انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مادام بواری

تصویر: فلوبر

مادام بواری، گوستاو فلوبر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۶

فلوبر آغازگر رمان مدرن است؛ منتقدان و نویسندگان بسیاری، این اثر و اثر دیگرش «تربیت عاطفی» را پایه و اساسی برای راهیابی داستان سرایی امروزی می دانند. شاید امروزه ما واژه-های شبیه «مدرن شدن» زیاد می شنویم؛ واژه هایی که بیشتر جنبه ذهنی شان تا کنش آن ها در جامعه مد نظر است؛ چون اگر بخواهیم کنش واژه ها را برای فهمیدن معنای شان در نظر داشته باشیم به راحتی نمی توانیم خیل کثیری از واژه ها را بگوییم و حتما دچار تشویش ذهن می شویم؛ این دقیقا نکته ایی است که فلوبر خواهان ترسیم اش در این کتاب است. شاید اولین معنایی که برای مدرن شدن به ذهن می رسد همان مفهوم تکرار شده؛ رهایی متافیزیک برای رفتن به سوی واقعیت باشد. امروزه به راحتی نمی توان تفکری را با مارک متافیزیک به آن رد کرد؛ این امر نشان می دهد معنای مدرن شدن در حال تغییر است و نمی توان در پی مفهومی ثابت برای آن بود.

اما ادبیات به راحتی می تواند تناقضات، دشواری رسیدن به معنای واژه ها را بر اساس کنش انسان نشان دهد؛ این رویکرد به ادبیات که تفاوت اساسی اش با داستان در گذشته است، را می-توان در رمان مدرن دید. داستان تا دیروز هم چون رویکرد تاریخ در خدمت بزرگان، جنگ ها و عشق های تفننی بود؛ زمانی که مقوله ی سواد هنوز درجامعه ساختارمند نشده بود و برای اشراف مقوله ایی سرگرم کننده به حساب می آمد. فلوبر با ظرافت رخنه کردن این نگاه را در قشر پایین، در زندگی واقعی که اشراف از آن محروم هستند، نشان می دهد؛ گویی خواستار گفتن این پیام است که همراه مدرن شدن و ساختارمند شدن تدریجی مقوله ی سواد، انسان در این خطر قرار می گیرد که دچار ذهن گرایی کاذب شود؛ همان که اشراف را مجبور می کرد برای فرار از دل-زدگی زندگی شان آن را در داستان های دلکش عاشقانه و هیجان-انگیز بیابند. فلوبر شخصیت اصلی داستان را یک زن قرار می-دهد؛ با این انتخاب شایسته ساختار درونی شده جامعه ایی که در حال تغییر است به خوبی نشان داده می شود. فلوبر قصد دارد آگاه شدن به سازوکارهای شناختی را نشان دهد؛ بنابراین چاره-ای ندارد جز آن که یک زن را انتخاب کند؛ زنی که به اندازه ی طول تاریخ فقط می بایست برای درونی کردن تمامی شناخت هایی که انسان در این زمان گسترده بدست آورده، منفعل باشد. هنگامی زنان به این ساختارهای درونی شده آگاه شوند به نسبت مردان خود را بیشتر ملزم می دانند، معنای واژه ها را بر اساس کنش خود در جامعه درک کنند؛ در غیر این صورت دچار از خود بیگانگی می شوند. برای فهمیدن آثار شناختی بهتر است آن را به وسیله کسانی بررسی کنیم که شنونده ی خوبی بودند نه کسانی که در گود جولان می دهند؛ انسان از خلال ساختارهای شناخت اش اغلب کمتر می تواند در زمان بودن، چه در موقعیت های فیزیکی و چه در موقعیت های ذهنی، به گونه ای بر خود مسلط و آگاه باشد که هم خود را درک کند هم آن موقعیت را. فلوبر شخصیت داستانش را در جنگ بین دو تفکر به ظاهر متضاد قرار می دهد؛ کلیسا و اشرافیت. کلیسا خواهان فراموش کردن کالبد زنانه است تا روح را نجات دهد اما تفکر اشرافی که به ظاهر در تضاد با کلیسا شکل گرفته جسم زن را همراه احساس گناه می-پرستد تا لذ جویی را دنبال کند؛ باز هم نفرت از کالبد زنانه در ذهن ها پرورانده می شود. فلوبر می خواهد ساز و کارهای شناختی از ذهن گرایی، یا تفکر تک بعدی نجات پیدا کند و به سوی شناختی چند بعدی که بیشتر به واقعیت دست نیافتنی نزدیک است، سوق داده شود؛ اما او کاملا” به دشواری این امر آگاه است و می داند باید برای رسیدن به چنین امری بهای گزافی پرداخته شود: فروپاشی خانواده، سطحی نگری هایی هم چون مصرف-گرایی که ممکن است به جای واقعیت گرایی اشتباهی گرفته شود. در اینجا برای نشان دادن این امر دیگر نباید یکی حرف بزند و یا یکی در موقعیت های مختلف قرار بگیرد و دیگری فقط آن شناخت ها را برای باز تولید کردن شان درجامعه درونی کند. دراین جاست که فلوبر زن را در واکنش به این ساختارهای درونی شده اش وا می دارد؛ واکنشی که ممکن است به خاطر انفعال افراطی حتی حیات اولیه اش را هم به خطر بیاندازد. در این حال تمامی واژه های به ارث رسیده و درونی شده از این دو تفکر متضاد یعنی کلیسا و اشرافیت به جنگ واداشته می شوند و شخصیت داستان، بی مفهومی زندگی، سرگشتگی و احساس جنون را درک می کند، برای او دیگر تعهد خانوادگی همان قدر معنا دارد که لذت پنهانی عشق ورزیدن یا هیجان افسار گسیختگی از بندهای خانوادگی، او دیگر همان قدر از احساس عرفانی کلیسا که با فراموشی کالبد زنانه اش توام است، لذت می برد که از احساس عشق جسمانی که بدون عاطفه انسانی است. فلوبر در اینجا با خودکشی، شخصیت داستان می خواهد نشان دهد انسان به اندازه ی عمرش ترجیح داده است برای راحتی، یک سونگر یا ذهنیت گرا باشد، حالا اگر هم بخواهد آن را رها کند با چه حمایتی می تواند در واقعیت دست نیافتنی چند بعدی کشنده، زندگی کند؟ شاید بدیهی بیاید که بتوان با درک زمان موجود زیر آفتابی داغ راه رفت و لذت برد، اما توانایی فهمیدن زمان موجود نیاز به رها کردن ذهنیت گرایی دارد؛ در حالی شاید کسی که از راه رفتن زیر آفتاب داغ لذت می برد در آن لحظه در ذهنیت خود در کوهساران به سر برد. این رمان، در نهایت بر آن است که نشان دهد همان طور که قهرمان می تواند یک انسان عادی باشد، یک انسان عادی نیز ممکن است باعث تغییراتی اساسی در ساز و کارهای شناختی ساختار یافته باشد، زیرا فقط همین انسان عادی است که تمامی موقعیت ها، تفکرها، را درونی کرده و می تواند در عین حال با جنگیدن علیه این تفکرها، در مجموع از آن ها به سنتزی دیگر و به معنایی دیگر که کمتر تقلیل گرایانه و یک سونگرانه است، برسد.