با نگاهی به تاریخ تفکر از قرونوسطی تا دوران معاصر درمییابیم که ماهیت و هدف تفکر دچار تغییر گشتهاست. هدف تفکر در قرونوسطی دستیابی الهیاتی به حقیقت و درک ذات یا به تعبیر ارسطو جوهر حیات بود. این خوانش در دوران معاصر به تلاش برای دستیابی به تبیین یعنی شناخت و تسلط بر واقعیت مبدل گشت. بهاینترتیب گذاری در اهداف تفکر، از حقیقت بهیقین رخ داد. دامنهی این تغییر نگرش به ماهیت انسان را نیز در برمیگرفت، بهنحویکه مرکز توجه به هستی از آسمان به انسان منتقل گشت. انسانی که دکارت آن را به تفکر و معرفتی شناساگرانه، فروید به ناخودآگاه، کانت به اخلاق و هایدگر به هستندهی خود بنیاد بودن مجهزش ساختند و اما لاکان در آن شکاف دید و آن را بهمثابه سوژه خط زد.
نقطه شروع خوانش فلسفهی مدرن از انسان مصادف است با پرداخت دکارت به انسان بهمثابه سوژهای که فاعل شناساست. سوژهای که شرط وجودیاش شک بهعنوان پیشنیاز تفکر میباشد-شک به همهچیز جز به ماهیت خود شک. من شک میکنم پس اندیشه دارم و «من میاندیشم پس هستم»؛ اما روانکاوی هم توسط فروید هم توسط لاکان-ام به شیوهای متفاوت- خوانش دکارت را با بحران مواجهکردند. ابتدا فروید به ماهیت این انسان که در جملهی دکارت فاعل جمله است و خود را «من» خطاب میکند میپردازد. بهزعم فروید این من کلیتی یکپارچه نیست و از سه بخش اصلی تشکیلشده است. فروید این سه بخش را اگو (Ego)، نهاد (Id) و سوپراگو (Superego) مینامد. اگو همان من نفسانیست که باید میان نهاد و سوپراگو میانجیگری کند تا میان آنها صلح و تعادل برقرار گردد؛ فروید اگو را بخشی از نهاد میداند که با دنیای خارج در ارتباط است. نهاد مخزنی از غرایز و انرژیهای دفع شده است و سوپر اگو به زبان ساده تلقی از هنجارها و ارزشها و قوانین فرا فردی و اجتماعی میباشد. علاوه بر این، کشف ناخودآگاه توسط فروید فاعل شناسا بودن سوژه و حتی خود فرایند اندیشیدن بهعنوان امری سوبژکتیو را با علامت بزرگی مواجه میسازد –که لاکان به نحوی در پی تبدیل کردن این علامت سؤال به بحران است.
نوشتههای مرتبط
تلقی لاکان اما کمی پیچیدهتر است. لاکان به بررسی فرایند «بودن» سوبژکتیو میپردازد و رابطهی آن را با تفکر بررسی میکند. بااینکه «لاکان قائل به آن است که بدون تفکر دکارت و پایهریزی علوم جدید توسط او، پیدایش روانکاوی ناممکن بود» (مووللی،۱۳۸۳: ۱۰۲) اما رویکرد دکارت را با پرسشهای جدی و بحرانساز مواجه ساخت. آیا بهراستی انسان فاعل تفکر و عمل شناخت است؟ این معرفت و شناخت که مبنای علوم جدید است چگونه حاصل میگردد؟
در اندیشهی لاکان رابطهی بودن و تفکرِ جملهی دکارت، بهمثابه دو امر متضاد نگریسته میشود و نه بهعنوان دو عنصر که لازم و ملزوم یکدیگراند. به تعبیر لاکان آنجا که ما بهراستی تفکر میکنیم نیستیم و آنجا که هستیم تفکر نمیکنیم؛ بهعبارتدیگر «فکر نمیکنم آنجا که هستم-نیستم آنجا که فکر میکنم» (همان: ۱۰۵). برای لاکان آنچه تفکر را تعیّن میبخشد ناخودآگاه است و ناخودآگاه زمانی ظهور میکند که نفس آدمی بهعنوان سوژه غایب باشد. بهعنوانمثال در رؤیا و یا لغزشهای کلامیست که امیال انسان و ناخودآگاه ظهور پیدا میکند، جایی که سوژه بهطور کامل غایب است. به این بی اندیشیم که چرا در اشتباهات کلامی خود را مقصر نمیدانیم. بنابراین تفکر برای لاکان مستلزم غیاب سوژه است. به همین ترتیب آنجا که سوژه آگاه و یا حاضر است یعنی در حالت بیداری، آنجا محل غیبت ناخودآگاهاست و در نبود ناخودآگاه، تفکر نیز تعین و شکل نمیپذیرد-یعنی غیاب تفکر. بهاینترتیب بودن ناشی از تفکر دکارتی توسط لاکان با بحرانی شدید مواجه میشود چراکه فصل مشترک فکر کردن و بودن همانگونه که بیان شد فضایی تو خالی است (این توضیحات بخشی از استدلال لاکان در توضیح خطخوردگی سوژه است). از نظرلاکان عمل تفکر یک بودن سوبژکتیو همانگونه که دکارت فریادش میزند و آن را برند انسان مدرن میداند نیست.
از منظر معرفتشناسی نیز تفاوتهای عمدهای میان رویکرد فلسفی دکارت و رویکرد روانکاوانهی لاکانی وجود دارد. برای دکارت تعقل تنها ابزار حصول معرفت و شناخت است؛ این تأکید بر عقلانیت مستلزم سلب عمدهرفتارها، تفکرات و رویکردهای غیرعقلانی در دستیابی به شناخت ابژه میباشد. درحالیکه «روانکاوی این برداشت را زیر سؤال میبرد که ما موجوداتی عینی و عقلانی هستیم و عملهایمان تماماً اعمالی بهغایت منطقی و عقلانیست. گرچه نگرانی روانکاوی تعین عقلانی بودن یا نبودن اعمال ما نیست و به آن چیزی میپردازد که اتفاقاً ناخودآگاه و غیر عقلانیست-یعنی آن جنبههایی از رفتار که نمیتوان آن را عقلانی دانست.» (هومر،۲۰۰۵: ۸). در دستگاه فکری دکارت سوژهی شناساگر ابتدا باید بازنماییهایی از واقعیت را شناسایی و از طریق عقل تبدیل به معرفت کند. عینیت و این شناسایی مستلزم احاطهی کامل ابژه توسط سوژه است، چراکه درصورتیکه بازنمایی کاملاً صورت نگیرد معرفت نمیتواند معرفتی کامل و عینی باشد؛ اما لاکان مخالف این رویکرد دکارت نیز هست. در درجهی اول سوژه هیچگاه قادر به تصاحب یا احاطهی کامل ابژه نیست و همواره مازادی باقی میماند. با توجه به اینکه بازنمایی در ساحت نمادین رخ میدهد تعریف لاکان از امر واقعی به این نکته راجع است که بازنمایی کامل نمیتواند وجود داشته باشد. چراکه امر واقع در بنیان تعریفی خود در برابر نمادین شدن مقاومت میکند و همواره مازادی از آن از نمادینشدن سر باز میزند. بهعلاوه لاکان تحت تأثیر هگل شناخت ابژه را مستلزم نفی سوژه میداند؛ همانگونه که هگل کلمه را مرگ شیء تلقی میکند. پس نمادین شدن یک شیء برای بازنمایی مقارن است با مرگ آن شیء. (مولی، ۱۳۸۳: ۹۸) بنابراین درصورتیکه بازنمایی کاملی وجود نداشته باشد نمیتوان از طریق تعقل مطلق به معرفت جاودانه که دکارت بهزعم افلاطون به دنبال آن است دستیافت، چراکه همانگونه که تمام واقعیت قابل شناخت نیست، تمام انسان هم تعقل و عقلانیت نمیباشد.
لاکان در فرایند نمادین شدن و شناخت ابژه علاوه بر تأکید بر شکاف میان سوژه و ابژهی شناخت و مرگ شیء به نکتهی دیگری نیز اشاره دارد. در فرایند نمادین شدن یک ابژه که مقارن است با شناخت آن، سوژه همواره باید بهمثابه فاعل نفسانی از خود غایب گردد تا بتواند حضور اشیا یا ابژهها را برای خود ممکن سازد (همان). لذا برخلاف خوانش دکارت فاعل شناسا نمیتواند ابژه را بشناسد مگر اینکه بهمثابه فاعل نفسانی از خود غایب شود. پس میتوان استدلال کرد که در فرایند دستیابی به معرفت سوژهی دکارتی نمیتواند فاعل شناسا باشد، چون در حین شناخت غایب است.
لاکان در این زمینه علاوه بر هگل، تحت تأثیر پدیدارشناسی هوسرل و روش آپوخهی اونیز قرار دارد. مطابق با نظر هوسرل برای دستیابی به شناخت پدیده، سوژه مستلزم در پرانتز گذاشتن یا تعلیق موقت وجود خود است؛ این امر بسیار شبیه غایب بودن سوژهی لاکانی هنگام نمادین شدن یا شناخت ابژه میباشد.
· Homer, Sean. 2005 0″Jacques Lacan: Routledge Critical Thinkers. Oxon, UK: Routledge
· موللی کرامت ۱۳۸۳: مبانی روانکاوی فروید-لاکان. تهران نشر نی