جستاری در باب روانشناسیِ اتهام
ما همه مواردی استثنائی هستیم. همه می خواهیم در برابر چیزی فرجام خواهی کنیم!
هر یک از ما بر معصومیت خویش به هر قیمتی اصرار دارد، حتی اگر لازم باشد تمام بشریت و آسمان را متهم کند.
آلبر کامو – سقوط
نوشتههای مرتبط
جستجویی ساده نشان میدهد در عمومِ فرهنگها و باورها، به شکلی و به زبانی، مؤکدا خواسته شده از قضاوت کردن بپرهیزید، که امری است پیچیده و چندوجهی، و صورت صحیح و عادلانه اش اگرنه محال، دستِکم به شکل ناباورانهای دشوار است. جملهای مشهور که میگوید “قضاوت نکنید، مبادا قضاوت شوید” چنان مقبولیت دارد که هر قوم و مردمانی، نسخهای از آن را منتسب به یکی از بزرگانشان میدانند. با این حال، این شعار پسندیده در عمل چندان موثر نبوده و انسان کماکان گرایشی شهوتآلود و انکارناپذیر به قضاوت کردن، حکم دادن و متهم کردن دارد. تکیه بر صندلی قاضی در دادگاهی خیالی و قراردادن دیگری در جایگاه متهم، گویی از جذبه ای رازگونه برخوردار است که نمیتوان در برابرش مقاومت کرد. روانشناسانِ اجتماعی معتقدند این اشتیاق چنان است که در مقیاسی بزرگ، چیرگیِ “فرهنگِ سرزنش ” بر تمامیِ جوامع قابل مشاهده است. مخاطرات و صدماتِ چنین گرایشی محرز است و با این حال گویی مقاومت در برابرش ناشدنی ست.
در روانِ انسان چه چیزی نهفتهاست که او را اینگونه در عطش دائمی قضاوت، نقد و سرزنش نگه میدارد؟ چگونه است هر فردی که زبان باز میکند در توصیف مردم اطراف خویش، گروهی را بیفرهنگ، عدهای را فریبکار، برخی را بدذات، تعدادی را متکبر و عدهی بیشتری را چاپلوس، فرصت طلب، حسود و سرآخر همه را به نوعی اهل تزویر و دورویی میبیند؟ در ادامه خواهیم دید که نخستین و شاید مهمترین نتیجهی مستقیم این اتهامهای بیشمار پیش فرضی ست مهم: که گوینده خود از آنها مبراست وگرنه اعتراض بیمورد مینمود. آیا تاکید بر گناهِ دیگران، کوتاهترین راه برای اعلانِ معصومیت خویش است؟
در نگاهی جامع به مسئلهی سرزنش و مسئولیت، گارِث ویلیامز معتقد است “هرگاه سرزنش یا متهمکردن موضوع محوریست، ما با سه وجه روبهروییم: مقصر یا آنکس که ادعا میشود از او خطایی سرزده، متهمکننده یا سرزنشگر که انگشت اتهام را به سویی هدف میگیرد و در نهایت ناظرین”. گروهِ آخر حتی اگر حضور مستقیم نداشته باشد هم (مثل موقعیتی دو نفره بین سرزنشگر و سرزنششونده) وجودش مفروض و محسوس بوده و در ذهن دو طرف همیشه حاضر است. ویلیامز در ادامه به تشریح موقعیت سرزنش پرداخته و مدعی میشود “پیشفرضهایی در هر سرزنش مستتر است: نخست اینکه مسئولیت اصولا به اراده و یا شخصیت مقصر نسبت داده شده، و این امر به گونهای انجام می شود که هدفِ سرزنش نه همان انسان که یک گروه ، سلک، گرایش یا مَنِشی مشخص در نظر گرفته شود. در فرآیندی بدنامکننده یا اهریمنساز، تلاش میشود اتهام بر “فرد” متمرکز باشد و نه وضعیتی که او در آن قرار داشته است. ناظرین نیز پیشاپیش در این ذهنیت گرفتارند که ارادهی آزادِ مقصر را محدودیتی نبوده و او میتوانسته طور دیگری عمل کند”. چنین گرایشی، در روانشناسیِ اجتماعی به خطای اساسی انتساب (یا خطای بنیادی اسناد) مشهور است، به این معنا که نقش خواست و اراده ی مقصر را به شکلی غلو شده دست بالا میگیریم و نقش عوامل دیگر را دستِکم.
دوم، علیرغم ظاهر بیطرفانه و منصفانهی ادعا، برای اعتبار بخشیدن به آن، “سرزنشگر، دیدگاه و زاویه یِ نگاهِ مشخصی را پیشنهاد میکند که به واسطهی آن و از درون آن، مسئله به شکلی که او میخواهد دیده می شود”. در این معنا، روایتِ اوست که نشان میدهد متهم چرا سزاوار سرزنش است. سوم، “سرزنش اصولا به شیوهای طرح میشود که فاصلهی معناداری بین متهمکننده و متهمشونده قائل است، فاصلهای که سبب میشود سرزنشگر خود را بیرون از حیطهی مسئولیتی قرار دهد که متهم در آن قرار دارد”؛ برای اطمینان از آن که دایرهی سرزنش به او که در جایگاه قضاوت است تسری نمییابد. جالب است که در هر سه مورد، شکلی از سادهسازی مستتر است. آن گونه که در علومِ شناختی و تحلیل عملکردهای مغزی مشهور است، ذهن آدمیزاد به دنبال یافتن سادهترین راه است تا محاسبات کمتری انجام دهد و انرژی کمتری مصرف کند؛ روشی مفید برای بقا ولی نه چندان مفید برای عدالت.
برخی نیز بر این عقیدهاند که سرزنشِ قربانی که از پدیدههای آشنا در جوامع انسانی است، خود شکلِ دیگری از سادهسازی در تصمیمگیری است؛ راه حلی آسان، دمِ دست و کمهزینه برای قضاوتکردن و محکومکردن. با این حال، باید در نظر داشت که سرزنش قربانی، کنشی چندوجهی و گاه چند منظوره است و در بسیاری مواقع خواسته و گاه ناخواسته در دفاع از مقصرِ اصلی. مردان و زنانی در مواجهه با موردی تایید شده از تعرض جنسی، کنشِ متعرض را ناشی از احوالات بیولوژیکِ افسارگسیخته، اما ناگزیر او می دانند و سرزنش را نثار قربانی می کنند که به هر شکلی در معرض و دسترس بوده است! در نمونه ای دیگر مالباخته متهم میشود به سادهلوحی، بیدقتی و خامبودن، و تلقی آن است که سارق یا کلاهبردار به طبیعتِ جامعهی گرگصفتِ امروز رفتار کرده! بچه ی کتک خورده متهم به بیعرضگی است، و قلدریِ همکلاسی طبیعت سن و سال. در تمام این موارد، سرزنشکننده بدون تلاش برای فهم موقعیت، از خلال میانبری کوتاه، هم زحمتِ درککردن و تحلیل وضعیت را از سر باز میکند، و هم با گرفتن ماهی از آب گلآلود، به نوعی برتریطلبیِ فرصتطلبانه نیز دست می زند: من زرنگتر از آنم که دست متعرض به من برسد، کلاه از سرم بردارند یا از کسی پس گردنی بخورم. از اینروست که قربانیِ تعرض یا مالباخته در بسیاری اوقات ترجیح می دهد داستانش ناگفته بماند تا تنها با یک فاجعه کنار بیاید. برملا شدن اتفاق، او را در موقعیتی دشوارتر قرار میدهد: اتهاماتی تازه، و قرارگرفتن زیرِ نگاه و کلمات سرزنشآمیزی که از او تصویری نامطلوب در ذهن جامعه و خودش میسازد. با این وجود، در جوامعی که یافتههای اینچنینی به آدابِ رفتاری مردم منتقل میشود، گرایشی دیده میشود از جایگزینی فرهنگِ سرزنش با حمایت اصولی و قانونی از قربانی.
همچنین در روانشناسی، برخی نظریهپردازان بر این گمانند که متهمکردن، خود نوعی مکانیزم دفاعی است در برابر دیگران. در بیانی ادبی، آلبر کامو – در همان رمان سقوط که جملهی ابتدای مقاله نیز از آن وام گرفته شده است – می گوید: “مردم برای اینکه خود محاکمه نشوند در محاکمه کردن شتاب می کنند”. در شیوه ای دیگر اما ، آدمی، مشتاق است اتهامی که شاید متوجه خود او باشد را در حملهای پیشدستانه متوجه دیگری کند. میداند در آن چه پیشآمده او نیز سهمی دارد، با اتهامزدن اما تمام توجهات به سوی مقصر تازه گسیل میگردد، سرزنشکننده خود را در موقعیت قاضی، بری از خطا قرار میدهد و این سرزنششونده است که باید دست به کارِ دفاعی شود که شاید هیچگاه به موفقیت نیانجامد. در بیانی تلخ اما طنز در انگلیسی (منسوب به جاناتان سویفت ) گفته شده که دروغ نیمی از راه جهان را پیموده است پیش از آن که حرف راست فرصت یابد شلوارش را به پا کند. تکنیکِ متهمکردن دیگری به خطایی که از خود فرد سر زده، در روانشناسی صاحب یک اصطلاحِ مشخص است (در ترجمه ای لغت به لغت می توان به آن گفت جابه جاییِ سرزنش که البته کمی نارساست). برخی متخصصین بر این عقیده اند که پدیده ای است به شدت مسری، به این معنا که در جامعه، وقتی فرد مشاهده میکند دیگران با مبهم کردن نقش خود در هر امر، سرزنش را متوجه دیگری، دیگران یا عوامل بیرونی میکنند، او نیز به سرعت این شگرد را به کار میبرد. برای معصوم ماندن در چشم دیگران، خطاکار جلوه نکردن الزامی است، پس متهم کن پیش از آن که متهم شوی.
با این حال، مسئله تنها نگاهِ دیگران نیست. چیزی درونیتر، خصوصیتر و نهانیتر آدمی را وا میدارد تا در همه حال و به هر قیمت از خود دفاع کند. در میان عموم انسانهای بالغ، خصوصیت مشترکی هست: داشتن تصویری مطلوب از خود، و البته نه تصویری برگرفته از واقعیت ها، بلکه به عکس، تصویری که تعیین میکند واقعیات چیستند و چگونه باید دیده شوند. به تعبیر برخی متخصصین، منشا بسیاری از مشکلات رفتاری انسان ناشی از تلاش مستمری است برای حفظ این تصویر ذهنی، به ویژه آن هنگام که رویدادی بیرونی سبب شود آن تصویر خدشهدار شده یا در معرض خطر قرار گیرد. در آن صورت آنچه در روان شناسی به مکانیزم دفاعی شناخته می شود فعال شده تا به هر قیمت به دفاع از تصویر مطلوب خویش برخیزد؛ اگر لازم باشد با فریب دیگران یا حتی فریب خود. زیگموند فروید شاید نخستین کسی بود که به شکلی دقیق به شرح این مکانیزم پرداخت و اگرچه برخی عناصر کلیدی تحلیلش همچون درونی بودن رویدادهایی که آن تصویر مطلوب را تهدید میکنند و تاکیدش بر تمایلات پرخاشگرانه و جنسی به مرور با تردید ها و نقدهایی مواجه شدند، اما توصیفش از ماهیت مکانیزم دفاعی و انواعش کماکان معتبر باقی ماند . در میانشان، شاید یکی از شناخته شدهترینها برون فکنی یا فرافکنی است : بدین معنا که فرد خصوصیت خود را در دیگری میبیند، و در شکلی پیشرفتهتر، خصوصیت نامطلوب خویش را نه تنها در دیگری دیده که خود را نیز از آن مبرا میبیند.
در نگاهی دیگر و از زاویهای دیگر، متهمکننده را چه بسا سودایی متفاوت نیز در سر است. اتهامزننده با طرح اتهام، تلویحا خود را حافظِ ارزشی معرفی میکند که متهم آن را زیر پا گذارده یا پاس نداشته است. در مجموعه تحقیقاتی به منظور بررسی وضعیت اتهامزننده مشخص گردید آنگاه که فردِ مدعی، به پاسداری از ارزش طرح شده مشهور نیست، موفقیتش در به دست آوردن خوشنامی، بیش از زمانی است که پیشتر از آن شهرت برخوردار بوده است. به زبانی دیگر، اگر فردی به صفت راستگویی شناخته شده نباشد، در صورت متهم کردن دیگران به بیصداقتی، بیشتر محتمل است که خود در قضاوت دیگران فردی دیده شود پاسدار صداقت و راستگویی. یافته ای است متناقض با انتظارات اولیه، اما هشداردهنده.
اتهامزدن گاه اما نه از سر احیای تصویرِ خویش، بلکه پیشگیری از تغییر وضع موجود و متوقفکردن حرکتی است که با ارزشهای اتهامزننده هم سو نیست. در نمونه ای عجیب، در میان آفریقایی تباران ایالات متحده اتهامی رواج دارد با عنوانی شبیه به “سفیدپوست بازی “، به این معنا که فرد مورد نظر در روش زندگی و کردار، به سیاق سفیدپوستان عمل می کند؛ اتهامی ست که از سوی یک افریقایی تبار به آفریقایی تبار دیگری اتلاق می شود و بیشتر در بین نوجوانان متداول است . شگفتآورتر از خود اتهام، مصادیق آن است. به عنوان نمونه اگر نوجوانی دروس را جدی بگیرد و نمراتش عالی باشد بسیار محتمل است که از سوی همسلکان به سفیدپوستبازی درآوردن متهم گردد (ظاهرا بدین معنا که منظم بودن و درس خواندن رفتار سفیدپوستان است نه ما). در تحقیقی جامع در دههی هشتاد میلادی، برخی به این نتیجه رسیدند که موفقیت های ناچیز آکادمیک در میان آفریقاییتباران آمریکا، بخشی به دلیل وجود همین اتهام سنگین است و وحشت نوجوانان از متهم شدن به آن. برخی در مخالفت گفتند این ادعا به معنای نادیده گرفتن بیعدالتیهایی است که مسبب اصلی عقب ماندگی در میان آفریقایی تباران است، اما در اصل وجود این اتهام و مضراتش البته کسی تردید نکرد.
آیا هر اتهامی نارواست؟ نه، آیا هر اتهامی وارد است؟ نه. پس آیا میتوان نتیجه گرفت مشکلی نیست؟ بازهم نه! کشمکش اصلی آنجاست که طرح اتهام یا سرزنش، بلادرنگ متهمکننده را در وضعیت غالب و متهمشونده را در وضعیت مغلوب قرار میدهد. سکوت جز در مواردی معدود، به مثابهی تایید اتهام است، پس جایز نیست. فرد متهم، بیاختیار و ناگهان در وضعیتی قرار میگیرد که به محکومیتش خواهد انجامید مگر اینکه از خود دفاع کند. در فلسفه و منطق و در مبحثی مشهور به بار اثبات یا وظیفهی اثبات ، به زبان ساده، استدلال میشود که وظیفهی دلیل آوردن بر عهدهی صاحب ادعاست. به این معنا که اگر فردی مدعی شد در اعماق صحراهای آفریقا، خرسهای سفیدی زندگی میکنند که غذای محبوبشان فک دریایی است، لازم است دلایلی محکم در اثبات ادعایش ارائه دهد. اما در کنار مفهوم وظیفهی اثبات، مفهوم دیگری به همان اندازه مشهور و به همان اندازه پراهمیت با نام برهان جهل (در برخی ترجمه ها استدلال از جهل یا توسل به جهل)، وجود دارد که تا حدودی صورت دیگر و نادرست مفهوم نخستین است. در واقع، در حرکتی آکروباتیک، فردِ مدعی، ادعای خود را پیشاپیش اثبات شده میداند مگر طرف مقابل دلایلی در اثبات غلط بودنش رو کند. این بدان معناست که در مثال بالا، وظیفهی شنوندهی حیرتزده است که راه بیافتد و وجب به وجب صحراهای آفریقا را تصویر برداری کند در جهت اثبات نبود خرسهای سفیدی که فک دریایی میخورند. علیرغم ظاهر عجیبش، از قضا برهان جهل در میان عامه بسیار محبوب و پرکاربرد است، بیش از آن دیگری. فردی ادعا میکند از زمان اضافهشدن خانم فلان به خانواده، اتفاقاتی شوم یکبهیک در حال وقوعاند، و در مواجهه با مخالفت شما، میگوید اگر تقصیر او نیست، پس شما بگویید چرا همهی این پیشآمدها پس از ورود او آغاز شده؟ در شکلی دیگر، عده ای بر این باورند که فردی نشسته در قعر جنگلهای شرق آسیا، آمازون یا فلات تبت با تمرکز کردن بر موضوعی، میتواند تاثیری بر وقایعی بگذارد، و بر عهدهی شماست که ثابت کنید در موارد قبلی آنچه اتفاق افتاده حاصل تمرکز ایشان نبوده؟ توضیحِ این که چگونه چیزی بر چیزی تاثیر میگذارد هم از حوصله ی آنان خارج است، و وظیفه ی خود نمیدانند حتی مشخص کنند دقیقا از چهچیز حرف میزنند.
شیوهی فوق و توسل جستن به روش برهان جهل، روشی متداول در اتهامزنی است. زدن اتهاماتی نظیر ناجوانمردی، بیمعرفتی، بیصداقتی، بیعفتی و بیاخلاقی و نظایر آن به سبب ابهامهای معنایی و مصداقی، از اساس گزینههایی مطلوب برای این شیوه از رفتار است. باید در نظر داشت که متهم، در عموم مواقع ناگزیر از واکنش است. تصویر او در ذهن ناظرین، و از آن مهمتر در ذهنِ خویش به ناگاه از وضعیت مطلوب به وضعیت نامطلوب تغییر کرده است. او باید ثابت کند که دروغگو نیست. برای اثبات دروغگویی، برملا کردن یک دروغ کافی ست، برای اثبات راستگویی اما تمام اسناد مکتوب جهان به همراه شهادت میلیونها انسان زنده هم ناکافی مینماید! اینگونه است که متهمشونده در وضعیتی نابرابر با اتهامزننده قرار میگیرد.اتهامزننده تا زمانی نامعلوم برندهی بازی است، و متهم بازنده.
گاه حتی پس از رفع اتهام، و برای همیشه، هاله ای از مورد اتهام با متهم میماند، چیزی شبیه به محکومیتی ابدی. تحقیقات روانشناختی متعدد نشان میدهد که اتهام نادرست یا دروغین، تاثیری مخرب و گاه درهمشکننده در روان متهم داشته و در برخی مواقع برای همهی عمر با او میماند. در مواردی اتهام زننده این قابلیت را داراست که خود نقش قربانی یا مظلوم را بازی کند، و متهم را در جایگاهی شیطانی قرار دهد. این جابه جاییِ نقش، تاثیر مخربِ به مراتب بیشتری دارد، به ویژه اگر متهم اساسا به لحاظ روانی شکننده بوده و توانایی تصور خود در جایگاه مقتدری ظالم که در حق مظلومی جفا کرده را نداشته باشد. در این قبیل موارد شکلی از فلجشدگی یا ناتوانیِ در دفاع از خود در متهم رخ میدهد که ممکن است به بی عملی و انصراف از دفاع منجر شود، و در ادامه و با صدمه بر اعتماد به نفسش ، بیش از پیش او را در هم شکند. تصویر فرد در نظر خود، فارغ از مورد اتهام، مغشوش و نامطلوب می شود.
برتراند راسل ، در نامه ای به معشوق خود لیدی مورل ، در جمله ای که چندان مناسب حال و هوای مکاتبه با عشقی سوزان نیست، می گوید: مردم آنگاه که مورد ستم اند به نظر نیک می آیند، اما تنها آرزویشان آن است نوبتشان که رسید در موقعیت ستمگر قرار گیرند، و نتیجه می گیرد زندگی چیزی نیست مگر رقابتی برای جانی بودن به جای قربانی شدن. می توان جملهی راسل را وام گرفت و مدعی شد، زندگی گویی رقابتی است برای متهم کردن به جای متهم شدن. اما در دفاع از انسان، باید از چنین تعمیمی خودداری و تاکید کرد کسانی نیز هستند که از قضاوتِ بی پروا میپرهیزند، گاهی نیز طرف متهماند و از هر موقعیتی برای برتری خویش بهره نمیبرند. باید به احترامشان از جا برخاست و در مقابل شان سر تعظیم فرود آورد.