انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مانیا به عنوان یک منبع (بخش دوم و پایانی)

هدف بخش دوم کتاب، در نظر گرفتن و تصور داروهای سایکوتروپیک و افسردگی مانیک در مقیاس زیاد است. این چشم انداز عظیم در تبلیغات و رسانه ها، و نیز فعالیت مؤسسات قدرتمند مانند بازارها و شرکت های دارویی پر از تصاویر جذاب و هیجان انگیز خواهد بود. اگرچه مروری بر تجربیات افراد مبتلا به افسردگی مانیک، دیدگاه کارکنان شرکت های دارویی و داروسازان را در فصل پیش مطالعه کردیم، اما باید عدم قطعیت و احساسات ناپایدار ذکر شده در بخش اول را به خاطر داشته باشیم. حتی بازارهای بین المللی و سازمان های جهانی هم درگیر اقدامات نامطمئن کارکنان و بیماران هستند.

 

فصل هفتم: تعیین میزان خلقیات و محرک ها
همانطور که از تجارب روزانه افراد به پدیده بازارها و رسانه های معروف می رسیم، در این میان یک پل ارتباطی با عنوان “ساختار احساسات” از Raymond Williams وجود دارد. به نظر می رسد که ساختار احساسات، حساسیت هایی را درک کرده که می توانند بیش از صریح بودن، مبهم بوده؛ و نیز بیشتر بطور غیر رسمی شناخته شوند. کمدین هایی که از انرژی مانیک برای خنداندن مخاطبان استفاده می کنند، گروه های پشتیبانی که مانیا را برای نمایش جنبه های ارادی مانیک به کار می برند، پزشکی که به گروهی از مبتلایان به افسردگی مانیک برای توجه و مراقبت از یک مرد شیزوفرنی تکیه می کند؛ تمام این وقایع نشان می دهند که مانیا نه تنها به یک اختلال بلکه به یک عامل قدرتمند مرتبط است. ساختار احساسات می توانند نقش مهمی در تولید پدیده های عظیم تر ایفا کنند. برای مثال، همانطور که در فصل پیش دیدیم، حساسیت های تبلیغات دارویی در مورد خلاقیت و افسردگی مانیک در توسعه تبلیغات در رسانه های جمعی نقش دارند. چنانچه در بخش دوم کتاب خواهیم دید، نیروهای سازمانی بزرگتری از بازارها و رسانه ها رشد کرده که به حساسیت های روزانه اشخاص ذکر شده در فصل اول بر می گردند.

 

فصل هشتم: ارزش گذاری مانیا
در فرهنگ امریکایی – اروپایی معاصر، ضرورت فراگیری برای تجربه احساس وجود دارد. تبلیغات گسترده تمایل و تقاضای ما را تحریک کرده و بدین ترتیب قوی ترین احساسات ما را درگیر می کنند. مدیران و سازندگان کمپین های تبلیغاتی نیز راه های دقیق و کاربردی را برای برانگیختن احساسات و نیز افزایش تولید و سود بازار می آموزند.
همانگونه که در مقدمه ذکر شد، مردم در قرن بیستم و بیست و یکم به شدت مضطرب بوده و از این رو گرفتار شرایط احساسی خسته کننده ای می شوند. یکسان و خسته کننده بودن عواطف، یک موضوع فراگیر در هنر، معماری، سینما، و زندگی روزمره است. به عبارت دیگر، در حال حاضر، احساس یک مقوله هم خسته کننده و هم برانگیخته شده می باشد.
در این فصل، داستان افسردگی مانیک در زمینه این جدایی عجیب رخ خواهد داد. اگر عواطف برای کارکرد بازارهای قوی لازم باشند، به نظر می رسد که زمان قرار گرفتن تحت یک اضطراب شدید، ترسناک هم به نظر برسند؛ چه تفسیر فرهنگی به یک اختلال شناخته شده به عنوان احساسات افراطی اختصاص خواهد یافت؟ آیا افراد مبتلا به افسردگی مانیک مانند منبعی کمیاب به نظر می رسند، یا زمینه ای ارزشمند برای بررسی و استعمار؟ آیا آنها به دلیل عواطف “خوب” خود کمتر وحشت آور خواهند بود؟ آیا مانیای آنها قابل مجزا شدن، پرورش پیدا کردن و بهبود یافتن است؟
روش اصلی من در ابتدا برای پاسخ به این سؤالات، این است که تغییرات مسیرهایی که در آنها عواطف شدید در طی زمان، ارزشمند یا تقبیح شده تصور می شوند را دنبال کنم. بنابراین، نیاز به حرکت در مرزی داریم که اشخاص مبتلا به افسردگی مانیک را از افرادی که هیچگاه چنین تشخیص پزشکی برای آنها صادر نشده اما خود یا دیگران تصور می کنند که مبتلا به “مانیک” هستند، جدا می کند.

اجتماعی بودن و انطباق
استدلال فرهنگی طبقه بندی افسردگی مانیک و ارائه آن در رسانه ها متفاوت هستند. مشاهده کردیم که “خلقیات” تا حدودی با دسته بندی “احساس” متفاوت می باشند، و اینکه اگرچه افسردگی مانیک به عنوان یک اختلال “خلقی” شناخته می شود، بیشتر به “محرک” مربوط است تا “خلق”. همچنین دیدیم که علیرغم اینکه افسردگی مانیک ویژگی های کلی عواطف را در بر دارد، اما از جمله حالات آن این است که مجموعه ای وابسته به هم و متغیر از احساسات نیز به شمار می رود. مهمترین مسأله این فصل این است که طبق شواهد ما افسردگی و مانیا بشدت به جامعه مرتبط هستند. این ارتباط به این دلیل اهمیت دارد که راهی برای چالش با این تصور خواهد بود که مانیا باعث بروز خلاقیت می شود.
برای رسیدن به این نظر، نگاهی نزدیکتر به ارتباط بین مانیا، افسردگی، و جامعه خواهم انداخت، و دیدگاه های روانپزشکانی که توجه ویژه ای به تجارب بیماران مبتلا به افسردگی مانیک داشته اند، را بررسی خواهم کرد. علاوه بر این، رابطه عواملی مانند نژاد و جنسیت را با افسردگی مانیک مورد مطالعه قرار داده ام.

فصل نهم: بازارهای مانیک
در دنیای بازارهای مالی، مفسران اقتصاد اغلب از بالا و پایین های شدید و متناوب به عنوان یک بیماری نام می برند، و گاهی آن را به عنوان شکلی از “افسردگی مانیک” تعبیر می کنند. اما در عمل، برای افراد خبره اقتصادی، این وضعیت غیر قابل پیش بینی می تواند به عنوان یک منبع عمل کند، چرا که نوسان، بازار فرصت های سودآور را برای افرادی که توانایی شرکت در این بازار متغیر دارند را فراهم می آورد. موقعیت مانیا در میان خلق (شناور بودن، احساسات متغیر در روان) و محرک (رفتار هدفمند و سازمان یافته) برای درک اینکه چرا هنرمندان و یا مدیران اجرایی مبتلا به مانیک در قرن بیست و یکم به خوبی عمل می کنند، کافی است. اما “بازار مانیک” فاجعه را به دنبال خواهد داشت.
در این فصل به موضوعاتی مانند ارتباط بازارها و افراد، تأثیر مانیا و عواطف بر بازار و همچنین معرفی نمونه هایی از اشخاص با رفتارهای مانیک پرداخته شده است.

نتیجه گیری: وضعیت دو قطبی
رویارویی با جنبه تاریک انواع دیوانگی از جمله افسردگی مانیک می تواند ترسناک باشد. شخص مبتلا به افسردگی مانیک تهدیدی برای مفهوم شخصیت امریکایی به شمار می رود که قرن ها در جامعه شایع بوده است: یک فرد با اصل کنترل مرکزی بر اساس اراده، کسی که مطابق با تصمیم و خواست خود مسئولیت خود و اعمال خود را بر عهده دارد. افسردگی مانیک با چرخه های احساسی قوی خود و چندگانگی که فردیت را دچار اختلال می کند، تهدیدی جدی برای چنین تعاریف بی اساسی از شخصیت به شمار می رود. اما از منظری دیگر، نکته ای که من در این کتاب بدان پرداختم این بود که فردیت هر انسان – عقلانی، غیر عقلانی، یا جایی بین این دو مرز- بیش از آنکه بر اساس یک مفهوم واحد و بی اساس شکل گرفته باشد، از ارتباطات قوی اجتماعی وی با دیگران تشکیل می شود. حتی مبتلایان به افسردگی مانیک، اشخاص دارای رفتارهای غیر عقلانی، می توانند افرادی اجتماعی باشند. حتی آنها می توانند در حین ارتباط با سایر اشخاص مانند شرکت در گروه های پشتیبانی، رفتارهایی خلاقانه و گاهاً تعاملات اجتماعی بسیار درخشانی از خود نشان دهند. حتی هنگام برقراری ارتباط با افراد قوی تر از خود، مانند جلسات پزشکی، شخص “دیوانه” می تواند با اصطلاحات به کار رفته برای توصیف آنها وارد کشمکش شود. حین مصرف داروها، این افراد تارهای پیچیده ای بین خود و داروها می تنند، که از ترس و دمدمی مزاجی، امید و تصمیم تشکیل شده است. هنگامی که بعضی از این تارها باز می شوند، ممکن است دور دیگران تنیده شوند.
وقتی “تاریکی” غیر عقلانیت در یک چارچوب اجتماعی در نظر گرفته شود، شکل پیچیده ای از نور و تاریکی را به خود می گیرد. رابین ویلیامز و کمدی لوده او، دکتر موریسون و مانیای او، کارآفرینان، کاشفان، و سیاستمداران با رفتارهای مانیک همیشه بین عقلانیت و غیر عقلانیت در حرکت هستند. زمانی که به “روشنایی” عقلانیت از زوایه اجتماعی بنگریم، می بینیم که این مورد هم شکل پیچیده ای از تاریکی و روشنایی را به خود می گیرد.
گاهی افراد مبتلا به افسردگی مانیک روابط اجتماعی خود را برای تحمل زندگی ناکافی می بینند، به پرتگاهی سقوط می کنند؛ یا شاید بتوانند از آن بپرند. شاید گاهی امنیت یک دارو مانند لیتیوم برای ادامه “زندگی بر روی لبه پرتگاه” این دسته از افراد کافی باشد. اما اغلب اینگونه نیست. بعضی اوقات حتی افرادی که به هیچ یک از اختلالات روانی دچار نیستند هم متعجب می شوند که آیا روابط اجتماعی آنها برای تحمل و ادامه زندگی کافیست یا خیر. ترس های غیر قابل بیان بسیاری در جهانی که ما امروزه در آن زندگی می کنیم وجود دارد. آیا فقط به این دلیل که من هم “دیوانه” هستم اغلب به پرتگاه فکر می کنم؟ آیا تفکر در مورد پرتگاه بدون چشم پوشی از خودکشی امکان دارد؟ مصرف داروها برای بهبود مانیا و حذف افسردگی به ما اجازه می دهد تا بدون پریدن به پرتگاه تنها به آن فکر کنیم؟
آلدوس هاکسلی در کتاب خود “دنیای قشنگ نو”، مقداری از داروی “هوم” (soma) را به عنوان چیزی که یک دیوار غیر قابل رسوخ را بین “دنیای واقعی” و ذهن ایجاد می کند، به تصویر می کشد. شهروندی از Bernard می پرسد که “چرا وقتی این ایده های مخوف را داری از هوم استفاده نمی کنی؟ همه آنها را فراموش خواهی کرد. و به جای احساس بدبختی، خوشحال و پر نشاط خواهی بود.” در مقایسه با این تصویر، من استدلال کردم که داروهای امروزی تحمل انزوای افسردگی و افراط های اجتماعی مانیا را ساده تر خواهند کرد و باعث رشد فردی می شوند. آیا درون شخصی که از دارو استفاده می کند حتی اگر بطور ناخودآگاه در خود فرو رود، و به نیازهای دیگران هم عادت کند، دچار تغییر خواهد شد؟ و آیا فرد ارتباطات اجتماعی قوی تری را ایجاد خواهد کرد؟ مطرح کردن این پرسش ها ممکن است برای من مناسب باشد، اما پاسخ دادن به آنها کار دشواری است.
گاهی امتیاز فرهنگی معاصر در مورد پیروزی انرژی مانیا و کیفیت احیا کننده چرخه دو قطبی خلقیات و محرک ها به نوعی شبکه امنیت بدل می شود که به دلیل اینکه ارزش اجتماعی به وضعیت روانی می بخشد، به فرد “دیوانه” امکان ادامه حیات را می دهد. این افراط ها هستند که ساختار اجتماعی جامعه امروزی امریکا را تحت تأثیر قرار می دهند، و محیطی را ایجاد می کنند که در آن نیروهای قدرتمند، تمامی روابط اجتماعی را به میان بازار سوق می دهند که در چنین مکان هایی روحیات حیوانی بازار و انرژی های افسردگی مانیک به عنوان یک امتیاز در نظر گرفته می شوند.
تلاش های وافر David Denby برای بردن یک میلیون دلار در بازار بورس زمانی اتفاق افتاد که روزهای رشد و سود دهی دهه ۱۹۹۰ گذشته بودند و مردم نگرانی خود را نسبت به وضعیت اقتصادی ابراز می کردند. از آن زمان به بعد، پس از ۱۱ سپتامبر و تثبیت یک رژیم نئولیبرال، تجربیاتی از ترس و نگرانی به شکل های جدیدی مردم ایالات متحده را درگیر کرد. وحشت از سقوط اقتصاد و یا نابودی یک منطقه از کشور که به اندازه ترس از نابود کردن فرد که در صفحات پیشین ذکر شد، جدی هستند. آیا این تجربیات جدید در سطح کشور نیروی فرهنگی و جذابیت مانیا و بازارهای مانیک را از بین خواهند برد؟ در شوک حملات تروریستی اخیر، تردیدهای جدید در مورد بقا به وجود آمده اند. مدت کوتاهی پس از حملات امریکا در سال ۲۰۰۱، تردیدهایی در این زمینه ایجاد شد که آیا کاپیتالیسم امریکایی می تواند به همان شکل گذشته ادامه یابد. حمله ای به “سیستم عصبی مرکزی” مردم امریکا انجام شده بود که حتی اگر آنها را افسرده نکرده بود، باعث خشم و وحشت آنان شده بود.
یک خبرنامه ویژه افراد مبتلا به افسردگی مانیک شرح داد که چگونه “تروریست هایی” که در ۱۱ سپتامبر به امریکا حمله کردند، می دانند که افراد با اختلال دو قطبی چه چیزی را در تجربیات بلند مدت خود یافته اند: “ذهن های ما مانند شیشه شکننده، مانند ساعت ظریف، و همچون سیستم های کامپیوتری خانگی قابل اعتماد هستند. هیچ کس مصون و در امان نیست. زیرا ما که از افسردگی یا اختلال دو قطبی رنج می بریم در میان آسیب پذیرترین اشخاص جامعه جای می گیریم و جزو خط های اول این جنگ جدید تروریسم قرار داریم … .
در آستانه انتخابات سال ۲۰۰۴، کسانی که افکار حزن انگیز را بیان می کردند متهم به بدبینی یا افسردگی می شدند، مورد سرزنش واقع شده و حتی وطن پرستی آنها زیر سؤال می رفت. سخنگویان نئوکانزروتیوها از جمله David Brooks نیز مشتاق بودند تا در مورد این عقیده صحبت کنند که افراد می توانند هم خلقیات و هم ثروت را تعیین کنند. در مقاله ای در نیویورک تایمز، Brooks مفاهیم لیبرال را از جمله اینکه پول بیشتر فقر را کاهش می دهد، تفکری قدیمی و اشتباه خواند. او گفت: لیبرال ها به اشتباه تصور می کنند که “نیروهای اقتصادی، فرهنگ را تعیین کرده و رفتار را شکل می دهند … در حقیقت، این فرهنگ است که اقتصاد یک جامعه را شکل می دهد. رفتار یک فرد سرنوشت اقتصادی وی را تعیین می کند. اگر مردم در محیطی زندگی کنند که سختکوشی، هوشیاری، صداقت، دقت و اعتماد را پرورش می دهد، پیشرفت خواهند کرد. اما سیستم رفاهی Great Society اخلاق بد را رواج داده؛ و فرهنگ عمومی، عدم مسئولیت را تحسین می کند.”
Brooks به رشد نیروهای ساختاری قدرتمند از یک سیستم اقتصادی که به درجه مشخصی از بیکاری نیاز دارد، و بطور سیستماتیک مهارت ها و دستمزدها را کاهش می دهد، بی توجه بوده است. او به آثار مداوم نژادپرستی، و گرایش های جنسیتی موجود نسبت به نیروهای کار، پلیس، محصلان، و کارکنان دولت نیز بی اعتنا بوده است. برای Brooks علت “رفتار بد” فرهنگ عمومی و سیستم رفاهی است؛ و برای حامیان نمایش افسردگی در ادارات TANF علت وضعیت ذهنی است. هر دوی این دیدگاه ها در بیان تأثیر فقر و محدودیت های متأثر از آن شکست می خورند. این بیماری های اجتماعی آسیب های پنهانی را ایجاد می کنند که زندگی اجتماعی را دچار مشکل می کند.

بازبینی نژاد و جنسیت
مشاهده محدودیت های فرهنگی مانند مفاهیم فرهنگی نژاد، طبقه، و جنسیت برای Brooks دشوار بود. اما مشاهده این مفاهیم برای اکثر حامیان سلامت روانی نیز مشکل است.
برای یک جراح عمومی به نام David Satcher، بهبود سلامت روانی یکی از اولویت ها بود، که من هم در تحقیق میدانی خود به کارهای او پرداخته ام. وی در سال ۲۰۰۰ و در جلسه DMDA سخنرانی داشت. سخنرانی او به همراه یک گزارش منتشر شده ارائه شد، که به سلامت روانی در ایالات متحده می پرداخت. مدل غالب موجود در گزارش این است که چیزی واقعی در دنیا (و بطور قابل افزایش در مغز) وجود دارد که با تک تک تشخیص های مهم روانپزشکی ارتباط دارد. شناسایی این چیز واقعی، در مغزها و اظهارات بیماران، مرحله اول و صحیح رسیدن به درمان مناسب است. شناسایی “تعصب مشاهده گر” و حذف آن راه را برای تشخیص های پزشکی درست باز می کند. اما حداقل سه مشکل در این دیدگاه وجود دارد. اول، چه می شود اگر دسته بندی هایی که تقسیم کننده اختلالات روانپزشکی هستند و پیش فرض های فرهنگی را در بر می گیرند، برای همه زمان ها ثابت نباشند و در طی زمان دستخوش تغییر شوند؟ دوم، چه اتفاقی می افتد اگر تنها مسیر ما برای حقیقت همیشه در میان دسته بندی هایی قرار داشته باشد که لزوماً با مجموعه معانی فرهنگی اشباع شده باشند؟ سوم، چه می شود اگر منافع شرکت های دارویی متصل به مشاهده حالت های روانی به عنوان حالت های فیزیکی بوده، و از مفاهیم اجتماعی دور باشد؟ اگر چنین باشد، آیا وجود داروشناسی خاص برای نژاد یا جنسیت دور از ذهن است؟ اگر هر یک از این شرایط حفظ شوند، کار از بین بردن تأثیرات مفاهیم نژاد پرستانه یا جنسیتی بسیار دشوار خواهد شد. مقصود من از ذکر این نکات این نیست که دیدگاهی بدبینانه در مقابل تلاش های انجام شده در این گزارش ایجاد کنم. هدف من پرسیدن این است که آیا مشکل درمان متفاوت برای بیماری روحی مربوط به نژاد، جنسیت، یا طبقه اجتماعی می تواند بدون حذف فاکتورهای اجتماعی ذکر شده در این گزارش – فقر، نژاد پرستی و گرایشات جنسیتی – مورد توجه قرار بگیرد؟ آیا در دسترس قرار دادن دارو برای آمریکایی های آفریقایی تبار یا زنان فقیر که به دلیل تبعیض و فقر استرس بیشتری را متحمل می شوند، راه حلی ارائه می دهد یا تنها یک درمان خواهد بود؟

بهبود خلقیات
من بررسی کردم که چگونه قلمروی حالات روانی داخلی به شکل های خاصی ایجاد شده و چگونه برای مقاصد خاص تحت کنترل در می آید. بسیاری از مردم در ایالات متحده حوزه عواطف را برای تقویت نوآوری و خلاقیت ضروری می دانند. اما باید بدانیم که اگر چه احساسات و عواطف مهم هستند اما برای این کاربرد خاص، باید بهینه سازی شوند. بهینه سازی خلقیات به معنای حذف افسردگی، مانیای شدید و نگهداشتن انگیزه تقویت شده است. مفهوم بهینه سازی خلقیات به معنای بالا و پایین رفتن آنها توسط اقتصاد است که موضوع جدیدی نیست. کنترل انسان از راه دور نشانه پیشرفت داروهای سایکوتروپیک در گذشته بود. در عصر حاضر، کنترل خلقیات در ارتباط با تنش های سیستم هنوز هم دیده می شود.
تمایل به کنترل از راه دور حالت های عاطفی نمی تواند به پارانویای پس از جنگ جهانی دوم محدود باشد. تبلیغات و بازاریابان، عمده تحقیقات خود را به حالات اکثر مردم جامعه اختصاص می دهند تا بدانند که چه نوع محصولاتی را باید تولید کنند.
در مقاله ای که در سال ۲۰۰۳ در مجله نیویورک تایمز و به قلم David Brooks منتشر شد، وی بر نیاز به ایجاد یک خلق و خوی جدید ملی تأکید کرد. استدلال Brooks این بود که برای قابل قبول کردن ثروت به “خلاقیت” دهه ۱۹۹۰ نیاز می باشد. اخلاق کاری مبتنی بر پویایی اجتماعی است، ایده ای که می تواند باعث ثروتمند شدن هر فرد سختکوشی شود. پویایی اجتماعی، به نوبه خود، “جوهره عدالت است، زیرا سرنوشت هر فرد تا حدودی به میزان استعداد و تلاشی که در زندگی به کار می بندد، بستگی دارد”. از نظر Brooks، اعتقاد به پویایی اجتماعی تضاد طبقات اجتماعی را کاهش می دهد، زیرا هر فرد زندگی خود را می سازد، بدون اینکه چیزی از زندگی دیگری بگیرد.
Brooks در تلاش است تا تأثیر عواطف را اندکی کمرنگ تر کند، اما قطعاً سعی نمی کند تمام خلقیات و احساسات را منسوخ کند. تصور کنید اگر عواطف حذف شوند، چه اتفاقی برای فروشندگان خواهد افتاد. آیا یک جامعه مصرف کننده می تواند با مصرف کنندگانی ادامه دهد که هیچ حسی از شادی یا ناراحتی ندارند، هیچ کمبودی حس نمی کنند، و یا هیچ آرزویی ندارند؟ وقتی که خلقیات ما دچار اختلال شوند، احتمال دارد که بیش از حد و یا کمتر از اندازه لازم اجتماعی باشیم، اما از نقطه نظر بازارهای فروش هیچ یک از این حالات ترجیحی ندارد. اما در صورتی که شرایط اجتماعی به گونه ای باشد که احتمال وجود احساسات کاهش یافته و شرایط برای عدم ارتباط مهیاتر باشد (به دلیل نیروهای ساختاری که Brooks تلاش می کند به آنها بی اعتنا باشد)، پس از آن است که عواطف، به عنوان لازمه اقتصاد، امکان دارد که به شکل منبعی ارزشمند اما در معرض خطر دیده شود.
من در این مورد بحث می کنم که ظرفیت های موجود در یک اختلال که به عنوان فراوانی احساس درک می شود، به زمینه ای با ارزش برای توسعه محصول تبدیل شده اند. مسئولیت فردی ما شامل نظارت دقیق بر خلقیات برای تغییر احتمالات بهینه سازی داروهاست. در چرخه اختلال دو قطبی، خلاقیت مانیا به نوعی انگیزه شدید و مطابق با تقاضا برای رسیدن به سود عالی تبدیل می شود. بنابراین، مانیا با خلاقیت هنرمندان، مخترعان، و سیاستمداران بزرگ زمان ما همراه بوده، و در میان کارآفرینان امروزی نیز افزایش یافته است. همانطور که در بالا اشاره کردیم، این مانیا فقط در راه های مورد نظر بازار خلاقانه محسوب می شود. این نوع مانیا با انعکاس تقاضاهای معاصر موجود برای بهره وری بیرحمانه، به مطابقت با تقاضاهای بازار منتهی می شود، که به نوبه خود هنجارهای اجتماعی نئولیبرال حاکم را بسط داده، و همچون آنها غیر انسانی و محدود خواهد شد.

انتهای دیوانگی؟
میشل فوکو، دیوانگی را به عنوان فقدان کارکرد عقل معرفی می کند، فقدان کارکردی که موافق تعریف تاریخی رایج در مورد عقل است. بدون این کارکرد عقل است که معنای “دیوانگی” ظاهر می شود. Michel Serres دیدگاه میشل فوکو را اینگونه تفسیر می کند: “هیچ دیوانه ای وجود ندارد مگر اینکه چنین کارکردی در فردی به خواب رفته باشد، و شخص فراموش کند آن را خلق کند”. تا زمانی که فرهنگ غربی دیوانگی را نقطه مقابل عقل و خرد تعبیر کند، دیوانگی چشم اندازی ترسناک به نظر می رسد. اما فوکو هم به این می اندیشید که آیا زمانی خواهد رسید که فرهنگ غرب خود را در تمایز با قلمروی دیوانگی و سرزمین بی خردی تعریف کند. وی اعتقاد داشت که این موضوع پایان ارتباط فرهنگ غرب با دیوانگی خواهد بود، زیرا دیوانگی دیگر مناسب توصیف ترس های عمیق فرهنگ نسبت به تبدیل شدن به فردی مانند “دیگری” که فاقد عقل است، نخواهد بود. چه چیزی می تواند باعث از بین رفتن دیوانگی به معنایی که ما می شناسیم، شود؟ فوکو دو احتمال را بیان می کند: ابتدا، کنترل دارویی دقیق همه علائم روانی، و دوم، تعریف بسیار دقیق انحرافات رفتاری همراه با روش های خنثی سازی. با استفاده از این روش ها در جای درست خود، “دیوانگی” به “کارکرد” عقل تبدیل می شود. اگر چه، مهم نیست که کنترل های تکنیکی بیماری روانی تا کجا می توانند پیش روند؛ فوکو اعتقاد داشت که “دیوانگی” در برخی اشکال همچنان ادامه خواهد داشت. این نکته تا زمانی که انسانیت به ترس از “دیگری” وابسته باشد که تعیین کننده این است که چه کسی انسان کاملی است و چه کسی نیست، درست خواهد بود.
دو احتمالی که فوکو از آنها به عنوان پایان دهنده دیوانگی سخن می گفت، هم اینک در اطراف ما قابل مشاهده هستند: کنترل دقیق دارویی اختلالات روانی از طریق ترکیبات پیچیده داروهای سایکوتروپیک ارائه می شوند؛ و همچنین تعریف دقیق انحرافات نیز از طریق نمودارهای دقیق خلقیات و گردآوری آمار مربوطه امکانپذیر است. هنوز نمی دانیم که این روش ها تا چه زمانی به کار خواهند رفت. در این کتاب، زمانی که “دیوانگی” همچنان به عنوان ترس از “دیگری” که صاحب عقل و خرد است وجود دارد، به این پرداخته ام که ما چگونه نمی توانیم از دیوانگی بگریزیم؛ هرچند ممکن است به دلیل ترس ما از دیوانگی باشد. اما باید گفت که ما فاصله زیادی تا دیوانگی نداریم.
طبقه بندی “دیوانگی” که نقش مهمی برای عوامل دارویی به شمار می رود، می تواند ما را درمان کند؟ آیا تحمل رنج زندگی کردن با افسردگی مانیک می تواند آسان تر شود؟ شواهد بسیاری در این کتاب، از جمله آنچه که من بدان اشاره کردم، روشن می سازد که این عوامل دارویی رنج مانیا را کاهش می دهند. هر چند که درمان مسئله دیگری است. درمان به معنی بهبودی است، و مهم است که بهبودی فقط تجربیات افراد را مورد توجه قرار ندهد. درمان باید موانع قوی اما قابل شکست بر سر راه توانایی ما برای شکوفایی، به عنوان فرد و نیز به عنوان بخشی از جامعه را مورد هدف قرار دهد. این موانع در اطراف عواملی مانند نژاد، جنسیت، و طبقه بنا شده اند. تأثیر تمام این موانع زمانی که پای “بیماری روانی” به میان می آید، تشدید می شود. تا زمانی که این موانع برداشته نشوند، داروهای سایکوتروپیک ممکن است “بیماری روانی” را تسکین دهند، اما قادر به درمان فرد نخواهند بود.
در همین حال، یکی از اهداف کتاب نمایش این بوده که چرا غیر عقلانیت اشخاصی با اختلالات عاطفی، توانایی آنها برای بروز احساسات افراطی، به عنوان یک منبع اقتصادی برای کسانی در نظر گرفته شده که به دلیل موقعیت خود می توانند از آن به بهترین شکل سود ببرند. به شکل متناقض، شرکت در تهیه نمودارها و تجویز دارو به معنی این است که فرد به مدیریت نیاز دارد. بسیاری از مردم خود را درگیر چنین روش هایی می کنند. آیا روحیات آنان به این شکل سر و سامان می یابد؟ مرز بین غیر عقلانی و عقلانی در حال جابجایی است. هر گونه روش جدید اجتماعی بودن در حال ظهور می باشد، این شیوه ها زمانی پدید می آیند که مرز بین عقلانی و غیر عقلانی مدام در حال تغییر است. همه ما غیر منطقی و غیر عقلانی هستیم (با روحیات دارای اختلال)؛ همه ما منطقی و عقلانی هستیم (حتی مبتلایان به افسردگی مانیک قادر به ترسیم نمودار از روحیات خود هستند).
در فصل های اول کتاب، به ساکنان سرزمین بی خردی فرصتی برای صحبت کردن داده شد: من آنها را به عنوان مردمی توصیف کردم که اظهارات و اعمال آنان با آگاهی از شرایطی که داشتند بروز می کرد. دیدن آنها به این شکل بسیار مهم است، و دیده می شود که دامنه غیر عقلانیت اغلب به عنوان فضایی ناراحت کننده که ساکنان آن فاقد جایگاه کامل انسانی هستند، تصور می شود.
مرگ یا فقدان و خسارت های عظیمی گاه و بیگاه بر فراز این کشور سایه می افکنند و یادآور نکاتی به امریکاییان هستند. در دنیای اجتماعی خاصی که ما در آن ساکن هستیم، با جهانی روبروییم که واقعیات خشنی مانند سرمایه داری نامحدود و روزافزون، و گردش بین قطب های احساس و اضطراب، مانیا و افسردگی را تحت کنترل خود در آورده است. مردمی که از آنان تحت عنوان مبتلایان به افسردگی مانیک نام برده می شود، تجاربی جدی در این زمینه دارند که نمی توانند از آن اجتناب کنند. این دیدگاه به همان اندازه انرژی رام نشده مانیا، منبع اساسی موجود در افسردگی مانیک می باشد.
امروزه از مبتلایان به افسردگی مانیک در امریکا خواسته می شود تا برای کنترل مانیا و افسردگی خود، یک “نمودار روحیات” را تکمیل کنند. پر کردن چنین نموداری می تواند تأثیرات چشمگیری را به دنبال داشته باشد. از طریق تکنولوژی اجتماعی نمودار روحیات، افسردگی مانیک از سطح روانپزشکی افراد به سطح مسائل ملی و جهانی با عقلانیت و بهره وری جوامع تبدیل می شود. تمرین پر کردن نمودار بخشی از یک سنت قدیمی است که به قرن هجدهم بر می گردد.

 

Martin, Emily. (2007). Bipolar expeditions: Mania and depression in american culture. USA: Princeton university press