انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

لولیتای ناباکوف: یک کودکی از دست رفته

لولیتا یک کودک در بدو ورود به نوجوانی و بلوغ است که در آستانه ی شناخت جنسیت خود قرار گرفته است و از این رو ناآرامی خاص دوره ی سنی خود را دارد. او در زمان اولین ملاقات با هومبرت به بلوغ جسمی نرسیده است و کودکی است که در دنیای کودکانه ی خود در باغچه ی خانه (که برای هومبرت هم چون باغ عدن جلوه می کند) به بازی مشغول است.

«لولیتا نور زندگی ام، آتش تنم، گناهم، روحم، لو – لی – تا …»

اولین جملات خودسرگذشت نامه ی هومبرت با این کلمات آغاز می شود. همین چند کلمه کافی است که خواننده تصور کند با داستانی عاشقانه مواجه است و به هومبرت بپیوندد و خود را با اقیانوس احساسات به شدت مبالغه آمیز او همراه سازد. توصیفی که هومبرت از احساس اش و از لولیتا ارائه می دهد، آراسته به زیباترین، قوتی ترین و فرازمینی ترین واژگان ممکن از لولیتا، فرشته ای بی رقیب می سازد در حالی که با کاوش در همین واژگان و با کنار گذاشتن صفات بی شماری که هومبرت به او نسبت می دهد، دخترک کوچکی ظاهر می شود که هیچ تفاوتی با دخترکان هم سن و سال خود ندارد: کنجکاو، دوست داشتنی و به معنای واقعی کلمه کودکانه.

لولیتا به اعتقاد من، و شاید برخلاف تصور رایج، ابدا یک داستان عاشقانه نیست یا اگر هست، به همان میزانی باید عاشقانه در نظر گرفته شود که سالوی پازولینی به عنوان اثری پورنوگرافیک شناخته شده است. لولیتا برعکس، داستان یک تجاوز است. سرگذشت کودکی که در شرایطی نامناسب به دنیای بزرگسالی روان پریش (یا همان چیزی که شاید در روان شناسی اسم اش را کودک آزار بگذارند) وارد می شود. لولیتای دوازده ساله نه شناختی از دنیای بزرگسالان دارد و نه آمادگی وارد شدن به این دنیا را. شیطنت های او نه نشان از وسوسه های جنسی بلکه نشان از کودکی و ناآگاهی و چنان چه هومبرت هم به آن اشاره می کند تربیت نامناسب او در فضایی عاری از عشق (عشقی که مادرش به شکل مداوم از او دریغ می کند) و قرار گرفتن تحت تاثیر شخصیت های زن عاشق پیشه، با اغواگری اغراق شده و ایده آل شده ی فیلم های هالیوودی است.

لولیتا یک کودک در بدو ورود به نوجوانی و بلوغ است که در آستانه ی شناخت جنسیت خود قرار گرفته است و از این رو ناآرامی خاص دوره ی سنی خود را دارد. او در زمان اولین ملاقات با هومبرت به بلوغ جسمی نرسیده است و کودکی است که در دنیای کودکانه ی خود در باغچه ی خانه (که برای هومبرت هم چون باغ عدن جلوه می کند) به بازی مشغول است.

قلم مسحور کننده ی ناباکوف داستان ربوده شدن معصومیت، کودکی و در نهایت زندگی لولیتا را در قالب ذهن روان پریش هومبرت چنان به تصویر می کشد که خواننده ی منفعل، که به صدای هومبرت از طریق خودسرگذشت نامه اش گوش می سپارد، صداهای دیگر را نمی شنود. در این تصویر هومبرت قربانی است و لولیتا زن اغواگر و گناهکاری که در آن تجربه ی به قول هومبرت عاشقانه با لولیتا، با چیدن سیب او را در دام گناه گرفتار می سازد. سیبی که لولیتا در دست می گرداند و در نهایت با همان حالت بی عاری کودکانه اش گاز می زند. این سیب بارها در داستان حضور می یابد و در دستان لولیتا قرار می گیرد و می غلتد تا هومبرت را در ذهن خواننده تبدیل به قربانی وسوسه های زنانه سازد. هومبرت در این تصویر به دنبال حفظ معصومیت لولیتا ولی تصرف اوست. او می خواهد همچون پدری مهربان (هرچند تقلبی) از لولیتای کوچک اش حمایت کند ولی لولیتا راه را بر او می بندد.

لولیتای ناباکوف اما به هیچ وجه اثری تک صدا نیست. اگرچه هومبرت می کوشد با مظلوم جلوه دادن خود، با اشاره به پشیمانی خود و با به تصویر کشیدن لولیتا به عنوان موجودی زیرک که او را وارد گرداب کرده است صداهای دیگر را تا حد ممکن خاموش کند، اما صداهای دیگر از خلال کلمات، حرکات، شخصیت ها و گاه لغزش های هومبرت شنیده می شوند. شاید مهم ترین این صداها، صدای لولیتا باشد. صدایی که هومبرت خودش گاهی مستقیما به آن اشاره می کند. پس از همان اولین روز اقامت در هتل، لولیتا به هومبرت می گوید که معصومیت او که مانند گلی آفتاب گردان تازه بود، اکنون از میان برداشته است. یا مانند وقتی که لولیتای کوچک روی مبل نشسته و با حالتی بچه گانه ته مداد اش را می جود و تکالیف مدرسه اش را می نویسد (لولیتای اغواگر هومبرت هنوز یک بچه محصل است) و زمانی که التماس می کند «خواهش می کنم رهایم کن..».

صدای مدیر مدرسه ی لولیتا هم در لحظه ای در رمان حضور می یابد. به نظر می رسد که که این زن به خوبی شرایط لولیتا را درک کرده است؛ این البته گام بزرگی است. اما او نمی تواند به ریشه ی مشکلات لولیتا در مدرسه پی ببرد. این ریشه چنان باورنکردنی و دور از تصور است (در مواجهه با یک پروفسور- دکتر که برای خود اسم و رسمی دارد و ظاهری بسیار اجتماع پسند و معقول دارد) که هیچ کس به راز لولیتا پی نمی برد. رازی که لولیتا تا زمان مرگ اش به کسی نمی گوید و در حفظ آن به پدر تقلبی اش وفادار می ماند.

نه! این یک داستان عاشقانه نیست و لولیتا یک «پری کوچک» از دنیای پریان نیست و هومبرت هم عاشق لولیتا نیست. زمانی را تصور کنید که هومبرت و لولیتا در اتومبیل مقابل در ورودی مدرسه های دخترانه می ایستند و هومبرت با همراهی لولیتا به تماشای پری های کوچکی می نشیند که از مدرسه بیرون می آیند. یا زمانی که هنگام خرید خانه، هومبرت به کوچه ای اشاره می کند که از پنجره ی خانه اش می تواند بازی پری های کوچک را در محوطه ی مدرسه به تماشا بنشیند. این سوءاستفاده از لولیتا زمانی به اوج خود می رسد که هومبرت برای ملاقات با لولیتا که در مدرسه تنبیه شده پا به کلاسی می گذارد که دخترک دیگری نیز در آن حضور دارد و در نیمکت جلوی لولیتا مشغول انجام تکالیف اش است. هومبرت ملاقات ناخوشایند خود با مدیر مدرسه را با دیدن سروگردن بور دخترکی که روبه روی لولیتا نشسته است جبران می کند. لولیتا مثل همیشه خاموش می ماند.

در خلال احساسات عاشقانه ای که دائما به خوانند گوشزد می شوند، اشاراتی مانند وسواس دائمی هومبرت در تکرار کردن اندازه های بدن لولیتا و هشیاری او نسبت به این که این پری کوچک در حال بزرگ شدن است و حتا اظهار تمایل او به داشتن یک فرزند با خون او و لولیتا که بتواند پری کوچک جدیدی برای پدر بزرگ هومبرت اش باشد، برای چند لحظه پرده از فاجعه ی بزرگی که در حال رخ دادن است بر می دارد.

لولیتا تصویری اغراق شده و افسون سازی شده از ایده آلی است که در ذهن بیمار هومبرت از یک عشق کودکی از دست رفته شکل گرفته است (پری کوچکی که یک بیماری به شکلی نابهنگام از هومبرت ربوده است). آن تصویر ایده آل نیز احتمالا رابطه ی کمی با آن دخترک مرده دارد ولی ارتباط آن با لولیتا به مراتب کمتر است. لولیتا یک دختر بچه ی معمولی است نه یک پری و نیاز هومبرت به حضور او، نیاز به تصرف کامل و بیمارگونه ی یک موجودیت شبیه سازی شده به عشق دیرینه اش است که کاملا در اختیار او قرار گرفته و به گونه ای نبود عشق از دست رفته اش را برایش جبران می کند. انگار صدای هومبرت از خلال صفحات رو به عشق مرده اش فریاد می زند «این بار نخواهم گذاشت تنهایم بگذاری» و نهایت تلاش اش را هم می کند. تلاشی که البته با فرار لولیتا نقش بر آب می شود.

شاید فرار لولیتا و پناه بردن به یک زندگی ساده بهترین نشانه ی نفرت او از این به اصطلاح عشق باشد. در آخرین ملاقات هومبرت و لولیتا، زمانی که او در سن هفده سالگی ازدواج کرده و اشکارا باردار است و از بازگشتن به زندگی با هومبرت خودداری می کند، هومبرت ذهن او را این چنین می خواند «تو زندگی من را ربودی»؛ و به راستی نیز این چنین است. لولیتا چنان از زندگی تهی شده و چنان به تصرف هومبرت در آمده است که دیگر به خودی خود و بدون وجود هومبرت در زندگی اش وجود خارجی ندارد؛ او هنگام به دنیا آوردن فرزندی مرده، خود نیز از دنیا می رود. لولیتای هفده ساله که در دوازده سالگی به دنیای بزرگسالی وارد شده است، گویا دیگر به این دنیا تعلق ندارد. شاید همان بهتر که مرده باشد، زیرا چیزی که هومبرت از او گرفته، بازگرداندنی نیست.

وسوسه ی همراه شدن با هومبرت، باور کردن به گفته هایش و همدردی با او در مسیر سه – چهار ساله ای که در داستان همراه با لولیتا سیر می کند بسیار نیرومند است. باید اعتراف کرد که وقتی هومبرت، در آخرین ملاقات اش با لولیتا از او می خواهد آن بیست و پنج قدم را بردارد و با او به زندگی قبلی شان برگردد، کمتر کسی است که نخواهد به پای لولیتا افتاده و التماس کند که به آغوش متجاوز خود برگردد (این واکنش خوانندگان به نظر من هم فاجعه بار و هم گویای حقایق بسیاری درباره ی ناخودآگاه آدمی است).

این البته نشان دهنده ی قدرت کنترل ناپذیر ناباکوف در داستان پردازی و گیرایی کلام اوست که در طول داستان نفس را در سینه ی خواننده حبس می کند، با ناشناخته ترین احساسات ممکن تکان اش می دهد و ناگهان رهایش می کند. تنها ناکابوف می تواند از هومبرت نه یک هیولای کودک آزار، بلکه یک عاشق ابدی و ازلی و از لولیتا، نه یک کودک آزاردیده­ ی بی گناه، بلکه یک حوای اغواگر خیانت کار بسازد.

لادن رهبری

دانشجوی دکتری جامعه شناسی و مدرس دانشگاه مازندران

Ladan Rahbari

PhD candidate in sociology and lecturer at the University of Mazandaran

Rahbari.ladan@gmail.com

(ترجمه ی نقل قول ها از نگارنده)