تصویر: فوکو، سارتر و دولوز
نقد و بررسی «یک نقشه نگار جدید»، ژیل دلوز، ترجمه نیکو سرخوش، افشین جهاندیده
نوشتههای مرتبط
کتاب «فوکو»، به قلم ژیل دلوز، مجموعه مقالاتی در مورد فوکو و اندیشه اوست که احتمالاً به قصد گرامیداشت فوکو نوشته شده است؛ اما از آنجا که در بسیاری مواقع نحوه بررسیِ مقالات، متکی بر نگرش ستایشآمیزِ دلوز نسبت به فوکوست، بررسیِ ارائه شده، در نهایت به نگرشی تکساحتی، (همراه با بار عاطفیِ شدید) تبدیل میشود. به طوری که خواهی نخواهی، علیرغم احترام زیادی که برای ژیل دلوز قائلیم، ناچار به این اعتراف هستیم که در این کتاب (یا احیاناً کتابهایی از این دست)، با دلوزی صرفاً در مقام «مفسر» مواجه میشویم. آنهم مفسری فارغ از امکان نقد و «فاصلهگیریِ نسبی» از موضوع مورد بررسی؛ منظورآن نوع فاصلهایست که جدا از اینکه برای «مفسر» عزت نفس و استقلالِ فکری به بار میآورد، جهت دستیافتن به نتایجی نسبتاً علمی و قابل قبول، ابزاری ضروری به شمار میرود.
بنابراین، در وهله نخست، نه با بررسی تفکر و اندیشههای فوکو، بلکه به نظر میرسد با «تصمیم و اراده»ی شخصیِ دلوزی سر و کار داریم که سعی دارد از فوکو، تصویری اسطورهای (پرومتهای؟) بسازد:
“فوکو هرگز نوشتن را هدف و غایت نگرفت. و همین است که از او نویسندهای بزرگ می سازد و نوشتههایش را از شادی فزاینده و خندهای بیش از پیش آشکار آکنده میکند. کمدی الهیِ مجازاتها: این حقِ پایهای ماست که در برابر آن همه ابداعات منحرف، آن همه گفتارهای کلبی مسلکانه، و آن همه هراسهای ریزبینانه، مسحور شویم و از خنده ریسه رویم. از دستگاههای ضد استمناء برای کودکان تا سازوکارهای زندان برای بزرگسالان، زنجیرهای کامل باز میشود که خندههای ناگهانی را برمیانگیزد، چندان که رسوایی، درد یا مرگ آنرا ساکت نمیکند. […] کتاب [مراقبت و تنبیه] فوکو سرشار از شادی و شعفی است که با شکوهِ سبک و سیاستِ محتوا درمیآمیزد. این کتاب با توصیفهای موحشی که با عشق انجام میگیرد، موزون میشود…”(صص ۴۷ ـ ۴۸).
از منظر متن حاضر، در اینکه میشل فوکو، متفکری بزرگ و مهم است، کمترین شکی نیست؛ اما این اهمیت و بزرگی، کوچکترین ارتباطی به اینکه فیالمثل وی«نوشتن را هدف و غایت» میگرفت و یا نمیگرفت، ندارد. زیرا با توجه به شرایط اجتماعی که در آن به سر میبریم، این قبیل «پنداشت»های انتزاعی ظاهراً اهمیتشان، فقط در عرصه روشنفکری (غرب؟) و بگو و مگوهای فلسفیِ آنجاست و در نتیجه (به لحاظ شرایط اجتماعیِ خاصی که در آن به سر میبرند)، تنها خود از آن سر در میآورند و دنبال میکنند….
حال آنکه در جامعه روشنفکری ایران، مسئله «بزرگی» و اهمیت میشل فوکو با مسائل دیگری گره خورده است که صرف نظر از جایگاه محترمانه فعلی وی، از موقعیت تاریخیِ خاصی نیز برخوردار است که به طور تقریبی به دهه ۱۳۷۰ و شرایط اجتماعیِ آن ایام مربوط میشود. به دورانی که بحرانِ نگرشهای مارکسیستی (در درک و هیئیتِ به شدت عامیانه آن: شکست بلوک شرق) تازه به ایران رسیده و محافل روشنفکریِ چپ را سخت درگیر خودش کرده بود. ایامی که هنوز اینترنت و امکانات اطلاع رسانیِ آن اصلاً جایی در زندگی روزمره نداشت و در نتیجه منابع اطلاعاتی (در این موارد) بسیار ضعیف بودند. و تقریبا در همین ایام بود که نام و اندیشه فوکو، (فهمیده و نفهمیده ، به دلیل کمیابی منابع ترجمه شده) همراه با واژه «پستمدرن» وارد محافل روشنفکریِ چپ شد.
بنابراین «اهمیت» فوکو برای جامعه روشنفکری ایران، پیش از هر چیز، بدین لحاظ است که وی حتا با وجود اندیشه دور از دسترساش، یک جورهایی بهت و سکوت در محافل روشنفکری چپ را شکسته بود. و بدین ترتیب در فضای اجتماعیِ محافل روشنفکریِ آنزمان، بحث و جدلِ ناشی از واکنش نسبت به اندیشه به اصطلاح «پستمدرنیستی» را به جای یأس و نومیدی نشانده بود.
واقعیت این است که در آن ایام جامعه روشنفکری چپ ایران، با واکنشهای متفاوتِ خود اعم از استقبال جوانانِ (بدون پیشینه تفکرات مارکسیستی) نسبت به اندیشههای جدیدِ پستمدرنیستی و یا موضع گیری و مخالفت با آن، در هر دو حال به موقعیتی دست یافته بود تا تأملاتِ ضروری در خصوص هضم و درک وضعیت جدید جهان را آغاز کند. این یادآوری از اینروست که بدانیم فوکو و تفکر پستمدرنیستیاش حتا صرفنظر از نگاه و موضعگیریِ بحث برانگیزِ سیاسیاش درباره انقلاب ۵۷ ایران، در تاریخ روشنفکری ایران از جایگاه مهمی برخوردار است.
باری، یکی از اندیشههای بسیار مهم فوکو در غرب، بحث وی در خصوص «قدرت» است و ژیل دلوز در مقاله «یک نقشه نگار جدید»، به طور خاص به آن پرداخته است که به دلیل اهمیت بحث، ما هم در اینجا بدان خواهیم پرداخت. در آن مقاله، دلوز معتقد است که فوکو تلقیِ جدیدی از قدرت داشته است. وی میگوید:
“آنچه به گونهای پراکنده یا حتا مبهم، مشخصه جریان چپ بوده است، از لحاظ نظری به پرسش گرفتن دوبارهی مسئله قدرت، هم در مقابل مارکسیسم هم در مقابل تلقیهای بورژوایی است. […، فوکو] نخستین کسی به نظرمان رسید که این تلقی جدید از قدرت را که در جستوجویش بودیم، بدون آنکه بتوانیم آنرا بیابیم یا بیان کنیم، ابداع کرد”(ص ۴۸ ، ۴۹).
اما آیا واقعاً اینطور که دلوز میگوید، فوکو در تحلیل و اندیشهاش نسبت به مسئله قدرت، قادر شده است تا تلقیِ جدیدی از قدرت را ابداع کند؟ مطابق آموزههای مارکسیستی میدانیم، تحلیل یا تلقی «جدید»، زمانی پدیدار میشود، که در ساختار اجتماعی وضعیتِ جدیدی پدیدار شده باشد. بنابراین به لحاظ هستیشناختیِ تاریخی، هر گونه «امر جدیدی»، اساساً خاستگاهی اجتماعی دارد، حتا اگر آن امر، نوعی طرز تلقی باشد. بر همین اساس، لازم است از لابلای سخنان فوکو و یا سخنان دلوز (در مقام شارح و مفسر نظریات او)، بینیم وی با چه موقعیتهایی مواجه شده است. (موقعیتی که به وی امکان دیدن و دریافت نویی از روابط اجتماعی را داده باشد). ظاهراً یکی از این موقعیتها، دیدن جوامع مدرن، به منزله جوامع «انضباطی»ست. دلوز در اینباره مینویسد:
“یکی از ایدههای اساسی [در کتاب] «مراقبت و تنبیه»، این است که جوامع مدرن را میتوان جوامع «انضباطی» تعریف کرد؛ اما انضباط را نمیتوان با یک نهاد یا دستگاه یکی گرفت، دقیقاً از آنرو که انضباط نوعی قدرت و تکنولوژییی است که تمام انواع دستگاهها و نهادها را در بر میگیرد تا آنها را به هم وصل کند، امتداد دهد، همسو کند و وادارد که به شیوهای جدید عمل کند. حتا قطعهها یا چرخدندههای خاصی که به اندازهی پلیس و زندان، تعلق آشکار به دولت دارند” (صص۵۰ ـ ۵۱).
از سوی دیگر، احتمالاً همگی با اصطلاح «قفس آهنین» آشنایی داریم. زمانی که ماکس وبر ( ۱۸۶۴ ـ ۱۹۲۰)، به تبیین چارچوب «بوروکراتیک» موجود در جوامع مدرن میپرداخت، با شرایطی روبرو شد که اثری اجتناب ناپذیر، در ساختار ارتباطیِ افراد جامعه داشت. از آنجا که برای وبر مسئله مهم و قابل توجه، فرد و کنش اجتماعیِ افراد جامعه بود (البته در قیاس با نگرشهای کلانی همچون ساختارهای اجتماعی)، این توجه و تمرکز (در خصوص اثر گذاریِ شرایط بوروکراتیکِ مدرن بر انسانِ اجتماعی و کنشهای فردی)، او را با «کارمندِ بینام و نشان»ی مواجه کرد که در شرایط اجتماعی جوامع مدرن ظاهر شده است.
شاید بتوان گفت، وبر در پژوهشهایش با همان «انسان عام و منتشری» مواجه میشود که به لحاظ موقعیت تاریخیِ خود، اکثر قلمروهای فلسفی و ادبیِ (اواخر قرن نوزده تا اواسط قرن بیست) را دلمشغول خود کرده بود. تا جایی که دامنه اثرات اگزیستانسیالیستیِ آنرا میتوان جدا از پرورشِ «انسانِ زیرزمینی» (اثر داستایفسکی)، در«بیگانه» (اثر کامو)، یا «مسخ» و یا حتا «قصر» (اثرکافکا)، دید.
بنابراین در پیشینهی تاریخی «جوامع انضباطیِ» فوکو، به وضوح میتوان ساختار بوروکراتیکِ از خود بیگانهساز و یا تحریفکننده مدرنیته را دید که نه در یک مرکز قدرت، (بهمثابه موقعیتی ژئوپولتیکی)، بل در فضای مراودات زندگیِ روزمره، نهادینه شده است. آنهم از طریق «شیوهای از ارتباط» و «نحوه درکی که از خود و دیگری» وجود دارد. و از قضا اینطور که دلوز گزارش میکند، میشل فوکو در «اراده به دانستن» صریحاً این داده تحلیلی را تأیید میکند. دادهای که (چنانچه در تحلیل هستیشناسانه تاریخیاش دیدیم) بنیاناش از وبر و تحلیل او در رویارویی با ساختار بوروکراتیک مدرنیته آغاز میشود و پس از ورود به اقلیمهای اگزیستانسیالیستی، در شکل و شمایلی اساساً سلبی، در صدد عیان ساختن رابطه سیال و همواره حاضرِ قدرت، سرکوب و خشونتِ مدرنیته ظاهر میشود. چنانچه صراحتاً میگوید:”روابط قدرت جایگاهی روبنایی … ندارد … روابط قدرت هر آنجا که عمل میکند، نقشی مستقیماً مولد دارد” (ص ۵۲).
بنابراین به موازات سخن فوکو، مشاهده میکنیم که از نقطه نظر «قفس آهنین» وبر و تأویلی که از آن برمیآید، با قدرتی سروکار داریم که از طریق ساختار بوروکراتیک مدرن و روابط اجتناب ناپذیرِ ناشی از آن، خود را در کنشهای اجتماعیِ انسان مدرن، بازتاب میدهد: قدرتی سیستماتیک و منعطف در تکرار خود، به مثابه نظمی آهنین اما نامرئی در شیوه زندگیِ انسان مدرن و غیر قابل تفکیک از آن: سرنوشت اجتناب ناپذیر انسان و عصر مدرن.
و چه جالب که فوکو باز هم آماده است تا تأویل بالا را که برخاسته از تبیین «قفس آهنین» وبر است، در «مراقبت و تنبیه» به نوعی دیگر، تأیید کند: “ویژگیهای «قدرت» عبارتاند از درونماندگاری حوزهاش بدون وحدتی متعالی، پیوستگی خطیاش بدون مرکزیتدهیِ فراگیر، و ارتباط قطعههایش بدون تمامیتبخشیِ متمایز: فضایی متسلسل”(همانجا).
اکنون باید پرسید، منشاء چنین قدرتی را در کجا میباید جستجو کرد. همان قدرتی که به اصطلاح سازنده «انضباط»ی است که به قول فوکو جوامع مدرن را بر اساس آن میتوان تعریف کرد. همانگونه که گفتیم مسلماً فوکو، قدرت را نه متمرکز در یک نقطه خاص، بلکه منتشر در روابط اجتماعی میداند، بنابراین وقتی از منشاء و خاستگاه قدرت سخن میگوییم، به هیچ وجه منظورمان پرسشی جغرافیایی نیست؛ بلکه منظورمان به طور مشخص پرسش از «ماهیت قدرت در عصر مدرن» است. میخواهیم بدانیم ماهیتِ قدرتی که از انسان مدرن، تصویرهای از خود بیگانهی ادبیات اگزیستانسیالیستی در چند دهه گذشته را ساخته است، چیست.
ظاهراً فوکو با نگارش کتاب «مراقبت و تنبیه» موفق میشود خود را از شر ثنویت اندیشی خلاص کند. دلوز در اینباره میگوید: “[فوکو] صراحتاً دوگانهانگاری آشکار کتابهای پیشین را پشت سر میگذارد (پیشاپیش این گرایش وجود داشت که این دوگانهانگاری به سمت نظریهی بس گانگیها پشت سر گذاشته شود. اگر دانش عبارت است از درهم بافتن امر رؤیتپذیر و امر گزاره پذیر، قدرت، علتِ پیشاپیش مفروض آن است، [و] بر عکس، قدرت متضمنِ دانش به منزله دوشاخگی و تفاوتگذاریای است که بدون آن نمیتواند عمل کند. [به نقل از فوکو] «نه مناسبات قدرتی بدون ایجاد حوزهای از دانش همبسته با آن وجود دارد و نه دانشی که مستلزم مناسبات قدرت نباشد و در عین حال، مناسبات قدرت را پدید نیاورد»” (ص۶۸).
با توجه به گفته خود فوکو و نیز تفسیری که دلوز از گفته او در بالا دارد، میتوان گفت «رویکرد جدید»ی که دلوز در رابطه با قدرت، به فوکو نسبت میدهد، دریافتِ وی از رابطه دیالکتیکی قدرت است. تا جایی که میدانیم اثرگذارترین متفکری که روی روابط «دیالکتیکی» در عصر مدرن کار کرد، هگل بود که البته پس از وی مارکس با زدودن خصوصیات ایدهآلیستیِ آن، آنرا به ابزاری کارآمد در تبیین «روابط اجتماعی» تبدیل کرد و از آن پس هم تا امروز به عنوان یکی از ضروریترین روشهای تحلیلی در اختیار تحلیلگران و یا اندیشمندان علوم انسانی قرار گرفته است. چنانچه به عنوان مثال میتوان از فوکو و استفادهای که از آن برده است یاد کرد. زیرا همانگونه که دیدیم به وی کمک میکند تا به «دو گانه انگاری»اش پایان دهد، و حتا دست از تمایلات «ذاتپندارانه» بردارد و در عوض با «سرشت اجتماعی» مسائل مورد بررسی، آشنایی پیدا کند. به عنوان نمونه در کتاب مراقبت و تنبیه ما با فوکویی سروکار داریم که (چنانچه دلوز هم از تحول در اندیشه وی یاد کرده است)، به سرشتِ اجتماعی نهادهایی که قدرت را نمایندگی میکنند پی برده است. وی میگوید:
“فوکو چه چیزی را ماشین، ماشین انتزاعی یا انضمامی مینامد (او از «ماشین ـ زندان» و نیز از ماشین ـ مدرسه، ماشین ـ بیمارستان … صحبت میکند). ماشینهای انضمامی آرایشها و سامانههای دوشکلیاند؛ ماشین انتزاعی نمودار غیرصوری است. مختصر اینکه ماشینها پیش از اینکه تکنیکی باشند، اجتماعیاند. یا به عبارت بهتر، پیش از آنکه تکنولوژی مادی وجود داشته باشد، نوعی تکنولوژی انسانی وجود دارد”ص(۶۹).
بنابراین در تأیید سخن دلوز میتوان گفت، بیجهت نیست که قدرتِ مدرن میتواند خود را در همه جا منتشر کند، زیرا «سرشتِ اجتماعیِ» خود را در انضباط پایه ریزی میکند. یعنی همان «نظم و انضباطِ» خاص جهان مدرنی که مدتها دلمشغولی جامعهشناسان سرشناسی همچون دورکیم یا حتا پارسونز بوده است.
باری، چنانکه آشکار است، ما هنوز به ماهیتِ قدرتِ مدرن در روایت دلوز از فوکو دست نیافتهایم. آنچه که تا به حال دیدهایم، نشانههای آن است و نه افشای ماهیتاش؛ فیالمثل اینکه چنین قدرتی، قادر است خود را در همه جا گسترش دهد و یا از آنجا که به مثابه «نحوه»ای از جهان بینی و در نتیجه «روش عمل» ظاهر میشود از «دانش» و یا «قوانینِ حقوقی» تفکیک پذیر نیست، فقط ویژگیاند و بس. شاید بهتر باشد اینطور بگوییم که فوکو، در مراقبت و تنبیه هرچند که با کنار گذاشتنِ روش دوگانه انگاری، متوجه رابطه اجتماعی و دیالکتیکی امر قدرت، ساختارها و نهادها میشود، اما وی به اینکه چطور میشود قدرت مدرن و همچنین ساختار، نهادها و جریانهای تعاملاتی روابط اجتماعی در آن، «به این صورت» و نه شکل و محتوایی دیگر درآمده است، اعتنایی ندارد. و از قضا چهرهگشایی از «ماهیت قدرتِ مدرن» در گروی این اعتنا و پاسخگوییست.
و این کاریست که جریانهای فکری مارکسیستی بدان میپردازند. از نگاه این گروههای فکری، اصطلاح تحت عنوان«قدرتِ مدرن»، تا حد زیادی میتواند مشکوک و انحرافی باشد. زیرا در پوشش چنین اصطلاحی، هنگام بررسی جهان موجود، چه به عمد و چه از سر سهو، بغرنجیهای جهان معاصر به گردن «مدرنیته» انداخته میشود. حال آنکه پس از بررسیِ مشکلات متوجه میشویم آنچه تحت نام «مدرنیته»، به عنوان «مانعِ» روابط متعالیِ اجتماعی شناخته شده است، جریان سرمایهداری (اعم از شکل کلاسیک و یا نئولیبرالِ اخیرش) است که با دستکاری در امور اجتماعی و روابط تولید، پدیدآورنده معضلات و تبهگنیهای اجتماعی بوده است. تا جایی که حتا در «فهم از خود و دیگری» به از خود بیگانگیهای عصر مدرن دامن زده است: دستکاری در نحوه ادراکِ انسانِ مدرن در «چگونه دیدنِ»خود، جهان و دیگری از طریق ابزارهای رسانهای ـ فرهنگی: همان ماشینِ «دانش»سازِ اجتماعی که فعالیتاش تولید و بازتولید نحوه دیدن و ادراک در جهت تداوم جهانِ سرمایهداریست.
بنابراین هر رویکرد جدیدی که قصد بازخوانی از «قدرت مدرن» را دارد، اگر شرایط اجتماعی و تاریخیِ مسلط بر «مدرنیته» را نادیده گیرد و با حذف آن قدرت را روایت کند، این بدین معنیست که در حقیقت از ابزار دیالکتیکیای که گذر از نگرشهای دوگانهانگار را امکان پذیر میکند، چشم پوشی کرده است و بدین ترتیب دوباره خود را اسیر ویژگیِ غیر اجتماعی و ذاتباورانه دوگانهانگاری کرده است.
این یک واقعیت است که «سرمایهداری»، به عنوان محوریترین «قدرت» در عرصه تاریخیِ جوامعِ معاصر، «مدرنیته» را از دو سه قرن گذشته به نفع خود مصادره کرده است. و تلاش دارد تا سرشت تهاجمی و خودمحورانه خویش را که روز به روز بیرحمتر و غیرقابل کنترلتر میشود، ناشی از مدرنیته و دستآوردهای روشنگرانه و متعالیِ آن بداند. و این درحالیست که ظاهراً امکان مبارزه جدی و جهانشمول با آن در حال حاضر وجود ندارد. در چنین شرایطی برخی از تفکرات به اصطلاح «پستمدرنیستی»، حتا اگر نیت خیری هم داشته باشند، به دلیل فقدان تحلیل نقادانه به سلطه سرمایهداری، (و به عکس حمله به نگرشهای مارکسیستی: گویی این مارکسیسم است که به جان ملتها افتاده است)، ناخواسته در جهت ضعف و نابودی آگاهیِ تاریخی عمل میکنند….
اما با این وجود در نگرشی کلیتر، نگرشهایی همچون تفکر و اندیشه فوکو، (حتا با وجود حملاتی که به مارکسیسم دارند و در برنامه پژوهشی خود به حذف و نادیده گرفتن نقدهای سرمایهداری اقدام کردهاند)، عملاً در زیر مجموعه مارکسیسم قرار میگیرند و تحت عنوان تفکراتِ نئو مارکسیستی شناخته میشوند. زیرا تلاشی جدی و پر ثمر در جهت ثبت، شناسایی و تحلیلِ «قدرت»ی دارند که تکنولوژی انسانی جهان سرمایهداری را مدیریت میکند.
بحث را با تفسیر دلوز از همبستهی «قانونشکنی ـ قوانین» به پایان میبریم. همبستهای که به گفته وی فوکو تلاش کرده تا آنرا جایگزین «قانون ـ بیقانونی» کند. اما قبل از آن شاید بد نباشد نخست پاراگراف کوتاهی را بخوانیم که درباره «قوانین حقوقیِ» دولتهای سرمایهداری به قلم مارکس و انگلس که در مانیفست آمده است:
“اما شما تا زمانی که قصد ما را در برانداختن مالکیت بورژوایی با معیارهای بورژوایی خویش از آزادی، فرهنگ و قانون و غیره به داوری نشستهاید، با ما به جدل برنخیزید. همین نظرات شما خود محصول شرایط تولید بورژوایی و مالکیت بورژواییتان است، همانطور که «احکام حقوقیتان» چیزی جز اراده طبقهتان نیست که به شکل قانون برای همگان درآمده است؛ ارادهای که خصلت ماهوی و سمت و سوی آنرا شرایط اقتصادیِ هستیِ طبقهتان تعیین میکند”(مارکس و انگلس (مانیفست پس از ۱۵۰ سال)، ۱۳۸۰: ص ۲۹۶).
و اینک تفسیر دلوز از همبسته «قانون شکنیها ـ قوانین» فوکو:
“کافی است حقوق جوامع تجاری را در نظر بگیریم تا ببینیم قوانین روی هم رفته در تضاد با بیقانونی نیستند، بلکه برخی از قوانین آشکارا راه دورزدن برخی دیگر از قوانین را سازمان میدهند. قانون، مدیریت قانونشکنیهاست، برخی از قانونشکنیها را به منزلهی امتیاز طبقهی حاکم، مجاز میداند، امکانپذیر میکند یا ابداع میکند، برخی دیگر را به منزلهی تاوان طبقات تحت سلطه، تحمیل میکند یا حتا در خدمت طبقهی حاکم به کار میگیرد، و سرانجام برخی را ممنوع و مجزا میکند و هدف و نیز وسیلهی استیلا قرار میدهد. این چنین است که اساسِ تغییرات قانون طی سدهی هجدهم تقسیمبندی جدید قانون شکنیهاست….(دلوز، ۱۳۸۶، صص ۵۴ ـ ۵۵).
پس از متن:
برای نوشتن این مطلب از کتابهای زیر استفاده شده است.
ا. «فوکو» (مجموعه مقالات، «یک نقشه نگار جدید») اثر ژیل دلوز، ترجمه نیکو سرخوش، افشین جهاندیده، نشر نی،۱۳۸۶
۲. «مانیفست پس از ۱۵۰ سال» (مجموعه مقالات، «مانیفست کمونیست» اثر کارل مارکس و فریدریش انگلس) ؛ ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگاه، ۱۳۸۰