در حیطه روش شناسی در علوم اجتماعی ، دو رهیافت متفاوت از هم تفکیک شده است: رهیافت قانون گرایی (nomologicalism) یا تعمیمی (nomothetic) و رهیافت تاریخیت باوری (historicism) یا تفریدی (idiographic) (ساعی، ۱۳۸۷).
در رهیافت نخست و بر اساس تبیینی قیاسی-قانونی، وقوع یک واقعه و یا بروز یک مساله اجتماعی از قوانینی کلی، جهان- شمول و عام تبعیت میکند و دارای نظمی قیاسی است لذا میتوان بر اساس استدلالی نظری، و در چارچوب یک یا چند تئوری (دستگاه نظری یا تئوریک)، به استنتاج علت واقعه و ارایه فرضیاتی پیرامون آن پرداخت و آنگاه آن فرضیه را بر مبنای تجربه ، داوری نمود و صحت و سقمش را آشکار ساخت. اما در رهیافت دوم، که با تبیین تاریخی مواجه هستیم؛ سلسله حوادثی که به یک واقعه منجر شده است؛ تابع یک قانون کلی نبوده و برآنها نظمی قیاسی حاکم نیست. برای فهم هر مساله و یا واقعه ای باید آنرا در زمینه فرهنگی و تاریخی خاص خودش قرار داد. در اینجا علاوه بر تبیین با تاویل و یا تفسیر نیز روبرو هستیم. بر مبنای این رهیافت دوم، فی المثل نمیتوان گفت که در همه اعصار و همه ممالک، بنیادگرایی مذهبی و برپانمودن دادگاههای تفتیش عقاید به رنسانس، مدرنیزم و سکولاریسم منجر میشود؛ در عصر نوزاییِ اروپا چنین شد؛ و یا حاکم شدن عقلانیت و اکثریت در همه جا به ساختاری سیاسی به نام دموکراسی منجر نمیشود؛ در غرب چنین شده است؛ و یا در همه جای دنیا، آزادی زنان به معنای به حداقل رساندن پوشش نیست؛ فی المثل در افغانستان که برقع یا روبنده نوعی مصونیت و در واقع خانه ای متحرک برای زنان است؛ نوعی پوشش آزادی بخش، بی آنکه اصطلاحا به آنها بَر بخورد. و اما مثال نوعی یا همان تیپیکی که تبیین و تفسیر آن کاملا با رهیافت دوم جور بوده و با آن سازگار است؛ “مساله علمی توسعه” است که البته بیشتر در حوزه علوم اجتماعی مطرح است. عالمان توسعه بسیار و بارها و بارها گفته و نوشته اند که توسعه را باید از منظری تاریخی و در ارتباط با ارزشها و وقایع خاص تاریخی فهم نمود. اما هنوز جای گفتن و نوشتن دارد. به تعبیری”توسعه” در ابتدا، یک ارزش و یک رویداد تاریخی در جهان غرب بوده است. آنچه جهان شمول و دامنگستر است؛ “پیشرفت” (progress) است نه توسعه. پیشرفت بطور کل پدیده ای مثبت است؛ یعنی به پیش رفتن به جلو حرکت کردن، نگاه مرتجعانه یا واپسروانه نداشتن؛ به قول سن سیمون عصر طلایی بشریت را در پیش رو دیدن نه پشت سر، و به تعبیر مارکس یا هگل یا کُنت- البته اولی عینی و دوتای آخری ذهنی- دیدگاه تکاملی و خوشبینانه داشتن نسبت به سیر تاریخی در جهان. آنچنانکه که گفته اند پیشرفت تنها همان رشد اقتصادی نیز نیست؛ آنطور که اشاره شد میتواند کاملا در عرصه ذهن اتفاق بیفتد؛ فیلسوفی همچون هگل و جامعه شناسی همچون کنت، به پیشرفت و تکامل ذهنی اصالت داده اند. اما وقتی پای توسعه به میان میآید؛ گویی همه چیز از اساس دگرگون میشود. توسعه بستگی آشکار به ارزشها و یا بهتر است بگوییم به فرهنگ دارد. هرجا صحبت از فرهنگ به میان میآید؛ قضیه پیچیده و دارای ابعاد میشود. نگریستن توسعه از دریچه تاریخ-تاریخمند بودن توسعه-، فهم ابعاد گونه گون آنرا آسانتر میسازد. برینگتون مور در تحقیق تطبیقی و موشکافانه خویش در کتاب « ریشه های اجتماعی دیکتاتوری و توسعه»، با رهیافتی تاریخی به توسعه نگریسته و مسیرهای مختلف آن در چند کشور را بایکدیگر قیاس نموده است. هر کشور مسیر خاص، و هر رویداد در یک زمینه فرهنگی منجر به رویداد خاص دیگر. فی المثل متفکرین، به رویدادهایی که مسیر و جنس توسعه را در ایران با بسیاری از کشورها متفاوت کرده اشاره نموده اند؛ وجود “اقطاع”، نبود فئودالیسم از نوع غربی، نبود اشرافیت و یا بورژوازیِ مستقل، نابودی نظام دهقانی در اثر هجوم بیگانه، توسعه ناموزون دوران پهلوی، چرخه « استبداد-هرج ومرج»، تفکر صوفیانه، فقدان روحیه تعاون، شیوه تولید آسیایی، و…..نسبت میان توسعه و تاریخ، نه تنها از منظر همان رهیافت تاریخی تفریدی که در ابتدای نوشته بدان اشاره شد (منظر روش شناسانه) بلکه از مناظر هستی شناسانه و معرفت شناسانه نیز مورد بحث قرار گرفته اما بعد روش شناسی آن بدلیل اهمیت پرچالش تر نیز هست. حتی زمانی که گفته میشود؛ باید برای رهایی از سیاست زداییِ ناشی از گفتمان پسا-مدرنیستی در حیطه توسعه، که خودِ این گفتمان، فی نفسه با نگاه تاریخی- دیالکتیکی – انسانشناختی داشتن به توسعه قرابت دارد؛ موضوعاتی همچون، فقر، بیکاری و نابرابری را در همه زمانها و مکانها در اولویتِ نظر و عمل توسعه ای نگاه و محفوظ داشت؛ بازهم میتوان گفت که حتی این سه موضوع اخیر نیز تا حدودی بستگی فرهنگی و تاریخی با زمینه بروز و ظهور خویش دارد. فی المثل جامعه شناسی چون زیمل، فقر را با نوعی احساس منزلتیِ “فقیر بودن” همبسته میداند؛ بدین معنا که شاید شخصی فقر اقتصادی داشته باشد اما خود و جامعه، او را فقیر ندانند( فقر منزلتی)، یا از این جمله میتوان به مکانیسمهای توزیع ثروت در هند میان اقشار بالادست و پایین دستِ جامعه اشاره نمود که جایگاه اجتماعی کاملا منفک و مرزبندی شده میان طبقات را تا حدودی حداقل بلحاظ اجتماعی بازتعریف میکند و یا نابرابری که در همه جوامع و در تمامی اعصار وجود داشته و هیچگاه تمامی نداشته است. نابرابری به چه معنا؟ حیثیتی؟ اقتصادی؟ ارزشی؟ طبقاتی؟ پس میتوان گفت که برای فهم دقیق توسعه باید از رهیافتی تاریخی و تاویلی سود جست و اگر هم مبنا را بر تعریف معرف و شاخص میگذاریم؛ شاخصها و متغیرهای توسعه را حتی المقدور در دوره های زمانی میان مدت، و در پرتو تغییر و تحولات اجتماعی، بازتعریف و فرمول بندی مجدد نمود.
نوشتههای مرتبط
منابع: ساعی، علی، روش تحقیق در علوم اجتماعی، سمت، تهران: ۱۳۸۷
کتاب ماه، شماره ۱۳۸، آبان ۱۳۸۸