انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

قدسیان اندوهگین (۱) مساله رنج و نمادهای مقدس

مقدمه: انسان‏ها در طی تاریخ و در چارچوب‏های فرهنگی مختلف، همیشه سعی کرده‏اند واقعیت‏هایی را که در زندگی با آن روبرو هستند، به نحو معناداری، برای خودشان ساماندهی کنند. در حیات اجتماعی انسان‏ها، در کنار خوشی‏ها و لذت‏ها، یکی از مهمترین و برجسته‏ترین واقعیت‏هایی که بخش اعظم زندگی انسان‏ها را تشکیل می‏دهد، مسأله رنج است. مفهوم رنج، برای انسان‏ها معانی و مصادیق متعددی دارد. فهم معنای رنج‏های زندگی و یا به عبارت دقیق‏تر تفسیر معناداری از این رنج‏ها یک لازمه ضروری برای تداوم حیات و معنای آن بوده است. رنج ”به مثابه یک واقعیت تاریخی“ در زندگی انسان هیچگاه برای او یاوه و بیهوده و بی معنی نبوده است (الیاده، ۱۳۷۸؛۱۰۶). برای انسان، رنج‏ها منشاء مختلفی داشته‏اند. به تعبیر فروید درد و رنج انسانی از سه منبع ناشی می‏شود: طبعیت، بدن انسان و نارسایی‏ها و نقصان‏های زندگی اجتماعی (موریس ۱۳۸۳: ۲۱۹). برای انسان رنج‏ها یا بخاطر از دست دادن عنصری مهم در زندگی‏اش است، یا به خاطر بدست نیاوردن عنصری که نیاز شدیدی به آن دارد. در حوزه مصادیق مختلف رنج، واژه‏ها و مفاهیم متعددی را به خود اختصاص می‏دهند: مصیبت، بلا، الم، بدبختی، شر و…، این واژه ها از جمله مفاهیمی هستند که اشتراکات زیادی با حوزه معنایی رنج دارند و هرکدام بیانگر بخشی از تجربه‏ خاص انسانی از موضوع کلی رنج است. عموماً مسأله رنج برای ذهنیت انسان سنتی، ذیل مقوله شر و مسأله شرور مطرح شده است، مساله‏ای که در طی تاریخ پاسخ‏های متعددی توسط انسان‏ها در فرهنگ‏های مختلف بدان داده شده است. تحول این پاسخ‏ها هم بسته به تحول ساختارهای اجتماعی و فرهنگی و سطح معرفتی و علمی بشر بوده است.

نکته مهم در اینجاست که همیشه ادیان و نظام‏های دینی منبع اصلی این پاسخ‏ها و کابرد آنها بوده‏اند. ویژگی‏های درونی گفتمان‏های دینی و ذهنیت مذهبی مردم سبب می‏شد، که ادیان در فرهنگ‏های سنتی مهمترین مجرای حل مسأله رنج و پیامدهای آن باشند. در این مقاله نیز با نگاهی اجمالی به ساختارهای پاسخ‏دهی به مسأله رنج در طی تاریخ، به تحول خاص این مفهوم در مذهب تشیع و به ویژه از خلال مهمترین و عمومی ترین منسک جمعی این مذهب، یعنی مناسک عزاداری محرم خواهیم پرداخت و برای اینکار از روش تحلیل گفتمان برای فهم مفهوم رنج در گفتمان کربلا و مکانیسم حل مسأله معنای ناشی از رنج‏ها، با تأکید بر متن اصلی گفتمان کربلا، یعنی کتاب روضه الشهدا، استفاده خواهیم کرد.

مسأله رنج

موضوع رنج برای انسان یک واقعیت جاری و ساری در سرتاسر زندگی است. عمده رنج‏ها اعم از دردها و سختی‌های ناشی از نقص‏های طبیعی، فیزیکی، روحی و حتی اجتماعی، اولین واکنشی که در انسان برمی‏انگیزد، یک واکنش جسمانی است. به این معنا که اجتناب از رنج، یک واکنش جسمانی کلی است که در برگیرنده اعضای حسی، جریان‏هایی که در مغز روی می‏دهد، سیستم‏های ماهیچه‏ای و غیره می‏باشد. اما نکته مهمی که علم روانشناسی درباره مواجهه انسان با رنج به ما آموخته اینست که واکنش جسمی نسبت به درد و آگاهی از درد، دو پدیده مجزا هستند (آنو، ۱۳۸۶: ۴۵). به عبارت دیگر ذهن انسانی در طی مکانیسم‏های مختلفی، درک خاصی از رنج را در مواضع خاص برای خودش فراهم می‏کند. این تفکیک به نحوی است که حتی در مواردی در آزمایش‏های روانشناختی، افراد در شرایطی که رنج جمسانی به آنها وارد می‏شده، واکنش جسمانی به رنج را داشته‏‏اند، اما از نظر ذهنی و آگاهی، هیچ واکنشی را نسبت به آنها نداشته‏اند. به عبارت دیگر ذهن می‏تواند حتی در نقطه مقابل واکنش‏های جسمانی به رنج عمل کند. به نظر می‏رسد آگاهی از رنج و درک آن، عنصر اصلی در مواجهه انسان با رنج بوده است.

باید حل مسأله رنج برای انسان را در سطح ذهنی و معنایی جستجو کرد. همانطور که در مقدمه هم اشاره شد، مسأله رنج بطور سنتی عموماً ذیل مسأله شر برای انسان مطرح بوده است، و مهمترین مکانیسم حل این مسأله، بوسیله دین و مذهب بوده است. انسان سنتی و حتی انسان مدرن، در منتهی  الیه تجربه خودش از رنج، به واقعیت برین و مقدسی، و عموماً به ایزد برینی پناه می‏برد، تا ذیل اندیشه‏های الهیاتی مربوط به آن ایزد، بتواند رنج‏ها را معنادار کند و مهمتر از همه، رنج‏های زندگی را تحمل پذیر کند.

در فرهنگ‏های سنتی، جادو در کنار مذهب، یکی از عوامل اصلی با اضطراب و رنج و رفع آنها بوده است. جادو تلاشی بود، برای دستکاری در نیروهای طبعیت در جهت مطلوب (لویز، ۱۹۹۴: ۵۷۹). در دنیای جدید، علم تقریباً و در حد گسترده‏تری، جای جادو را گرفته است. اما علی رغم همه اینها جادو و علم دو مکانیسم و فرآیند برای حل خاص و موضعی رنج بوده‏اند، به همین دلیل تفاوتی بنیادی با دین در پاسخ‏دهی به مسأله رنج داشته‏اند، دین همیشه پاسخ‏های عام و فراگیری که در حد کلیات و البته با قابلیت اقناع بیشتر به مسأله‏های زندگی می‏داده است. زیرا پاسخ‏های موضعی از جانب جادو و علم همیشه مورد آزمون صدق و کذب روزمره هستند و همین مسأله اعتبار منبع آنها را مورد ارزیابی هر روزه قرار می‏دهد. در پس همه این پاسخ‏ها، یک نتیجه نهایی نهفته است، اینکه رنج بصورت چیزی در می‏آید که قابل درک و تفسیر و در نتیجه قابل تحمل است (الیاده، ۱۳۷۸: ۱۰۸).

رنج ها در صور مختلف خودشان، همیشه ذهن انسانی را دچار یک چالش جدی در باب معناداری و منظم بودن جهان می‏کنند. آنچه که آرامش هستی شناختی انسان را در حیاتش بر هم می‏زده، همین ترس از آشوب‏ و بی‏نظمی در جهان پیرامون است، به همین دلیل مسأله رنج و شر، همیشه ابهام و تردیدی در معناداری جهان پیرامون (مساله معنا) را برای انسان مطرح کرده است. از سوی دیگر ادیان مهمترین نظام‏های معنایی برای حل مسأله معنا بوده اند. در سنت‏های علوم اجتماعی رویکردها و نظریات متعددی در باب فهم نظام‏های معنایی دینی و ربط آنها با رنج وجود داشته است که هر کدام از آنها چشم اندازی برای فهم جریان جاری زندگی انسان در بطن رنج بوده است. در این میان در رویکردهای جامعه شناختی، کارل مارکس، در روانکاوی، فروید و در انسان‏شناسی، گیرتز مورد توجه خاص این مقاله هستند که البته چارچوب اصلی این مقاله با توجه به رویکرد گیرتز خواهد بود. برای این مقصود نگاهی اجتمالی به مارکس و فروید و سپس نگاهی وسیع‏تر به رویکرد گیرتز خواهیم داشت.

مارکس و فروید : دین و رنج

مارکس و فروید از متفکران بزرگ دنیای مدرن هستند. رویکرد خاص این دو در فهم جامعه بشری و حیات انسانی عمدتاً به گونه‏ای است که نظام‏های معنایی را، بازنمایی‏هایی واژگونه‏ای از واقعیت می‏دانند. به تعبیر دیگر این دو متفکر بر این نظرند که نظام‏های نمادین و معنایی (از جمله دین) به جای آنکه واقعیت را نشان بدهند، آنرا پنهان کرده یا اینکه بطور دستکاری شده و تغییر شکل یافته بیان می‏کنند. به همین دلیل رویکرد این دو نفر به فهم امر انسانی، ذیل هرمنوتیک شبهه قرار می‏گیرد. وجه مشترک دیگر این دو متفکر آنست که مبنای زندگی اجتماعی را رنج می‏دانند.

مارکس تأکید بر رنج و ظلم طبقاتی دارد بطوریکه تاریخ را چیزی جز مبارزه طبقاتی نمی‏داند (سینگر،۱۳۷۹) و فروید نیز مبنای تمدن را سرکوب امیال بشری دانسته و تمدن را عامل اصلی رنج (اساس زندگی و هستی انسانی از نظر او رنج است) می‏دانند (فروید، ۱۳۸۲: ۳). البته مارکس رنج بشری را در سطح اجتماعی بررسی و تحلیل می‏کند و فروید در سطح روان فردی. به هر حال هر دوی این متفکران دین را به عنوان یک توهم جبران کننده و تسلی بخش در نظر می‏گیرند، یک نظام معنایی، با نهادها و عناصر پیوسته بدان برای توجیه و تسلی رنج‏های زندگی انسان.

مارکس در نظریاتش بطور ضمنی و‏ آشکار به ارتباط دین با شرایط ناعادلانه و نابرابری‌های طبقاتی می‏پردازد. او برای نقد جامعه و ساختارهای طبقاتی، مبنای خودش را نقد دین به مثابه ایدئولوژی طبقاتی قرار می‏دهد. از نظر مارکس هر چند انسان‏ها در ابتدا درگیر نیروهای مهار ناپذیر طبیعت بودند، اما با تشکیل جامعه طبقاتی، نیروهای مهارناپذیر این جامعه هم وارد میدان شدند. دین همیشه کارش توجیه این نیروها و شرایط نابرابر حاصل از آنها بوده است. برای مارکس دین اساساً محصول یک جامعه طبقاتی است، اما با وجود این، کارکردی دوگانه هم دارد: از یک سو با وارونه نشان دادن جهان واقعی، ابزار فریب و ستمگری به طبقه زیردست است و از سوی دیگر بیان اعتراض علیه ستمگری می‏باشد، البته نوعی تسلیم و مایه تسلی در برابر ستمگری نیز هست. دین با مشروعیت بخشی به نظم موجود به نفع طبقه حاکم بواسطه ایجاد زمینه جهانی و عام توجیه، یک زمینه کلی تسلی و توجیه جهان ناعادلانه موجود را فراهم می‏آورد (همیلتون ۱۳۷۹: ۱۴۴-۱۳۹).

از نظر مارکس اندوه مذهبی، هم بیان رنج واقعی و هم سپر محافظ و تسلی بخشی آنست. دین آه ستمدیدگان و روح یک جهان بی روح است، دین افیون توده‏هاست که رنج و سختی طبقه محروم را توجیه و ترمیم می‏کند. البته اینگونه تسلی، راه حل واقعی را بدست نمی‏دهد، در واقع با وعده پاداش معنوی و اخروی، و با تحمل پذیر ساختن رنج و سرکوبی، از هر گونه راه حل واقعی جلوگیری می‏کند. بدین ترتیب دین به ابقای شرایط ایجاد کننده رنج کمک می‏کند و به جای جستجوی راه‏های دگرگونی، تسلیم را تقویت می‏کند، و جبران رنج‏های امروز در آینده‏ای معنوی و مذهبی را مشروط به پذیرش بی‏عدالتی‏های زندگی فعلی می‏سازد. به هر حال دین همیشه هاله‏ای بر واقعیت رنج آلود و ناعادلانه زندگی واقعی می‏کشد و به مثابه یک ایدئولوژی و آگاهی کاذب، آنرا توجیه و تحمل پذیر می‏کند (همیلتون، ۱۳۷۹: ۴۴-۱۳۹؛ کوزر، ۱۳۷۷ و کیوپیت، ۱۳۸۰: ۱۷۳).

فروید نظرگاه و رویکرد تحلیلی نسبتاً متفاوتی در مقایسه با مارکس دارد. از نظر او رنج از سه جانب ما را تهدید می‏کند، اول از جانب بدن خودمان که محکوم به زوال و تجزیه است، دوم از جانب جهان خارج که قادر است به یاری نیروهای ابرقدرت و رام ناشدنی و ویرانگر بر ما غضب گیرد. و دست آخر رنجی که ناشی از روابط با دیگر انسانهاست (فروید، ۱۳۸۲: ۳۲). در نهایت زندگی آنگونه که پیش روی ماست، دردها، یاس‏ها و تکالیف انجام نشدنی بسیاری برایمان فراهم می‏کند. از سوی دیگر زندگی انسان در شرایط تمدن، همیشه همراه بوده با سرکوب امیال (میل لذت) و خواسته‏ها، و همیشه نوعی ناخرسندی عمیق و دیرپا از وضعیت موجود فرهنگ و تمدن در انسان وجود داشته است (قبلی، ۴۷)، به این سبب ناخودآگاه بشری سرشار است از این سرکوب‏ها و ناکامی‏ها. دین مهمترین ابزار برای مواجهه با واقعیت، از طریق دستکاری آن و تبدیل و تغییر ذهنی آنست. از سوی دیگر دین، آلتی در دست جامعه برای ترغیب فرد به پذیرش خواسته‏های فرهنگ و تمدن است (کیوپیت، ۱۳۸۰: ۹۵) لذا دین به مثابه یک پندار یک روان نژندی وسواس گونه نوع بشر است. در کل، فروید نیز دین را ناشی از سرکوب نیروهای درونی می‏داند، سرکوب‏های نیروهای درونی بعضاً در مجاری دیگر تصعید و پالایش یافته ظهور می‏کنند که دین و هنر از جمله این مجاری هستند. وظیفه خدایان، ترمیم کاستی‏ها و زیان‏های تمدن است، البته مکانیسم عملکرد آنان اینگونه است که فروید دین را نوعی تحقق رویائی آرزو می‏داند (همیلتون، ۱۳۷۸: ۲-۱۰۰)

بطور خلاصه می‏توان گفت این دو متفکر دین را مهمترین ابزار توجیه رنج و موقعیت رنج آلود و ناعادلانه و مهمتر از همه، تحمل پذیر ساختن آن می‏دانند. هر کدام از این متفکران، مکانیسم‏ها و روندهای خاصی را برای تحلیل نوع عملکرد دین در توجیه رنج بیان و ارائه کرده‏اند. که در این مجال، نیازی به شرح مفصل آنها نیست.

کلیفورد گیرتز: مسأله رنج بردن

گیرتز یکی از بزرگترین انسانشناسان قرن بیستم است که با نقد رویکردهای موجود در انسانسناسی تا دهه ۱۹۷۰، با تدوین رویکردهای خاص خودش در تحلیل فرهنگ و دین، پارادایم انسان‏شناسی تفسیری را بنا نهاد. او در حیطه دین، با مقاله “دین به مثابه نظام فرهنگی”، سعی در تدوین رویکرد تفسیری به دین داشته است. از نظر او دین عبارتست از:

نظامی از نمادها که کارش استقرار روحیات و انگیزش‏های نیرومند، فراگیر و پایدار در انسان از طریق صورتبندی مفاهیمی از نظم عمومی جهان هستی و پوشاندن این مفاهیم با چنان هاله‏ای از واقع بودگی است که این روحیات و انگیزش‏ها بطور بی‏همتایی واقع‏بینانه به نظر برسند. (Geertz, 1973: 90).

گیرتز در شرح و بسط این تعریف از دین در توضیح بخش دوم تعریف، صورتبندی مفاهیمی از نظم عمومی هستی، به این شاره می‏کند که انسان‏ها به هیچ وجه نمی‏توانند با بی‏نظمی و آشوب و هاویه مواجه شوند. لذا انسان همیشه در جهان پیرامونش، بواسط نظام نمادین، که عموماً برخاسته از مذهب است، نوعی ساماندهی و جهت یابی خاص را ایجاد می‏کند و زندگی خودش را ذیل این نظم تعریف و عملی می‏کند. از نظر گیرتز سه عامل اصلی در زندگی واقعی انسان‏ها وجود دارند که سبب‏ هاویه و آشوب می‏شوند. البته او بر این تأکید دارد که این عوامل مسأله تفسیر پذیری جهان را برای انسان مطرح می‏کنند که این مسأله را وبر. مسأله معنا می‏نامد و نقش اصلی دین را هم حل مسأله معنا می‏داند.

همانطور که گفته شد از نظر او در نهایت در سه نقطه و توسط سه عامل، تفسیر پذیری امور خدشه‏دار می‏شود و مسأله معنا برای انسان مطرح می‏شود، این سه نقطه عبارتند از: ۱- محدودیت‏های توانایی‏های تحلیلی انسان. ۲- محدودیت‏های قدرت او برای تحمل امور و ۳- محدودیت‏های بینش اخلاقی او در فهم اخلاقی ابعادی از واقعیت(۱۹۷۳:۱۰۰). گیرتز در توضیح این موارد، عملاً به نقش دین در حل مسائل زندگی بشری که ناشی از عوامل طبیعی، انسانی و اجتماعی هستند، اشاره می‏کند. هر چند او در عامل دوم، مشخصاً به مقوله رنج تأکید دارد، اما در عوامل اول و سوم نیز می توان به این اشاره کرد که به هر حال این امور سه گانه در کل، سبب‏ساز رنج انسان هستند. او با اشاره به مسأله رنج بردن[۱](۱۹۷۳:۱۰۳) به خاطر عواملی از جمله بیماری و عزاداری، به نقش نمادهای دینی و مناسک دینی در حل این مسأله اشاره می‏کند. از نظر او حل مسأله رنج، به مثابه یک مسأله دینی، در پی این نیست که عامل رنج و موضوع رنج را حذف کند، بلکه به دنبال اینست که چگونه رنج ببریم و چگونه دردهای جسمانی، شکست‏های بزرگ و سایر امور را تحمل‏پذیر، و قابل پذیرش و تاب آوردن کنیم (۱۰۴:قبلی).

هر چند وبر، مسأله معنا را بیشتر یک امر عقلانی و ذهنی می‏داند، اما برای گیرتز، این مسأله فراتر از اینست. از نظر او مذهب از یکسو به عنوان مرجع و مبنای توانایی مخزن نمادین انسان‏ها برای صورتبندی معنای تحلیلی در مفاهیمی معتبر از تصویر کلی واقعیت، و از سوی دیگر به مثابه مبنای توانایی منابع خود انسان‏ها و نمادهایشان در بیان احساساتشان (روحیات، عواطف، تأثرات، درونیات و…) در مفاهیم مشابهی از منش عامل انسانی آن، و در حالت و خلقیات ذاتی آن عمل می‏کند. به عبارت دیگر هم مسأله را معنادار کرده و هم راهی برای ابراز احساسات انسانی در برابر آن مسأله را فراهم می‏کند. از نظر او برای اینکه نمادهای مذهبی بتوانند رنج‏ها و مصیبت‏ها و سایر عواملی که برای انسان مسأله معنا و یا هاویه ایجاد می‏کنند را دربر بگیرند، نوعی تضمین کیهانی برای خودشان، نه فقط برای فهم جهان، بلکه همچنین برای فهم پذیر کردن جهان ایجاد می‏کنند. نمادهای مذهبی از این طریق تلاش می کنند به عواطف و احساسات انسان‏ها صراحت داده و تعریفی برای احساساتشان بدهند تا انسان‏ها بتوانند جهان و امور رنج آلود را با ترشرویی یا شادمانه، و بگونه‏ای عبوس یا بشاش تحمل کنند(قبلی).

مسأله رنج بردن بشر و تلاش برای مواجهه با آن از طریق جابجایی آن به زمینه‏ای معنادار و فراهم آوردن شیوه‏هایی از کنش که قابل اظهار و انجام باشند و در حین انجام، قابل فهم بوده و بواسطه قابل فهم بودنشان، تحمل پذیر باشند(قبلی:۱۰۵). البته از نظر گیرتز مسأله رنج ، عموماً به مسأله شر و شیطان ارجاع می‏یابد.

در حوزه ضعف بینش اخلاقی، علاوه بر دو عامل قبلی نیز، شکاف میان وضع موجود و وضع مطلوب و ارزیابی اخلاقی انسان از این شکاف نیز سبب رنج انسانی است، مسأله شیطان برای حل مسأله معنا، یا به تعبیر دقیق‏تر، مسأله مربوط به شیطان، هسته و ماهیت مسأله رنج و مسائل مربوط به رنج است(قبلی:۱۰۷). مسأله اصلی در اینست که مذهب بواسطه نمادهای مقدس، از طریق فرافکنی نظم خاصی در جهان و در زندگی انسان، تلاش می‏کند که در مواجهه با رویدادهایی مثل رنج‏ها، مصیبت‏ها، بلایا و…، به جای انکار وجود آنها، این نکته را انکار کند که این رویدادها غیرقابل توضیح اند، و در زندگی غیرقابل تحمل اند و عدالت یک سراب است(قبلی:۱۰۸). مذهب و نمادهای مقدس، با اقناع کردن انسان برای پذیرش موجود این واقعیت‏ها و تفسیر آنها برای انسان، آنها را تحمل پذیر می‏کند. هر چند وجود جهل و ناآگاهی، درد و رنج، و تناقض‏های اخلاقی در جهان واقعیت ـ و در کل مسأله معنا ـ یکی از اموری است که انسان را به سمت اعتقاد به خدا، شیاطین، ارواح، اصول توتمی و…، می‏کند، اما این مسأله مبنایی نیست که این اعتقادات بمانند، بلکه این مسأله مهمترین زمینه و عرصه کاربرد آنهاست (قبلی:۱۰۹).

گیرتز در رویکرد خاص خود به دین، به یک نکته مهم نیز اشاره می‏کند که ارتباط نظام اخلاقی مردم با جهان بینی آنهاست. از نظر او، نمادهای مقدس در جهت ترکیب اخلاقیات مردم (رویه، شخصیت، کیفیت زندگی‏شان، و سبک و شیوه اخلاقی و زیبایی شناختی آنها) با جهان بینی‏شان (تصویر آنها از شیوه‏ای که اشیاء در واقع بودگی ناب خود هستند و مفاهیم قابل درک آنها از نظم واقعیت و جهان و زندگی) عمل می‏کنند(قبلی:۸۹). نمادهای دینی با تطبیق دادن کنش‏های انسانی به نظم کیهانی و هستی شناختی مورد نظر و فرافکنی تصویرشان از نظم کیهانی به بستر تجربه‏های انسانی عملکرد او را هم در سطح هست‏ها و هم در سطح بایدها معنادار می‏کنند. مذهب، از طریق ارائه هست‏ها، به ارائه بایدها می‏پردازد. به عبارت دیگر در تحلیل نمادهای مقدس می‏توان دو بعد تعریف از هست‏ها و نوع عملکردها و بایدها را در نظر گرفت.

این رویکرد گیرتز در فهم مفهوم رنج در تشیع بسیار مفید است. از این منظر بواسطه نظام نمادین اصلی تشیع که مهمترین مخزن معنایی و نمادین این مذهب در عموم مردم برای حل مسأله معنا هست، می‏توان به نوع مواجهه شیعیان با عوامل اصیلی ایجاد مسأله معنا (جهل، درد و تناقض‏های اخلاقی) هم در سطح معنادار ساختن آنها و هم در سطح نظام اخلاقی عملی برای مواجهه با این عوامل پرداخت. از خلال این موضوع می‏توان به تصویر تشیع از نظم عمومی هستی و جهان (در مفهوم عام آن که شامل هستی طبیعی، انسانی و اجتماعی می‏شود) و قواعد اخلاقی برای عمل در این نظم رسید.

[۱]  –  the problem of suffering