انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ماکس لیندر؛ هنر پیشه ای که می خندید و مردم را می خنداند تا غم عمیق خود را پنهان کند

امروزه شاید کمتر کسی ماکس لیندر را بشناسد در حالی که او بزرگترین هنر پیشه و کارگردان کمدی قبل از جنگ جهانی اول بود و پیش کسوت و الهام بخش هنرپیشه پر نبوغ دیگر چارلی چاپلین.ماکس فقط یک هنرپیشه نبود و بسیاری از فیلم هایش را نیز خود کارگردانی کرد. او خالق یک پرسوناژ کمیک و آزاده ولی زرنگ و با هوش، خوش گذران ولی خوش قلب ( ماکس لیندر) بود زیرا… اسم واقعی او گابریل لویل بود. این پرسوناژ آزاده و خوش قلب با جوک ها و مزاح های من درآوردی و نوین و غافل گیر کننده فیلم های کوتاه و سیاه و سفید اوایل قرن بیستم را رنگ و بو و تازگی خاص می بخشید. در سطور زیر در پس زندگینامه طبق روال با نگاهی روان پژوهانه، به شخصیت و آسیب شناسی روانی او از خلال مطالعه زندگی و آثارش خواهیم پرداخت.

زندگینامه

ماکس در سال ۱۸۸۳ در یک شهر کوچک فرانسه متولد شد. او بچه دوم یک خانواده چهار فرزندی است. پدر و مادرش مزرعه انگور جهت تهیه شراب داشتند. در سن دو سالگی خانواده اش برای کسب ثروت به خارج از فرانسه مهاجرت کرد و ماکس و برادرش نزد مادربزرگشان فرستاده شدند. اوایل کودکی دورانی است که حضور والدین برای رشد موزون روانی و عاطفی تعیین کننده است. اطلاعات زیادی از این دوران نداریم به غیر از این که ماکس و برادرش به هم نزدیک بودند و برادر بزرگ تر از او مواظبت می کرد. به نظر می رسد که علاقه زیادی به ورزش داشته، گرایش به بازی و نمایش خیلی زود در او مشاهده شده است.

در حدود سن ۱۷ سالگی به خاطر علاقه ی زیادی که به تئاتر پیدا می کند و با وجود مخالفت خانواده در کنسرواتوار شهر بوردو اسم نویسی می کند. پشتکار و استعدادی که از خود نشان می دهد و تشویق استادان از یک طرف و جلب موافقت خانواده از طرف دیگر او را راهی پاریس می کند و در ۱۹۰۴ در پایتخت مستقر می شود. نقش های کوچکی در تئاترهای پاریس پیدا می کند و در شرکت فیلم سازی پاته نیز در چند فیلم بازی می کند. در طی این تجربه ها بالاخره اسم مستعاری ( ماکس لیندر) برای خود پیدا می کند؛ این شخصیت مردی بورژواست ملبس به یک ژاکت و شلواری راه راه و کفش ورنی براق و دستکش های سفید. از سال ۱۹۱۰ به بعد هنرپیشه و سپس به عنوان کارگردانی بدیع و تازه ساز در طنز و کمدی در پاریس مشهور می شود و آوازه او اروپا و امریکا و بالاخره دنیا را نیز فرا می گیرد. با شروع جنگ جهانی اول با وجود بیماری های متعدد داوطلب شرکت در وظیفه میهنی می گردد و به عنوان راننده انجام وظیفه می کند ولی به خاطر آسیب ریوی در اثر گازهای سمی معاف می شود و به استراحت اجباری می پردازد. ماکس لیندر آرامش ندارد و آرام نمی گیرد و در سال ۱۹۱۶ به دعوت یک کمپانی امریکایی جواب مثبت می دهد و پیشنهاد بازی در فیلمی را که چارلی چاپلین قرار بود بازی کند می پذیرد ولی در عمل و به خاطر بیماری نمی تواند به این تعهد عمل کند و چندی بعد راهی فرانسه می شود. پزشکان برای استراحت کامل مدتی او را به ناحیه خوش آب و هوای کوه های آلپ می فرستند. در این مدت سناریو می نویسد و نقش آفرینی می کند. در مراجعت به پاریس خود سینمایی به نام ماکس لیندر که هنوز در پاریس پابرجاست به وجود می آورد ولی به زودی مجبور می شود از آن صرف نظر نماید زیرا قادر به اداره کار مشکلی مثل سینماداری از یک طرف و تولیدهای سینمایی از طرف دیگر نیست. ماکس لیندر در عین حال کودکی است که ظرفیت و توانایی های خود را درست تخمین نمی زند.

در ۱۹۱۹ دوباره به هالیوود می رود و خود استودیوی فیلم برداری اجاره می کند و سه فیلم می سازد که با موفقیت زیادی رو به رو می شوند. طی این دوران شادمانی های افراطی و شب نشینی های هالیودی پرتجمل او معروف هستند ولی باز در همین زندگی مرفه و لوکس احساس افسردگی و دوری از وطن می کند و در تابستان ۱۹۲۲ به پاریس بر می گردد. در سال ۱۹۲۳ با دختر جوان ۱۸ ساله ای به نام هلن ازدواج می کند ( هلن را در هشت سالگی دیده بود و می شناخت ) و امید می ورزد که در این وصلت سرانجام تعادلی و توازنی در روان ماخولیایی او یا وقفه و آرامشی در روحش به وجود آید.

سال ۱۹۲۴ سال ضد و نقیض هاست زیرا از طرفی زوج جوان دارای دختر کوچکی می شوند و آخرین فیلم او به نام پادشاه سیرک تمام می شود و موفقیت زیاد پیدا می کند، از طرف دیگر دست به دو خودکشی ناموفق نیز می زند.

در ۱۹۲۵ ماکس به ریاست کانون فیلم برداری و کارگردانان فرانسه منتصب می شود و دو ماه بعد رسما استعفا می دهد و از پروژه آخرین فیلم خود نیز صرف نظر می کند. شب ۳۰ اکتبر ۱۹۲۵ ماکس لیندر به همراه همسر جوانش با زدن رگ های خود در هتلی در خیابان رکلبر پاریس خودکشی می کنند؛ بدون بر جای گذاردن دلیل و مدرکی در مورد علت آن!

شخصیت ماکس لیندر از منظر آسیب شناسی روانی

خودکشی به نوعی دسته جمعی ماکس لیندر بنا بر شهادت نزدیکان او ازجمله دوست مشهور و هنرمند او آبل گانس به دنبال مراحل متعدد حالتی بود که در آن زمان آن را « ضعف اعصاب » می نامیدند. او طی این دوران حداقل دوبار سعی کرده بود با دارو خودکشی کند. در حقیقت زندگی او ترکیبی از دوران های افسردگی یا معادل آن به شکل بیماریهای روان تنی، خستگی، بی میلی از یک طرف و دوران های پر انرژی و خستگی ناپذیری سرشار از تخیلات غنی و بدیع و خلاق از طرف دیگر بود. طی این دوران بارور یا فیلم نامه می نویسد یا بازی می کند و یا فیلم تهیه می کند. بدین ترتیب است که بیش از سیصد فیلم کوتاه و بلند تهیه کرده است. مصاحبه ها، میهمانی ها و ضیافت های مجلل در همین دوران است . در پس خاموشی چراغ ها و صحنه ها و ختم نمایش، غم و افسردگی فرا می رسد و طی آن کسی که تا به حال پر از فکر و ایده و بدیهه سازی کمیک بود به دوستانش اقرار می کند: « احساس می کنم که دیگر بامزه و کمیک نیستم ولی با این وجود دلم می خواهد که شاد شوم، بخوانم، برقصم و دیگران را شادمان کنم.» یا در نامه ای به مادرش می نویسد با وجود خستگی و افسردگی عاشق شده و در حقیقت به عشق پناه برده است زیرا گاهی عشق مرهمی برای روح افسرده است.

آبل گانس دوست نزدیکش می گوید که او همسر جوانش را می پرستید مثل دون ژوزه که عاشق کار من بود. این عشق حسادت وحشتناک و بیمارگونه ای در او به وجود آورده بود که آن نیز به نوبه ی خود از خلاقیتش می کاست ولی با این وجود فیلم «پادشاه سیرک» خود را که فیلم موفقی بود در ۱۹۲۴ تمام کرد.

در سال بعد دیگر تلاش و فعالیت عمق افسردگی او را نمی پوشانید و به نظر می رسید که نبوغ ابداعی او نیز رو به زوال است؛ مثل کسی بود که در اوج کار داغ حرفه ای و شهرت ناگهان در هم فرو می ریزد و دیگر زندگی برایش معنی و هدفی ندارد. از ریاست کانون فیلم سازان استعفا می دهد و پروژه فیلم دیگری را رها می کند و طبق وصیت نامه ای اموالش را به صندوق امداد هدیه می کند.

به نظر می رسد که ماکس لیندر تاریخچه زندگی پترون نویسنده لاتین سال ۶۶ میلادی را که به همراه همسرش دست به خودکشی زد می شناخت ولی به قول مونترلان نویسنده فرانسوی ۱۹۷۲-۱۸۹۵ ( که او نیز دست به خودکشی زد) خودکشی ماکس لیندر به همراه همسرش خودکشی فلسفی از نوع پترون مورد نبود بلکه معدوم کردن خود و نشانه ی یک افسردگی و رنج عظیم درونی بود.

ولع عاطفی، نیاز به تایید و جذب دیگران (در حقیقت ریشه های خلاقیت او) که از خلال پرکاری و خلاقیت و ابداع های او، به همین ترتیب میهمانی های سخاوتمندانه و مجلل و چشمگیر و در سال های آخر علاقه و دلبستگی حیاتی او به همسرش حکایت از یک افسردگی و ملانکولی عمیق می نماید، حسادت بیمارگون، همراه، کشتن معشوق و خود آن را تایید می کند.

افسردگی از این نوع، بیماری خودشیفتگان است و مکانیسم آن معادل احتیاج ناامیدانه به عشق و محبت است. در مورد ماکس لیندر کمبود حضور و محبت والدین بخصوص مادر در دوران اولیه کودکی می تواند دلیل این نیاز ناامیدانه باشد. شاید بتوانیم این احساس را به این شکل ها خلاصه کنیم: «من اگر دوست داشتنی بودم که ترکم نمی کردند» و یا «حداقل خودم خودم را دوست خواهم داشت!» زیرا حتی عشق همسر جوان و زیبایش او را قانع نکرد و حسادت وجودش را فرا گرفت.

خودشیفتگی بیمارگون به همراه دیگر مکانیسم های دفاعی روانی ازجمله مکانیسم والایش یا تصعید به پرکاری و خلاقیت او می انجامد و او را تا میانسالی می دواند ولی شکنندگی شخصیت او را کاملا ترمیم نمی نماید.

با مطرح کردن دوباره سوال ارسطو این مقوله را ختم می نمایم « چرا مردان استثنایی به شکلی واضح افسرده و ملانکولیک هستند؟»

 

نویسنده : دکتر اکبر پویان فر عصب _ روان پزشک و روان تحلیلگر ایرانی مقیم پاریس استاد پیشین دانشگاه در ایران و عضو انجمن روان پژوهان ایرانی است.ایشان دارای آثاری مانند روان نگری / نشر ارجمند و همکاری در ترجمه کتاب تلویزیون لاکان از فرانسه به فارسی است.