ کرده اما بعد می بینیم چهره ای مصمم به خود گرفته و سوار اسب می شود. تصمیمی که زندگی او را برای همیشه دگرگون می کند. تشویق حضار شدت گرفته و گوییدو و دورا سوار بر اسب از مجلس خارج می شوند.

در جریان این اتفاقات ، چندین بار با سیگنال های واضح یهودی ستیزی مواجه می شویم که هر بار عموی گوییدو را پریشان کرده اما گوییدو با شوخی و خنده، آن ها را به سخره می گیرد و با آرامش خاطر به زندگی خود ادامه می دهد. با وجود آرامش گوییدو، مخاطب از کنار هم گذاشتن سکانس های مختلف و بستری که داستان فیلم در آن در حال وقوع است متوجه می شود اتفاقی ناخوشایند در شرف وقوع است.


دورا و گوییدو سوار بر اسب به خانه ی گوییدو رفته و در سکانس بعدی، این دو نفر را می بینیم که همراه با پسر کوچکشان جاشوا (با بازی Giorgio Cantarini)، که حدودا چهارساله است سوار دوچرخه شده و به سرکاریمی روند. شور زندگی و عشقی که بین آن ها موج می زند آنقدر دلنشین است که مخاطب در آن غرق شده و به سادگیِ زندگی شیرینشان غبطه می خورد. می توان گفت که گوییدو هنوز همان شخصیت شوخ و ساختار شکن را دارد اما دورا که اکنون یک مادر است، جا افتاده تر شده است. با مشاهده چند صحنه از زندگی آن ها در خانه و فضای بیرون، متوجه می شویم تصمیمی که دورا برای تغییر زندگیش گرفت، منجر به سعادت او و چشیدن طعم زندگی واقعی در کنار همسر و فرزندش شده است.

در چهارمین سالگرد تولد جاشوا، دورا به دنبال مادرش رفته تا پس از چندین سال دوری به دلیل عمل نامرسوم دورا، با یکدگیر آشتی کنند؛ اما هنگامی که به خانه می رسند، همه چیز به هم ریخته است و نه گوییدو هست و نه جاشوا. دورا فورا متوجه قضیه شده و به راه آهن می رود. نیروهای نازی در حال جمع آوری یهودی های سطح شهر و فرستادنشان به اردوگاه های کار هستند، دورا اصرار دارد او را نیز همراه آن ها سوار بر قطار کنند و سرباز نازی که اصرار وی را می بیند، دستور توقف می دهد تا دورا هم سوار شود.

اما گوییدو، در پاسخ به سوال جاشوا در مورد مقصدی که به آن برده می شوند با پریشانی خاطر و خنده های هیستریک سعی در پنهان کردن واقعیت دارد، هر چند خود نیز نمی داند دقیقا قرار است به کجا برده شوند و سرنوشتشان چه خواهد شد. این دومین صحنه ایست که گوییدو را در آن آشفته می بینیم، گویا کنترل اوضاع از دستش خارج شده است.

و نقطه ی عطف داستان همین جاست: گوییدو برای اینکه جاشوا بتواند شرایط سخت اردوگاه را تاب بیاورد و دنیایش سیاه نشود، او را وارد یک بازی می کند : گوییدو به جاشوا می گوید همه ی این برنامه ها را از مدت ها پیش برای تولد او ریخته است تا جاشوا غافلگیر شود. به او می گوید این یک مسابقه ی پیچیده است و هرکس بتواند زودتر از دیگران ۱۰۰۰ امتیاز کسب کند، جایزه ای بزرگ به او داده خواهد شد. او ادامه می دهد که جایزه ی مسابقه یک تانک واقعی است و از آن جا که این جایزه ای بزرگ است، باید برای آن خیلی زحمت کشید. گوییدو قوانین سخت اردوگاه را در قالب قواعد بازی تلطیف کرده و به جاشوا یاد می دهد و از او قول می گیرد به آن ها پایبند باشد تا بتوانند زودتر مسابقه را برنده شده و همراه دورا به خانه بازگردند. جاشوا که عاشق تانک است تن به این بازی سخت داده و با پدر خود همراه می شود. در طول این بازی می بینیم جاشوا ناامید شده و حتی یک بار با قطعیت از پدر می خواهد او را به خانه بازگرداند اما گوییدو با نکته سنجی خود به راحتی ابهامات جاشوا را از بین می برد و تا جایی که امکان دارد سعی می کند شواهدی برای اثبات واقعی بودن این بازی به جاشوا نشان دهد.

 

 

گوییدو در اردوگاه با وجود سختی کاری که باید انجام دهد آنقدر به نکات کوچک امیدبخش توجه می کند که مخاطب در غرق حیرت و تحسین می شود. مثلا در یک صحنه می خواهد خبر سلامتی خود و جاشوا را به دورا که در بخش زنان است، بدهد. در یک فرصت مناسب که در دفتر افسر نازی هیچ کس نیست، او جاشوا را به داخل دفتر برده و همراه او در بلندگویی که صدای آن در کل اردوگاه پخش می شود، خبر سلامتی خود را می دهند. جاشوا در ادامه با ذوق می گوید ما امتیاز زیادی کسب کرده ایم و به زودی من و تو و پدر همراه با تانکمان به خانه بازخواهیم گشت. دورا صدا را می شنود و چهره ی نگرانش باز می شود. حتی به نظر می رسد یک لبخند خیلی محو، صورتش را پوشانده است.

با گذر از اتفاقات زیادی ک می افتد، در نهایت پایان جنگ اعلام می شود و می بینیم نیروهای نازی در حال ترک اردوگاه هستند، اما قبل از آن سعی در نابود کردن یهودیان باقیمانده و همه ی اسناد و مدارک دارند. گوییدو با مشاهده این شرایط همراه جاشوا از محل اسکان خود خارج شده، از جاشوا می خواهد در قفسه ای که کنار میدان اصلی اردوگاه قرار داده شده مخفی شود تا خود به دنبال دورا رود و همگی فرار کنند. جاشوا داخل قفسه می رود و گوییدو از او می خواهد اگر برگشتش طول کشید، او تنها وقتی از آن جا خارج شود که دیگر نه صدایی بشنود و نه کسی را در محوطه ببیند. جاشوا که هیجان زده است به پدر خود این قول را می دهد و پدر با خیال راحت او را ترک می کند. در جریان تلاشش برای یافتن دورا، یک مامور نازی او را یافته و درصدد کشتن او برمی آید. مخاطب با ناباوری در حال تماشای این صحنه است و امیدوار است اتفاق نیفتد، اما صدای تیر و فضای غمبار صحنه، همه چیز را روشن می کند.

با طلوع آفتاب ، نازی ها اردوگاه را ترک کرده و همه ی سرو صداها می خوابد. جاشوا از پناهگاه خود بیرون آمده و در حال تماشای اطراف خود است که ناگهان یک تانک از پشت دیوار ظاهر شده، جلوی جاشوا می ایستد و او را سوار می کند. جاشوا از تصور اینکه تانک جایزه ی او در بازی است در اوج هیجان قرار دارد و با رضایتی وصف ناشدنی سوار تانک می شود.

 

تانک به سمت مسیر خروجی حرکت می کند، مسیری که یهودیان باقیمانده در حال گذر از آن هستند و جاشوا ناگهان مادر خود را می بیند، فریاد خوشحالی سر می دهد و به سمت او می دود. جاشوا در آغوش مادرش مدام تکرار می کند :« ما بردیم!… ما بردیم!»… .

راوی داستان می گوید: این داستان زندگی من است… این فداکاری ایست که پدرم در حق ما کرد…و زندگی زیباست…

نقدی بر Life is beautiful

داستان life is beautiful روایتی است که سعی دارد نشان دهد زندگی فی نفسه ارزشمند و زیباست. پیام فیلم مهم اما ساده است: مهم نیست شرایط بیرونی چگونه باشد، مهم این است ما چگونه با شرایط برخورد کنیم؛ جهان زندگی ما، جهانی است که خود برای خود می سازیم. بنینی برای اثبات این ادعا داستان فیلم را در جریان جنگ جهانی دوم و از طریق یکی از هولناک ترین جنایات بشری روایت می کند: واقعه هولوکاست. اگر فیلم را به دو قسمتِ قبل از رفتن به اردوگاه و پس از آن تقسیم کنیم، می بینیم با وجود شخصیت خاص گوییدو که برای اطرافیانش نشاط آفرین است، کارگردان در هر نیمه با تاکید بر یک عنصر خاص به تکمیل زیبایی آفرینی شخصیت وی می پردازد: در نیمه ی ابتدایی تاکید بر عنصر زنانگی است و در نیمه ی دوم بر عنصر کودکی. گویی شور و عشق گوییدو به تنهایی کامل نیست و همواره باید ناظر به چیزی باشد. پشت این نمایش، می توان فلسفه ی «جهت مند بودن عشق» را دریافت. هوسرل، فیلسوف بزرگ قرن ۱۹ که می توان او را پدر علم پدیدار شناسی خواند، در نظریه اش راجع به آگاهی می گوید که «آگاهی همواره عبارت است از آگاهی نسبت به چیزی. آگاهی همواره دارای متعلق است و ناظر به چیزی است که شناخته شده است». در حقیقت هوسرل معتقد است که آگاهی همواره جهت مند است و آگاهی که به چیزی ناظر نباشد نداریم. به نظر نگارنده این نظریه در مورد عشق نیز صادق است، همانگونه که آگاهی بدون «ناظر به» بی معنی است عشق نیز بدون چیزی که ناظر به آن باشد معنا ندارد، چیزی که هم می تواند آفریننده ی عشق باشد و هم جذب کننده ی آن، و این مهم به خوبی در رابطه ی بین گوییدو با دورا و جاشوا ( همسر و فرزندش) نمایان است. گوییدو شخصی پرشور است و به نظر می رسد از تک تک لحظات خوش و ناخوش زندگی خود لذت می برد اما با ورود دورا به زندگی وی تازه متوجه می شویم جهت دادن به آن شور، آن را تبدیل به عشقی کرده که نتیجه ی آن لمس زیبایی زندگی در درجات بالای آن است. زیبایی شگرفی که با ورود جاشوا به داستان فیلم، کامل تر می شود.

اولین ملاقات مخاطب با جاشوا در چهارسالگی وی است: پسرکی موبور و ریزنقش که باهوش و لجباز است و به صورت واضحی مانند پدر خود، شخصیتی ساختارشکن دارد، ساختارشکنی ای که در نهایت موجب نجات جان وی می شود. گوییدو هنگامی که توسط نیروهای نازی دستگیر شده و به اردوگاه های کار فرستاده می شوند، جاشوا را وارد یک بازی ساختگی می کند و جاشوا با وجود همه ی سختی ها، پا به پای پدر خود می آِد تا در نهایت در این بازی برنده شده و از اردوگاه نجات می یابد. در این ماجرا جاشوا به پدر خود اعتماد کرده و قواعد سختی که برای پیروزی در این بازی از او خواسته می شود را رعایت می کند. هرچند در چندین صحنه به وضوح می بینیم جاشوای ۴ ساله به شرایط شک کرده و از پدر خود توضیح می خواهد، اما در نهایت با او همراه شده و پا به پای گوییدو در این بازی پیش می رود.

طبق نظریه رشد اخلاقی لارنس کلبرگ، روانشناس آمریکایی ، کودکان در سن جاشوا در مرحله ی اخلاق پیش عرفی قرار دارند. در این سطح قضاوت اخلاقی کودکان بیشتر مبتنی بر اجتناب از مجازات یا کسب پاداش است . از دید کودکان معیارهای اخلاقی از سوی دیگران تعیین می شوند و افراد باید برای گریز از مجازات یا کسب پاداش از آنها پیروی کنند. در روایت فیلم هم می بینیم که گوییدو به جاشوا قول یک تانک را در صورت برد می دهد و جاشوا به همین علت قادر می شود تمام نابهنجاری های شرایط جدید را تحمل کند تا به آن تانک برسد.

در آخر روایت، پدر می میرد اما جاشوا و دورا زنده مانده و فضای غمبار و تاریک فیلم دوباره پر از سرسبزی و نشاط می شود؛ مخاطب در طول فیلم به شیرینی و سادگی شخصیت گوییدو خو گرفته و مرگ وی را در پایان فیلم باور نمی کند، اما گویی تنها با مرگ گوییدو است که پیام فیلم می تواند کامل شود، پیامی که با حذف او سعی دارد بگوید علت زیبایی این روایت، گوییدوی پرشور نبود، بلکه شکوه زندگی بود. زیبایی در اصلِ زندگی است که بدون وی نیز ادامه می یابد. زندگی، تحت هر شرایطی و بدون هیچ قیدی زیباست!