انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فلسفۀ قاره‌ای علم آغازین

بابت بابیچ، برگردانن فرناز رحیم خراسانی

مقدمه

در طول زمانی که به سال های ۱۸۹۰ تا ۱۹۳۰ و پس از آن ختم می‌شد، مفهوم قاره‌ای علم دامنۀ وسیع‌تری نسبت به معنای امروزی آن در جهان انگلیسی زبان داشت. حتی امروز واژۀ آلمانی Wissenschaftیا همان علم نه تنها در برگیرندۀ علوم طبیعی، اجتماعی وعلوم اقتصادی است، بلکه تمامی رشته‌های علوم انسانی را همراه با مطالعۀ نظری هنر و الهیات نیز دربر ‌می‌گیرد. لازم به ذکر است که هنر و الهیات در قرن نوزدهم در میان علوم دیگر از اهمیت ویژه‌ای جهت صورت¬بندی علوم حیات برخوردار بوده‌اند. خود فلسفه نیز علم محسوب می شده و به بیانی پدیدارشناسانه چیزی کمتر از دانشِ فهم ریشه‌های علمی و یا علم اصیل به شمار نمی‌آمده‌است. علم اصیل را مارتین هایدگر در سال ۱۹۱۹ و به دنبال مطالعۀ عمیق کتاب پژوهش‌های منطقی هوسرل تعریف کرد.

برای هرگونه بحثی در حوزۀ فلسفۀ علم لازم است تأکید شود که سال¬های ۱۸۹۰ تا ۱۹۳۰ به گفتۀ وینستون چرچیل “دورۀ حساسی” بوده‌اند – دورۀ تغییرات تکنولوژیک و اجتماعی و انقلاب‌های علمی و سیاسی. در یک تأمل مثبت، هایدگر و هوسرل با عبارت “بحران فلسفه به منزلۀ یک علم” از تغییرات یاد می‌کنند و در توضیح آن می‌گویند: “تمام علوم و گروه‌های علمی دست¬خوش انقلابی عظیم و مولد شده‌اند و باب شیوه‌های نوین پژوهش را برای علوم گشوده‌اند و آن را با افق‌ها و امکان‌های نوینی روبه¬رو ساخته‌اند”. در همین سال‌های بحرانی، ابداعات و اختراعات صنعتی نیز رخ می‌دهد و تکنولوژی مدرن با دست‌آوردهایی چون ماشین(خودرو و چهار‌چرخ در ۱۸۹۲)، هواپیما(۱۹۰۳)، پله¬برقی(۱۸۹۳)، سینما(۱۸۹۵) تا پخش همگانی رادیو(در سال ۱۹۲۲) و پخش برنامۀ تلویزیونی(۱۹۲۹) به زندگی بشر گام می‌گذارد. ویلهلم رونتگن نخستین عکس اشعۀ ایکس را در سال۱۸۹۵ گرفت در حالی که توسعۀ توپخانۀ مدرن در سال ۱۸۹۷ آغاز شد و رابرت گودارد نخستین موشک¬های سوخت مایع را در سال ۱۹۲۶ پرتاب کرد.

فلسفۀ قاره‌ای علم نه تنها تأمل بر روی روش پژوهش‌‌های علمی را محل تمرکز خود قرار داده، بلکه از دریافت انسانی و ملاحظات مربوط به تکنولوژی نیز غافل نبوده است. گاستون باشلار در نگارش “مقاله ای بر دانش تقریبی” از مقالۀ لویی باسو با نام “استنتاج فنی و علوم تجربی” که در سال ۱۹۲۵ نگاشته، بهره برده است زیرا که باسو به نکته¬ای مهم دربارۀ مهارت¬های فنی اشاره کرده و آنها را ذاتاً تلفیقی از هنر و سازوکار ماشینی تلقی کرده است. هایدگر نیز به بر هم کنش انکشاف نظری جهان و ابزار پژوهش علمی اشاره و بر روی آن تأکید کرد. این سنت توسط پاتریک. ای .هیلان ادامه پیدا کرد؛ او بر روی فلسفۀ فیزیک هایزنبرگ تأمل می نمود. هیلان همچنین متعاقباً پدیدارشناسی ادراک را به پدیدارشناسی اکتشاف آزمایشگاهی نیز بسط داد. هم چنین تمرکز مشابهی بر مهارت پژوهشگر، تأملات فلسفی ارنست ماخ بر روی علم و نیز فلسفۀ جامعه¬شناسی علوم پزشکی لادویک فلک را توصیف می کند. در نظر ماخ، تأملات انتقادی هایدگر بر علم، بازگشتی به تاریخ علم و در واقع مطالعۀ اجتماعی و تاریخی تکنولوژی است که مطالعات علمی را به طور فزاینده¬ای تقویت می کند. نقد متأملانۀ هایدگر در مورد ریاضیات و علم در کتاب هستی و زمان همراه با پرسشی که او با اندیشه بر روی ماهیت تکنولوژی مدرن مطرح می کند، زمینه را برای پدیدارشناسی هرمنوتیک در نظریه و عمل علمی فراهم می سازد. همان طور که او در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ می نویسد آنچه که به نمونۀ زمان خود بدل می شود از همان فیزیک تجربی گرفته شده که به ساخت بمب اتم در اواسط دهۀ ۱۹۴۰ کمک می کرد: “در بین پیچیدگی¬های ماشین آلات، شکاف اتم به دغدغۀ تمام فیزیک بدل شد”. نکاتی که هایدگر مطرح کرد در مباحث هیلان در کتاب مکانیک کوانتومی و عینی گرایی بازتاب یافت. هیلان در کتاب خود با گوش چشمی که به نظریۀ اندازه¬گیری هایزنبرگ دارد به وادی مکانیک کوانتومی وارد می شود. مقیاسی که برای به دست آوردن چنین اندازه¬گیری¬هایی کاربرد دارد از دیدگاه هیلان همان چیزی است که هایدگر آن را “پیچیدگی¬ساز و کار ماشینی” می نامد، و همراه با ابزار تکنولوژیک، روح علمی جدیدی به بدنۀ فیزیک می دمد.

از دیدگاه هایدگر مسألۀ بسیار مهم برساخت علمی تکنولوژیک و ریاضی¬وار است(قابلیت اندازه¬گیری، قابلیت محاسبه و مدل¬گرایی) که هم در معنای پدیدارشناسانۀ هوسرل و هم در تولید معیار وتکنولوژی نهادی قابل درک باشد. بنابراین، در همین راستا است که هایدگرِ دهۀ ۱۹۳۰ خط سیر تکنولوژی مدرن را به عنوان همان “انسان¬گرایی” توصیف می کند که فردریک نیچه درکتاب دانش تربناک و دست¬نوشته¬های منتشر شدۀ پس از مرگش، ریاضیات و علم به طور کلی می نامد. البته نیچه پیش¬تر، این امور را در فلسفۀ کانت به اطوار و یا وجوه “انسانی¬سازی ” تعبیر کرده بود.

۱. مرزهای فاهمه، روش و چالش¬های عمل¬گرایی فرانسوی:

دیوید هیلبرت در کنگرۀ جهانی ریاضی¬دانان در پاریس ۱۹۰۰ طرح معروف عمل¬گرای خود را در ریاضیات نشان داد و نظر خود را در این زمینه بیان کرد: “اگر چه این مسائل در نظر ما قابل حل نیستند و در برابر آنها درمانده ایم، با این حال بر این باور ایم که راه حل آنها به پیروی از شمارش محدودی از فرآیندهای کاملا منطقی به دست می آیند.” در سال ۱۹۳۰ کرت گودل نتیجۀ تحقیقات خود را اعلام و طرح هیلبرت که در کنگرۀ پدیدارشناسی علوم دقیق در کنیگز برگ برگزار می شد را رد کرد؛ آنچه که هیلبرت در آن بزرگترین سخنرانی عمومی عمرش ارایه کرده بود سخنرانی¬ای که حتی در رادیو در سطح عمومی پخش می شد و در فراز آخر آن چنین اعلام کرده بود که “باید بدانیم و خواهیم دانست”. کسی نباید برای گودل صبر می کرد. بحران در برنامۀ بنیادین پروژۀ هیلبرت نزدیک بود. بحرانی که در واقع در همه جا حضور داشت؛ در فلسفۀ نوکانتی که بر تفکر قاره‌ای تسلط داشت، بر تمام وجوه علم و ریاضی، از تجربه¬گرایی انتقادی یا پوزیتیویسم زیست محیطی ریچارد اورناریوس و ماخ در پوزیتیویسم منطقی حلقۀ وین که از این سنت بیرون آمده بودند ، تا هنری پوانکاره و هنری برگسون، هوسرل و هایدگر.

در این راستا پرسش از روش نیز باید به پرسش از بنیاد اضافه می شد. هاینریش ریکرت در کتاب حدود شکل¬گیری مفهوم در علوم طبیعی برای برخی سنت¬های متفاوت از علم تمایز قائل شده، ویلهلم دیلتای این تأملات را به علوم انسانی بسط می دهد. دیلتای با آغاز چیزی که آن را فلسفۀ زندگی می نامید و در زمان خود با نفوذ بود، بر تجربیات زندگی به عنوان مسأله¬ای اساسی در تضاد بین تبیین و تفهیم تأکید کرد. همین تمرکز بر روش، در تأملات دانشمندان علوم اجتماعی مانند مکس وبر و همچنین فلسفۀ اگزیستانس فیزیکدانی که بعدها فیلسوف شد یعنی کارل یاسپرس نیز دیده می شود. حتی نیچه نیز براین تأکید می کرد که “روح علمی بر بینش در روش قرار می گیرد”. ادعایی که دانش زبان و تاریخ و همچنین علم فیزیک را دربر می گرفت. نیچه هم چنین استدلال کرد که “توفیق علم کمتر از توفیق روش علمی بر علم، ما را در قرن نوزدهم متمایز می کند”. اگر چه تفاوت¬های آشکاری میان آن دو وجود داشت اما با این حال نیچه تأکید ماخ بر نقش خطا را در عقلانیت علمی به همراه مخالفت ماخ بر ذره¬گرایی ابلاغ کرد. ارزیابی مقدماتی صاحب نظران به واکنش¬های عمومی به ماخ در این زمینه را باید در تطبیق با پاسخ¬های مشترک نیچه و پیوستگی او با علم قرارداد. “نقطه نظرات ماخ پایه¬ای را تنها برای انتقاد مخرب فراهم می کند و گرایش به جلوگیری از پیشرفت فرضیاتی را دارد که می توانند مؤثر باشند”. تفکرات انتقادی نیچه بر منطق و ریاضیات تأثیرش را بر برخی دانشمندان و ریاضی¬دانان گذاشته و یکی از نمونه¬های نخستین فلسفۀ قاره‌ای علم را تشکیل می دهد. در طول دورانی که در اینجا بحث می شود، روحیۀ انتقادی فلسفۀ نیچه همراه با نظریۀ بازگشت ابدی¬اش نه تنها بر سنت¬های ادبی و هنری تأثیر می گذارد، بلکه بر مباحث فلسفی داروینیسم، بحث بر آنتروپی و ترمودینامیک و سنت نسبیت دوران ویکتوریای پیش از اینشتین تأثیر گذاشت، حتی اگر در حال حاضر تأثیر او بر عقاید نخستین هایدگر در فلسفۀ علم را در نظر نگیریم.

با پررنگ کردن تأکیدات کاربردی نیچه و فلسفۀ شک¬گرایی¬اش، فیلسوف بلژیکی رنه برتلو در سال ۱۹۱۱ فلسفۀ عمل¬گرایی آمریکایی را با فلسفۀ قاره‌ای علم هماهنگ کرده و نیچه را نه تنها با عمل¬گرایی چارلز سندرز پیرز و ویلیام جیمز، بلکه با فلسفۀ پوانکاره مقایسه می کند. این گونه پیوند دادن عمل-گرایی آمریکایی با کار دانشمندان اتفاقی نیست. در واقع، مجزا کردن فلاسفۀ فرانسوی علم این دوره بدون اشاره کردن به پیرز و جیمز که با برگسون آشنا بودند و علاقه¬های مشترکی که داشتند، کار آسانی نیست.

برگسون زندگی روشن¬فکری خود را با مقالۀ ممتازی در ریاضیات آغاز کرد و در کنار تأملاتش بر نظریۀ تکامل به اندازه¬ای به فلسفۀ ریاضی پرداخت که در آغاز قرن بیستم به گامی مهم در این علم تبدیل شد؛ “قرن بازخوانی فلسفۀ کانت و ریاضیات ریمان ” و برای واژۀ “شهود” در استدلال¬هایش جایگاهی اساسی قائل شد.

۲. پایه¬های قرون وسطایی علم مدرن: تاریخ علم و ایدئولوژی

فلسفۀ تحلیلی علم معاصر به طور وضوح و همچنین ضمنی بر پایۀ اندیشۀ “انقلاب علمی” متکی است. در همین راستای سنت فلسفۀ علم، بر همه آشکار است که عدم تعین نظری انیشتن و کواین تا چه میزان اثر گذار بوده اند. آنچه کمتر شناخته شده است، آنکه دوئم یک سری گزارش¬های کلیدی از علوم دینی کاتولیک، اسلام و یهودی در دورۀ قرون وسطا نوشته است _کتاب ده جلدی نظام دنیا _ که برای مفهوم علم مدرن(بر خلاف دنیای قرون وسطا و باستانی) نسبت به نظریۀ انقلابی علمی، تهدید کمتری به حساب می آید. اغلب تاریخ دانان و فلاسفۀ علم بسیار سعی کرده اند تا سنت¬های مفهومی علوم قرون وسطایی را در سنت¬های پیشرفتۀ علوم مدرن بگنجانند وانجام این امر در علوم باستانی دشوارتر است.

در خصوص علوم باستانی و در افتادن با پیش فرض¬های مداومی که ارسطو را در مشاهداتش ناتوان می انگارد، پاول فایرابند گرایش¬های سرسختانۀ بی¬مفهوم حلقۀ وین را به ما یادآوری می کند. در راستای هدف دنبال¬گرای دوئم در مقابل انقلاب علمی، فایرابند چنین استدلال می کند که: “حلقۀ وین و جریانات روشنفکری همراه ایشان، باورهای اغراق¬آمیزی در قدرت عقل دارند و کاملا از دستاوردهای گذشته غافل اند”. بیش¬تر از نیچه، فایرابند به دنبال حساسیت¬های تاریخی است؛ توجهی هرمنوتیک به متنی که سختی تاریخ¬نگاری علمی را بیشتر می کند. کشف مضمون¬هایی در ۱۹۰۳ از یادداشت¬های لئوناردو در نسخه¬ای خطی از قرون وسطا این نکته را نشان می دهد. همان طور که یکی از محققین می نویسد، تا بدین جا “دوئم برای در نظر گرفتن لئو ناردو به عنوان پیشرو علم مدرن، او را در ضمرۀ افکار ناشناختۀ مدرسی اواخر قرون وسطا گنجاند.”

رویکرد دوئم تبدیل به پایۀ مهمی در تفسیر تاریخ علم شد. همان طور که جین پیفر توضیح می دهد، “دوئم از منابعی که برای مدتی طولانی مورد غفلت واقع شده بودند استفاده کرد و بدنۀ دانشی که به ریاضیات و فلسفۀ مدرسی مربوط بود را به تفصیل شرح داد. او از این فرضیه دفاع کرد که از طریق جریان بی¬وقفۀ پیشرفت¬های جزئی قابل درک، علم مدرن از آموزه¬هایی برخاسته است که در مدارس قرون وسطی آموزش داده می شده اند”.

به اضافه، با تمرکزی بر تفسیر و محتوا، هرمنوتیک و فلسفۀ پدیدارشناسی علم همچنین در انتظار نوعی تاریخ محض و دورنما است که توسط هربرت باترفیلد تأکید شده، همان طور که نیچه و سپس فوکو و جرج کنگیلهم بر آن تأکید داشتند. در مقابل، جریان اصلی تاریخ علم گرایش به “رها کردن” دارد. دیدگاهی که شاید به سود کم کردن پیچیدگی¬هایی باشد که دلیل بر ارجحیت “اکنون گراها” به قول باتر فیلد است.

اما زبان “اکنون گرایی ” مشکلات اکنون¬گرایی را نشان می دهد. بنابر این باتر فیلد بحث می کند که: در پس تفسیر “ویگ” نظریه¬ای که ما در گذشته به خاطر زمان حال مطالعه می کردیم- چیزی است که در واقع به منظور آسان¬سازی خلاصۀ تاریخ معرفی شده و این تأثیر را برای ما داشته که بتوانیم تشخیص دهیم که چه چیزی در گذشته مهم بوده: صرفا به این علت ساده که “از منظر ما” این گونه است

۳. فراتر از فیزیک: نمونه¬های علم

الف. پایه¬گذاری علم فیزیک: زمین¬شناسی و زمان دیرین

زمین‌شناسی علمی است که در قرن نوزدهم گسترش پیدا کرد؛ دانشی که در جریان فلسفۀ علم مورد غفلت واقع شده است. مانند نظریۀ تکامل، زمین¬شناسی نیز در نظرویلیام هیول علم دیرین¬شناسی محسوب می شود. فیزیکدان اسکاتلندی ویلیام تامسون که بعدها به لرد کلوین معروف شد، نظریۀ زمین¬شناسی هم‌ریختی هیتون لیل را در دهۀ ۱۸۶۰ به چالش کشید. اگرچه چالش این نظریه برای مشخص کردن سن زمین خوب پایه¬گذاری شده بود، اما نمونۀ سادۀ ریاضی لرد کلوین برای نشان دادن مجموعۀ حرکتی نظریه تکامل و در واقع، تخمین سن زمین، اشتباه بود. چالش تامسون به خودی خود در زمینۀ زمین¬شناسی سودمند نبود، اما در مفهوم آنتروپی(که یکی از عمیق¬ترین نظریه¬های علمی-فلسفی قرن نوزدهم است)، بسیار تأثیرگذار بود که در قانون دوم ترمودینامیک توسط رودلف کلاوسیوس جا گرفت. در عوض، این دیدگاه قضیۀ بازگشتی پوانکاره را به دنبال داشت که اذعان دارد در یک سیستم بسته و محدود تمام رویدادها به تکرار و به طور نامحدود به جایگاه نخستین خود بازمی گردند –چیزی شبیه به بازگشت جاودانۀ همان در تفکر فلسفی نیچه . نظرات پوانکاره و نیچه در یک ویژگی مشترک “قدمت زمان” هردو به گذشتۀ سپری شده اشاره دارند.

زمین¬شناسی، فراتر از آغازش در قرن نوزدهم و در کنار ترمودینامیک و نظریۀ تکامل، ابداعات تازه¬تر و مهم¬تری را به خصوص در نظریۀ انشقاق قاره¬های آلفرد لوتار وگنر به خود دید. کشف وگنر ناگزیر منجر به مشکلات تغییر پارادایم می شد، به همین دلیل حدود ۵۰ سال به سخره گرفته شد تا آنکه امروزه در تطابق و ارتباط با دانش بوم¬شناسی، نظریۀ تکامل و تغییرات جوی است و مورد قبول واقع شده است. بنابراین، وگنر نمونۀ معیاری برای موانعی است که نظریات انقلابی و نو با آن مواجه می شوند. به دلایل نظری و هرمنوتیک محتوایی، زمین¬شناسی تا به امروز رابطۀ خود را با فلسفۀ قاره‌ای علم حفظ کرده و این استمرار موجب دخول بحث¬هایی حول توسعه سلاح¬های هسته¬ای و هم چنین رویکردهایی جهت پرورش فلسفۀ زیست محیطی در فلسفۀ قاره¬ای علم امروز شده است.

ب. شیمی در مقابل فیزیک:

همانند گرایش¬های تقلیل¬گرایی که فلسفۀ علم را به فلسفۀ تحلیلی تعبیر می کنند، تمام علوم دیگر نیزدست‌کم به صورت نظری تمایل به تعبیری “فیزیکی” دارند. این پیش¬فرض به طور ذاتی در شیمی مشکل¬ساز است هرچند که شیمی برخلاف زیست¬شناسی یا زمین¬شناسی در علوم طبیعی غیرفیزیکی به علم فیزیک بسیار شبیه است. این نکته در نوشته¬های فردریک آدولف پنت آمده است که به فلسفۀ شیمی امروزه بسیار مربوط است. پنت به عنوان یک دانشمند توسط تحقیقش بر روی مادۀ ایزوتوپ یا همسان شناخته شده است که همراه با جرج حوسی شیمی¬دان مجاری بر سودمندی رادیوم D به عنوان یک ردیاب همکاری می کرد. پنت همچنین به خاطر نظریه¬پردازی در مرز فاهمۀ علمی عناصر طبیعی شیمیایی از این قبیل نیز، معروف است. پنت به خطرات سنت تقلیل¬گرایی که شیمی را نمونه¬ای از فیزیک نشان می دهد، اشاره می کند. در نظر او: “شیمی به صورت یک قاعده توسط فیلسوفان علمی معرفی می شود که مشکلی در تبدیل¬اش به فیزیک نیست، از این ‌رو چنین برداشت¬هایی از آن می شود”. همان طور که جاپ ون برکل توضیح می دهد، آنجا که پنت سعی دارد از منظر فلسفۀ شیمی به این موارد اشاره کند، بازخورد بسیار ناچیزی از جریان فلسفۀ علم می گیرد. در واقع همان طورکه یواخیم شومر اشاره دارد: “تصویر یک طرفۀ علم برای فیزیک ساخته شده” و به این معنا است که فلاسفۀ تحلیلی علم از فلسفۀ شیمی بی¬خبر اند، همان طور که از تفاوت¬های میان شیمی و فیزیک و یا از فلسفۀ زیست¬شناسی و اقتصاد، علی‌رغم تلاش¬های فراوان فیلسوفان و نظریه¬پردازانی همچون فردریک ون هاین و مایکل پولانی ناآگاه اند.

دوئم، که خود شیمی‌فیزیک¬دان است، بر استثنایی بودن شیمی تأکید کرده، به این گفتۀ کانت اشاره دارد که: “نظریۀ پیکرها تنها زمانی می تواند به علوم طبیعی تبدیل شود که ریاضی در آن به کاررود”. هدف از همسو کردن فیزیک با شیمی تأکید بر این واقعیت بوده است که فیلسوفان تحلیلی علم، شیمی و فلسفۀ شیمی را نادیده گرفته اند، درست به همان اندازه که به فلسفۀ قاره‌ای علم آن طور که باید و شاید توجهی نشده است.

این موازات بسیار به طول می انجامد. کار پنت نیز در سراشیبی سنت¬های فلسفۀ قاره‌ای علم افتاده است. بنابراین، تأملات نظری پنت بر طبیعت عنصر شیمیایی نمی تواند جدا از تأملات معرفت¬شناختی حدود فاهمۀ ریکرت خوانش شود.

در مقالۀ “در باب معرفت¬شناختی مفهوم شیمیایی عنصر” پنت تقلیل شیمی به فیزیک را به دلایل پدیدارشناختی و شاخصی رد کرده، زیرا که هدف فیزیک در اصل کاستن “کیفیت¬های حسی در جهت تعیین کمیت است”. پنت نیز مانند دوئم، احکام ریاضی کانت را برای توجیه خروج شیمی از علم فیزیک ذکر می کند. به ‌طور متقابل، پنت بر این باور است که “هر چقدر که شیمی در ریاضیات نمی گنجد، این شیمی¬دانان بودند که فارغ از هر ریاضی یا نظریه¬ای، اغلب عناصر شیمیایی را بر اساس مفاهیم بسیار ابتدایی عنصر کشف کردند”. پایۀ تغییر نیافتۀ شیمی که همان نمودار پایۀ جدول تناوبی است، خود، نظریۀ کوانتوم و نسبیت را تأیید می کند. به گفتۀ پنت: “در دهۀ هفتاد قرن گذشته، عناصر توسط شیمی¬دانان در یک جدول قرارداده شده اند که تحت “سیستم طبیعی عناصر” نام¬گذاری شده اند؛ سیستمی که توسط ابتکارات فرضیۀ اتمی قرن بیستم در مشخصات¬شان تغییری پیدا نشده است.”

پنت عنصر را چه به عنوان امری بنیادین(غیرقابل رویت، نظری یا برساخته شده) و چه در حالت مشاهده‌پذیر آن، این گونه تعریف می‌کند: “بدنه کلی نظریۀ شیمی بر این فرض استوار است که جوهرهایی که مولد پدیدار «جوهرهای ساده» هستند، در قلمرو واقعی و مشاهده‌پذیر طبیعت به‌منزله «جوهرهای بنیادین» عمل می‌کنند.» جای آنکه به سمت شیمی ریاضی شده به روش فیزیک پیش برویم، بهتر است به مفهوم ریشه¬ای و فلسفی “عنصر” روی آوریم تا از خطرات ابهام¬آمیز هنگامی که از ماده سخن می گوییم، جلوگیری کنیم تا بدانیم از مادۀ شیمیایی بحث می کنیم تا اینکه از ماده¬ای که با علم کیمیاگری به آن رسیده باشیم(که خلق ماده¬ای است از آمیختن دو مادۀ شناخته شده)”.

به بیان دیگر، کنش و واکنش شیمیایی، ترکیب¬های جدیدی را به وجود می آورند؛ در این حال آنچه را که ما از مفهوم جوهر فهم می کنیم برای فهم پدیدارشناختی چنین ترکیبات نوینی اهمیت دارد. بنسو ونسان یادآور می شود که “چالش شیمی آن است که امر غیرمعقول در ماده سهیم شود : آنها همه جا هستند. در یک لیوان آب شیرین شده و یا در نمکی که هر روز در آشپزخانه از آن استفاده می کنیم”.

۴. اشیاء فی نفسه: فلسفۀ پدیدارشناختی علم هوسرل

پیش¬تر چنین اشاره شد که فلسفۀ علم هوسرل باید در حوزۀ وسیع¬تری از برنامۀ بنیادی هیلبرت واقع شود. در نظر هوسرل، دغدغۀ فلسفه به عنوان علمی دقیق تمرکز بر روی صدق است. در واقع، هوسرل با تمامی ریاضی¬دانان مطرح زمان خود معاشرت داشت. از جرج کانتر دوست و همکار هوسرل در دانشگاه هیل در سال¬های ۱۸۹۰ تا ۱۹۱۰ و گوتلوب فرگه گرفته تا هیلبرت، ویل ،براور و گودل. به همین علت، فلسفۀ “حساب” هوسرل که در سال ۱۸۹۱ برای نخستین بار منتشر شد، بدل به یکی از محوری¬ترین کتب مطرح در فلسفۀ قاره‌ای علم می‌شود. هیلان از تأملات هوسرل و هایدگر به خصوص در تفاسیر نظریه‌های بور و هایزنبرگ برای پیش برد فلسفه¬ای عینی¬گرا استفاده می کند. از همین رو معتقد است، پدیدارشناسی نقشی حیاتی در تشریح مکانیک کوانتومی دارد. برخی بر نقش اینشتین در فلسفۀ علم هوسرل تأکید کرده اند، در حالی که برخی دیگر بر همکاری مؤثر پوانکاره با هوسرل درنقد منطق¬گرایی و فرمالیسم انگشت گذاشته اند. آنجا که ریکمن و کلیرهیل به دهه¬ای اشاره می کنند که هوسرل در هیل سپری می کرد، هیلان و عده¬ای دیگر بر اهمیت تدریس هوسرل در دانشگاه گوتینگن در طول سال¬های پویای طرح بنیادی هیلبرت در ریاضیات تأکید می کنند. اینشتین نیز همانند رنه دکارت معتقد بود آنچه دانشمندان انجام می دهند از آنچه که می گویند مهم¬تر است. ریچارد تیزن ارزش فلسفۀ ریاضیات هوسرل را می ستاید زیرا در عمل و نظریه شاهد رویکرد منصفانۀ هوسرل به ریاضیات بوده است. همان طور که در مورد نیچه مشاهده شد، چنین ارجاعی به تاریخ و عمل علم، دو رویکرد پدیدارشناختی و هرمنوتیک را به فلسفۀ علم نشان می دهند. در این شکل است که ریکمن به ادعای هوسرل که می تواند یک پوزیتیویست واقعی باشد، ارجاع می دهد و این ادعا به فلاسفۀ دیگر نیز سرایت پیدا می کند. از نظر دکارت و از دیدگاه تمام فیلسوفان روشنگری که بر روی شناخت و دریافت تأمل کرده اند، آنچه که ذهن می شناسد(می داند) همان ذهن است. اندیشه برای دست¬یابی به هر نوع شناخت مطمئنی که فاصلۀ میان ذهن و جهان، اندیشه و ابژه را درمی نوردد باید تسلیم واکاوی منطقی شود. آنچه که یوجین ویگنر در یادآوری اوائل این دوره با اشاره¬ای روشن به هیلبرت و گودل به عنوان “تأثیر غیرمنطقی” ریاضیات در علوم طبیعی توصیف می کند، به لحاظ نظری بر تعدادی از شکاف¬های غیرقابل عبور بازتاب دارد.
در حالی که برای هوسرل و هایدگر این سنت عبارت از منطق عینی در مقابل منطق ذهنی است، هوسرل در تلقی خود از حیث التفاتی، تا آنجا که ممکن است از این جدایی اجتناب می کند و ابژه‌ای را که در آگاهی نمود می‌یابد با خود واقعی آن ابژه یکی می‌داند. به عبارت دیگر آنچه که از هر کنش التفاتی فهم می شود، ابژۀ التفاتی یا همان امر نوئماتیک است: به گفتۀ خود هوسرل مسیر رهنمود فهم اشیاء در ذات خود. فارغ از اشتباه هوسرل در ترویج عبارت علم گالیله¬ای و اشتباه ریکرت در ترویج عبارت علم پوزتیویستی، جهان¬بینی علم مدرن با آغاز شکل¬گیری عمل¬گرایی و واقع¬گرایی که همچنان یکی از مشکلات فلسفه علم امروز است متولد گشت. علم مدرن واقعیت را به خواصی تقلیل داد و محدود کرد که از نظر علمی قابل اندازه¬گیری، محاسبه و سنجش بودند. همان طور که هوسرل خاطر نشان ساخت، طرح¬های تکنولوژیک، عملی و ریاضی نظری که ماهیت علم مدرن را بیان می کنند، تفاوت¬های بنیادینی با یکدیگر دارند و به این صورت، همان طور که هوسرل شرح می دهد، علم گالیله¬ای خود در جایگاه جهانی قرار می گیرد که توسط ادراک به دست می آید که همان زندگی هر روزمان است. تمایز گالیله¬ای میان کیفیات اولیه و ثانویه، قابلیت اندازه¬گیری را ارجح می دارد که سرنخی ساده برای تمایز دکارتی تجربۀ ذهنی (ذهن) و جهان عینی (بدن) شد و در آخر، تنها جهان عینی و قابل اندازه¬گیری به‌منزله جهان واقعی تلقی شد و جهان‌های ذهنی و باقی جهان‌ها به جهان “معنا”، “ارزش”، “ذهن”، و یا “روح” تبدیل و به پدیدارهای صرف و غیرواقعی تقلیل یافته و یا با اتهام¬های دیگر حذف گشته‌اند.
همان طور که هوسرل در بحران علوم اروپایی و پدیدارشناسی استعلایی می نویسد، در جهان¬بینی علمی در عمل این پرسش حذف شده است که مهم¬ترین پرسش¬ها در مورد معنادار و یا بی¬معنا بودن کل هستی انسان در زمان مشکلات و در بدترین تحولات او است که معنا پیدا می کنند”. بنابر این، بزرگ¬ترین تهدید برای هوسرل کاهش ارزش آگاهی و عدم معنا است.

۵. هایدگر: فلسفۀ علم پدیدارشناسی هرمنوتیک

همان طور که تئودور کیسیل بحث می کند، رویکردی هوسرلی بر علم در صفحات نخستین هستی و زمان هایدگر به صورت قابل توجهی مشهود است”، ژورف ککلمن تأکید می کند که هایدگر در اغلب کارهایش به وضوح با مسائلی سرو کار دارد که به قلمرو فلسفۀ علم مربوط است. هایدگر مانند نیچه بحث می کند که ماورای تأملات نظری و تحلیل علمی، به خصوص در فلسفۀ علم و تکنولوژی مدرن، فلسفه دائما در حال پرسش است. بر حسب اهمیت تأملات در فلسفه است که هایدگر می انگارد: “شاید تمام علوم در پیش روی فلسفه تنها یک خدمتکار باشند”. روح انتقادی این شرح از تفاوت خاص در تأملات فلسفی و نظریه¬پردازی علمی، مهم¬ترین بیان هایدگر را در اصطلاح بعدی او می سازد که “علم نمی اندیشد”. ادعایی که در هستی و زمان نیز شنیده می شد: “پرسش از هستی¬شناسی اساسی¬تر و یا اصیل¬تر از پرسش موجود بر علم محصل است”. هایدگر در ادامه در تضاد با تأملات حس¬گرایی تفکر غربی از حیث تکنولوژی و پیشبرد علم، مباحث نخستین خود را در زمینۀ رابطۀ بین فلسفه و علم در هستی و زمان عوض کرده اما تغییر نمی دهد. او می نویسد، “تمام تفکرات علمی تنها شکلی مشتق شده از تفکرات فلسفی است”. با این کلام، هایدگر با نگه داشتن حرمت علم ادعا می کند که: “فلسفه از علم برتر است”. در کتاب هستی و زمان این اولویت به عنوان “منطق مولد” مشخص شده که “در یک سری از زمینه¬های” هستی برای نخستین بار گام برمی دارد و در تشکیل هستی¬اش و پس از آن برای رسیدن به ساختار درونی¬اش آنها را برای علوم محصل و در جهت شفاف¬سازی پاسخ به پرسش¬های آنها قابل دسترس قرار می دهد”.

بنابر این هایدگر به صورت خلاقانه با فعالیت¬های بنیادی تأملات فلسفی و با بیانات مرسوم بررسی¬های معرفت¬شناختی در علوم زمان خود به این جهت مخالفت کرده که نوعی منطق به دنبال علم وجود دارد که سعی دارد با بررسی شرایط علم پیش رو بخت خود را بیازماید تا روش خود را پیدا کند. آنچه در نظر هایدگر در گسترش فیزیک ریاضی “قطعی” است، “برنامۀ ریاضیاتی طبیعت در ذات خود است”. این طرح چیزی را که دائما عینی(پیش دست) است یعنی ماده را پیشاپیش کشف می کند و افقی را برای نگرش علمی بر لحظاتی که تعین علمی می پذیرند،(حرکت، نیرو، مکان و زمان) باز می کند. “پی¬ریزی علم علوم”، تنها از آن رو ممکن گشت که پژوهشگران پی بردند که “هیچ امر واقع محضی” وجود ندارد. به بیان دیگر، طرح مادی از حقیقت باید ازقبل آورده شود- یعنی ماتقدم. پس تنها در این صورت است که هر علمی “قابلیت بحران را در مفاهیم بنیادین پیدا می کند”. هایدگر که زندگی خود را وقف پدیدارشناسی کرد، تأکید می کند که زندگی فرای هر ندای سطحی از “اشیاء در ذات خود”، پدیدارشناسی را “پیش فرض” قرار داده است. برای فهمیدن هایدگر در اینجا نیاز به توجهی خاص و هرمنوتیک در تحول بیولوژیکی‌ای است که آن زمان در راه بود. با قراردادن و فراتر رفتن از “هم ایستایی” کلود برنارد به عنوان تکاملی ماورای مکانیک دکارتی اشارۀ هایدگر شدیدا بوم¬شناختی و اساسا زیست محیطی است: “زندگی آن نوع از واقعیت است که در جهان وجود دارد و به راستی به طریقی که جهانی را دارا است. هر موجود زنده¬ای محیط جهان پیرامون خود را دارد، نه به صورت چیزی زنده درکنارش بلکه به صورت چیزی در حالتی آشکار و بی¬حجاب”.

در سال ۱۹۲۵ هایدگر تأکید کرد که: “برای یک حیوان نخستین، جهان می تواند بسیار ساده باشد” و چنین توضیح داد که در این میان خطر از دست رفتن این موضوع حیاتی وجود دارد که شاید ما در نظر نگیریم که این حیوان نیز برای خود جهانی دارد”. مباحث پیچیدگی و یا سادگی از منظر هایدگر را نیز باید به خوانش¬های معاصر او در مباحث فقر جهانی حیوان در واژگان تهیدستی اضافه نمود. در جریان سخنرانی ۱۹۲۰تا ۱۹۳۰ هایدگر در “مفاهیم بنیادین متافیزیک” به اثر هانس دریش اشاره کرد که نظریه-پرداز اندازه¬های شیمیایی در توسعۀ جنین¬شناسی بود. در همین راستا، هایدگر برای تأکید بر جدایی بین انسان و حیوان، به زیست¬شناسان دیگر اشاره می کند و همچنین تقابلی بیولوژیستی با گرایش¬های دکارتی زیست¬شناسی علم مدرن دارد تا حیوانات و انسان را در معنای مکانیکی تعریف کند. این گرایش در زیست¬شناسی تجربی مدرن به جا مانده است و وابستگی¬اش را از مدل¬های به خصوص در آزمایش¬های حیوانات گرفته است. هایدگر در اینجا دوباره از مورد پدیدارشناسی هرمنوتیکی برای تفسیر هستی¬شناختی انسان سود می‌جوید و از انسان به‌منزله حیوانی ابداع‌کننده و یا آنچه که او حیوانی جهان¬ساز می نامد یاد می‌کند.

پیش‌تر هایدگر به تقلید از نیچه انسان را حیوانی خوانده بود که همچنان باید مسیر تکامل را طی کند، در واقع، هایدگر با بیان اینکه انسان مسیر کمال را طی کرده اما باید آن را به انتها برساند قصد دارد تا قرابت انسان با جهان خارج را نشان دهد. اما همین جهانی که تا این اندازه به انسان نزدیک است، یکی از نگرانی‌های عملی هایدگر به‌شمار می‌رود. زیرا جهان پیرامون و اشیای موجود در آن، در فضا وجود دارند اما فضای جهان، آن فضایی نیست که در هندسه مطرح است.

تمرکز هایدگر بر مقولۀ حیات بار دیگر در ارجاع او به علم شیمی در سال ۱۹۲۹ تکرار می شود تا او از این منظور برای سخن گفتن دربارۀ علوم زیست¬شناختی و ارگانیک بهره ببرد. او با تحقق این هدف نشان می دهد که چقدر سخن گفتن در مورد “موجودات زنده” مورد غفلت واقع شده است؛ به ویژه زمانی که این عبارت در چارچوب تضاد میان دو مفهوم ارگانیک و غیرارگانیک تعریف می شود. او به ما یادآوری می کند تا مثال شیمی آلی و معدنی را دقیقا به اندازه¬ای در نظر بگیریم که “شیمی آلی هرچیزی است غیر از علم آلی در معنای موجود زنده در همین شکل. از این جهت شیمی آلی نام گرفته زیرا آلی در معنای موجود زنده در اساس غیرقابل دسترس باقی می ماند.

هایدگر هستی و زمان را با ارجاعی به بحران در علم آغاز کرد و بر اهمیت تأملات فلسفی تأکید کرد. هر علمی مبنای زمینۀ هستی¬شناسی خود را در بنیاد قوام خود شرح می دهد که با نمونۀ مباحثات بنیادین ریاضیات در زمان هایدگر(و همچنین امروزه روز) “میان فرمالیست ها و شهودگرایان” آغاز می شود. سپس هایدگر اضافه می کند که چیزی که در این مباحث نامشخص است، به جریان انداختن تحصیل و تأمین نخستین راه دسترسی به آن چیزی است که به طور فرضی هدف علم ریاضی محسوب می شود. هایدگر در فیزیک نیز چنین انقلاب بنیادینی را از طریق نظریه نسبیت بر پا می کند. این بدان معنا است که علم همراه با مفاهیم بنیادی¬اش آغاز می شود و پرسش از این مباحث بنیادین، مسألۀ تحقیقات علمی نیست زیرا که چنین تحقیقی تنها بر مبنای چنین مفاهیمی ممکن است. بنابراین، پرسش فلسفی یا آنچه که هایدگر “پرسش از هستی¬شناسی” می نامد، می تواند سر آغازی باشد چنان که در مقابل پرسش اٌّنتیک علومِ محصل قرار گرفته است”.

به عقیدۀ هایدگر، در اصطلاح هوسرلی، فلسفه علمِ خود علم است و می تواند باشد، نه به خاطر سنتی ارجمند تا فلسفه را این گونه در نظر بگیرد، بلکه به این علت که تحقیقات فلسفی باید بتواند و می تواند از علوم محصل به ادعای هایدگر، پیشی بگیرد. بنابراین، همان طور که هایدگر این نکته را روشن می کند، سهم کانت در سنجش خرد ناب” در آن نهفته است که در حل کردن فهم تعلق هر شیئ به هر طبیعتی کمک کرده است”. به جای معرفت¬شناسی، “منطق استعلایی” کانت، برای مضمون آن بخش از هستی، منطق “پیش¬اندری” است که “طبیعت” نام دارد”.

در این مفهومِ فرآوری شده و گشوده، که هایدگر آن را امکان اساسی حقیقت نامستور یا همان “کشف حجاب”، می نامد، دانشمندان حقیقت طبیعت را می شکافند. در این بستر نامستوری که چنین گشایش علمی صورت گرفته، می توان گفت که “قبل از آنکه قانون نیوتن کشف شود، این قوانین “درست نبوده‌اند”. از طریق دازاین “هستی در حقیقت” قوانین فیزیک نیوتن واقع افتاد. قوانین نیوتن، اصل امتناع تناقض و یا هر حقیقت دیگری، تا زمانی صحت دارد که دازاین وجود دارد. لازم به ذکر است که “قوانین توسط نیوتن به حقیقت تبدیل و به دازاین قابل دسترسی شدند. هنگامی که هستنده¬ها فاش شدند، خود را آن گونه نشان می دهند که قبلا بوده‌اند. چنین “کشف حجابی” آن نوع از هستی است که به حقیقت تعلق دارد.

۶. گودل: ریاضی، زمان و فروپاشی گفت¬وگو (دیالوگ)

در ابتدای مقاله به اهمیت برنامۀ هیلبرت در سال ۱۹۰۰ اشاره شد. او سعی داشت ریاضیات را در مسیر کامل علوم قرار دهد و به گفتۀ خود هیلبرت هر مسألۀ ریاضی شناخته شده¬ای الزاما باید قابلیت راه حلی دقیقی داشته باشد. سی سال پس از آن ریاضی¬دانی جوان به نام گودل، که قصد داشت مسألۀ هیلبرت را حل کند، ادعاهای هیلبرت را رد کرد. همان طور که در عنوان قضیۀ نخست ناتمامیت گودل مشخص است: “در باب گزاره¬های تصمیم¬ناپذیر اصول ریاضی و دستگاه¬های مربوطه” تمام فرمول¬بندی¬های چنین دستگاه¬های صوری در نظریۀ اعداد، شامل عبارت¬های تصمیم¬پذیر می شود و به همین نحو، گودل توسط قضیۀ ناتمامیت، انجام اصول موضوعی ایده¬آل هیلبرت را در هم می شکند. دومین قضیۀ ناتمامیت گودل بر آن است که سازگاری حساب نمی تواند در خود علم حساب اثبات شود، یا حداقل در زبان خودش به وسیلۀ اصل نخست گزاره¬های حساب دیفرانسیل و انتگرال ثابت شود. همان طور که ژان کویس در مورد قضیۀ ناتمامیت گودل اظهار می دارد: “عدم تناقض در یک نظریه تنها در یک نظریۀ قوی¬تر می تواند نشان داده شود”. این بدن معنا است که تمامیت تنها در صورتی می تواند اثبات شود که دستگاه صوری ناسازگار باشد که در این صورت نیاز به دستگاه فراتری خواهد بود تا سازگاری اثبات شود. اهمیت کار گودل در ریاضیات و منطق به طور گسترده¬ای شناخته شده است. همان طور که کویس اظهار می دارد، نتیجۀ کار گودل معروف است: هر نظریه¬ای مشتمل بر حساب اعداد ناگزیر نظریه¬ای ناتمام است. یک گزاره در حالی می تواند در نظریۀ اعداد بگنجد که برآورد اصول موضوعه نبوده و همچنین در تناقض با آنها قرار نداشته باشد”. به بیان دیگر، هیچ دستگاه صوری نمی تواند هم سازگار و هم کامل باشد. فراتر از پرداختن به ریاضیات و مسألۀ هیلبرت، مسألۀ دیگری قضیۀ ناتمامیت گودل را به مکانیک کوانتومی هایزنبرگ و نظریۀ جان ون نیومن مربوط می کند. در حالی که پرداختن گودل به چنین مباحثی بسیار تقدیر شده، مبحث مهمی در ادبیات در باب دستاوردهای فلسفۀ گودل در زمینۀ علم منطق نیز باز شده است و بسیاری از دانشمندان قصد دارند که ادعا کنند، در نتایج به دست آمده از قضیۀ ناتمامیت، به سادگی اغراق شده است.

این مسأله ازآن رو قابل توجه است که گودل فرای تلاشش در منطق ریاضی، دیدگاه¬هایی فلسفی نیز داشت. از آنجا که گودل برای ژیان کارلو روتا ، ریاضی¬دانی با گرایش¬های پدیدارشناختی چنین می نویسد: “فلسفۀ استعلایی… در شکل تکامل یافته¬اش…، چیزی بیشتر یا کمتر از سنجش خرد ناب کانت نمی تواند باشد، که به علم دقیق تبدیل شده است”. علاقۀ گودل در خصوص زمان نیز در روح کانتی بیان شد، همان گونه که به باور گودل: “تلاش برای کشف آنکه چه چیزی در فکر ما نسبت به زمان مهم است، می تواند بدون کمک گرفتن از فیزیک، با ترکیب کردن مفاهیم بدون تحلیل کردن¬شان، صورت پذیرد”. کاری که در عوض باید انجام شود، “بازسازی ماهیت اصلی طرز فکرمان است”.

گودل با این تصور که تمایز قائل شدن میان شیوه آنگلو- آمریکایی و قاره‌ای فلسفیدن، تأسف بار و در عین حال امری کم اهمیت است، در تمام دوران زندگی حرفه‌ای‌اش از جریان بحث‌ها و تأملات فلسفی‌ای که بر روی مسائل فیزیک و منطق ریاضی در جریان بود و همچنین فلسفه زمان دور ماند. یورگرو این مورد را با ارجاع به سهم گودل در کتاب پاول شیلپ با عنوان آلبرت اینشتین: دانشمند فیلسوف به تفصیل شرح می‌دهد و معتقد است که پیش‌فرض گودل خطا بوده است. یورگرو می نویسد: “پرداختن گودل به کتاب شیلپ هیچ تأثیری بر جامعۀ فیلسوفان نداشت”. در نظر او، گودل تحصیلات دانشگاهی لازم را برای آن که فیلسوف به حساب بیاید را نداشت و در نتیجه تلاش¬های اندیشمندانه¬اش با استقبال خوبی مواجه نشد.

چنین برخوردی در زمینۀ تحصیلات آکادمی، مرسوم و بسیار سیاست¬مدارانه است؛ گرایش¬های دانشگاهی که سعی بر نفی آنچه دارد که در زمینۀ “تخصص” بر آن تأکید شده است. همان طور که گودل نتوانست سبک نگارش مرسوم فلسفۀ تحلیلی آن زمان را به کار ببرد و اسامی صحیح فلاسفۀ آمریکایی را درست ارجاع نداد، همین امور باعث شد که تلاش گودل در فلسفه نتواند به گفتمانی عمومی راه یابد. در این راستا، گودل مثالی در میان بسیاری دیگر از این نوع افرادی قرار دارد که در فضاهای بستۀ تخصصی، جایی در میان گفتمان¬های دانشگاهی ندارند و راه را برای مخالفان و دیگر کسانی که از زمینه تخصص‌های دیگر می خواهند وارد شوند، بسته است. متأسفانه این یک واقعیت در مورد فلسفۀ علم است؛ زیرا در فضایی آشکارا سیاسی و در متن گفتمان¬های فلسفۀ اجتماعی، اخلاقی و سیاسی قرار دارد.

منبع:

Early Continental Philosophy of Science, Babette Babich, THE HISTORY OF CONTINENTAL PHILOSOPHY,General Editor: Alan D. Schrift pp. 263-286

نویسنده مطلب بابت بابیچ، برگردانن فرناز رحیم خراسانی است و مطلب در چارچوب همکاری مشترک با انسان شناسی و فرهنگ باز نشر می‌شود.