(نقد و بررسی نظریه سوژه و قدرت میشل فوکو)
هر چند فوکو (۱۹۲۶ـ ۱۹۸۴) در «سوژه و قدرت»، تلاش میکند تا خود را پژوهشگر سوژه و نه قدرت معرفی کند، اما این متن بیتردید یکی از نوشتههای قابل توجه وی دربارهی قدرت است. او میپذیرد که طی بیست سال، همواره با بررسی و تحلیل قدرت سروکار داشته اما هدف او از این کار، درک شیوههای متفاوتِ سوژهسازی از انسان بوده است. به بیانی او خود را مورخ سوژه میداند (ص ۴۰۷).
نوشتههای مرتبط
بنابراین درونمایهی پژوهشهای فوکو به گفتهی خودش سوژههای انسانی بوده است. سوژههایی که از سوی قلمروهای متفاوت و در نتیجه روشهای متفاوتِ ابژه کردن، به صورتهای مختلف ارائه و شناسایی شدهاند. به عنوان مثال «سوژهی ناطق»، «سوژهی مولد»، «سوژهی زیست شناسی» و …؛ و یا در قلمروهای تربیتی و اخلاقیِ مختص به کردار و مدیریت آن، به تقسیم دوتایی «دیوانه» و «انسان دارای سلامت روان»، و یا «بیمار» و «فرد سالم»، و همچنین «مجرم» و «بچههای خوب» اشاره میکند. وانگهی وی به دستهی سومی هم اشاره دارد که از طریق آن انسان خود، خویشتن را به منزلهی سوژه شناسایی میکند. به عنوان مثال «سوژهی سکسوالیته»؛
اما واقعیت این است که علارغم چنین سخنی، فوکو به خوبی میداند سوژه و قدرت از یکدیگر تفکیکناپذیرند و بدون در نظر داشتن رابطهی توأمانی و همزمانیِ آنها، نمیتوان کمترین پیشرفتی در بررسی «سوژهگیِ انسان» داشت. و این در حالی است که وی در خصوص رابطهی آزادی و قدرت، تأکید واقعبینانهای بر تفکیکناپذیری رابطهی آزادی و قدرت و به اصطلاح موقعیت برانگیختگی این دو وضعیت نسبت به یکدیگر دارد. چنانچه میگوید: “آزادی شرط ِاعمال قدرت به نظر میرسد، [و] هم پیششرط اِعمال قدرت؛ چون باید آزادی وجود داشته باشد تا قدرت اِعمال شود…. بدون امکان نافرمانی، قدرت معادل یک اجبار جسمی خواهد بود… پس رابطهی قدرت و نافرمانیِ آزادی قابل تفکیک نیستند “(ص ۴۲۸).
بنابراین هیچ سوژهگیای، نمیتواند جدا از روابط قدرتی باشد که آنرا برمیسازد. یعنی بررسی انتقادیِ سوژهگی، مستلزم بررسی و شناساییِ قلمرو قدرت و روابطی است که سوژه منابع هستیاش را از آن اخذ میکند و بدین ترتیب معنا، ارزش و اهداف خود را ـ که بیتردید وابسته به قدرتی خاص است ـ در مییابد و جایگاهِ به اصطلاح کنشگر فعال (بخوانیم بازتولید کننده) را به خود اختصاص میدهد. بنابراین ما با گسترهای از قلمروهای متفاوتِ قدرت سروکار داریم که هریک به دلیلِ ماهیت ارتباطی خویش، بیوقفه خود را از طریق شبکهی نهادهای فرهنگی، دینی، اجتماعی، سیاسی و …، بازسازی میکند. میگوییم «بازسازی» زیرا هم از ساز و کارِ تولید و بازتولید خودجوشِ سوژههای اجتماعی برخوردار است، و هم به واسطهی شبکهای بودن نهادهای مختلف، مدام از سوی نیروهای اجتماعی رقیب و منتقد ـ که مسلماً آنها هم ساختار ارتباطی و شبکهای قدرتِ مختص به خود را دارند ـ مورد تجدید نظر و اصلاح قرار میگیرند.
لب کلام، امروزه به یاری نگرشهای انضمامی و وضوحیافتگیِ هر چه بیشتر شبکهای بودنِ روابط اجتماعی، دیگر دریافتهایم که چه بازتولید قدرتِ غالب و چه نقد آن (که آن هم برای خود قدرتی محسوب میگردد) رابطهای تنگاتنگ با یکدیگر دارند، چه رسد به رابطهی سوژه و قدرت.
با ذکر یک مثال شاید مسئله روشنتر شود: اگر بدانیم، تمامی متون انتقادی فوکو (و مسلما همین متن سوژه و قدرت) فقط به این دلیل از امکان روشنگری برخوردار است که به قدرت نهفته در موضع روشنفکری فوکو (در مقام منتقد فلسفی ـ اجتماعی) وابسته است، آنگاه متوجه این نکته میشویم که فوکو فقط به یاری قدرتِ روشنفکری خود میتواند به اصطلاحِ خودش مورخ سوژه و سوژهگی باشد. بنابراین وجود قدرت انتقادی و روشنفکری، پیششرط کنش انتقادی سوژهگی است. به بیانی فوکو به واسطهی سرمایهی فرهنگی خود منتقد اجتماعی است. زمانی که صحبت از سرمایه فرهنگی میشود، نمیباید فراموش کنیم که این اصطلاح جدا از بار مفهومی مدرک و دانش و مانند آن که برای موقعیتهای اجتماعیِ افراد نقشی تعیین کننده دارد، از حیث تنشهای فرهنگی ـ اجتماعی به منزلهی سلاح عمل میکند. کافی است به نقدهای روشنفکران تمامی جوامع که اصولا به منظور هوشیاری مردم در برچیدن اقتدار غالب (بر منابع عمومی) است توجه کنیم.
شاهد این گفته، عمل خود فوکو در متن سوژه و قدرت است. یعنی با وجودیکه تلاش میکند از «سوژه» یا به قولی از سوژهسازی انسان بگوید، به ناچار از تحلیل قدرتِ اجتماعی مورد تجربهی خود سر درمیآورد و همین باعث میشود تا به طور همزمان در متن فوکو با نگرش دیگری نیز مواجه شویم. نگاهی عمیقاً واقعی که بر اساس تجربهی زیسته، معطوف به این امر است که:”قدرت صرفاً پرسش نظری نیست، بلکه بخشی از تجربهمان است”(ص۴۰۹). تفسیر این سخن در نگرش انضمامی بحث حاضر این است که قدرت قبل از هر چیز امری هستیشناسی است و همچون تمامی امکانهای هستیشناسانه، پیوندی تنگاتنگ با وضعیت تاریخی و اجتماعیِ انسانها دارد، از اینرو عمیقاً درگیر شرایط میشود: چه آن زمان که به قول فوکو به صورت شکلهای سلطه (قومی، اجتماعی، و مذهبی) ظاهر میشود و چه آن زمان که دست به کار استثمار و یا انقیاد فرد و یا گروههای اجتماعی میگردد. هر چند فوکو در قبال چنین تفسیری ترجیح میدهد، صرفاً در مقام مورخ انتقادی سوژههای انسانی باقی بماند و ناظر مبارزههای رهاییبخش آنان در طی تاریخ باشد (ص۴۱۴).
این روش مسلماً بسیار آموزنده و به جا است، البته مشروط بر اینکه فراموش نشود «سوژهی انسانی» و نیز مبارزهی رهایی بخش او، از آنجا که بخشی از شرایط اجتماعی ـ تاریخیِ در حال تحول است، به هیچ وجه نمیتواند جدا از خود شرایط و تحول باشد. به بیانی، ما نه با سوژهی انسانیِ قابل انفکاک از شرایط بلکه با سوژه اجتماعیِ همراه با شرایط طرف هستیم.
با وجود یکجانبه نگری روش فوکو، (هرچند فوکو مدام در نفی نگرش انتزاعی سخن میگوید)، احتمالا شگفتزده خواهیم شد، وقتی ببینیم وی در همین متن سوژه و قدرت، گاه به نحو کارآمدی روش انضمامی پیشه میکند و به کمک آن بسیاری از تحلیلهای خود را پیش میبرد. به عنوان مثال زمانی که میگوید “قدرت فقط در کنش وجود دارد” (ص ۴۲۵)، و نیز آنجا که میخواهد «رابطهی قدرت» را تحلیل کند، به این نتیجهی بسیار عالی و آموزنده میرسد که “روابط قدرت عمیقاً در شبکهی اجتماعی ریشه دوانده است و ساختاری اضافی بر فراز «جامعه» نیست که بتوان رویای محو ریشهاش را در سر پروراند” (ص۴۲۹)؛ شاید بتوان سخن فوکو را اینگونه فرموله کرد: قدرت مسلط بر جامعه جایی بیرون از شیوهی تفکر و کردارهای فرهنگی، اجتماعی و …. کنشگران نیست.
اما از آنجا که درکی انضمامی از هستیشناسیِ قدرت و سوژه ندارد، در بسیاری مواقع نمیتواند خود را از سلطهی نگرشهای انتزاعی (در خصوص رابطهمندی قدرت و به اصطلاح خودش سوژهی انسانی) رها سازد. در نتیجه وظیفهای هم که وی برای فلسفه در عصر حاضر میبیند، با وجود ترسیم به ظاهر گول زنک روشن شعارِ«ردّ آنچه هستیم» (ص ۴۲۰)، بدون کمترین نگرانی از مبهم بودن این وظیفه و کلیگویی حاصل از آن در ابهام فرو میرود:
“مسئلهی سیاسی، اخلاقی، اجتماعی و فلسفیای که امروز برای ما مطرح است، نه تلاش برای رها کردن فرد از دولت و نهادهایش، بلکه رها کردن خودمان هم از دولت، هم از این نوع فردیتسازی متصل به آن است. باید با ردّ آن نوع فردیتی که طی چندین قرن بر ما تحمیل شده است، شکلهای جدیدی از سوژهمندی را ایجاد کنیم” (ص ۴۲۰).
زمانی که فوکو وظیفهی کنونی فلسفه را تلاش برای «ردّ آنچه هستیم» میداند، آنهم برای آنکه بتوانیم به رهاسازی «خودمان» از …. دستیابیم، مشکل بتوان این «خود» را از خودهای ایدهآلیستیِ ذاتانگار متمایز کرد! به نظر میرسد در اینباره وی ناخودآگاه از الگوهای رستگاریِ معتقد به وجود «خود»ی آماده و مستعد رهایی تبعیت میکند. وانگهی در تفکر فوکو ظاهراً به سادگی و با ارادهی شخصی ـ و از آنجا که هیچ سخنی از جنبش و تشکلات اجتماعی برای تغییر و تحول ساختارها نیست ـ ، تنها از راه تفکر و نظریه میتوان با آن چیزی که به قول خودش «طی چندین قرن بر ما تحمیل شده است» و برسازندهی دو گانهسازی فردیت و تمامیتسازی بوده (همانجا)، غلبه کرد.
بدین ترتیب فوکو از آن روش تا اندازهای انضمامی خود در متن که موازی با نگرش انتزاعی او عمل میکند، به راحتی دست میکشد و بر تمامی دستاوردهای آن (فیالمثل اینکه شبکه اجتماعیِ قدرت در تمامی سطوح جامعه ریشه دوانده است) خط بطلان میکشد.
حال آنکه اگر قدرت را همانطور که به طور ضمنی گفتیم، امری هستیشناسانه تلقی کنیم، و ذهن خود را از تصویرسازیهای اسطورهای نسبت به موجودی به نام «انسان» پاک سازیم، و برعکس متوجه امکانی بودن هستی آدمی شویم، (یعنی او را مدام از دریچهی نحوهی هستیِ امکانیاش در جهان بنگریم،)، آنگاه در خواهیم یافت که اولا قدرت، از رابطه های اجتماعی او جداشدنی نیست یعنی در هیچ جا و هیچ موردی قدرت به طور فینفسه وجود ندارد، بلکه آنچه که ما به عنوان قدرت میشناسیم از طریق رابطه یا هستی اجتماعیِ آن است که آشکار و قابل گفتوگو میشود. و دوم، به محض آنکه دریابیم قدرت همچون زمان و مکان، امکانی هستیشناسانه است، به واقع دریافتهایم که برسازندهی امکان درک آدمی از خود و چیزها است. در نتیجه فینفسه نه بد است و نه خوب، بلکه در جریان ساختاری که هستی اجتماعی ـ تاریخی موقعیتی در آن ظاهر میگردد به چهرهای مثبت یا منفی به لحاظ ارزش و معنا دست مییابد.
به بیانی تنها تحت شرایط اجتماعی و تاریخی است که قدرت جلوهای کاریزماتیک و یا دهشتآفرین به خود میگیرد. به عنوان مثال باید دید چه شرایطی در آلمان و جمهوری وایمار وجود داشت که قبل از جنگ توانست از آدولف هیتلر نزد ملت آلمان، چهرهای کاریزماتیک بسازد (عقل و شعورشان را برباید). و یا به همین ترتیب باید دید که در اواخر جنگ چه شرایطی در آلمان غالب گردید که باعث سقوط رایش سوم شد. خلاصه بگوییم قدرت، فقط در رابطهاش با چیزهاست که دیده، درک و قضاوت میشود: در رابطه با تاریخ، اجتماع، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، تکنولوژی و ….؛
اما به دلیل آنکه فوکو خود را از برخورد هستیشناسانه (بخوانیم تاریخی، اجتماعی) و….، و نیز نقش طبقاتیِ کنشگران فرهنگی، اقتصادی و سیاسی نسبت به قدرتِ غالب محروم کرده است، تنها درکی که از آن میتواند داشته باشد، درکی منفی است. او با وجودیکه معترف است که “جامعه بدون روابط قدرت چیزی جز یک انتزاع نمیتواند باشد” (همانجا)، اما از آنجا که درکش از «روابط قدرت» غیر هستیشناسانه است، نگرش نیمه انضمامیِ وی در نیمه راه متوقف میشود. یعنی در نهایت تنها میتواند به جمع نگرشهای یکسویهی متمرکز بر تنش کنش بپیوندد. چنانکه میگوید:
“گفتن اینکه جامعه بدون روابط قدرت نمیتواند وجود داشته باشد، به معنای آن نیست که روابط مستقر قدرت ضروریاند، یا در هر حال قدرت تقدیری اجتناب ناپذیر در بطن جوامع است که نمیتوان آن را از بین برد؛ بلکه منظور من این است که تحلیل، پردازش و به پرسش گرفتن روابط قدرت و «مبارزه جویی»، میان روابط قدرت و سازش ناپذیری آزادی، یک وظیفهی سیاسی بیوقفه است؛ و وظیفهی سیاسی لاینفک هر زیست اجتماعی” (صص ۴۲۹ ـ ۴۳۰).
حال آنکه در نگرش انضمامی ـ هستیشناسانه، ضمن آنکه قدرت امری وجودی تلقی میشود، زمینه برای تحلیل انواع روابط قدرت در شرایط متفاوت تاریخی، اجتماعی هر چه بیشتر باز و مهیا میگردد. به عنوان مثال به کمک این نگرش در عین آنکه میتوان از روش مارکسی برای بررسی ساختار قدرت خانواده در جهان سرمایهداری استفاده کرد و تنش درونی و برونی آنرا به یاری دیدگاه وبر و یا فروید تبیین کرد، در عین حال میتوان توصیفگر وضعیت اگزیستانسیالیستی عضو حاشیهای شدهی خانواده نیز بود. وضعیتی که تنها به دلیل جابهجاییِ شیوهی قدرتی رخ میدهد که خود پیوند مستقیمی با دگرگونی شرایط دارد.
در خاتمه میخواهیم به سخن بسیار آموزندهی فوکو درباره تکنیکِ «شبانکارگی» توجه کنیم. تکنیکی که به گفتهی وی در جهان معاصر (در غرب) جانشین قدرت شبانیِ عالم مسیحیت شده است. در تفسیر فوکو از این تکنیک، مسئله رستگاری تنها مختص به همین دنیا میشود و معنای آن به سلامت، رفاه، امنیت، محافظت در برابر حوادث متحول گردیده است. ضمن آنکه متولیان شبانی نیز افزایش یافتهاند: از دستگاه دولتی و یا حتا نهاد عمومی همچون نیروی پلیس گرفته تا انجمنهای خصوصی مددکاری و نیکوکاری (ص ۴۱۸). به عنوان مثال، هنگامی که سخن از سلامت و سلامتی به مثابه رستگاری میشود، بیتردید به اقتدارِ نسبتاً جهانشمولی میاندیشیم که حرفهی پزشکی بدان دست یافته است. حرفهای که به قول فوکو، مبارزه با اقتدارِ اجتماعیِ نوظهور آن، بیشتر از آنکه اقتصادی باشد، ـ زیرا این حرفهی به اصطلاح مقدس، امروزه هدف خود را به کسب سود تغییر داده است ـ ، با اعمال قدرت آنها بر بدنها، سلامت افراد و نیز زندگی و مرگ انسانهاست (ص ۴۱۲).
اصفهان ـ دی ۱۳۹۱
این متن با استفاده از مقاله فوکو «سوژه و قدرت» با مشخصات زیر نوشته شده است:
میشل فوکو، سوژه و قدرت؛ برگرفته از کتاب تأتر فلسفه؛ ترجمه نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، ۱۳۸۹