انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فیس‌بوک رفتگان

احمد اخوّت

 

«از هرچه بگذریم همیشه این دیگران‌اند که می‌میرند.»

(از روی سنگ‌قبر مارسل دوشان)

 

مطلبم را با یاد آقای رسولی آغاز می‌کنم که مدتی است ناپدید شده و نمی‌دانم کجا رفته است. تا چند وقت پیش سر کوچهٔ ما یک بقالی (یا به قول خودش سوپر کوچولو) داشت. مردی درستکار و رو مرز خود. مدتی قبل در این بحران‌های اقتصادی اخیر و گرانی‌های عجیب متعاقب آن نتوانست پول اجارهٔ مغازه را بپردازد و مجبور شد جمع کند و برود. رفت امّا یک یادگاری از او باقی ماند: مقوایی که یک‌طرفش نوشته شده «باز است» و طرف دیگر: «یک ساعت دیگر برمی‌گردم». یک‌ساعتی که معلوم نبود چقدر طول می‌کشید! این نوشته را من برایش با ماژیک روی مقوا نوشتم و با ریسمانی پشت شیشهٔ مغازه نصب کرده بود. آقای رسولی رفت امّا نوشته‌اش تا مدت‌ها پشت شیشهٔ مغازهٔ خالی بود (مالک مغازه آن‌قدر اجاره را بالا برده بود که آقای رسولی توانایی پرداختش را نداشت). شاهدی بر این گفتهٔ بولگاکف که «دست‌نوشت‌ها [به این زودی!] نمی‌سوزند.» یعنی از بین نمی‌روند و مقاومت می‌کنند. بالاخره روزی داغِ باطلِ «یک ساعت دیگر برمی‌گردم» را از مغازهٔ خالی بیرون انداختند و از جوی خالی کنار خیابان سر درآورد. آن را برداشتم، پاکش کردم و فعلاً جایش پیش من محفوظ است. همین نوشتهٔ ظاهراً کوچک و بی‌ارزش تمام سال‌هایی را که آقای رسولی سر کوچهٔ ما مغازه داشت برایم زنده می‌کند. کلیدی است برای بازیابی سال‌های ازدست‌رفته. از این نوع نوشته‌ها و سرنخ‌ها فراوان وجود دارند، مطالبی که اجزای مهمی از ادبیات خاطره‌نویسی‌اند.

نمونهٔ دیگری از این مطالب بازمانده، نوشته(های) رفتگان از این جهان در شبکهٔ فیس‌بوک یا «صفحه‌های» آن‌ها در اینترنت است. طرف رفته است امّا آخرین نوشته‌اش هنوز هست. دوست زنده‌یادم عباس عبدیِ داستان‌نویس در آذرماه ۱۳۹۷ داغ رفتنش را بر دلم گذاشت امّا صفحه‌اش (راه آبی) هنوز باز است. البته آخرین نوشته‌های به قول خودش وبلاگی‌اش مربوط به چند ماه قبل از شروع بیماری‌اش است. ماه‌های آخر با وجود یک بیماری جانکاه سعی می‌کرد داستان‌های ناتمامش را تمام کند. انگار با مرگ مسابقه گذاشته بود.

این هم آخرین نوشتهٔ آن‌یکی دوستِ عباس نامم (عباس صفاری دوست چهل‌وچند ساله‌ام) در صفحهٔ فیس‌بوک‌اش، عزیزی که روز سه‌شنبه ۲۵ ژانویهٔ ۲۰۲۱ در  بیمارستانی در شهر لانگ‌بیچ کالیفرنیا بر اثر کرونای لعنتی درگذشت. هرچند رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد امّا آخرین نوشته‌اش همراه با یک عکس (و یادی از سپانلو) همچنان هست («دست‌نوشت‌ها نمی‌سوزند»). شما هم بخوانید:

«این عکس را دو روز پیش دوست سالیانم کریم باقری فرد برایم فرستاده است. یادی از روزهای خوش و اوقات تکرارناشدنی. چند شب پیش خواب سپانلو را دیدم. در همان آشپزخانهٔ معروف کنار در حیاط‌خلوت روی صندلی نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. سرش را از پشت روزنامه درآورد و گفت می‌خوای برات یه چای تازه‌دم بریزم. من همان‌طور که از جایم بلند می‌شدم گفتم نه مرسی خودم می‌ریزم و او همان‌طور که به گنجهٔ بالای ظرف‌شویی اشاره می‌کرد گفت کشمش هم داریما. گفتم آخه یازده صبح سپان؟! تهران بدون سپانلو برایم آن جذابیت سابق را ندارد. فامیل هستند و چندتایی دوست خوب که غالباً پس از غروب آفتاب می‌شود دیدشان. در طول روز امّا اغلب علافم و گیج می‌زنم. مثل آدمی که از پاتوقش آواره شده باشد. روحش شاد و یادش ماندگار و دست دوستان نشریهٔ وزن دنیا (پوریا سوری، علی مسعودنیا، سید فرزام حسینی و سجاد گودرزی) هم درد نکند که به‌تازگی ویژه‌نامه‌ای را به او اختصاص دادند.» این بود آخرین نوشتهٔ صفاری در صفحهٔ فیس‌بوک‌اش.

نمی‌دانم چرا نام سپانلو با آخرین‌های صفاری پیوند خورده است. لابد این هم از تقارن‌های بورخسی است. من و صفاری به هم قول داده بودیم تا پایان زندگی برای هم نامه بنویسیم، حتی اگر آخرین بازماندگان نسل روبه انقراض کاغذنویس باشیم. صفاری برایم نامه می‌نوشت و گاهی شعری از خودش را همراه نامه می‌کرد. «پشت سر مرده» آخرین شعری است که برایم فرستاد، اثری که فکر کنم بعداً در مجموعه شعرش خنده در برف چاپ شد. این شعر با نقل‌قولی از سپانلو آغاز می‌شود:

پشت سر مرده

«در زوالی که اصل‌ها میراست

فصل بُت، واقعی‌ترین سیماست»

(م.ع. سپانلو)

 

تا همین دیروز

مهوش فقط یک نام بود

با چند تصنیف بازاری

که سال‌به‌سال آب می‌رفتند

و کافه‌ای که می‌گفتند به یک کرشمهٔ او

منفجر می‌شده هر شب،

و دست‌آخر

یک تشییع‌جنازهٔ تاریخی

که خواربارفروش محلهٔ ما نیز

کرکره را پایین کشید و رفت

تا دستی را که به دامان او نرسیده بود

به تابوتش برساند.

دیروز امّا برای اولین بار

در یک سایت وطنی

عکس تمام قدش را دیدم.

به مرد میانه‌قدی می‌مانست

در کفش پاشنه‌بلند

که چند نوبت هورمون زده باشد

و کلاه‌گیسی بر سر

با شباهت دوری

به مرد خواربارفروش

 

صدایش را امّا

هنوز نشنیده‌ام

شاید غمگین می‌خوانده است

آن ترانه‌های شاد را.»

عباس صفاری (به‌عنوان یک مثال) به دیار سایه‌ها رفت. سرنوشت کتاب‌هایش ظاهراً معلوم است امّا چه بر سر نوشته‌هایش در شبکه‌های مجازی می‌آید؟ در صفحهٔ اینستاگرامش نوشته‌اند: «این صفحه زیر نظر خانوادهٔ صفاری و توسط ادمین اداره می‌شود.» اما معلوم نیست نوشته‌های فیس‌بوکی‌اش بدون عباس چه روزگاری خواهند داشت؟ و این واقعاً پرسشی است: بعد از این‌که کسی می‌میرد چه بر سر صفحهٔ فیس‌بوک‌اش می‌آید؟

برای پاسخ به این سؤال به سراغ مقاله‌ای رفتم که در نشریهٔ تایم (به تاریخ ۱۳ آوریل ۲۰۱۹) به قلم راشل گرینزپان منتشر شده و من همهٔ اطلاعاتم را دربارهٔ فیس‌بوک مردگان از این مقاله برگرفتم و عنوانش هست”Dead Facebook users will soon outnumber living?” [تعداد کاربران مردهٔ فیس‌بوک به‌زودی بیشتر از شمار زنده‌های آن می‌شود؟]

می‌دانیم فیس‌بوک در سال ۲۰۰۴ به‌وسیلهٔ مارک زوکربرگ، ادوارد ساورین و دو تن دیگر از دوستانشان پدید آمد که همه از دانشجویان دانشگاه هاروارد بودند و امروز بزرگ‌ترین شبکهٔ اجتماعی با بیش از یک میلیارد نفر عضو است. این شبکه در ماه مارس ۲۰۱۹ اعلام کرد اکنون تعداد کاربرانش دو میلیارد و سی‌وهشت میلیون نفر است و این‌ها تعداد کسانی است که در ماه گذشته (یعنی فوریه) دست‌کم یک‌بار وارد این شبکه شده‌اند: روزانه تقریباً یک میلیارد و پنجاه‌وشش میلیون! تعداد کاربران فعال هم حدود یک میلیارد و چهل‌وسه میلیون کاربر است. طبق محاسبات فیس‌بوک تعداد کاربرانش در سال ۲۱۰۰ حدود یک میلیارد و چهار میلیون تا حداکثر ۴ میلیارد و ۹ میلیون خواهد بود: رقمی که در مقایسه با رشد فعلی، کاهش کاربران را نشان می‌دهد و دلیلش به مردگان فیس‌بوک مربوط می‌شود. تخمین زده شده در سال ۲۰۷۰ تعداد کاربران مردهٔ این شبکه به‌مراتب بیشتر از کاربران زندهٔ آن خواهد بود. از آغاز پیدایش فیس‌بوک تاکنون حدود بیست میلیون کاربر آن مرده‌اند. فقط در امریکا در سال ۲۰۱۳ حدود ۲۹۰۰۰۰ کاربر فیس‌بوک مردند. واضح است که این آمار تقریبی است و نمی‌تواند دقیق باشد چون ممکن است بسیاری از کاربران بمیرند و کسی به فیس‌بوک خبر ندهد و این شبکه اطلاع پیدا نکند. این رقم (۲۹۰۰۰۰ نفر) در مدت هفت سال (یعنی تا سال ۲۰۲۰) دو برابر شده است.

وقتی کاربر فیس‌بوک از دنیا برود اگر دوستی یا یکی از اعضای خانوادهٔ متوفا به فیس‌بوک خبر بدهد صفحهٔ او بسته می‌شود و یک «صفحهٔ یادبود» (Memorial page) برایش باقی می‌ماند. صفحه‌ای با این اطلاعات که متوفا چه کسی بود و صفحه‌اش را کِی باز کرد و مانند این‌ها. فقط یادی و نشان کوچکی از او. اگر فیس‌بوک از مرگ کاربر باخبر نشود صفحه‌اش همین‌طور بازمی‌ماند. به گفتهٔ فیس‌بوک این صفحه و تمام نوشته‌های کاربر برای همیشه حفظ می‌شود. سردابهٔ عظیم و خیال‌انگیزی را مجسم کنید که همهٔ نوشته‌های کاربران فیس‌بوک در آن دفن می‌شود و برای مطالعهٔ آیندگان که چه بر ما رفت محفوظ می‌ماند. البته ظاهراً این تصوّری علمی – تخیّلی است.

شاید هم با دیدی بدبینانه و توطئه‌محور عده‌ای بگویند همهٔ این اطلاعات و نوشته‌ها در اختیارِ به قول اورول «آن دستگاه عظیم» قرار می‌گیرد که همهٔ افکار و حتی خواب‌های ما را زیر نظر دارد: چیزی شبیه آنچه اورول در کتاب ۱۹۸۴ پیش‌بینی کرد و گفت در آینده (یعنی سال ۱۹۸۴، زمانی که برای اورول در موقع نوشتن رمانش یک آیندهٔ نسبتاً دور بود) حکومت‌های دانای کلّی بر دنیا حاکم خواهند شد که «ما [یعنی حزب حاکم یا حکومت] بر تمام اسناد و مدارک و حتی خواب‌ها و خاطره‌ها نظارت خواهیم داشت و بدین ترتیب تمام گذشته را در اختیار داریم.»

اما گزینهٔ حذف هم وجود دارد. در صفحهٔ ثبت‌نام کاربران فیس‌بوک گزینه‌ای هست که کاربر می‌تواند انتخاب کند وقتی به رحمت خدا رفت، فیس‌بوک صفحه‌اش را با همهٔ نوشته‌های او حذف کند، انگار چنین کسی اصلاً وجود نداشته است. پایان داستان. کسانی که هنوز به سن قانونی هیجده سال نرسیده‌اند نمی‌توانند چنین تقاضایی را بکنند و تصمیم حذف یا حفظ صفحهٔ کاربر بر عهدهٔ مادر و پدرش است. «صفحهٔ یادبود» شامل کاربران به‌اصطلاح صغیر نیز می‌شود.

اینستاگرام، که این هم مالکش فیس‌بوک است، بعد از مرگ کاربر فوراً صفحه‌اش را می‌بندد (به قول خودشان «فریز» می‌کنند) و کسی نمی‌تواند وارد صفحهٔ او بشود و همهٔ سوابق شخص را نزد خودش حفظ می‌کند. البته افراد خانوادهٔ متوفا یا کارگزار آن‌ها (Adman) می‌توانند تقاضا کنند صفحهٔ اینستاگرام عزیزشان همچنان باز بماند و زیر نظر آن‌ها اداره شود (شاید یعنی داستان همچنان ادامه دارد و همه‌چیز مثل سابق است). اینستاگرام هم مانند فیس‌بوک «صفحهٔ یادبود» دارد. شبکهٔ توئیتر فقط اعضای خانوادهٔ متوفا را مجاز می‌داند تقاضا کنند صفحهٔ عزیز ازدست‌رفته‌شان را حذف کند. به‌هرحال هر شبکه‌ای قوانین مخصوص خودش را دارد. حال سری بزنیم به گذشته، زمانی که اینترنت وجود نداشت.

ریموند کاروِر (۱۹۳۸-۱۹۸۸) دوم آگست ۱۹۸۸ چشم از جهان فروبست. در زمان او از اینترنت و فیس‌بوک و فامیل‌های وابسته خبری نبود که کاروِر بخواهد از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند یا نه. امروز فراوان‌اند نویسندگانی مانند کاروِر که هیچ کاری با این‌ها ندارند. حتی بعضی‌شان ایمیل هم ندارند. امّا (باز هم سر و کلّهٔ این «اما» پیدا شد) بسیارند هواداران کاروِر که برایش سایت درست کرده‌اند. مدتی قبل برخوردم به این سایت: Carversite.co) که فقط یک خط در آن نوشته شده است: «کسی اسپانسر این سایت نیست!» همین والسلام. بااین‌همه سایت‌های مربوط به کاروِر زیاد هست و هرازگاهی مطالب دست‌اول و تازه در آن‌ها پیدا می‌کنیم. در یکی از آن‌ها شعری دیدم از کاروِر (که البته در کتاب مجموعه اشعارش هم چاپ شده) به عنوان «برای ماچادو»(For Machado). آنتونیو ماچادو (۱۸۷۵-۱۹۳۹) شاعر سمبولیست اسپانیایی است که در کشور ما چندان شناخته‌شده نیست اما کاروِر به اشعارش دلبستگی زیاد داشت و یکی از شاعران محبوبش بود. در شعر «برای ماچادو» شاعر از غم غربت امواج رادیویی سخن می‌گوید که هرچند ما را به سرزمین‌های دور می‌برند امّا از خودشان اثری باقی نمی‌ماند و در هوا محو می‌شوند. راویِ شعر به رادیو گوش می‌دهد و شعر «آخرین سوگواری آبل مارتین» اثر ماچادو را می‌خواند، اثری که همچنان باقی است («دست‌نوشت‌ها نمی‌سوزند»). «برای ماچادو» ساختار و پاراگراف‌بندی نثری دارد و بیشتر شبیه داستان‌های کاروِر است. البته او لحن شعری را حفظ کرده است. کاروِر این شعر را یک سال قبل از رفتنش نوشت.

این‌جا، در شعر «برای ماچادو» اتفاق غریبی می‌افتد: نویسنده- شاعری (کاروِر) که سی‌وسه سال است از این جهان رفته، برای ماچادویی که هشتاد و دو سال قبل درگذشت شعری می‌گوید، با او درد دل می‌کند و امیدوار است او را به‌زودی ببیند و همهٔ این حرف‌ها را حضوری به خودش بگوید. جالب آن‌که آن‌ها فارغ از زمان، بدون هیچ محدودیت، در یک متن، یا شبکهٔ اجتماعی با هم دیدار می‌کنند. به استقبالشان می‌روم:

 

«برای آنتونیو ماچادو»

این باران بند آمده و ماه بیرون آمده.

من چیز چندانی دربارهٔ امواج رادیویی نمی‌دانم.

امّا به گمانم آن‌ها بعد از باران، هوا که مرطوب است، بهتر سفر می‌کنند.

به‌هرحال، حالا می‌توانم، اگر بخواهم دست دراز کنم اوتاوا یا تورنتو را بگیرم.

تازگی‌ها، شب‌ها، می‌بینم به سیاست و مسائل داخلی کانادا کمی علاقه‌مند شده‌ام.

اما بیشتر دنبال ایستگاه‌هایی هستم که موسیقی پخش می‌کنند.

می‌نشینم این‌جا روی صندلی، بی آن‌که کاری یا فکری کنم.

و به موسیقی گوش می‌دهم.

تلویزیون ندارم و ترک کرده‌ام روزنامه‌خوانی را.

شب‌ها فقط رادیو را روشن می‌کنم.

این‌جا که آمدم، تلاشم همه این بود فارغ کنم خودم را از هر چیز

ادبیات، بخصوص.

عواقب و پیامدهایش چیست، نمی‌دانم

در تو آرزویی هست که فکر نکنی اصلاً

خاموش و بی‌حرکت بنشینی

همراه با این آرزو که دقیق، بله دقیق، و صریح بمانی

امّا روح آدمی موجودی همیشه قابل‌اعتماد نیست

و من این را فراموش کردم.

گوش دادم به او وقتی گفت

بهتر است برای رفته، آن‌که دیگر برنمی‌گردد، آواز بخوانی

نه برای کسی که هنوز با ماست. یا شاید هم نباشد

اگر هم نبود اشکالی ندارد.

گفت: حتی اگر کسی آواز بخواند چندان مهم نیست.

این صدایی است که من می‌شنوم.

می‌توانی تصور کنی کسی این‌طور فکر کند؟

که همه یکی و تکراری است؟

عجب حرف یاوه‌ای!

شب‌ها، نشسته روی صندلی

وقتی به رادیو گوش می‌دادم

این فکرهای احمقانه در ذهنم می‌گذشت

بعد ماچادو، ظهور شعر تو در زندگی‌ام!

تقریباً انگار مردی میانسال عاشق شود دوباره

چیزی خیال‌انگیز شاید و همین‌طور مشکل‌آفرین.

کارهای احمقانه، مانند زدن عکس تو به دیوار.

و من کتابت را با خود به بستر بردم

و تو را جایی نزدیک، در دسترس گذاشتم.

شبی در خواب بیدارم کرد گذر قطاری از کنارم.

همچنان که قلبم به‌شدّت می‌تپید

فوراً آمد این به ذهنم در آن اتاق تاریک

«خیالی نیست ماچادو با من است.»

بعدش دوباره خوابم برد.

امروز، برای قدم زدن که رفتم کتابت را با خود بردم.

گفتی: «گوش بده» وقتی کسی از تو می‌پرسد چه کند با زندگی‌اش.

برای همین نگاه می‌کنم به اطرافم و یادداشت برمی‌دارم از هر چیز.

بعد، در جایم، کنار رودخانه، آنجا که کوه‌ها را می‌بینم

می‌نشینم با کتابت در آفتاب.

و می‌بندم چشمانم را و گوش می‌دهم به صدای آب

بعد باز می‌کنم آن‌ها را و «آخرین سوگواری آبل مارتین» را

شروع می‌کنم به خواندن.

ماچادو، امروز صبح به تو فکر می‌کردم بسیار

و امیدوارم، حتی با وجود آنچه دربارهٔ مرگ می‌دانم

گرفته باشی منظورم را درباره‌اش.

هرچند نگرفته باشی هم مشکلی نیست. آرام بخواب، راحت باش.

دیر یا زود یکدیگر را ببینیم ای‌کاش

و همهٔ این‌ها را خودم به تو بگویم.»

 

کاروِر در شعرش گفت صدای روحش را شنید، صدایی مزاحم و دلسردکننده، که چه فایده که آواز بخوانی چون همهٔ این‌ها یکی و تکراری است و بعد شاعر به خود قوّت قلب داد که «چه حرف یاوه‌ای!» و سرانجام ماچادو و اشعارش را جایگزین صدایی کرد که در ذهنش آیهٔ یاس می‌خواند: «بعد ماچادو، ظهور شعر تو در زندگی‌ام.» امّا بودند (و خواهند بود) هنرمندانی که در پایان زندگی به این نتیجه رسیدند که «آخرش چه؟ تمام این‌ها یعنی چه؟» نمونهٔ معروفش لئو تولستوی که در پایان زندگی این پرسش نابودکننده به جانش افتاد و کرکره را پایین کشید و رفت. او بدون اطلاع به کسی در یک عصر سرد زمستانی به مقصدی نامعلوم سوار قطار و در طول سفر به ذات‌الریه مبتلا شد و در یک ایستگاه قطار از پا درآمد. برایش فقط رفتن و دور شدن مهم بود و ظاهراً به چیز دیگری فکر نمی‌کرد.

مارگریت دوراس (۱۹۱۴-۱۹۹۶) که در عمر ۸۲ ساله‌اش ۴۷ اثر از او انتشار یافت، در پایان زندگی نه‌تنها می‌خواست از یادها برود بلکه خودش نیز گذشته را فراموش کرده بود و فقط در دوران کودکی‌اش، در سایگون زندگی می‌کرد. در دوران حیات او هم اینترنت و شبکه‌های اجتماعی وجود نداشت.[۱] اما برایش، و حتی به اسمش(!) سایت‌هایی برپاست. در یکی از این‌ها، به زبان انگلیسی، مطلبِ بدون ذکر مأخذ و اسم نویسنده‌ای خواندم با عنوان «من شما را نمی‌شناسم». این اصلاً نوشتهٔ بدون عنوانی است ترجمه‌شده از اسپانیایی به انگلیسی، به قلم نویسندهٔ معاصر اسپانیایی، انریک ویاماتاس از کتاب خواندی‌اش پاریس را پایانی نیست (فصل صد و یازدهم). اینجا ویاماتاس می‌نویسد زمانی در جوانی در پاریس زندگی می‌کرد و با دوراس آشنا شد و برای زندگی زیرزمینی را اجاره کرد که قبلاً سکونتگاه دوراس بود. ویاماتاس چند سال آنجا به سر برد و به کشورش بازگشت. او می‌نویسد بیست سال بعد در شهر بارسلون دوست نویسنده‌اش خاویر گرانده را دید که تازه از پاریس برگشته بود. دوستش به او گفت به یاد گذشته، با اشتیاق بسیار برای دیدار با دوراس به خانه‌اش رفت امّا دوراس بی‌تفاوت به او گفت: «ولی من شما را نمی‌شناسم.» خاویر هرچه گفت: «اِ، من گرانده‌ام، گرانده.» پاسخ دوراس همان بود: «من شما را نمی‌شناسم.» او فقط در سایگون و کوچه‌های کودکی‌اش زندگی می‌کرد. حکایت او ظاهراً (و این ظاهراً خیلی مهم است) نه زوال عقل بلکه نوعی فراموشی عمدی و خودخواسته بود. به نوشتهٔ ویاماتاس، دوراس در بستر مرگ چشم‌هایش را باز کرد و گفت: «بعد از مرگ چیزی باقی نمی‌ماند. فقط زنده‌ها می‌مانند که به هم لبخند بزنند و یکدیگر را حمایت کنند که نکبت بزنند به همهٔ این‌ها». پایان داستان.

دوراس که نمی‌خواست حتی اسمی از او بماند، نه‌تنها کتاب‌هایش منتشر می‌شوند بلکه در شبکه‌های اجتماعی، چپ و راست، درست و غلط، کامل و ناقص از او مطلب می‌گذارند. مارگریت دوراس کجایی؟

 

[۱]. هرچند دوراس سوم مارس ۱۹۹۶ در پاریس درگذشت و در این زمان سیزده سال از شروع کار اینترنت می‌گذشت امّا در پاریس عموم مردم از اینترنت خبر نداشتند و چنین چیزی وجود نداشت. اینترنت به‌طور رسمی در تاریخ اول ژانویهٔ ۱۹۸۳ شروع به کار کرد و در فرانسه گرچه از سال ۱۹۹۴ برای امور نظامی و کارهای پژوهشی کاربرد داشت امّا استفادهٔ عام آن در اواسط سال ۲۰۰۰ آغاز شد و در ۲۰۱۴ اینترنت پرسرعت در اختیار عموم قرار گرفت (مأخذ: ویکی پدیا)