انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ما، شاید، کارگران جهان آینده

در ذهنیت فرهنگی جهان، در میان روشنفکران و بسیاری از مردم عادی در فرهنگ‌هایی بسیار متعارف، مفهوم «کارگر» دستکم با دو پارادایم بسیار قدرتمند و تاثیرگذار و ریشه‌دار پیوند خورده و تثبیت شده‌اند: نخستین این دو را می توانیم پارادایم سیاسی بدانیم: از یک سو کارل مارکس، مارکسیسم و رژیم‌های سیاسی و سیاسمدارانی که با مشروعیت یا بدون مشروعیت خود را میراث دار او می‌دانستند و جنبش های بسیار گسترده‌ای که آنها نیز مارکسیسم را الگوی خود می‌دانستند و هنوز هم در بسیاری موارد می‌دانند. و دومین آنها را می‌توانیم به یک پارادایم هنری اشاره کنیم. آنچه می‌توان به آن نام «فرهنگ کارگری» که در ادبیات، سینما، هنرهای نمایشی، عکاسی و … با آن روبرو بوده‌ایم و میراث بسیار پرارزش و ماندگاری برای انسانیت تلقی می‌شود. یکی از درخشان‌ترین تصاویری که در ذهن بسیاری از ما خک شده است، چارلز چاپلین و شخصیت ابداعی‌اش «نجیب‌زاده ولگرد» به ویژه در فیلم «عصرمدرن» است. اما تداوم حضور «نقش کارگر» در ادبیات و سینما از خوشه‌های خشم (۱۹۳۹) جان اشتاین بک تا «۱۹۰۰» (۱۹۷۶) فیلم بی‌مانند برناردو برتولوچی گستره بی‌پایانی را می‌سازد. پارادایم نخست که با اقتصاد سیاسی قرن نوزدهمی همراه با زایش یک گروه اجتماعی جدید، یعنی کارگران صنعتی و شهرهای صنعتی شلوغ و اغلب ناسالم، آغاز شد، در تمام قرن بیستم در ادبیات علمی اقتصاد و جامعه‌شناسی ادامه یافت. و پارادایم دوم که باز هم در قرن نوزدهم از جمله با آثار امیل زولا عمومیت و محبوبیتی عظیم یافته بود، از خلال رمانتیسم این قرن، به قرن بعدی رسید و در انتهای قرن بیستم رفته‌رفته جای خود را به گروه‌های فرودست‌تری از کارگران داد: بردگان، مردمان زیر سلطه استعماری، قربانیان نژادپرستی، فقرای شهری، آوارگان جنگی و …و این موازات در دوگانه واقعیت/ تخیل را می‌توان در تحلیلی عمومی و در چشم‌اندازی عام بررسی کرد.

هانا آرنت از جمله در کتاب «موقعیت انسانی»( ۱۹۵۸)خود، به تفکیک بسیار ظریفی اشاره می‌کرد که می‌توان آن را در دو مفهوم «زندگی کنشگرانه» یا فعال انسان (vita activa) و اهمیت بیشتر آن برخلاف سنت فلسفی نسبت به زندگی اندیشمندانه او (vita contemplativa)قائل شد. آرنت کار را در سه سطح تعریف می‌کند: در سطحی که به موقعیت جانورانه نزدیک است (animal laborans) و برای تامین معاش و زنده ماندن انجام می‌گیرد، در حالی که کار، آغاز و پایانی دارد و برای ساختن چیزی و در همان حال تامین معاش انجام می‌گیرد. کار در معنای نخست، همان کاری است که در دنیای صنعتی به کارگران تحمیل می‌شود؛ همان کاری که پل لافارگ در سال ۱۸۸۰ کتاب معروف خود «حق تن‌آسایی» را نوشت. اما به باور آرنت، در نهایت هدف بزرگ انسان برای رسیدن به «جاودانگی» (که معنایش را از «ابدیت» جدا می‌کند) در آن است که معنا و اثری از خود در جهان به جای گذارد و این ممکن نیست مگر با کار در معنای «کنش» (action) چه در قالب عمل فیزیکی و چه در قالب گفتار، و این با ارزش‌ترین امری است که می توان در زندگی هوشمندانه انسان اتفاق بیافتد. از اینجا می‌توان به کار در تفکیکی که ریشه‌های آن ما را به سوی درک یونانی‌ها می کشاند، رسید. یونیانی‌ها یا دستکم آتنی‌ها قرون پنجم و چهارم پیش از میلاد، «کار» را در شان انسان‌های آزاد نمی‌دانستند و معتقد بودند که بردگان باید «کار» کنند. و البته منظور از کار، برای آنها بیش از هر چیز کار کشاورزی و سپس همه فعالیت‌های فیزیکی بود که نیازهایی مادی گروه را برطرف کند، و دقیقا به «قدرت فیزیکی» در زندگی روزمره بستگی داشت. برعکس آنها برای انسان آزاد (غیر برده) که زنان را نیز از دایره آن بیرون نگه می‌داشتند، باور به تمرین و پرورش «بدن» از خلال ِ ورزش، و تمرین و پرورش اندیشه (زبان یونانی) از طریق فلسفه داشتند. از این رو یونانیان شکی نداشتند که عقل، امری یونانی (یونانی زبان) است که صرفا می تواند در بدنی ورزیده، سالم و مردانه خود را به تحقق در آورد. سایر موجودات نیز اعم از کودکان (که رشد کافی نکرده‌اند) ، زنان (نوع ناقص مردان به نظر آنها) و بردگان (موجودات فاقد روح انسانی) و بیگانگان یا «بربرها» ( موجودات فاقد عقل به دلیل ناتوانی به درک و سخن گفتن به یونانی) هر کدام به دلیلی از موقعیت آزادی و موقعیت سیاسی، قابلیت هنر و آفرینش و رشد و تکامل یافتن و نزدیکی به خدایان و نمایندگان زمینی‌شان محروم بودند.

حال شاید گفته شود که چرا باید اندیشه‌های یونانی برای ما اهمیت داشته باشند؟ به یک دلیل ساده، زیرا این اندیشه‌ها هستند که قرنها بعد از خلال اسلام و یهودیت به اروپا رسیدند و از طریق استعمار و فتح جهان، به اندیشه و هنجارهای متعارف دنیای کنونی، پس از انقلاب صنعتی، تبدیل شدند. همان اندیشه‌ها و هنجارهایی که امروز برای ما به مثابه امور و ساختارها و روابطی «بدیهی» می نمایانندو فیلسوفی چون فوکو تلاش کرده است با تبارنشاسی های خود زایش متاخر آنها را در این قالب ها نشان دهد. همان اندیشه‌ای که «کار»، «کارگر»، روابط «مالکیت»، روابط «سلطه دولت» و بسیاری دیگر از روابط را امروز به نظر ما «واقعیت» هایی نشان می دهند که بحثمان نباید بر ذات وجودی و معنای هستی‌شناختی‌شان بلکه بر شکل اجرایی‌شان متمرکز شود. و این بحثی است که از فلسفه با هانا آرنت و میشل فوکو تا جامعه شناسی با جودیت باتلر و پیر بوردیو و از انسان‌شناسی تا ادبیات و تخیل با ادوارد سعید و لیلا ابولغد تا امروز ادامه یافته است.

کارگران برای اقتصاد سیاسی ِ مارکس نیرویی سیاسی بودند که در رابطه با سرمایه داران (و یا به زبان گویاتری برای او صاحبان ابزارهای تولید) در قالب مدل نظری‌اش در ماتریالیسم تاریخی، پس از انقلاب صنعتی، همان نوع از دوگانه‌ای را می‌ساختند که پیش از آن به سلطه و استثمار ارباب‌ها از بردگان در دوران باستان، و مالکان و رعیت‌ها در دوران قرون وسطا را می ساختند. برای مارکس کارگرانی که با اسطوره‌شناسی خود به آنها تقدس می دادو سپس «حزب» و «دیکتاتوری پرولتاریا» را جانشینشان می‌کرد، طبقه‌ای بودند که باید در راس جامعه قرار می‌گرفتند اما چون در مل چنین چیزی ممکن نبود این جایگاه را به «دولت پرولتری» اسطوره ساز شده او در «مانیفست کمونیست» (۱۸۴۸) می دادند که لنین به آن تحقق بخشید. البته روشن است که در همه نمونه‌های «دولت پرولتری»، نمایندگان اغلب همان کارگران واقعی را که مقدس می‌شمردند، به مراتب بدتر از سرمایه داران، استثمار و سرکوب کردند : همان نمایندگانی که در مسکو و پکن و هاوانا و سایر پایتخت‌های «کمونیسم» به نام کارگران بزرگترین نظام‌های دیکتاتوری را ایجاد و بیشترین تعداد از کارگران و از جمله کمونیست‌های معتقد به سراب اسطوره کارگری را قربانی خود کردند. بسیاری از این «رهبران کارگری» اغلب خود از سر اتفاق در آن جایگاه ایدئولوژیک قرار گرفته بودند. درست مثل سکانس معروف «عصر مدرن» چاپلین که پرچم هشدار آویخته در پشت کامیونی را که اتفاقی بر زمین افتاده بود بر می‌دارد و به دنبال کامیون می‌دود و ناگهان صف تظاهرکنندگان از پشت به او می‌رسند و پلیس با دیدن پرچم سرخ اعلام خطر کامیون، او را رهبر تظاهرات دانسته و دستگیر می‌کند. از این رو اگر شاهد «خیانت» بسیاری از این رهبران «کارگری» و دیکتاتور شدنشان در راس دستگاه‌های قدرت بودیم، نباید تعجب کنیم. تقریبا هیچ کدام از آنها معنای «له شدن در چرخ و دنده های سرمایه داری» (باز هم یکی از سکانس‌های زیبای فیلم چاپلین) را نچشیده بودند. از این رو وقتی نمایش به پایان رسید و شوروی و چین، دو «میهن بزرگ سوسیالیستی» به گل نشستند، تا اولی تبدیل به مرکز مافیای جهانی شود و دومی به بزرگترین کارخانه بی‌رحم جهان‌سومی روی مدل قرن نوزدهم، کسانی که به آرمان‌های عدالت‌خواهانه آزادی و برابری و برادری مورد ادعای آنها، اعتقادی حقیقی داشتند، به زحمت می توانستند راه خود را بازیابند. راهی که امروز شاید در جنبش‌های بزرگ فرودستان شهری، اقلیت‌ها، قومیت‌های محروم، فقرای شهری، زنان و دگرباشان و سایر کسانی که نظم و هنجارهای جهان سرمایه‌داری وحشی کنونی حاضر نیست آنها را درون خود بپذیرد، نمایندگی شود و زنده نگه داشته شود. و اینجاست که به معنای «کارگران آینده» می‌رسیم که لزوما با کارگران گذشته تفاوتی ندارند، اما در بازتعریفی جدید قرار می‌گیرند.

وقتی ما در جهانی وارد می‌شویم که مرزها و ابعاد درونی و بیرونی‌اش را از یک سو، با یک جامعه مصرفی – نمایشی به تعبیر گی دوبور در «جامعه نمایش» (۱۹۶۷) ساخته‌اند و از سوی دیگر منطقش بر اساس مصرف برای مصرف تا حدی که کارگران نه فقط از کار خود بیگانه شوند بلکه در نهایت به «آدم خوارانی »(به تعبیر هانری لوفبور) تبدیل شوند که خود را نیز مصرف می‌کنند یعنی همه چیز را به کالا و همه ارزش‌ها را به ارزش پول (یا کالای مبادله) تقلیل می دهند، در چنین جهانی ارزشی که آرنت از آن با عنوان «جاودانگی» نام می‌برد، و اگزیستانسیالیستی چون کامو به آن «معنا» می گفتند، خبری نیست و صرفا زندگی در لحظه برای مصرف تا بیشترین حد ممکن قابل تصور است. انسان‌هایی که تنها زنده اند تا کار کنند و خود را چون موش‌هایی در هم تنیده تولید و باتولید کنند، در لذتی که از خوردن و از هم آغوشی می‌برند. این مضمنون فیلم معروف مارکو فرری «شکم چرانی بزرگ» (۱۹۷۳) بود: آدم هایی «محترم» که در جایی جمع می‌شوند و آنقدر از لذت‌های مادی به افراط بهره می‌برند تا به معنای واقعی کلمه «منفجر» شوند. مضمون فرری در جهان امروز، در قالب محیط زیست رو به انفجار و انسان‌هایی که خود را بر لبه پرتگاهی واقعی قرار داده‌اند، می‌تواند برای همه محسوس باشد: کافی است نگاهی به اخبار روزمره بیاندازیم از خانواده‌هایی که در افغانستان کودکان خردسال خود را می‌فروشند تا بتوانند شکمشان سیر کنند، تا بردگانی که در بازارهای لیبی به فروش می‌رسند یا انسان‌هایی که ربوده شده‌اند و با کمک دوربین‌های اینترنتی در برابر چشم عزیزانشان شکنجه می‌شوند تا از آنها اخاذی شود، تا خبرنگاری که در یک کنسولگری (خاشقجی در کنسولگری عربسان در استانبول) تکه تکه می‌شود، تا یورش ‌های جنگی برای تجاوز به زنان و کودکان در آفریقا، تا جنگ یمن که در حال کشتن میلیون‌ها نفر زیر بمباران و قحطی و گرسنگی است، تا کشورهایی که در خاور میانه به سادگی با خاک یکسان شده اند تا انرژی مورد نیاز کشورهای ثروتمند و سطح بالای زندگی آنها تامین شود … اما اتفاق چندانی در جهان نمی‌افتد.

«کار» در اینجا به پست‌ترین موقعیت خویش سقوط می‌کند به معامله کردن‌های کثیف حانور فعالی که آرنت از او نام می برد و در بهترین خالت ممکن است به انسان کارگری تبدیل شود که بیشتر از آنکه کار کند و چیزی بسازد ، مصرف می‌کند تا خود و دیگری را نابود کند : کُنش ِ زایش که آرنت به آن چنان اهمیت می داد و فوکو به آن خلاقیت زاده شده از «فرایند کُنش برکُنش» نام می‌داد، سرمنشاء آفرینش ذهنی و عملی انسان برای تاثیر‌گذاری بر جهان هستند. در اینجا و اکنون این جهانی، اما، ما با کنش‌هایی برای نابودی این جهان با مصرف کامل آن روبرو هستیم و البته، مضمون بی‌‌رحمی نیز که از مضامین اصلی کتاب دیگر آرنت «سرچشمه‌های توتالیتاریسم»(۱۹۷۲-۱۹۸۳) است، به جهان کار و کارگری اضافه می‌شود. جهان با خودکار‌کردن کارها – هر جا که به دلیل گسترش حقوق دموکراتیک، تعمیم بردگی مدرن ممکن نیست- و با گسترش بردگی مدرن در همه پهنه‌هایی که دموکراسی وجود ندارد یا می توان آن را از میان بُرد، می‌تواند پهنه‌های بزرگ دیستوپیایی یا جهنمی بسازد تا کارگران آینده را درونشان جای دهد: کسانی که نه تنها همچون نیاکانشان بدون اراده پا به این جهان گذاشته‌اند، بلکه برخلاف نیاکان خود، بی‌اراده نیز در این جهان زندگی کرده، مصرف می‌کنند و بی‌رحمی به خرج می‌دهند: بی‌رحمی در چنین جهانی می‌تواند بدل به «هنر اساسی» شود، هنری که خود را در کشتن‌، در جنگ، در لذت بردن از درد و رنج دیگران(در تعبیری که از درد در فیلم «سالو»(۱۹۷۵) پازولینی می بینیم)، در تخریب و نابود کردن امیدها و زندگی و اقلیم و همه زیبایی‌ها و باقی گذاشت بخش‌هایی کوچک از آنها برای گروه کوچکی از یک الیگارشی قدرتمند خلاصه شود.

پرسش در این حال ، آن است که آیا چنین سرنوشتی محتوم است؟ به باور فیلسوفان و اندیشمندانی که با اندیشه و عمل خود جهان را تغییر داده‌اند، از افلاطون تا مارکس، از آرنت تا فوکو، از بوردیو تا باتلر، از چامسکی تا سعید و… چنین نبوده، نیست و نباید باشد. بازگشت و یا بازیابی ما به مثابه کارگران جهان آتی، نه بر اساس جانورانی که تنها به معیشت خود فکر کنیم، بلکه به مثابه انسان‌هایی که «کُنش» را در برترین جایگاه قرار می‌دهند، می‌تواند آن باشد که شرایط «جاودانگی» در معنای آرنتی آن را فراهم کنیم: جاودانگی در این معنا چیزی نیست جز فراهم آوردن شرایط یک زندگی سالم و زیبا برای نسل های بعدی، شرایط زیست هماهنگ انسان‌ها با یکدیگر و با سایر موجودات و با طبیعت را بر اساس آرمانی روسویی از شناخت و زیستن در جهان این آرمان‌ها، سخنانی پوچ نیستند که پروپاگاندهای سیاسی با به مضحکه گرفتن مفاهیم اتوپیایی و با اصرار بر اینکه هر اتوپیایی کوچه بن‌بستی است که لزوما به یک دیستوپیا می‌انجامد، به دنبال نفی آن هستند، بلکه می‌توانند در ارزش و شرفی که در مفهوم «کار» در مفهوم «کارگر» در مفهوم آفرینش و زایش و زنانگی نهفته است و در زبان آرنت به آن «زایندگی» یا «باروری» نام داده می شود، جسته و یافته شود. ما کارگران آینده، می‌توانیم به جای آنکه مصرف کننده مخرب طبیعت و ماموران بی‌اختیار ِ شکنجه بی‌رحمانه خود و دیگران و تمامی موجودات و طبیعت باشیم، با توانی که ابزارها و زبان در اختیارمان گذاشته‌اند به کُنش در مفهوم ارزشمند آن رسیده و چرخش بزرگ و آزادیبخشی برای انسان را آغاز کنیم.

کرگدن آذر ۱۳۹۷