انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

«مئی‌په» : شیزوفرنی، به مثابه عنصری ضروری در جهان امروز!؟

تصویر: مورروآ

نقد و بررسی داستان مئی په، اثر آندره موروا

درباره‌ی «رویا»ها کتاب و مقاله‌های بسیاری اعم از داستانی و غیر داستانی نوشته شده است؛ و طبیعی‌ست که در این زمینه ادبیات کودکان رکورد دار باشد. اما آیا کسی آنها را شمرده است؟ آیا هیچوقت کسی یا سازمانی بوده که تحقیق کرده باشد و بداند تا به حال چه تعداد مطلب درباره‌ی رویاهای آدمی نوشته‌اند، یا به طور شفاهی سینه به سینه منتقل شده است؟ اگر قرار باشد این آثار در سراسر جهان شمارش شوند، چه رقمی حاصل خواهد شد؟

بی شک رقمی که به دست می آید از جمعیت پر شمارترین کشورها چیزی کم نخواهد داشت ، اما گمان کنم شما هم موافق باشید که عدد و رقم به دست‌آمده به خودی خود کمترین اهمیتی ندارد، آنچه مهم است و نباید آنرا از نظر دور داشت شرایطی است که تولید کننده‌ی این رویاها بوده است. همان شرایطی که این همه جمعیت مشتاق به رویا را آفریده؛ اما به این شرایط چگونه باید نگاه کرد؟ از افق جامعه شناسی !؟ فلسفه های اگزیستانسیالیستی!؟ و یا فرا روان شناسی و یا شاید هم مجموعه ای تلفیقی از هرسه !؟ مسئله، مسئل‌ه «رویاهای آدمی » است و برای همین هم گمان کنم باید بدانیم فرایند تولید رویا چیست و یا حداقل به آن فکر کنیم ؛ حتا اگر پاسخ را ندانیم و به اصطلاح پا در گِلِ پرسش بمانیم …

صحبت از اعداد و ارقام شد، ب‌هاد آوردم گاهی با دیدن رقمهای بزرگ و یا به اصطلاح کلان، فراموش می‌کنیم که آن اعداد نمایانگر وضعیتی خاص هستند، و همین فراموشی باعث می شود تا حساسیت‌مان به جای آنکه صرف «نفس مسئله‌» شود، به طرز مضحک و غریبی تماماً وقفِ «دقت» در «برآورد صحیحِ» عدد و یا نمودارهای شکلیِ آن می‌شود ! اما اتقاق بدتر این است که واکنش نسبت به «بلایای اجتماعی» را تا حد بسیار زیادی از دست داده‌ایم، و تنها زمانی نسبت به بلایا اعم از طبیعی و یا اجتماعی (از سونامی های اخیراً رواج یافته گرفته تا قربانیان سوانح هوایی، یا بمب‌گذاریها، یا برادرکشی‌ها، یا نسل‌کشی‌ها و یا دیگرکشی‌های عقیدتی، فکری و دینی ، و یا زندانی و شکنجه و یا…،) واکنش نشان می‌دهیم که «رقم» درست و حسابی باشد!

اما واقعیت این است که کار همینجا خاتمه پیدا نمی‌کند، زیرا انسانی که حساسیت‌اش را نسبت به بلایا خصوصا بلایای اجتماعی از دست داده باشد، ناگزیر به دادن تاوان است: جزایش قطع رابطه با رویاهایش است. چنین انسانی مجبور به زندگی در جهانی فاقد رویا می‌شود و به تدریج آرزوها و لذت و طریق «آرزو کردن» را هم از دست خواهد داد! اگر اشتباه نکرده باشم «آرزوهای بزرگ» چارلز دیکنز، برخاسته از حساسیت و واکنش نسبت به زمانه‌ای‌ست که بهای رنجش را می‌دانست و حاضر به فروش آن به هر قیمت نبود…
گروه دیگری هم هستند که بدون رویا زندگی می‌کنند و نیازی به داشتن رویا ندارند زیرا اینان می‌دانند که «چگونه زندگی کنند» . آنهم ب‌هاری ایمان و اعتقادات قوی مذهبی خویش که سرنمونِ همه نوع ارتباط و نگاه را (به مثابه الگوهای رستگاری) در خود دارد. اینان هم، از رنج کشیدن بی نصیب نیستند و از بهای رنج خویش هم باخبرند؛ اما یقین دارند که بهای رنجشان در جهانی دیگر به صورت پاداش به آنان داده خواهد شد.
اما هستند کسانی که به دنبال «جایی» برای آرزوها و رویاهای‌شان می‌گردند. جایی مثل «جهان رویاها» : جهانی برخاسته از سرکوب و رنج جهان واقعی! همان واقعیت‌هایی که نه توان مقابله با آنها هست و نه توان تحمل‌ کردنشان؛ بس که سخت و دشوارند و در مَثَل تداعی کننده عقوبت‌های دوزخ‌اند! آیا به غیر از جهان رویاها راه دیگری برای گریز از آنها هست!؟
باری، برگردیم سر بحث جمعیتِ مشتاق به رویا، و اینک می خواهیم «جهان رویاهای ادبیات کودکان» را هم به بحث اضافه کنیم. جهانی که به دلیل حضور کودکان در آن نه فقط از پرشمارترین جمعیت کشورهای جهان چیزی کم ندارد بلکه سالم ترین ، گشاده دست ترین، خوش فکر و خلاق ترین جمعیت های جهان را در اختیار دارد.
اما اگر فرض را بر این بگذاریم که جهان کودکانه رویاها واقعیت عینی به خود بگیرد و برای خود سرزمینی در کنار صدها سرزمین آدمهای بالغ شود، آنگاه چه اتفاقی خواهد افتاد !؟ (مگر بحثمان دربار‌ه «رویاها» نیست!؟ پس خود موضوع اجازه این فرض را به ما می دهد، ) گمان می کنم آنقدر «بازارش» رونق بگیرد که حتا خود مدیران مدبر سرزمینهای بالغ تصمیم به مهاجرت به آنجا بگیرند … آن هم صرفا به دلیل «حقوق شهروندی»ای که در آنجا حاکمیت دارد؛ زیرا کمترین تردیدی نیست که قوانین اجتماعی‌اش لذت بخش‌ترین قوانین عالم خواهد بود. آن هم صرفا از این رو که حساسیت نسبت به درد و رنج را از دست نداده است…
و نیز از آنجا که لذت «بودن » را هزینه «داشتن» نمی کند ، نیازی هم به «اندوختن و انباشت سرمایه و استثمار دیگری و چپاول منابع انسانی و اجتماعی ملتها نخواهد داشت . آیا باز هم نیازی به ارائه دلیل هست!؟ اما شاید فقط یک «دلیل کودکانه»ی دیگر برای نشان دادن برتری جهان رویایی کودکان نسبت به جهان سرشار از دلایل عقلانیت بالغانه کافی باشد : در آن جا ، اثری از کینه های هزاران ساله بنیادها اعم از دینی و عقلانی نیست زیرا اصلا حافظه‌ای طولانی مدت نسبت به بیماریِ نا علاج «بدی» وجود ندارد .

شاید از اینرو که به جای حبس و یا به زنجیر کشیدن جناب شیطان ترجیح می دهند با وی دست به بازی قایم باشک بزنند، همانی که بهش بازی ژوکر و یا شیطان می گوییم ؛ پس به جای ساختن برج و بارو در برابرش، انتظارش را می کشند تا بتوانند با شناسایی اش «بازی ای کرده باشند… »؛ آخر در همان عالم رویاییِ کودکانه ، خداوند مهربان در گوششان راز وجودی شیطان را زمزمه کرده است و چون از آن پس، «شر» را در گریز از روح کودکان‌ه خویش می دانند ، فرصتی برای ساختن اصول و قواعد «شر شناختی» باقی نمی ماند که بر اساسش مجبور شوند معبدی برای حفاظت از «حافظه تاریخی از شر و بدی» بسازند . از اینرو آسان می بخشند و آسان به فراموشی می‌سپارند و سبک بال به «میدان بازی» باز می‌گردند .

فرصتی نیست که به نیچه بپردازیم وگرنه می‌دیدیم که در شاهکار جاودانه اش «چنین گفت زرتشت»، والاترین مقام‌ منزلتی به «کودک صفت بودن» اختصاص دارد : قدرتی که از شور و تواناییِ «بلی» گفتنِ «دوباره» به بازی هستی و تجربه‌های تلخ و شیرین آن برخوردار باشد ؛ چرا که به راستی برای خلق واقعی و هنرمندانه‌ی جهان تنها نبوع کودکان‌ه «آری گفتن به زندگی» به کار می‌آید…
از نیچه می‌گذریم و به جهان رویاها باز می‌گردیم، جهانی که کودکان مهمترین حامیان آنند؛ شاید فقط برای آنکه (همانگونه که در بالاتر سازه اش را دیدیم) در جهان رویاها «آدم های بد»، یا «اندیشه‌های رذیلانه» و یا «وقایع هولناک» عمر چندانی ندارند؛ نه آنکه نباشند، هستند اما به عنوان عنصر ضروری «هستیِ پویا و سعادتمند»! فقط در همین حد که بشود باهاشان لحظاتی بود ، در آن لحظات «بازی کرد» و در حین بازی بر اساس موقعیت وجودی «شر» (همراه با شرایطی که به شکلی زمینه ای آنرا پرورش داده )، از فرایند شکل‌گیریِ هستیِ اخلاقی خویش با خبر شد . اما اکنون با یک پرسش بسیار مهم روبرو هستیم: آیا این ساختار جهان قصه های کودکانه ، همان جهان عرفان نیست!؟
نکته عجیب هم همین است که حکمتِ اصیل حاکم در جهان عُرفا را می‌باید در رویاها و داستان پردازی‌های کودکان کشف کرد: مرز بین خوبی و بدی به مویی بند است؛ حاکم یا برده ؛ فقیر یا غنی دو روی یک سکه‌اند. هیچ وضعیتی از ذاتی پایدار و همیشگی برخوردار نیست از اینرو حوادث بر گِرد «شرایط حاکمیتِ» حاکم یا «شرایط رعیت بودگیِ» رعیت می‌چرخد و اهمیت پیدا می‌کند نه خود حاکم یا رعیت و برده و …، که فرضا با «حذف فیزیکی» این حاکم و آن وزیر، سرزمین رویایی قصه‌ها به خوشبختی و سعادت برسد! اما یک پرسشِ دیگر، آیا به دلیل همین روح و خِرَد کودکی است که در هیچ قصه‌ای شاهان و وزیرانِ بد دل کشته نمی‌شوند و همه رخدادها و فراز و فرود های داستان بر محور شرایط قرار می‌گیرد و مابقی را در گروی آن می‌کند!؟
مواجهه با این نشانه‌های سراسر حکمت‌آمیز است که وقتی آنها را در کتاب‌های کودکان می‌بینیم آنهم زمانی که قصد «خواباندن» دلبندانمان را داریم با شک و تردید به موقعیت پیش رو نظر می‌کنیم چرا که به عین می‌بینیم نه با قصه‌ای برای خواب کردنِ کودکان که برای هشیاری و پرورش ذهن خود طرف هستیم؛ ذهنی که زیرکی و شاد زیستن را از یاد برده . آنهم فقط از اینرو که سیستم اجتماعی جهان بالغان بین ما و شادی هایمان محصولات کارخانه های سرمایه دارانی را قرار داده اند : «شادم از آنرو که اتوموبیلی که سوار می‌شوم مدلش فلان است و یا مارک کفشم بهمان است …».
مدتهاست کسی برای داشتن رویاهای قشنگش تشویق نمی‌شود، زیرا هیچکس بروزش نمی‌دهد. ظاهراً نمی‌باید بروزش داد که اگر غفلتاً «بچه‌گی کنیم » و چنین کنیم، دیگر کسی «جدی»‌مان نمی‌گیرد و در نهایت مجبور می‌شویم در ردیف آخر تشخص و منزلتهای اجتماعی جای گیریم … ؛ پس می ماند همان روش قدیمی کوچ‌گری؛ همان روشی که بسیاری از هوشمندان جهان از قدیم الایام به کارش گرفته‌اند و ظاهراً یک جورهایی راضی هم بوده اند: گه گاه مقیم جهان کودکان شدن و فرود آمدن در سکونتگاههای رویاها؛ در آنجا موقتاً لختی آرمیدن و جهان و هستی خویش را در آن صورتی که «می باید بود اما نیست» حداقل در ذهن تخیل کردن و بدین ترتیب «تازه و گوارا» و فارغ از هر گونه حصار و چارچوبهای منطق‌سازِ کاسبکارانه، اندیشه گری را از نو تجربه کردن؛ کاری که امیل هرزوگ (۱۹۶۷ـ ۱۸۸۵) ، نویسنده و مورخ فرانسوی با نام مستعار «آندره موروا» ، در داستان «مئی په» ، نه تنها به خوبی از عهده اش برآمده است، بلکه همانگونه که خواهیم دید در مقام یک متفکر، شیزوفرنی‌های موقت را تنها راه «تحمل رنج» در جهان بی ایمان و فاقد آرمان می داند. بهرحال موروآ در «مئی‌په» از راه توسل به «رویا» در صدد تحمل آن چیزی است که توان تغییرش را ندارد. و اینک نقد و بررسی:

داستان درباره فرانسواز است . دخترکی که بیش از چهار ، پنج سال ندارد ؛ در دوران جنگ جهانی اول به دنیا آمده است و کودکی خود را در آن دوران سپری می کند. پدرش را که افسر ارتش است به گفت‌ه نغز و موجز موروآ «فقط به صورت فاتح خشنی می بیند که در خانه نیست» (ص ۱۴۶)، و متاسفانه به دلیل شرایط جنگی و دل نگرانی های ناشی از آن مادرش زیاد نمی تواند در ارتباط با فرانسواز کوچولو باشد آخر به شدت غمگین است و حال و حوصله ای برای بودن با فرانسواز ندارد.
اما ظاهراً تنها کسی که در آن ایام می توانست وقتش را صرف فرانسواز کند و با او باشد ، دایه ای است که از زمان تولد فرانسواز با وی بوده . اصلا زمانی که فرانسواز به دنیا آمد اولین چیزی که چشمهایش در این دنیا دید و با آن آشنا شد چهر‌ه دوست داشتنی و خشن همین دایه بود که کنار گهواره‌اش ایستاده بود. و شاید به همین دلیل بود که تصور فرانسواز کوچولو این بود که دایه اش همسال زمین است (ص ۱۴۵).
تا وقتی دایه با فرانسواز زندگی می کرد، همه چیز این دنیا برای او بی عیب و نقص بود و به دلیل همین کامل بودن هیچوقت سر و کار دخترک به جهان رویاها نمی افتاد . چرا که «خوشبختی، به آن صورتی که همه روزه در اختیارش بود او را از چیزهای شگفت انگیز برکنار می داشت» (همانجا).
زندگی با دایه معتقد و با ایمان به فرانسواز فضایی سرشار از آرامش برخاسته از آیین و اعتقادات مذهبی اهداء کرده بود؛ تا آنکه به قول موروآ، «گاهی یک حادثه غیره منتظره، به عمر حکومتی که جاودانی جلوه می کند پایان می دهد. حکومت دایه سقوط نکرد، بلکه او کناره گیری کرد و به دنبال عشق رفت» (ص ۱۴۶).
اما ظاهراً این فرانسواز کوچک است که باید تاوان گستاخی دایه‌اش را در رها کردنِ اعتقاد و ایمان مذهبی آنهم صرفاً به دلیلِ «عشق و عاشقی» بدهد ! چرا که از همان زمانِ «کناره گیری» دایه از روضه رضوان و رفتن به دنبال دانه گندم ، زندگی فرانسواز هم از اینرو به آنرو می‌شود. هر چند ظاهراً پرستارهای جدیدی مثل میس پاتریک یا لئونیِ (وحشی) و یا …، برای نگه داری فرانسواز از طرف خانواده اش به کار گمارده می‌شدند اما هیچکدام از اوتوریته و نفوذی که «دایه » در روح و روان فرانسواز ایجاد کرده بود برخوردار نبودند. موروآ تعریف می‌کند که:
«دختری مثل لئونی که به هیچ چیز احترام قائل نیست چه نفوذی می تواند داشته باشد؟ او از ساعت های مقدسِ بیدار شدن، حمام و غذاها خبری ندارد. وقتی که فرانسواز به او یاد آوری می کند ، لئونی ناسزا می گوید و اضافه می کند : “دایه تو دیوانه بود “. » (ص ۱۴۶).
واکنش فرانسواز کوچولو در برابر چنین گستاخی و وحشی گری، نخست نفرت بود و بعد هم کنجکاوی درباره این حرفها و دست آخر هم، راضی شد بدون عادتهای مقدسِ ب‌هادگار مانده از دوران اقتدار دایه خو کند؛ البته بی آنکه چیزی ارزشمندتر جایگزینشان کند؛ و نکته مهم اخلاقیِ داستان موروآ هم در همین است.
و بدین ترتیب، فرانسواز بی آنکه «لئونیِ» وحشی و عاری از هر اعتقادی را باور داشته باشد از وی «خوی وحشی»گریِ برخاسته از بی‌باوری را می‌گیرد و کم کم تبدیل به موجودی خودسر و وحشی می شود و همانگونه که موروآ نقل می‌کند، فرانسواز کوچولو اینک بی‌محابا:
«لئونی را که دختر مبتذلی است می‌زند ، نیشگون می گیرد با نفرین دنبالش می‌کند و می‌گوید : ” اکبیری! از شما متنفرم متأسفم که شما را می‌بینم ! کاش می شد می مردید؟ “.
[اما ] او چطور می‌تواند با این شدت متنفر باشد! این کلمات را از کجا شنیده است؟ لئونی وحشت زده فرار می‌کند و جای خود را به یک دختر ایرلندی ملایم و سست عنصر می دهد […] بی نظمی دامنه اش کشیده می شود. از این دختر کوچکی که هر کسی می خواست به سلیقه خود تربیتش کند، موجودی ناشناخته و ترس آور به وجود می‌آید. او مجموعه ای است از خشم، صحنه سازی، تصمیمات ناگهانی و مخالفت ها. …» (صص ۱۴۶ـ ۱۴۷).
وقتی جملات آخر در سطور بالا را می خوانیم با توجه به اینکه موروآ مورخ بوده است، دچار وسوسه شدیدی می شویم که بپرسیم آیا وی تصمیم داشته به طور نمادین دست به تصویر سازی خلاء ارزشی ـ ایمانیِ ملت «فرانسه» بزند!؟ آن هم از راه چهره سازیِ «فرانسوازِ» خردسالی که پس از ترکِ ناگزیریِ عاداتِ ایمانی ـ اعتقاداتی اش، از آنجا که الگوی ارزشی مناسبی برای جایگزینی نداشته اینگونه سراپا «از خشم، صحنه سازی، تصمیمات ناگهانی و مخالفت» می شود!
هرچند که مرگ موروآ یک سال قبل از سر زدن جنبش ۱۹۶۸ بوده اما او شاهد بحران‌های اقتصادی و اجتماعی فرانسه در طی سالهای آخر زندگی اش که بوده است! آدمی با خواندن سطور بالا دچار این تصور می‌شود که موروآ تصویرگر نسل جوان انقلابی ۱۹۶۸ است. جوانانی که به دلیل اوضاع نابسامان اجتماعی ـ اقتصادی (نه فقط فرانسه بلکه اکثر کشورهای غربی)، به نسلی عصیانگر تبدیل می شوند…
باری، فرانسواز که روز به روز غیر قابل تحمل تر می شود، تنبیه پدر هم بر او کار ساز نمی شود زیرا به نظر می رسد بحرانی که برای فرانسواز کوچولو رخ داده و به اشکال بی‌باوری، بی‌هنجاری و بی‌نظمی ظاهر شده است، ریشه‌ای‌تر از این حرفهاست که با محروم کردن‌اش از «دسر بعد از شام» و یا تهدید به زور برای وادار کردنش به مسئولیت (حتا در قبال حرفهای خودش)، بتوان او را به دنیای نظم و ترتیبی که پدر و مادرش از وی توقع دارند برگرداند. موروآ در ادامه داستان می‌گوید:
«بنابراین وقتی که وحشی کوچولوی ما در جریان این برخوردهای تلخ قرار می گیرد، به صورتی شدید و در عین حال مبهم خود را محتاج یک زندگی خیالی می یابد. [همچنان که ] “دانته” دوزخی می‌آفریند تا دشمنان خود را در آن جای دهد. و”مولیر” که بدبخت است از بدبختی هایش نبوغی برای خویش می سازد، فرانسواز [هم] “مئی په”را خلق می کند.
مئی‌په نام یک شهر، یک کشور و شاید یک دنیاست که او ساخته است. اکنون هر وقت که دنیای خارج با فرانسواز سر جنگ دارد، به مئی‌په ، پناه می‌برد» (ص ۱۴۸).
جهانی که سر جنگ دارد، اما قدرت جنگیدن با آن را هم نداریم، بی شک جهانی است که از خوردن ما تغذیه می‌کند. در چنین مواقعی خرد حکیمانه به ما می‌گوید: راز بقا در برابر چنین جهانی این است که به آن خوراک نرسانیم؛ به بیانی واضح تر روش مبارزه‌ مان را تغییر دهیم ، و به مبارزه‌ای منفی روی آوریم . مبارزات منفی معمولا اشکال متفاوتی دارند مثلا یکی از آنها این است که افراد دیگری را بیابیم که مثل خودمان هستند و به کمک یکدیگر جهانی ارتباطی و فکری ای بسازیم تا در فضایی که ب‌هاری یکدیگر ساخته ایم همدیگر را سرپا نگه داریم و امکان تحمل شرایط موجودِ جهانِ ستمگر را فراهم آوریم. اما یکی دیگر از انواعش که فقیر ، رقت انگیز و در عین حال نبوغ آمیز ترین آنهاست ، این است که به دلیل «تنها بودن فرد مبارز» ، وی مجبور می شود به جهانی تخیلی پناه برد : جهانی که خود ساخته است.
در حقیقت این جهان، بدیل جهانِ رنج آوری است که شخص در آن زندگی می‌کند و امکان مقابله با آن را ندارد. به همان شکل که فرد شوکه شده ازحادثه ناگواری که برایش رخ داده‌، به دلیل عدم توانایی پذیرش حادثه ناگوار، از جهان واقعی کناره می‌گیرد و به درون خویش پناه می برد و در نتیجه به شیزوفرنی دچار می‌شود، در مبارزات منفیِ تک نفره هم چنین اتفاق هول انگیزی رخ می‌دهد. بر همین اساس دوست یا دنیای ساختگی، پناهگاهی می‌شود برای شخص «تنها و درمانده»‌ای که احساس می‌کند در جهانی فاقد رحم و شفقت، «بی یار و یاور» به حال خود رها شده است …
باری، در انتهای داستانِ موروآ، فرانسواز کوچولوی ما هم دچار همین «مصیبتِ خلاقانه»ای می شود که به نظر می رسد غریزه بقایش به مثابه تنها راه حلی که به وضوح حامل پارادوکس مصیبت بارش است، پیش پای فرانسواز می گذارد. اما از سوی دیگر آیا می‌شود آنرا پیام پیشگویانه‌ای دانست که موروآ (در مقام «مورخی متفکر») به جهان بحران زده اعلام کرده است!؟
اما اکنون باید دید «ذهن مبارزِ» فرانسواز، «مئی‌په» را چگونه ساخته است:
« بچه ها سراسر روز را در باغهای بزرگ بازی می کنند. همه سرگرم تفریحند. پدرها صبح تا شام روزنامه وکتاب نمی‌خوانند، وقتی آنها را به شرکت در یک بازی کوچک دعوت کنی در جواب نمی‌گویند که : “کار دارم” . اصلا آنجا بچه ها پدر و مادرشان راخودشان انتخاب می‌کنند و از مغازه‌ ها می‌خرند. ساعت هشت شب بزرگترها را برای خوابیدن می‌فرستند و پسرهای کوچک دخترهای کوچولو را به تأتر می‌برند.
[همان] روزی که فرانسواز از خوردن دسر محروم شده است، قنادی های مئی‌په دم در مغازه هایشان ایستاده‌اند و بین رهگذرها شیرینیِ تر تقسیم می کنند. شبهایی که فرانسواز گریه کرده است، مئی‌په که هزاران چراغ آن از میان اشکها می‌درخشید، از همه روزهای دیگر زیباتر است. در مئی‌په، تاکسی‌ها در پیاده رو می ایستند تا وسط خیابان را برای بچه ها آزاد بگذارند. وقتی که آدم یک کتاب مصور می خرد و دو شاهی می دهد، فروشنده به آدم صدهزار شاهی پس می دهد. …
ـ ولی مئی‌په در کجاست فرانسواز ؟ در فرانسه ؟
ـ اوه ! نه !
ـ خوب ، خیلی از اینجا دور است؟
ـ مئی په !؟ [حتا] یک متر هم دور نیست. مئی په در باغ ماست و در آنجا نیست …
گویی خانه در مرز مئی‌په و زمین قرار دارد» (صص ۱۴۸ ـ ۱۴۹).
به راستی که این سطور چه اندیشمندانه نوشته شده‌اند ! پنداری با مانیفستی جهت رسمیت بخشیدن به «جهان رویاها» سر و کار داریم… بهرحال موروآ داستانش را با نتیجه گیری ارزشمند خویش به پایان می‌برد:
« آفریدن دنیایی به ضرورت دنیای واقعی، برای کسانی ک‌هکبار آنرا شناخته اند، از امتیازات هنرمندان بزرگ است. دوستان ما، یکی پس از دیگری دنیای اسرارآمیز فرانسواز را کشف می کنند و اغلب آنها وقتی به سعادت فکر می کنند امید می بندند که آنرا فقط در “مئی په” پیدا کنند » (صص ۱۴۹ـ ۱۵۰).
پس از متن:

این داستان برگرفته از کتاب «داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ» است. با ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات ناهید ، چاپ هفتم : بهار۱۳۸۹
ضمن تشکر از آقای سید رضا حسینی ، و انتشارات ناهید برای همت ترجمه و نیز هزینه چاپ و نشر این اثر با ارزش، امید است در چاپ بعدی برخی ملاحظات ویراستاری، رعایت شود تا خواندن داستانها لذت بخش‌تر شوند.
اسفند ۱۳۸۹
http://zohrerouhi.blogspot.com